شناسهٔ خبر: 39141576 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

گریه‌های رزمنده‌ای که به اشتباه برای منافقین سنگر ساخت!

«حالا می‌‌دانی برادر! دارم این کارها را انجام می‌دهم تا خدا، گناه من را ببخشد و توبه من را قبول کند که همان چند دقیقه‌ای برای منافقین سنگر ساختم».

صاحب‌خبر -

خبرگزاری فارس، مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشت‌ساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز.

در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان می‌شود.

* توبه

۶ بهمن ۱۳۶۰ در غائله آمل حین تیراندازی به سمت جنگلی‌ها، یک نفر در آن درگیری، هم‌زمان که برای ما سنگر می‌ساخت، گریه می‌کرد، دوباره چند دقیقه بعد، محکم به‌صورت خود سیلی زد و بعد دوباره شروع کرد به سنگر ساختن، تعجب من را که دید، دهان باز کرد و گفت: «از دیشب تا یکساعتِ قبل داشتم برای جنگلی‌ها سنگر می‌ساختم، خیال می‌کردم، پاسدار هستند و برای دفاع از شهر آمده‌اند، آنها به من گفتند: آمدیم شهر شما را نجات بدهیم».

گفتم: «مگر شما سپاهی نیستید؟»

یکی از همان از خدا بی‌خبران گفت: «نه! ما از جنگل آمدیم، جنگلی هستیم، اتحادیه کمونیست».

«حالا می‌‌دانی برادر! دارم این کارها را انجام می‌دهم تا خدا، گناه من را ببخشد و توبه من را قبول کند که همان چند دقیقه‌ای برای منافقین سنگر ساختم».

مدام گریه می‌کرد، به او گفتم: «تو که قصد و نیت قلبی‌ات کمک به این از خدابی‌خبرها نبود، حالا هم که آمدی جبران کنی، شک نکن، خدا قبول می‌کند».

راوی: فریدون علی‌پور از رزمندگان غائله سال ۶۰ جنگل آمل

* کوله‌باری برای نجات

برای عملیات جدید آماده می‌‌شدیم، هر کس چیزی برمی‌‌داشت و در کوله‌پشتی خود می‌‌گذاشت، یکی نان، یکی قرآن، دیگری فشنگ و ... . کوله‌پشتی‌اش را از دارو و وسایل امداد پر کرد، پرسیدم: «چرا برای خود کمی‌ آذوقه نمی‌‌گیری؟»

پاسخ داد: «آذوقه جای باند و وسایلم را می‌‌گیرد، بهتر است باند و دارو بردارم، ممکن است مجروحان بیشتری به کمک من نیاز داشته باشند».

شهید سیدمصطفی جمالی ـ متولد ۱۳۳۲ بهشهر ـ شهادت ۱۳۶۲ دهلران

* سربند یا فاطمه زهرا (س)

«سیدحسن حسنی» که متولد ۱۳۴۹ بود، قبل از شهادتش در ۲۸ دی ۱۳۶۵، هنگامی‌‌که سربند به ما می‌‌داد، سربند یا فاطمه زهرا (س) را انتخاب کرد.

جالب این‌که با من قرار گذاشت و گفت: «این سربندها را اصلاً از خودمان دور نکنیم، تا این‌که عملیات تمام بشود، یا این‌که با همین سربندها شهید بشویم».

برای همین، سربندمان همیشه یا به پیشانی‌مان بود، یا دور گردن‌مان، تا این‌که در هفت‌تپه، آموزش ادوات می‌‌دیدیم، تقریباً یک هفته قبل این‌که به شهادت برسد، خواب پدرش را دید که پیراهن مشکی برایش آورد.

سیدحسن می‌‌گفت: «هرچه گفتم، بابا پیراهن مشکی برای چیست؟ الان که محرم نیست! بابا قبول نکرد و در عالم خواب، پیراهن را پوشید».

از این‌رو، سیدحسن خودش بعد از تعریف خواب، برایم گفت که شهید می‌‌شود، واقعاً چهره‌اش نورانی شده، تمام حرکاتش تغییر پیدا کرده بود، تا اینکه در عملیات بزرگ کربلای ٥ در سه‌راه شهادت، بر اثر اصابت ترکش خمپاره، به همراه هم‌رزمش «حسن کندوری» برای همیشه با سربند یا زهرا(س) که حتی زمان شهادت دورگردن‌شان بود، مهمان جدش حضرت فاطمه(س) در بهشت شد.

