سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: فکرش را هم نمیکردم که این جور شود. به یکباره ورق برگشت و همه چیز جور دیگری شد. دلم نمیخواست این جور شود، ولی شد. دختر بیچارهام از همان روزهایی که تازه به خانه بخت رفته بود مرتب ناله و شکایت میکرد که همسرش او را کتک میزند. حتی یک شب تلفن زد و از دست همسرش آنقدر اشک ریخت که برایم عجیب بود.
دختر خندانم را تا آن شب آنقدر گریان و پریشان ندیده بودم. ولی باز هم به او گفتم باید زندگی کند و همسرش را ترک نکند. به او گفتم هر جور که شده زندگیات را حفظ کن تا آبروی خود و خانواده را حفظ کنی. نمیدانم چرا وقتی در میان گریههایش میگفت از غصه مریض شده است صدایش را نمیشنیدم. آن شب در لابهلای گریههایش بداخلاقیهای پدرش را به یاد میآوردم که گاهی با من داشت. ولی هر بار آنها را تحمل میکردم و خم به ابرو نمیآوردم، اگر هم از دوست و آشنایی پیشنهادی میشنیدم که به طلاق و جدایی مربوط میشد، این گوشم در بود و آن گوشم دروازه. ولی این دختر آن شب که هیچ، بارها توانسته بود این کلمه را بر زبان بیاورد و بگوید که میخواهد از شوهرش جدا شود.
این در خانواده ما آبروریزی محض بود. اگر پدرش زنده بود او تصمیمی میگرفت، ولی حالا که من اختیاردار فامیل هستم، نمیتوانم اجازه بدهم که دخترم در ابتدای جوانی تنها شده و یک عمر اسم بیوه را یدک بکشد. سختیهای زندگی که به دوشش میافتد هیچ، دیگر نمیتواند سر بلند کند. همه جا معذب میشود تا با یک نفر سلام و علیکی کند، دیگر حرفهایی است که پشت سرش زده میشود.
آن شب و بارها روز و شب دیگر به من گفت که این زندگی را ادامه نخواهد داد ولی من هر بار به او گفتم که حرفهای دشمن شاد کن که تنها ثمرش آبروریزی است را نگوید. ولی او باز هم حرف خودش را میزد. نمیدانم این تخم جدایی از کجا در زندگی این دختر من افتاد؟ شاید یک نفر او را چیزخور کرده باشد. این دختر شاد و خوش سر و زبان من با این همه توانایی و استعدادی که دارد، باید تنها بماند؟ باید اسم مطلقه رویش بیفتد؟ باید به او بگویند بیوه؟ یا اینکه هر بیسر و پایی که از راه برسد بخواهد به او سلامی کند و نگاهی؟ میدانم که اگر با طلاقش موافقت میکردم بعدها با حرفهای تلخ و زنندهای که از این و آن میشنید، من را شماتت میکرد.
حتماً خودش پشیمان میشد که در این راه آبروریزی حمایتش کردهام و دستش را گرفتهام. همان بهتر که کاری به کارش نداشته باشم تا فردا هر اتفاقی هم که افتاد من را زیر سؤال نبرد. دخترم جوان است و درکی از آبرو و حرفهایی که مردم پشت سر آدم میزنند ندارد. با این کار او خواهر کوچکترش هم بدبخت خواهد شد. با جداییاش نه تنها خودش را که خواهرش را هم بدبخت خواهد کرد. خانواده همسر خواهرش چه میگویند؟ این خواهرش تازه نامزد کرده است و هنوز شناخت زیادی از ما ندارد، برای همین معلوم نیست چه فکری درباره ما و خانوادهمان خواهند کرد.
هرگز با طلاق او موافقت نخواهم کرد. میدانم که الان هم از دست من دلخور است و این را از نگاه و رفتارش میبینم، مهم این است که مراقب باشم تا آبرویش را حفظ کند و آبروی خانوادهاش را هم نبرد.
آن شب که دخترم از ته دل گریه میکرد خیلی دلم برایش سوخت، ولی باز هم حساب آبروی خانواده را کردم و مانع جداییاش شدم. ولی آن شب انگار پایان رابطه دیگری بود. رابطه او با من. از آن شب دیگر دخترم حرفی از جدایی نزد ولی هرگز هم با من نخندید. دیگر شادی قبل را در او پیدا نکردم و چهرهاش را خندان ندیدم. بارها دیدهام که به روی دیگران، خواهرش، دوستان و بقیه لبخندی میزد ولی به روی من نه. دیگر نشاط قبل را ندارد و این غصهدارم میکند، ولی رنجی که در چهرهام از من دارد هم چیز دیگری است که من را میرنجاند.
میخواهم یک بار به او بگویم که من را درک کند و بداند که چه قدر دوستش دارم. ولی میدانم که هرگز این را باور نخواهد کرد. برای همین سکوت شاید بهتر باشد. نمیتوانستم بپذیرم که از همسرش جدا شود و در محل پشت سرش حرف درست کنند. همین همسایه طبقه پایین خودمان که میفهمید دخترم از همسرش جدا شده است هزاران حرف برایش درمیآورد و آبرویمان را در محل میبرد. هر چه کردم و هر چه گفتم به خاطر خودش بود. نمیخواستم زندگیاش در فامیل و مردم بیفتد سر زبانها. با این کار معلوم نبود سر فرزندان خودش چه میآمد؟
میخواست آنها را رها کند یا اینکه با خود نگه دارد. باز هم در هر صورت بچههایش یک عمر انگ بچه طلاق را با خود داشتند و نمیتوانستند در بین مردم سر بلند کنند. من هر چه کردم به خاطر خودش بود. باید قدردان من هم باشد. مثل خیلی از مادرهای دیگر که تا تقی به توقی میخورد، میدوند دادگاه و طلاق بچههایشان را میگیرند، نبودم. کاری کردم که بنشیند سر زندگی و زندگیاش را حفظ کند.
آیا مثل این همسایه ما خوب است؟ خودش برایم تعریف میکرد که طاقت ناراحتی و عذاب دخترش را نداشت. میگفت طلاق خوب نیست و منفورترین حلال خداست، اما وقتی چارهای نیست و طرفین به بن بست رسیدهاند چه باید کرد. برای همین هم تا دید رابطه دختر و همسرش به شدت شکراب شده و امیدی به زندگی مشترکشان نیست، طلاقش را گرفت. دخترش را از آن موقع ندیدهام، ولی حتماً بیچاره شده است و دیگر روی خوش را نخواهد دید.
زنگ در را میزنند، نمیدانم کیست. حتماً مأمور آب یا برق است و میخواهد قبض مصرفی این ماه را بنویسد. باورم نمیشود چه حلالزاده! همسایهای که در فکرم بود یک مرتبه پشت در حاضر شده است. از صفحه نمایشگر آیفون میتوانم ببینم که در کنار دخترش شاد است. دخترش سینیآش نذری را در دست دارد. حتماً او سینی را آورده است تا مادرش آن را بلند نکند. غبطه میخورم، چقدر صمیمی هستند و دخترش آرام است. به فکر فرو میروم. نکند درباره دخترم اشتباه کرده باشم. کاش درباره دخترم کمی بیشتر فکر میکردم. کاش او را خوشحال میدیدم. کاش میتوانست با من یک بار دیگر بخندد.
نظر شما