به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج؛ 15 سالش نشده که هوای جبهه به سرش میزند؛ خدا میداند در راه امام چهها دیده که به قول خودش، مرغش یک پا داشت مدام بر هوای جبهه را بر سر میپروراند و میگفت: «من باید به جبهه بروم»
پسر بچهای که به عشق امامش پا در رکاب عاشقان نهاد و راهی جبههای نبرد شد. میگوید؛ تصوری از اسارت نداشتم، فکر میکردم فقط چند ماه و هفته آنجایم، ولی این ماهها به درازا کشید و سالها در غربت ماندم.
پای صحبتش مینشینم؛ پای صحبت مردی که 8 سال از بهترین روزهای عمرش را در اردوگاههای موصلِ عراق گذرانده و آخ هم نگفته است. وقتی میپرسم هنوز هم حاضری همان لحظات را سپری کنی، میگوید در راه آرمانهای انقلاب جانم را هم میدهم.
حاج غلامرضا احمدی، آزاده سرافرازی که سالها در بند اسارت بعثیهای عراقی مانده است به مناسبت سالگرد بازگشت آزادگان به میهن گفتوگوی مفصلی را با ایشان ترتیب داده ایم.
آناج: از روزهای اعزام خود بگوید
احمدی: عید سال 60 بود که در اولین دوره نظامی بسیج حضور پیدا کردم؛ چون سنم کم بود مخالف اعزامم به جبهه شدند. به هر نحوی که بود رضایت خانواده را جلب کردم و در ماه های پایانی سال 60 عازم جبهههای جنوب شدم.
اواخر عملیات فتحالمبین در قالب گردان ثارالله، در گروهان بهشتی که اکثرا بچههای تبریز بودند عازم جبهه شدم، بچههای گروهان ما روحیه رشادت، شهامت و شهادت طلبی داشتند و میخواستند در تعیین سرنوشت جنگ نقش داشته باشند.
فتح شبانهی هویزه توسط نیروهای تبریز
ما در جبهه بستان بعد از سوسنگرد بودیم. بعدها فهمیدم که ما را به منطقهای که مستقیم به خرمشهر حمله میشود نمیبرند و ما از منطقه دیگر عملبات خواهیم کرد، برخی از دوستان راضی نشدند و با فرمانده جر و بحث میکردند که ما را حتما به آن جبهه ببرید ولی موفق نشدند.
در این عملیات 70 کیلومتر به سمت مرز بصره پیش روی کردیم و قرار بود عملیاتی انجام دهیم، به همین خاطر سنگرهای استاندارد، اصولی و خاکریزهای دقیق طراحی نکرده بودیم.
ناگفته نماند که بچههای گروهان بهشتی اولین نیروهایی بودند که وارد شهر هویزه شدند. هویزه را بچههای تبریز شبانه فتح کردند. ارتش شبانه از بالای روخانه کرخه پلی زد و از این راه وارد شهر هویزه شدیم، هر جا نگاه میکردیم اثری از شهر نبود صبح که هوا روشن شد دیدیم شهر به حدی ویران شده که شاید مرتفعترین دیوار یک متر میشد.
آناج: چطور شد که به اسارت عراقیها در آمدید؟
احمدی: چون دشمن در جبهه دیگری شکست خورده بود در جبهه ما نیز مجبور به عقب نشینی شد و اگر این کار را نمیکرد در اصطلاح نظامی، قیچی میشد اما از طرفی، عراقیها که در عملیاتهای قبلی شکست خورده بودند به دلیل حفظ منافع بین المللی میخواستند مانوری انجام دهند و با تبلیغات در این راستا به همگان ثابت کنند که در عملیاتهای قبلی هم عقب نشینیشان تاکتیکی بوده است.
اینبار هم قرعه به نام ما افتاده بود و عراقیها در روز روشن از طریق توپخانه شروع به پاتک کردند. تا سرمان را بالا میگرفتیم به خاطر گِرای دقیقی که داشتند بلافاصله ما را هدف قرار میدادند، به حدی آتش توپخانه زیاد بود که انگار زمین را با چرخ خیاطی میدوختند؛ در این پاتک تعدادی از دوستانمان به شهادت رسیدند.
روایتی از ایثار رزمندگان در مواقع جراحت
طبق دستور فرمانده قرار شد به عقب برگردیم اما در راه برگشت متوجه شدم کوله پشتی یکی از رزمندهها که چند گلوله آر پی چی در کولهاش داشت، آتش گرفته. کوله پشتی را در آوردم و با خاک خاموشش کردم اما متوجه شدم که این رفیق ما هیچ حرکتی نمیکند، چرا که گلوله به نخاعش خورده بود.
