سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: آدمها گاهی در برابر یک نسیم، پروانه میشوند، نسیمی وزیدن میگیرد و تو به خود میآیی و میبینی پوست انداختهای. ما در هیاهوی این زندگی چه میکنیم؟ گاهی فقط یک نسیم میتواند چنان سکوتی را در ما بیدار کند که فاصلهای میان ما و آن همه هیاهو بیفتد.
مولانا مثل همه آنانی که از حجابهای تن گذر کردهاند وقتی میخواهد خود را معرفی کند میگوید من مرغ باغ ملکوتم، آنها که در این سرای سپنج به آگاهی جان عِلوی رسیدهاند وقتی میخواهند خود را معرفی کنند همواره از استعاره مرغ و قفس سود میبرند: «مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک/ چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم» و مردان خدا بیتاب پریدن از قفسند، اما آنها که در روزمرگیها گرفتار شدهاند چنان به عالم خاک، چنان به محاسبات، خیالها، نقشهها، خودنماییها و آواز خواندنهای در قفس خو گرفتهاند که از فکر پرواز به وحشت میافتند. چرا؟ چون اساساً از یاد بردهاند که مرغ باغ ملکوتند. ما اغلب گمان میکنیم قفس هستیم، همین قفس تن و آیا قفس از فکر پرواز به وحشت نمیافتد؟ مسلماً پرواز، قفس را میترساند، چون قفس در برابر پرواز است و چگونه قفس از پرواز نترسد؟
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
گاهی وسط محاسبات زندگی و روزمرگیها نسیمی وزیدن میگیرد، دستی از غیب میآید و تو را از همه آن روزمرگیها و محاسبات تنگ و تاریک و آن لولیدنهای مدام در پندارها بیرون میکشد. آیا این همان وعده صادقِ رسولالله (ص) نیست که میفرماید در روزهای عمر شما آنات و دقایقی است که نسیمهای جان افزا وزیدن میگیرد، آگاه باشید و خود را در معرض این نسیمها قرار دهید و حالا من اینجا در میدان فلسطین به جمعیتی خیره شدهام که خود را در معرض نسیم قرار دادهاند: «نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی/ گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی/ تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت/ به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی/ بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را/ ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی/ خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است/ اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی/ یکی ست ترکی و تازی در این معامله حافظ/ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی»؛ و حالا در این صبح سعادت، پیک خلوت راز ما را به این جا کشانده است: بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را، و ما اینجا گرداگرد پیکر یک شهید دور هم جمع شدهایم، چهرههای هم را نمیشناسیم، نامهای هم را نمیدانیم و اگر در خیابان همدیگر را ببینیم دستی برای هم تکان نمیدهیم و سلامی رد و بدل نمیکنیم، اما شهید ما را به هم معرفی میکند. ما نامهای هم را نمیدانیم، اما نام شهید را میدانیم و شهید ما را به هم وصل میکند، مثل وقتی است که یک دوست مشترک، باعث دوستی دو نفر با هم میشود و حالا شهید دوست مشترک همه ماست و ما را به هم معرفی میکند. شهید حلقه اتصال ما به همدیگر است، مثل اینکه مغناطیس آهنربا، برادهها را به وجد و تکان و جنبش در میآورد و آنها را در اتصال با همدیگر قرار میدهد، مثل اینکه کعبهای، طواف حاجیان را تعریف میکند.
چه کسی قلبها را کوک میکند؟
کسی که به شاهبالهای یک شهید پیوند میخورد نمیتواند نپرد. گاهی دستی میآید و کوک قلبها را عوض میکند. کوک قلبها دست کیست؟ چه کسی قلبها را کوک میکند؟ چه کسی به قلبها فراخوان میدهد؟ چه کسی ما را با هم مهربان میکند؟ گاهی اشک، نخ تسبیح میشود، این اشکها و بغضهاست که مثل نخ و سوزن میآیند و از قلبهای مجروح ما میگذرند و ما را دوباره رفو میکنند. گاهی اشک، اشتراک میآفریند و آدمها را به هم وصل میکند. زن و مرد، پیر و جوان، چهرههای گوناگون، مرامهای مختلف در اشک و آهی مشترک به هم پیوند میخورند؛ و من اینجا شاهدم میلیونها نفر در تهران مثل پروانه دور یک مکعب مستطیل میچرخند. درون این کعبه چیست؟ به چشم سر هیچ، استخوانها و گوشت و پوست زخمی و خونین مردی که حالا به ظاهر از تموج و جنبش افتاده، اما این ظاهر قصه است. او همه آن پروانههایی است که دور تا دورش میچرخند، همچنان که کعبه همه آن حاجیانی است که پیرامونش در طوافند. کعبه جدای از حاجی نیست و پروانهها جدای از آن شمع فروزان، این چشم سر است که به اشتباه حاجی و کعبه را دو چیز میبیند، آنها یک حقیقتند، دو پرتو از یک بینهایت که توحید نام دارد و حالا اگر همه تشییعکنندگان بگویند ما هم قاسم هستیم در معنای باطنی اغراق نکردهاند، چون چشم سر است که دوگانگی را میآفریند، قلب گواهی میدهد که پروانه هم جدای از شمع نیست، آنها حبههای یک خوشه انگورند و ما حالا حبههایی از خوشه قلب سلیمانی هستیم.
