سرویس دین و اندیشه جوان آنلاین: علم و توسعه علمی از اصلیترین مسائل کشور است که میتواند بسیاری از مشکلات کشور را حل کند، اما علم چگونه تولید میشود و بسط مییابد؟ در واقع سؤال اینجاست که برای گسترش علم باید از چه مدلهایی استفاده کرد و عوامل و موانع مسیر آن چیست؟ در این خصوص گفتوگویی با دکتر خسرو احسانی، دکترای ادیان و عرفان و کارشناس خبره فلسفه علم داشتهایم. او ضمن تأکید بر کارکردهای علم و اذعان بر عقبماندگی علوم انسانی از صحنه عملی انقلاب اسلامی بهویژه در حوزه جبهه مقاومت، از ۱۳ نظریه تولید علم در داخل کشور سخن میگوید که هر یک دارای نقاط قوت و ضعفی است و برای نیل به بهترین مدل باید همه آنها را با روشی خاص در کنار یکدیگر دید. او معتقد است اگر ما در داخل کشور به یک مدل نرسیم چارهای جز تن دادن به مدلهای غربی که حاصل آن ورود بیش از پیش فرهنگ غربی به کشور است، نخواهیم داشت. زمان این مصاحبه کوتاه بود و فرصت بسط تمام موضوعات دست نداد، اما آنچه حاصل شد مصاحبهای خواندنی و تخصصی است که در ادامه تقدیم میشود.
جناب دكتر! به نظر شما امروزه اصليترين نقش علم در كشور چيست؟ آيا علم تنها براي حل مشكلات است؟
علم، امروزه، علاوه بر آنكه نقشي نرمافزاري در سازمانها، سيستمها و كليت نظام حكمراني كشور دارد، دو كاركرد مهم ديگر را نيز به دوش ميكشد. نخست آنكه علم در هر حاكميتي نقش ساختارسازي دارد و پشتوانهاي است براي ساختارهايي كه مفيدند و بر اساس نيازها طراحي شدهاند. دوم اينكه علاوه بر ساختارسازي دروني در سيستم، به نظامسازي هم كمك ميكند، به اين معنا كه نظامهاي مختلف وقتي قصد دارند در سطوح مختلف شبكههاي ارتباطي، چه در داخل كشور خودشان و چه در مناطق ديگر جهان اين موضوع را تعريف كنند، وظيفه اين شبكهسازي و نظامسازي به عهده علم است. امروز علم است كه پشتوانه اين شبكهسازيهاست.
رابطه علم با مشكلات كشور چيست؟
به طور كلي ميتوان گفت هر مشكلي كه ما در سه ساحت «محتوا و نرمافزار»، «شبكهسازي و نظامسازي» و «ساختارسازي و سازماندهي منطقي در كشور» با آن مواجه هستيم، اعم از مفاسد، نواقص، بيتدبيريها و... ريشه آن مربوط ميشود به نبود يا كمبود علم در آن ساحت. حتي در مسئلهاي مانند نظارت نيز مشكل اصلي ما به نواقص علمي بازميگردد.
چطور؟
امروزه در نظارت، علاوه بر اينكه نياز به افراد سالم و صالح وجود دارد، نياز به سيستمسازي درستي است كه بتواند نظارت دقيقي را انجام دهد. گاهي افراد صالحي وجود دارند ولي چون ساختار درست چيده نشده است، يا آن افراد منفعل ميشوند يا خودشان هم آلوده ميشوند. پس حتي در اجراييترين كارها هم پشتوانه علمي نياز است. بنابراين امروز و فردا مهمترين آسيبي كه به نظام خواهد رسيد در يكي از همين ساحتهاست. در مسئله انقلاب اسلامي هم اگر به صحبتهاي امام(ره) و مقام معظم رهبري نگاه كنيم، آسيبها به يكي از اين ساحتها برميگردند، يعني يا در مسئله نرمافزاري دچار كمبود هستيم يا در بحث نظامسازي و شبكهسازي يا در ساختارها. اگر در فرهنگ، سياست و نيروهاي اجتماعي و. . . مشكل داريم، منشأ يكي از همين ساحتهاست. بنابراين به نظر ميرسد گفتمان انقلاب اسلامي براي انقلابي ماندن و انقلابي عمل كردن نيازمند اين است كه ستون اصلي خود يعني علم را قوي كند.