او را به سمت سنگر کشیدم و آنجا با مجروحانی مواجه شدم که میزان جراحتشان خیلی زیاد بود. من تا آن لحظه زخمی نبودم، دشمن با اینکه حلقه محاصره را تنگ تر کرده بود اما جرات نزدیک شدن نداشت و از دور با پرتاب نارنجک و شلیک آر پی جی قصد منهدم کردن سنگر را داشت.
در این میان "سید جلال حسینی" و "یعقوب همراهی" و بنده ، در انتهاییترین قسمت سنگر به سمت بیرون بودیم. جایی برای ایستادن نبود. "حسینی" و "همراهی" از اعضای نیروی هوایی ارتش بودند و به دلیل عدم اجازه سازمانشان به عنوان بسیجی در جبههها حضور داشتند.
این دو باهم مجروح شدند. از قبل واژه ایثار را شنیده بودم اما واقعیت را در آن جا به چشم دیدم. وقتی میخواستم با چفیه زخم یکی از این دو عزیز را ببندم، هیچ کدام راضی نمیشدند و با اصرار از من میخواستند که زخم دیگری را ببندم!
آناج: همانجا اسیر شدید؟
احمدی: شرایط به گونهای شد که ما مجبور شدیم در سنگر بمانیم و در آن زمان بود که عراقی ها نزدیک شدند. وقتی که اسیر شدیم به چیزی غیر از جنگ فکر نمیکردم. با خودم تکرار میکردم که ما اینقدر زحمت کشیدهایم و پیشروی کردیم و اکنون!
فکر و ذکرمان مبارزه بود و شهادت
لحظات سختی بود، تصور نمیکردیم که اسیر شویم. توپخانه ما که شروع به زدن موضع دشمن کرد، عراقیها از شدت آتش بر زمین میخوابیدند و ما میایستادیم تا بلکه ترکش بخوریم و به دست بعثیها نیافتیم.
ما قبل از این اتفاق هیچ ذهنیتی نسبت به اسارت نداشتیم. ما اوایل جنگ به جبهه رفته بودیم و خیلی از واژهها شناخته شده نبود. چند روز قبل از این اتفاق با دوستانی که از یک مسجد رفته بودیم حرف از اسارت پیش آمده بود. دوستم میگفت اگر مرا اسیر بگیرند میگویم سرباز هستم ولی شما سنتان به سربازی هم نمیخورد.
برای ما این واژه ها قابل قبول نبود! مگر قرار بود رزمندهای که روحیه جنگ و شهادت دارد و با هدف وارد میدان شده، اسیر هم بشود؟ ما تا آخرین تیر قرار بود در میدان بمانیم، برای من یا جنگ تا پیروزی معنا داشت و یا شهادت در این راه و به غیر آن به چیز دیگری فکر هم نمیکردیم.
آناج: فکر میکردید 8 سال در زندان بمانید؟
احمدی: اسارت مقوله انکار ناپذیری از واقعیتهای جنگ است، ما اصلا با مقوله اسارت آشنا نبودیم که قرار است اینهمه مدت در زندانهای بغداد بمانیم. در عملیات الی بیت المقدس 70 کیلومتر پیشروی داشتیم و به مرز بصره رسیده بودیم و به این دلیل روحیه پیروزی و فتح داشتیم، کسی هم که اسیر شده بود، گمان میکرد تا یک هفته از زندانهای بغداد آزاد خواهد شد.
دوستانی بودند که میگفتند ما وقت امتحانات خرداد را از دست دادیم ولی برای امتحانات شهریور ماه برنامه ریزی میکنیم.
تصور اینکه ما یک ماه هم در اسارت بمانیم بسیار آزار دهنده و غیر قابل قبول بود. فضا بسیار سخت و سنگین بود، وقتی میدیدیم در اردوگاهها افرادی هستند که یک سال از اسارتشان میگذرد، میگفتیم اینها اصحاب کهفاند!
با پارامترهای دنیوی و ظاهری اصلا تصوری نداشتیم که بتوانیم بمانیم؛ در کنار این مسائل ما اصلا آشنایی نداشتیم که اگر اسیر شدیم چه کارهایی باید انجام دهیم.
آناج: از برخورد نیورهای عراقی با شما در زندان بگویید
احمدی: برای بیان نوع رفتار در آن اسارتگاهها و چگونگی مدیریت آن ایام زبان قاصر است. شاید بتوان در قالب هنرهای مختلف آنهم با تلاش بسیار، گوشه ای از اتفاقات آن روزها را نشان داد.
تا قبل از زندان بغداد احساس اسیر بودن نمیکردیم. حتی با عراقیها بحث میکردیم چرا که ما پیروزیها را دیده و امیدوار به آزادی بودیم اما در زندان بغداد احساس کردیم که میخواهند روحیه ما را تخریب کنند و جنگ روانی راه بیاندازند.