شهید آیینه میگیرد تا تو به عمق زندگی ات نگاه کنی
و شهید با ما چه میکند؟ شهید آیینه میگیرد تا تو به عمق زندگی، خواستهها و تمناهایت نگاه کنی. شهید آیینه را میچرخاند تا تو به عمق آنچه تو را به وجد میآورد یا مچالهات میکند، به کیفیت غمها و شادیهایت نگاه کنی، این خاصیت آیینه است که نشان دهد و شهید به کیفیت آیینگی و زلالی رسیده است تا ما را به ما نشان دهد. شهید اگرچه در میانه آتش است، اما به کیفیت آب رسیده است، با دستهایش تشنگان را سقایت میکند و با چشمهایش که آیینهاند تو را به تو نشان میدهد. او آنجاست که آتشها را خاموش کند. چرا او میتواند آتشها را خاموش کند؟ چون پیشتر آتش درون خود را خاموش کرده است. چرا میتواند اینچنین زلال و صاف باشد؟ چون شهید اول از همه گرد و خاک درون خود را خوابانده است. او پیش از آن که نبردهای بیرونی را فتح کند فاتح نبردهای درون خودش است، اول آن اهریمن درون را به بند کشیده است وگرنه نمیتوانست با اهریمن بیرون پنجه در پنجه شود؛ و من و تو میبینیم که شهید وسط معرکه و نقشهاست، بالاترین نقشها را میپذیرد، بالاترین و پرمخاطرهترین نقشها و مسئولیتها را. اما او از چسبیدن به نقشها گذر کرده و به آن کیفیت آیینگی رسیده است. چرا آیینه میتواند نشان دهد؟ چون آیینه به هیچ نقشی نمیچسبد. آیینه وسط معرکه و نقشهاست، آیینه را در میانه نقشها قرار بده، همچنان آیینه است، یعنی که نقشها را نشان میدهد، اما به هیچ نقشی نمیچسبد. چرا آیینه به نقشها نمیچسبد؟ چون آیینه، خود ندارد. آیینه آنقدر جلا یافته و صیقل خورده است که بینقش شده و، چون از خود عبور کرده و از حجابها رها شده است میتواند نشان دهد. اینکه من و تو در پرتو صورت یک شهید، در آنچه او میکند، در رفتارش میتوانیم به صورت خودمان، به صورت آنچه میکنیم نگاه بیندازیم به خاطر آن است که شهید از خود گذشته است و، چون به نقش نمیچسبد میتواند آیینه من و ما باشد. آیینه نقشها را نشان میدهد، اما در دام هیچ نقشی نمیافتد، نمیگوید این نقش برای من باشد، مال من باشد، این نقش را برای خودم نگه دارم. نه! به محض اینکه آیینه بگوید این نقش برای من باشد مثل دیوار مات میشود، آیینه کیش و مات همان نقشی میشود که به آن چسبیده است.