برخي معتقدند جمهوري اسلامي در صحنه عمل بسيار بيشتر از صحنه نظر جلو رفته است، نظر شما چيست؟
من با شما موافقم كه در حال حاضر ساحت عملمان از ساحت نظري بسيار جلوتر رفته است و اين نشاندهنده ضعف ما در علوم انساني است. يعني جمهوري اسلامي در سطح منطقه و جهان اسلام اقداماتي انجام ميدهد كه دانشگاههاي ما قدرت تحليل آن را ندارند. از همين رو در سالهاي گذشته بارها از جنبش نرمافزاري يا توليد علم ديني و علم اسلامي صحبت شده است. توليد علم ديني و اسلامي يعني توليد پشتوانه و مباني جمهوري اسلامي كه پايهاي براي انجام امور مختلف است اما به هر طريق ما آنچه را كه بايد در اين حوزه ميكرديم، نكرديم و جامعهشناسان معتقدند اين نشانه خوبي نيست كه سيستمي داراي ساحت عملي جلوتر از ساحت نظري باشد، در واقع بايد اين مسئله بالعكس باشد. براي مثال ميتوان به مسئلهاي اشاره كرد كه رهبر انقلاب نيز در خصوص آن گوشزد كردهاند. ايشان در يكي از سخنرانيهايشان با تأكيد بر اصالت و درستي «نظريه مقاومت» از جوانان خواستند اين نظريه را هم به لحاظ نظري و هم عملي تبيين و ترويج كنند. متأسفانه امروز پشتوانه نظري جبهه مقاومتي كه ما در منطقه به وجود آوردهايم، تبيين نشده است و ميتوان گفت جز صحبتهاي امام و رهبري و برخي بزرگان در زمينه جبهه مقاومت، پشتوانه نظري ديگري نداريم. بله يكسري حرفهاي جسته و گريخته طرح شده است اما نميشود اسمش را «نظريه مقاومت» گذاشت. بنابراين بايد جايگاه علم را فهم كنيم و متوجه باشيم كه علومانساني به ما نسبت به حوادث آينده مصونيتپذيري ميدهد و عدم توليد علم متناسب با رخدادهاي روز قطع يقين به ما ضربه خواهد زد.
اگر جايگاه علم را پذيرفتيم حال اين سؤال مطرح ميشود كه براي رشد و توسعه علم در كشور چه بايد كرد؟
از آنجا كه ميخواهيم در خصوص مدل توسعه علم در كشور صحبت كنيم، لزوماً بايد راجع به مدل كلان آن و توليد علوم انساني اسلامي سخن گفت. در اينجا بايد تعريفي از علم ارائه بدهيم كه اشتراكات علوم مختلف را در نظر بگيرد، يعني چه راجع به علم و فناوري صحبت كنيم و چه راجع به اصل معرفت و چه راجع به علوم انساني اسلامي، شامل هر سه دسته شود. ما در اين بحث رشتههاي علمي را به عنوان علم در نظر ميگيريم و اگر بخواهيم براي آينده برنامهريزي كنيم نخست بايد بر اساس گزارشي از 40 سال گذشته را ارائه كنيم تا بفهميم در سياستگذاريها و برنامههايمان براي توليد علم چه در علوم انساني و چه در فني و مهندسي و چه علوم ديگر چه كردهايم؟ بعد از اين بايد مدل توسعه علم را انتخاب كرد و سپس اگر عوامل فرهنگي و اجتماعي را در توسعه علم دخيل بدانيم بايد بتوانيم با توجه به مدل انتخابي موانع و عوامل توسعه علم را درآوريم و سپس پايگاه اجتماعي و نيروي انساني خودمان را نسبت به اين مسائل آگاه و با توجه به ظرفيتها و با همفكري براي موانع و عوامل توسعه علم برنامهريزي كنيم تا به برنامهاي جامع براي كل كشور برسيم.