اولین خواسته بعثیها این بود که به امام(ره) توهین کنیم؛ ما حتی نمیدانستیم وظیفه ما چیست و چگونه باید با این ترفندها مقابله کنیم. این برای ما دغدغهای بزرگ بود.
آغاز فصل جدیدی از مبارزه در دوران اسارت
روحیه نه گفتن و پایداری در برابر دشمن را داشتیم و گاها از مصاحبه و حتی گفتم اسم گروهان و گردانمان امتناع میکردیم و در عوض کتک مفصلی از بعثیها میخوردیم. فکرش را نمیکردیم که قرار است چکار کنند ولی به عنوان یک رزمنده و نماینده جمهوری اسلامی دنبال آن بودیم که نگذاریم ابروی مملکتمان ضایع شود یا مبادا دست از پا خطا کنیم و سرنوشت کشورمان را به خطر بیاندازیم.
در طول اسارت تمام تلاشمان را میکردیم که به صورت استنباطی از ماجرای حضرت زینب(س) راه را پیش ببریم، بعضی ترفندها را یاد گرفتیم اما برای مابقی هزینههای به قیمت جان پرداخت کردیم!
مثلا آنها میگفتند که نماز جماعت نباید بخوانید ولی ما نماز جماعت را به عنوان عنصر مقاومت و ایستادگی میدانستیم و در هر شرایط خود را موظف خواندن آن میکردیم.
متاسفانه پیش نماز را برده و شکنجه میکردند و بعدها به حدی حساس شدند که وقت نماز صفها را به هم میریختند و کتک میزدند. گاها جیره غذایمان را کم میکردند، آب را میبستند و اجازه رفتن به سرویس بهداشتی را نمیدادند.
آناج: آیا در کنار شما بودند افرادی که زیر شکنجهها کم آورده و لب به اعتراف گشوده باشند؟
احمدی: در دوران اسارت از این افراد زیاد بودند ولی مزیتی که جمع ما داشت این بود که ما رزمندههای عملیات بیت المقدس از دوران انقلاب دیده بودند و اکثرا بسیجی بودند و روحیههای خاصی داشتند، در جمع ما کسی حتی یک قدم هم عقب نشینی نکرد ولی در اردوگاههای مختلف بودند کسانی که نمی توانستند شکنجه ها را تحمل کنند.
همزمان با اسارت ما، از جبهه دیگر برخی از نیروهای ژاندارمری را هم اسیر گرفته بودند که هیکل و ابهت عجیبی داشتند اما وقتی سرباز عراقی یک سیلی زد، تمام اسرار را فاش کردند.
آناج: رفتار شما با افرادی که توانسته بودند زیر شکنجه از اسرار حفاظت کنند، چگونه بود؟
کسی که زیر شکنجهها وا داده بود از طرف ما طرد نمیشد، چراکه در مقابل آن شکنجهها و اذیتها هیچکس دوام نمیآورد.
آناج: روزهایتان در اسارت چگونه میگذشت؟
احمدی: دلتنگی و دوری از خانواده یک مسئله و مسئله دیگر این بود که با روحیهای که رفته بودیم، این عشق، رشادت و آرمان خواهی در ما تعمیق پیدا کرد و از لحاظ اعتقادی قوی تر شدیم.
سازماندهی اسرا در اردوگاه
در اولین فرصت برای خودمان برنامههایی طراحی کردیم چرا که عراقیها درصدد این بودند که هم آسیب روانی بر ما وارد کنند و هم وقت ما را به بطالت بگذرانند، مثلا در چله تابستان 500 نفر را در اتاقی که گنجایش 100 نفر را داشت، جمع و فیلمهای مستهجن باز میکردند اما هیچکس حتی نگاهش به تلویزیون نبود و این ایام فرصتی بود که از همدیگر درسهایی یاد بگیریم.
آناج: در این هشت سال چگونه از وضعیت کشور خبر دار میشدید؟
در مقابل تمام اذیتها و مشکلات، بی خبری از وضعیت جنگ بسیار آزار دهنده بود. ما دسترسی به اخبار نداشتیم. قبل از اینکه تیم سانسور به اردوگاهها بیاید این اخبار را کم و بیش از طریق نامههایی که از کانال صلیب سرخ به دستمان میرسید، دریافت میکردیم ولی بعد از ورود تیم حفاظت، این امر مقدور نبود حتی اگر ما بسم الله الرحمن الرحیم مینوشتیم نامه هایمان را نمیفرستادند.