چرا ما به شهید نیاز داریم؟
چرا ما به شهید نیاز داریم؟ ما به شهید نیاز داریم، چون او میتواند بودنِ حقیقی ما را در فراسوی نقشها به ما نشان دهد. گاهی بودنِ حقیقی ما زیر آوار نقشها چنان پنهان میشود که ما خود را با نقشها یکی میپنداریم. آیینه چنان شلوغ میشود که بازی را به نقشها میبازد و از یاد میبرد که آیینه است و آیینهای که فراموش کند آیینه است نقشی از دیوار میشود، مصداق همان آیه میشود که صم بکم عمی فهم لا یرجعون، کر و کور و لال میشود، دیگر نه میتواند چیزی از حق ببیند و نه چیزی از حق بشنود. آیینهای که به نقشها، محاسبهها و پندارها میچسبد دیگر آیینگی نمیکند از بس که در ازدحام نقشها گرفتار میشود و شهید در این میان کیست؟ کسی که از ازدحام نقشها فراتر رفته است، کسی که از نقشها تهی شده است و نیاز ما به شهید دقیقاً از این نقطه میآید. ما در مقام یک سیاستمدار، در مقام یک روزنامهنگار، در مقام یک بازرگان، در مقام یک ورزشکار، در مقام یک حسابدار چنان به سیاستمداری، چنان به روزنامهنگاری، چنان به بازرگانی، چنان به ورزشکاری، چنان به حسابداری میچسبیم که انگار هویت و بودن ما همین نقشهایی است که عهدهدار شدهایم. به عبارت بهتر معنای زندگی و بودن خود را در همین نقشها خلاصه میکنیم و اتفاقاً همه فتنههای زندگی از همین نقطه میجوشند. وقتی من معنای زندگیام را از نقشهایم میگیرم هر قدمی که برمیدارم به سوی یک فتنه درونی و بیرونی است. وقتی من چنان به سیاست میچسبم که فاصلهای میان خود و سیاستورزی قائل نیستم، در آن صورت- حتی اگر به ظاهر انکار کنم- قبله من سیاست میشود. وقتی من در مقام ورزشکار چنان تنگ به ورزشکاری یعنی به همان نقشی که در آن لحظه عهده دارم میچسبم که فاصلهای میان بودن خود و آن نقش نمیبینم، حتی اگر انکار کنم قبله من سکو است و شهید در این میان به ما نشان میدهد که بودن ما کجاست؟ ناگهان تو را از روزمرگی و از لولیدن در میان نقشها بیرون میکشد. این به نظرم مهمترین کاری است که شهید با ما میکند. انگار که دستی از غیب بیرون میآید و همه آن شلوغ بازیهای روی آیینه را پاک میکند و تو یک آن چشمت به خودت میافتد، آن خود واقعی، آن تهی شدگی از نقشها و نقشهها، خودی در فراسوی نقشها، این کاری است که شهید با ما میکند.
هرولهکنان دنبال آیینهاند
میگویند مرگ خالی شدن از همه نقشهاست، همه آن نقشهای موقتی که به ما چسبیدهاند و وانمود میکنند که ما هستیم. فرق نمیکند من و تو به چه چیزی میچسبیم: به سوادمان؟ به قیافهمان؟ به دوستانمان؟ به رابطههایمان؟ به افکارمان؟ به حرفهمان؟ به خانهمان؟ به اعتبار اجتماعیمان؟ به نقشههایی که میکشیم؟ به طرحها و پروژههایمان؟ به نگرانیهایمان؟ به افتخارهایمان؟ به جایزههایمان؟ به هر نقشی که میچسبیم روزی مرگ ما را از این نقشها خالی خواهد کرد و بعد از آن چه میماند؟ وقتی روزی شغل، قیافه، بدن، دوست، خانه، عزیزان و هر آنچه به آنها میچسبیم و از آنها اعتبار میگیریم از دست برود، بعد از آن چه میماند؟ این همان خط نوری است که شهید میخواهد به ما نشان دهد. چرا ما دور تابوت او پروانهوار حلقه میزنیم؟ ما در واقع دنباله آن خط نور حلقه زدهایم، چون او دارد به ما میگوید ما حتی وقتی همه آن نقشها را از دست دهیم باز هم خواهیم بود، چون شهید همه آن نقشها را از دست داده است، اما همچنان حضور دارد و همچنان زنده است، ما دور تا دور شهید طواف میکنیم، چون در اوست که میتوانیم به خودمان نگاه کنیم و همه کسانی که شهید را تعقیب میکنند و دنبال او هرولهکنان این سو و آن سو میدوند در حقیقت در تعقیب آیینهاند تا به صورت و سیمای حقیقی خود نگاهی بیندازند.ای جان ما! ما را به ما نشان بده و همه آن کسانی که میگویند من هم قاسم سلیمانی هستم در حقیقت درست میگویند، چون همه ما در حقیقت در روز الست به گواهی قرآن به الست بربکم پاسخ بلی دادهایم، همه ما شاهد و گواه بودهایم و شهید کسی است که هنوز شهادت آن روز را به یاد دارد و وقتی میگویم من هم قاسم سلیمانی هستم میخواهم بگویم در پرتو شهادت یک شهید میتوانم آن شهادت، آن گواهی، آن نور فطری اندرونم را که زیر گرد و غبار نقشها و روزمرگیها مدفون شده است به یاد بیاورم و دوباره قلب آتشفشانی آن مرغ ملکوتی را گرم و گرامی در سینه خود حس کنم.
نظر شما