در حال حاضر مدلهاي بسياري براي توسعه علم بيان ميگردد. آيا ميتوان نوعي دستهبندي براي اين مدلها ارائه كرد؟
تا به حال ما 13مدل يا نظريه درباره علم ديني در علوم انساني داشتهايم: نظريه مكتب تفكيك، نظريه سيدمنيرالدين حسيني الهاشمي در فرهنگ علوم ديني كه امروزه از سوي حجتالاسلام ميرباقري و گروهشان پيگيري ميشود، نظريه دكتر سعيد زيباكلام، نظريه آيتالله سيدمحمدباقر صدر، نظريه استاد علي عابدي شاهرودي، مدل پارادايمي پژوهشگاه حوزه و دانشگاه كه تحت عنوان مدل پاد شناخته ميشود، نظريه آيتالله جوادي آملي كه آقاي دكتر پارسانيا در حال بسط آن است، نظريه آيتالله مصباح يزدي، نظريه دكتر سيدحسين نصر و برخي سنتگرايان، نظريه دكتر مهدي گلشني، نظريه تأسيس علم ديني دكتر خسرو باقري، نظريه مردم شناسان دين و نظريه حجتالاسلام والمسلمين خسروپناه.
از بين اين همه نظريه تكليف ما چيست؟ آيا اصلاً بايد يك مدل را انتخاب كرد؟
طبيعتاً بايد به مدلي براي توسعه علم برسيم، اما متأسفانه وقتي انسان اين 13مدلي را كه عرض كردم، مطالعه ميكند اينگونه به نظر ميرسد كه هيچ يك از آنها به تنهايي نميتواند ما را در رسيدن به الگويي مطلوب براي گفتمان انقلاب اسلامي ياري كند. اگر كشوري در علوم انساني استقلال نداشته باشد، طبيعتاً مجبور است يكي از مدلهاي غربي را براي توسعه علم انتخاب كند و اين موجب خواهد شد، فكر و فرهنگ غربي نيز به دنبال آن وارد كشور شود.بنابراين اگر دغدغه و عزم جدي براي كار در اين حوزه داريم بايد خودمان را در معرض تمامي نظرات و افكار قرار دهيم و به نوعي گروه يا فردي كه ميخواهد كار كند ضمن حفظ اصولي كلي و مبنايي از نقاط قوت هر يك بهره گيرد. در حال حاضر ما در تمامي علوم و سطوح، نياز به نظريهپردازي داريم، اما هيچگاه به طور كامل اين نظريات به دانشجو ارائه نميشود تا او فكر كند و آجري روي آجر علم بگذارد و اين به دليل نگاه از بالا به پايين است. يعني ساختار آموزشي ما به اين صورت است كه حتي دانشجويان تحصيلات تكميلي را هم بايد به جلو هدايت كرد. چنين دانشجويي نميتواند ايفاگر نقش فعال در عرصه علم ديني باشد.
مدلهايي كه شما نام برديد معطوف به توليد علم ديني است. خوب است اشاره مختصري هم به مدلهاي جهاني توسعه علم بفرماييد.
بله، اين خيلي مهم است كه ما بايد بدانيم تا امروز چه مدلهايي در جهان براي توسعه علم ارائه شده است و از بين مدلهاي ارائه شده كدام مدلها ميتوانند به ما كمك كنند. در اينجا به صورت خلاصه مدلهاي ارائه شده تا به امروز را خدمتتان عرض ميكنم. البته بديهي است در يك مصاحبه روزنامهاي نميتوان توضيحات كاملي داد و تقريباً فقط ميتوانم به رئوس آنها اشاره كنم. بسط هر كدام از اين مطالب ساعتها بحث دانشگاهي ميطلبد، اما به صورت كلي نظريات صاحبنظران جهاني مدلهاي توسعه علم تا به امروز را ميتوان به دو دسته تقسيمبندي كرد: الف) نظريات صاحبنظران تحليلي يا آنگلوساكسون كه معمولاً در انگلستان و امريكا هستند. ب) نظريات صاحبنظران قارهاي كه عمدتاً در مناطق برّ اروپايي مثل آلمان و فرانسه هستند.