گاها عراقیها رادیوهای خود را باز میکردند و از اخبار تحریف شده آنها استفاده میکردیم و گاها نیز روزنامه میآوردند و اخبار مختلف را کنار هم میگذاشتیم و تحلیل میکردیم و یک خبر از وضعیت کشورمان پیدا میکردیم.
روایتی از سیستم سانسوز بعثیها و خبرگیری اسرا
یکی از شیوهها هم این بود که وقتی اسیر جدید وارد اردوگاه میشد از او سوالهایی در باره کشور میپرسیدیم و روش دیگر و جالبتر اینکه در اردوگاه موصل ما چند تا آسایشگاه داشتیم با یک بیمارستان نظامی که وقتی بیخبر از وضعیت میشدیم، زیر کفش کسی که مریض میشد اخباری را که میدانستیم به صورت مکتوب جاسازی میکردیم و از اردوگاههای دیگر هم همین کار را میکردند و در بیمارستان کفشهای همدیگر را میپوشیدند که بدین صورت اخبار در کل اردوگاه پخش میشد.
گاها بچههایی بودند که به خاطر اینکه بعضی مطالب و یا حتی نحوه برخورد با عراقیها را به آسایشگاههای دیگر منتقل کنند، خود را به دیوانگی میزدند تا مدتها ادامه میدادند تا آنها را به اردوگاه دیگر منتقل کنند تا افراد جدید آسیب کمتری ببینند.
در اوایل به خاطر اینکه از کشورمان که تازه انقلاب کرده بودیم بی خبر نمانیم، از عراقیها رادیو برداشته بودیم که این موضوع هم به سختی مقدور بود که خبرها را گوش دهیم.
آناج: وقتی خبر قطعنامه را شنیدید چه حسی داشتید؟
احمدی: هفت سال از مدت اسارتمان میگذشت، زخمها خوب شده بود ولی جسما و روحا سالم نبودیم. فکر و ذهنمان هنوز جنگ بود. اولین خبر را مترجممان در درمانگاه از رادیو شنیده بود. بعدها عراقیها از رادیو پخش کردند و به عنوان خبر خوب خوشحالی میکردند ولی چون نمیدانستیم پشت پرده این قضیه چیست برایمان خیلی سنگین بود.
اینکه چه اتفاقی افتاده بود که امام گفته بود امضا کردن قطعنامه همانند نوشیدن جام زهر است، ما تمام فکرمان معطوف این حرف امام بود، چراکه وقتی ما میگفتیم جنگ جنگ تا رفع فتنه و پیروزی چرا قطعنامه قبول شده و صلح شده است.
در آن ایام خبری از هیچکس نبود؛ ما اصلا خوشحال نبودیم، زانوی غم بغل گرفته بودیم ولی بعدها این موضوع تبدیل به بحث شده بود که مسئولین اردوگاه وقتی دیدند هر کس به نحوی این موضوع را تحلیل میکند و دغدغههایی دارد، نقشه کشیدند تا دوباره رادیویی را به دست آورند و خبرهای جدیدی را به گوش اسرا برسانند.
آناج: تلخترین خبری که در طول اسارت شنیدید چه بود؟
احمدی: این سوال برای همه جوابهای متفاوتی دارد، برای یکی شابد خبر فوت پدر، مادر و اقوامش باشد و یا زلزله رودبار که بعضی از دوستان نمیدانستند چه بلایی سر خانواده هایشان آمده و یا اخبار موشک باران ایران که عراقیها به خاطر تضعیف روحیه ما از بلندگوها پخش میکردند از جمله بدترین خبرهای اسارت بود.
نگرانی آزادگان از سبک زندگی مردم بعد از هشتسال
اما بدتر از همه اینها خبر ارتحال امام(ره) بود. ما همیشه منتظر بودیم بعد از اسارت به دیدار امام برویم ولی این آرزو هم ناکام ماند!
آناج: بعد از 8 سال که به جامعه برگشتید چه احساسی داشتید؟
احمدی: وقتی امام(ره) بعد از 15 سال به وطن بازمیگشت، پرسیده بودند چه حسی دارید فرموده بودند، حس خاصی ندارم؛ برای ما هم اینچنین شد. به قدری از معنویت رسیده بودیم که ما به خانوادهمان دلداری میدادیم.
یکی از الطاف الهی این بود که توانستیم به ازای این همه سال با جامعه آدابته شویم. نگرانی دوستانمان این بود که سالها در فضای دیگر زندگی کردهایم و با آرمانهای ناب به این عرصه رسیدیم، در فضای کنونی نتوانیم دوام بیاوریم و سر خورده شویم ولی به لطف خدا وضعیت بهتر شد کنار آمدیم.
انتهای پیام/
نظر شما