سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: در دوران اسارت اتفاقات زیادی برای آزادهها میافتاد. متنی که در پیش دارید بخشی از خاطرات محمدرضا دائیزاده از لحظات خاص و ویژهای است که در دوران اسارت تجربه کرده بود.
سالهای اول اسارت به اردوگاه «موصل دوی قدیم» قرآن نمیدادند. مدتی که از اسارت گذشت عراقیها چند قرآن به ما دادند. در هر زندان ۱۶۰ نفر بودیم که فقط دو قرآن به ما دادند. خدا توفیق داد شروع به حفظ قرآن کردیم تا به ماه مبارک رمضان رسیدیم. در ماه مبارک رمضان همه بچهها دوست داشتند قرآن را ختم کنند ولی به همه قرآن نمیرسید. دوستان طرح ریختند بچههایی که قرآن را حفظ کردهاند از حفظ بخوانند تا بقیه اسرا گوش کنند. روز ۲۱ ماه رمضان من در اردوگاه قرآن را از حفظ میخواندم و به سوره مبارکه لقمان رسیده بودم. در حال خواندن بودم و جمع زیادی از اسرا دورم نشسته بودند. در محوطه بیرونی اردوگاه تجمع از دو نفر به بالا ممنوع بود. اگر سه نفر کنار هم مینشستیم سربازان عراقی برخورد میکردند. در آسایشگاه هم اگر جمعی چندین نفره دور هم مینشستند و مأمور عراقی میدید برخورد میکرد. با وجود چنین وضعیتی ۴۰ نفر آزاده دور هم نشستند و قرآنخواندند. کسی را به عنوان نگهبان گذاشته بودیم که دقت نکرد و یکدفعه سرباز عراقی داخل شد. من قرآن را با چشم بسته میخواندم و حواسم به اطرافم نبود. در همین حین سرباز عراقی بالای سرم آمد و با لحن عربی «صدق، صدق» گفت. من را به مقرشان بردند و فرمانده عراقی دستور داد مرا به سلول ببرند.
سالهای اول اسارت به اردوگاه «موصل دوی قدیم» قرآن نمیدادند. مدتی که از اسارت گذشت عراقیها چند قرآن به ما دادند. در هر زندان ۱۶۰ نفر بودیم که فقط دو قرآن به ما دادند. خدا توفیق داد شروع به حفظ قرآن کردیم تا به ماه مبارک رمضان رسیدیم. در ماه مبارک رمضان همه بچهها دوست داشتند قرآن را ختم کنند ولی به همه قرآن نمیرسید. دوستان طرح ریختند بچههایی که قرآن را حفظ کردهاند از حفظ بخوانند تا بقیه اسرا گوش کنند. روز ۲۱ ماه رمضان من در اردوگاه قرآن را از حفظ میخواندم و به سوره مبارکه لقمان رسیده بودم. در حال خواندن بودم و جمع زیادی از اسرا دورم نشسته بودند. در محوطه بیرونی اردوگاه تجمع از دو نفر به بالا ممنوع بود. اگر سه نفر کنار هم مینشستیم سربازان عراقی برخورد میکردند. در آسایشگاه هم اگر جمعی چندین نفره دور هم مینشستند و مأمور عراقی میدید برخورد میکرد. با وجود چنین وضعیتی ۴۰ نفر آزاده دور هم نشستند و قرآنخواندند. کسی را به عنوان نگهبان گذاشته بودیم که دقت نکرد و یکدفعه سرباز عراقی داخل شد. من قرآن را با چشم بسته میخواندم و حواسم به اطرافم نبود. در همین حین سرباز عراقی بالای سرم آمد و با لحن عربی «صدق، صدق» گفت. من را به مقرشان بردند و فرمانده عراقی دستور داد مرا به سلول ببرند.
میدانستم سلول رفتن یعنی چه. چون دوستان زیادی به سلول رفته بودند و از شرایطش آگاهی داشتم. یک زندان داخل اردوگاه بود که چند سلول داخلش بود و هرکسی داخلش میرفت و میآمد دستکم از شدت کتک و شکنجهها چند روزی میافتاد. چون وقتی برمیگشت هیچ جای سالمی در بدنش نبود. من را داخل این زندان وحشتناک و خوفناک بردند. زنجیرها از در آویزان بودند، کف زندان آب ریخته شده و مرطوب بود و دیوارهای سیاهش خیلی ترسناک به نظر میرسید. فضا آدم را میخکوب میکرد. من را داخل سلول بردند و منتظر بودم چند ساعت بعد بریزند داخل و مرا شکنجه کنند. وقتی وارد سلول شدم دیدم روی در و دیوار سلول کسانی قبلاً چیزهایی نوشتهاند و کدهایی درباره نحوه شکنجهدادنها دادهاند. من شروع به خواندن اینها کردم. عراقیها وقتی برای شکنجه به سلول میریختند ۲۰ یا ۳۰ نفر میشدند که با چوب و کابل طرف را میزدند.
اصلاً توجه نداشتند به کجای طرف میزنند. در جریان عملیات خیبر در زندان خودمان وقتی عراقیها آزادگان را با کابل میزدند بعضی از بچهها چشمهایشان از حدقه درمیآمد. در شکنجه کردن اصلاً مراعات شخص را نمیکردند. در همین شرایط که مطالب روی دیوار را خواندم و خودم را برای آمدن عراقیها آماده میکردم ناگهان جای ترس یک آرامش عجیبی وجودم را گرفت. وقتی در مسیری که خدا راضی است قدم بردارید خدا با تمام وجود به کمکتان میآید. من در همان سلول شروع کردم ادامه جزء قرآنم را خواندم. در چنین شرایطی اصلاً حافظه آدم کار نمیکند ولی خدا کمکم کرد تا با کمک حافظهام سوره سجده را بخوانم. از آن زمان به بعد یک لحظه هم ترس به سراغم نیامد. همین که من بر ترسم غلبه کرده بودم باعث شد تا در ادامه اتفاقات به شکل دیگری بیفتد و عراقیها برای شکنجه به سراغم نیایند. واقعاً این آیه شریفه «کسی که از یاد من غفلت کند و دور شود زندگی برایش تنگ و ناگوار میشود» یک حقیقت است. کسی که این ارتباط را داشته باشد در سختترین شرایط هم آرام است.
نظر شما