اينها دو پارادايم عمده در جهان را تشكيل ميدهند كه هر كدام به توليد علم نگاه خود را دارند. در ايران رويه غالب دانشگاهها پارادايم اول است، در حالي كه پارادايم دوم با فرهنگ و دين ما بيشتر همخواني دارد. پارادايم اول نگاهش به علم پوزيتيويستي است. تا كنون پنج مكتب اصلي در اين پارادايم شكل گرفته است كه با انتخاب هر كدام از اين مكتبها، مدل كلان توسعه علوم انساني و سياستهاي آن تغيير ميكند.
لطفاً در خصوص اين پارادايمها هم توضيحاتي بفرماييد.
همانطور كه عرض شد تا كنون پنج مكتب اصلي در پارادايم آنگلوساكسون شكل گرفته است. مكتب اول «مدل اثبات گرايي» است. اين مكتب معتقد است چه در علوم تجربي و چه در علوم انساني رشد تنها بر پايه مشاهده و آزمايش و به وسيله حواس و عقل در آزمايشگاه ممكن است. مكتب دوم «مدل ابطالگرايي» است. پوپر رهبري اين جريان را بر عهده داشت و قائل به اين بود تا خلاف يك نظريهاي اثبات نشده، آن نظريه داراي اعتبار است و به محض آنكه اين نظريه رد شد نظريه جديد جايگزين ميشود و علم به اين ترتيب رشد ميكند. مكتب سوم عبارت است از «پارادايم». اصل اين نظريه به تامس كوهن بازميگردد. وي معتقد است جريان علم همواره آرام جلو ميرود تا اينكه مدل ديگري به صورت انقلابي ورود پيدا كند و با يك جهش و انقلاب جايگزين مدل اول شود و پس از اين جايگزيني نظريهپردازان در مدل جديد پژوهش ميكنند تا مجدد انقلاب و جهشي ديگر صورت گيرد. مكتب چهارم از نظريات «ايمره لاكاتوش» گرفته ميشود. او ميگويد در علم يك هسته سخت وجود دارد و اين هسته توسط نظرياتي كه بر پايه خودش به وجود آمدهاند، احاطه شده است. اين نظريات همچون يك كمربند محافظتي ميمانند كه براي جلو رفتن علم بايد اين حصارها را شكست. براي مثال در فيزيك نيوتني، قوانين نيوتن هسته سخت هستند و ساير مطالبي كه تا كنون توليد شده است مانند كمربندي از اين هسته دفاع ميكنند. مكتب پنجم نيز «مكتب ضد روش پاول فايرابند» است. اين مكتب ميگويد وقتي ما تاريخ علم را ميبينيم اينگونه نيست كه يك صاحبنظري، نظريهاي در خصوص توليد علم داده و بعد طبق آن نظريهپردازي كرده است، بلكه بسياري موارد وجود دارد كه فرد خودش با خلاقيت، با تأثير از جامعه و... نظريهاي داده و اتفاقاً همين نظريه موجب شده است ساير متفكران بر اساس آن نظريهپردازي كنند و حتي بعداً روش آن را درآورند، در حالي كه وقتي آن نظريه داده ميشد اصلاً روش خاصي مد نظر نبوده است. اين نظريه چون در كتابي به نام ضد روش به نوشته پاول فايرابند نوشته شده است به اين نام شهرت دارد. فايرابند ميگويد: «در علم يك هرج و مرج طلبي داريم و احتمالات حرف اصلي را نسبت به قانون و نظم ميزنند. فيلسوفان قارهاي نيز همچنين ميگويند روش گرايي كار پارادايم اول است و به اين معنا زياد اهميتي براي روش قائل نيستند.»
فرموديد بين پارادايم اول و دوم اختلافاتي وجود دارد كه باعث شده است پارادايم دوم با فرهنگ و دين ما قرابت بيشتري داشته باشد. منظورتان چه تفاوتهايي است؟
به عنوان مثال هدف پژوهش در علوم انساني در آن پارادايم اول يعني اثباتگرايان كشف قوانين طبيعي است، بهطوري كه مردم بتوانند پديدهها را پيشبيني و كنترل نمايند، در حالي كه تفسيرگرايان هدف پژوهش را فهم و تبيين كنش اجتماعي معنادار ميدانند. يا پارادايم اثباتگرايي نگاهش به ماهيت انسان، افراد منفعتجو، لذتجو و عقلاني است كه به وسيله نيروهاي بيروني شكل ميگيرند، اما پارادايم تفسيرگرايي ماهيت انسان را به عنوان انسانهاي اجتماعي كه معنا را خلق و به طور مداوم دنياي اجتماعي خودشان را قابل فهم ميكنند، تعريف ميكند. همچنين اثباتگرايان در حوزه ارزششناسي معتقدند علوم از نظر ارزشي بيطرف هستند و ارزشها جز در انتخاب موضوع دخالتي ندارند اما تفسيرگرايان معتقدند ارزشها در اجزاي به هم پيوسته زندگي اجتماعي قرار دارند و ارزشهاي هيچ گروهي غلط نيست و فقط متفاوت است.