راوی: ذکریا احمدی‌اشرفی

* امروز روز عاشوراست

با تعدادی از دوستان به حسینیه رفته بودیم، ناگهان شعبان از میان جمعیت برخاست و با صدای بلند گفت: «ای مردم! امروز عاشوراست، اگر در عاشورا نبودید، وقت آن است که جبران کنید، پس پسر فاطمه(س)، امام خمینی را در این حماسه حسینی یاری کنید. ای دوستان! من یک جان بیشتر در بدن ندارم و اگر هزاران جان هم داشتم، باز هم آن را فدای رهبرم می‌‌کردم».

راوی: ذکرالله کلاگری

شهید شعبان فلاح ـ متولد ۱۳۴۳ جویبار ـ شهادت ۱۳۶۲ کله‌قندی

* با آن سن کم

چند نفر از برادرهای بسیجی آمل با ما همکاری داشتند، یکی از آنها دانش‌آموز سال دوم راهنمایی بود، امیر علیزاده، خانه‌اش جاده هراز، نزدیک دادگاه انقلاب بود، با آن سن کمش، دست به تیرش معرکه بود، موقعی که آتش‌باری عناصر گروهک اتحادیه از داخل باغ به سمت اسپیکلا که فاصله آن با دادگاه انقلاب، ٣٠٠ متر بود، شروع شد و آنها قصد فرار و پناه بردن به منطقه مرفه‌نشین اسپیکلا را داشتند، دقت تیراندازی امیر علیزاده به کار ما آمد.

امیر سه نفر از سرکرده‌های گروهک را حین فرار به درک واصل کرد، یکی را هم به شدت مجروح کرده بود اما آخرسر، قبل از این که سر برسیم، با نارنجک، خودش را هلاک کرد، امیر بلافاصله بالاسرش رفت و کلت خوش‌قواره‌ای را از دور کمرش بیرون کشید.

راوی: جعفر گرزین از رزمندگان غائله سال ۶۰ جنگل آمل

* ما باید درک‌شان کنیم

در نیروی انتظامی مشغول خدمت بود، آن روز مأموریت داشت که اخطاریه‌ای برای یک سرباز فراری ببرد، من نیز همراهش بودم، به منزل آن سرباز رسیدیم، در زد و مدتی بعد پیرزنی بیرون آمد.

سبحان پس از احوال‌پرسی با او گفت: «فرزند شما سرباز فراری است و باید خود را به پاسگاه معرفی کند».

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که پیرزن با جنجال و سر و صدا شروع به توهین و فحاشی کرد و هر بد و بیراهی که دلش خواست، نثار سبحان کرد اما سبحان بدون این که هیچ‌گونه ناراحتی در چهره‌اش نمایان شود، پیرزن را متقاعد کرد که مشکلی نیست.

سپس دو نفری به سمت پاسگاه به راه افتادیم، من که به‌شدت از رفتار آن پیرزن عصبانی بودم، به سبحان گفتم: «چرا جوابش را ندادی؟»

با همان آرامش همیشگی پاسخ داد: «اینجا روستاست و مردم هنوز از ژاندارم می‌‌ترسند، ما باید درک‌شان کنیم».

حرف‌هایش عصبانیت مرا فروکش کرد، آرام شدم و به فکر فرو رفتم.

راوی: سیدعباس عمادی

شهید سبحان رنجبر ـ متولد١٣٤٢ جویبار ـ شهادت ١٣٦٥ جبهه جنوب

* تاریکی دردسرساز

تاریکی‌ای را که آن موقع وسط جنگل بود، در عمرم ندیده بودم، مثل این که داخل قبر باشی، چراغی نمی‌توانستی روشن کنی، حتی قدّ یک کورسو.

از هر نقطه جنگل که کبریت روشن می‌کردی، گلوله از زمین و آسمان، آنجا می‌بارید.

بچه‌ها، از سر دلسوزی، ته مانده غذای‌شان را می‌‌انداختند جلوی خوک‌ها.

وقتی پای خوک می‌خورد به سیم، بچه‌ها فکر می‌کردند جنگلی‌ها سر رسیدند، برای همین نگهبان‌ها، منطقه را به رگبار می‌بستند.

آسمان جنگل آن‌قدر تاریک بود که گاهی وقت‌ها در آن آشفته‌بازار، سَرها یا به هم می‌خورد یا به درخت، چون درخت‌ها انبوه بود.

وای از آن شبی که ماه نبود و هوا مه‌آلود بود؛ آن وقت دیگر، اوضاع «قمر در عقرب» می‌شد، برای رفتن به دستشویی هم مُکافات زیادی داشتیم، یک ریسمان از محل استقرار تا دستشویی کشیده شد، هر کس می‌خواست دستشویی برود، ریسمان را می‌گرفت و بعد از رفع حاجت، راه رفته را با همان ریسمان دوباره برمی‌‌گشت.

راوی: فریدون علی‌پور از رزمندگان غائله سال ۶۰ جنگل آمل

انتهای پیام/۳۱۴۱/ج

نظر شما