در پارادايم اول يك دودستگي به وجود آمد كه برخيها قائل به اين شدند نميتوان جهان را فهم كرد و برخي ديگر نيز معتقد بودند ميتوان به فهم جهان رسيد. گروه اول به واقعگراها و گروه دوم به ضد واقعگرايي و نگاه ابزارگرايانه شهرت پيدا كردند. نگاه ابزارگرايانه كه از دل پارادايم اول طرح شد امروز مبناي فلسفه در علوم انساني قرار گرفته است اين دسته معتقدند چون نميتوان جهان را فهم كرد و قابليت كشف حقيقت را نداريم پس براي ما درست بودن يا نادرست بودن يك نظريه مهم نيست و مفيد بودن آن مهم است كه اين خود نطفه تشكيل پراگماتيسم شد.
در پارادايم اول، رابطهاي بين علم و توليد علم با ساحتهاي ديگر زندگي انسان وجود ندارد. در ديدگاه اين دسته يك روابط رياضيوار هندسي بر اعمال و رفتار انسان حاكم است و اگر اين فرمولها را كشف كنيم به رفتارهاي انساني آگاهي پيدا كرده و در آن شاخه به علوم انساني دست مييابيم. به گفته آگوست كنت همانطور كه بين ذرات و اتمهاي يك سلول، نظمي وجود دارد كه با كشف آن آثار مواد را آناليز ميكنيم اگر بتوانيم ارتباط و علت و معلول بين اتم اتم جامعه را كشف كنيم آنگاه ميتوانيم همه پديدههاي اجتماعي را تحليل كنيم. براي مثال در اين ديدگاه علم جامعهشناسي را علم فيزيك الاجتماع معني ميكنند. همين رياضيوار تحليل كردن انسانها يكي از نقدهايي است كه به اين ديدگاه وارد است.
پارادايم دوم معتقد است در بين انسانها نظام معنايي وجود دارد و ما بايد در پي فهم و كشف اين معاني باشيم و وقتي اين معنا را فهميديم با تفسير اين مفاهيم به علم انساني ميرسيم. بنابراين در اين پارادايم معتقد بودند ما نميتوانيم از روشهاي تجربي و رياضي براي علوم انساني استفاده كنيم و روشها بايد تفسيري و تحليلي باشد براي همين روش هرمنيوتيك در پارادايم دوم بسط داده شد.
فرموديد براي مدلهاي داخلي نبايد يك مدل را برگزيد، آيا در مدلهاي غربي هم اين اتفاق افتاده است كه مدل اول و دوم ادغام شده باشند و به نوعي نقاط ضعف هم را پوشش دهند؟
بله، پارادايم سوم تحت عنوان پارادايم انتقادي از دل پارادايم دوم و اول بيرون ميآيد. اين پارادايم انتقاداتي به هر دو جريان دارد. با توجه به تحولات پست مدرن جريان انتقادگرايي به وجود آمد كه در برخي موارد همسو با پارادايم اول و در برخي ديگر همسو با پارادايم دوم است. اين پارادايم پژوهش در علوم انساني را براي از بين بردن افسانهها و قادر كردن مردم به تغيير راديكال در جامعه ميخواهد تا از آن براي از بين بردن ايدئولوژي انديشي كه در جريان پارادايم اول بود، استفاده كنند. اين پارادايم در اين خصوص به جريان اول منتقد است و ميگويد شما دين را كنار گذاشتيد و تلاش كرديد با علوم تجربي و انساني واقعيات را كشف كنيد، در حالي كه ايدئولوژي انديش و درگير ايدئولوژي شديد. منظور از ايدئولوژي، مجموعهاي از باورها و عقايدي است كه از سوي انسان ساخته و پرداخته شده است و عقلاني نيست. اين گروه بيان ميكردند انسان سنتي دين زده و اسطوره زده بود و انسان مدرن علم زده و ايدئولوژيك، بدين معنا كه همه چيز را در علوم تجربي و انساني خلاصه و فكر ميكند و همه چيز را ميتوان از دريچه علوم تجربي فهميد.
جريان دوم و سوم برخلاف پارادايم اول علم را در توليد تنها منحصر به خودش نميدانستند، بلكه معتقد بودند علم با ساحتهاي ديگر ارتباط دارد. براي مثال علم با فرهنگ، دين، هنر، قوه خيال و... ارتباطي پيچيده دارد. همين انتقادات باعث شد معتقدان به پارادايم اول در انديشه خود تجديدنظر كنند و تحولاتي انجام گيرد. متأسفانه عمده نظرات توليد علم ديني در ايران نيز اين مشكل را دارند و پوزيتيويستي هستند، يعني معتقدند علم خودش بالذات دچار زايش ميشود و رابطهاش را با ساحتهاي ديگر كمرنگ گرفته يا ناديده ميگيرند.
جريان دوم و سوم معتقدند علاوه بر چيزهايي كه در خود علم وجود دارد و موجب توسعهاش ميشود بسترها نيز در توسعه دانش نقش دارند، بنابراين يك رشته تحصيلي با عنوان جامعهشناسي معرفت شكل گرفت. يكي از بحثهاي اصلي اين رشته اين است كه باورها و ساختارهاي اجتماعي چه تأثيري در باورها و ساختار ذهني عالمها دارد كه موجب توليد علم ميشود.
انتخاب هر يك از اين پارادايمها چه تأثيري بر كار ما ميگذارد؟
مثلاً اگر ما در توسعه علم پارادايم اول را انتخاب كنيم توسعه علم به عقلانيت و روششناسي باز ميگردد و اگر به جريان دوم و سوم معتقد باشيم علاوه بر اين به بافت اجتماعي نيز بايد توجه كنيم.
در ابتداي مصاحبه فرموديد بعد از بازخواني مسير آمده در 40 سال گذشته و سپس انتخاب مدل توسعه علم، بايد سراغ عوامل و موانع توسعه علم برويم. به طور اختصار به مدلها پرداخته شد، به نظرتان چه موانع و عواملي سر راه توسعه علم در ايران وجود دارد؟
نظرسنجياي بين دانشمندان انجام گرفته است كه من حالا از همان براي پاسخ سؤال شما استفاده ميكنم. از نظر آنها موانع توسعه علوم انساني به ترتيب فراواني عبارتند از: ضعف كاربرد علم، سياستزدگي و عدم تأمين استقلال جامعه علمي، ضعف كيفي/ علمي، نواقص ديواني و تصميمگيري، موانع فرهنگي، ماهيت علوم انساني، بيتوجهي به علوم انساني، مشكلات كلان و ساختاري، نواقص درون دانشگاهي، ضعف تعامل بينالمللي، ضعف نشر و ضعف بودجه.
در خصوص عوامل شتابدهنده به توسعه علم يا مواردي كه فكر ميكنيد به توسعه علم كمك ميكند، توضيح بفرماييد.
عوامل توسعه علم را هم به ترتيب فراواني ميگويند: تأمين فضاي باز فكري و دانشگاهي، تقويت توانمندي علمي، كاربرد علوم انساني، توجه به جايگاه علوم انساني و تقويت انگيزه جامعه علمي، اصلاح سياستهاي دولتي، تقويت شبكهها و انجمنهاي علمي، فرهنگ اسلامي، ملاحظات فكري، همكاريهاي بينالمللي، ارتقاي فرهنگي، تقويت امكانات، توسعه ميان رشتهاي، همكاري حوزه و دانشگاه، تقويت نشر، تأمين بودجه و اصلاحات حوزوي.
بسيار ممنونم از وقتي كه گذاشتيد. ميدانيم كمبود وقت مانع استفاده كامل از بيانات شما شد. اميدواريم در يك مصاحبه ديگر جبران كنيم.
نظر شما