شناسهٔ خبر: 32945778 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

زندگی با شبهی از دشمن

تهران- ایرنا- برخی داستان ها موضوعی با وسعت جهانی و بدون تاریخی خاص دارند. «سرتیپ» ماجرای انسانی با ذهنی مدرن است که در پی واکاوی در مورد هویت پنهان دشمن به واقعیاتی دیگر می رسد.

صاحب‌خبر -

به گزارش گروه تحلیل، تفسیر و پژوهش های خبری ایرنا، «آیزاک رزنفلد» متولد سال 1918 در شیکاگو نویسنده ای است که بیشتر به خاطر داستان های کوتاهش شناخته می شود اما رمانی با عنوان «عبور از خانه» را نیز از خود بر جای گذاشته است.
وی تنها سی ‌وهشت سال زندگی کرد و در همین مدت کوتاه در محافل ادبی نیویورک شناخته شد. بخش زیادی از سال‌های عمر کوتاهش در میان جنگ جهانی اول و دوم گذشت و بی‌شک جنگ و تبعات آن اثر مهمی بر تجربه‌ زیسته‌اش گذاشت. درونمایه‌ داستان «سرتیپ» رزنفلد هم جنگ است و چرایی مهمی که پس ذهن شخصیت اصلی داستان می‌گذرد.
رزنفلد که دارنده دکترای رشته‌ فلسفه بود، آن‌ قدر زندگی نکرد تا نبوغ ادبی‌اش به ثمر بنشیند. با این حال، نقدهای گوناگونی درباره معروف ترین اثر ترجمه شده وی به فارسی نوشته شده است

** روایتی با وسعت جهانی
داستان «سرتیپ» با این جمله آغاز می‌شود؛ «مدت زیادی است که با دشمن در جنگیم»؛ جمله‌ای که عمری به‌اندازه‌ی تاریخ دارد و آن را هزاران بار، هزاران انسان به زبان آورده‌اند. جنگ در هرجای زمین مفهومی آشنا است و تداعی‌کننده‌ تصاویری ملموس، دوست‌نداشتنی و تمام‌نشدنی.
«نگار قلندر» منتقد ادبی در این باره می نویسد: آیزاک رُزنفلد داستان «سرتیپ» را در فضای جنگی ساخته که نه نامی دارد، نه تاریخی و می‌تواند متعلق به هر زمان و مکانی باشد؛ همان‌طور‌که سرتیپ، راوی اول‌شخص داستان، می تواند در ذهن مخاطب هر ملیتی داشته باشد. رزنفلد با این انتخاب، جهان داستانش را وسعت بخشیده و بدون‌آن‌که لازم به توضیح بیشتری باشد، شخصیت سرتیپ در ذهن مخاطب مجسم می‌شود؛ فردی نظامی که سال‌ها است در جنگ است و حالا خود هم بخشی از نظام افتخارآمیز جنگ شده. او که حتی یادی از زندگی طبیعی پیش‌ازجنگ هم در ذهنش ندارد، مجذوب زندگی و کارش است. زمانی‌که تصویر سرتیپ مستحیل‌شده در جنگ در ذهن مخاطب تجسم می‌یابد، رزنفلد اولین تلنگر را به او می‌زند؛ سرتیپ انسان منفعلی نیست که جنگ را بی‌هیچ چون‌وچرایی پذیرفته باشد. او در پی کشف ماهیت جنگ است؛ در پی شناخت دشمن. داستان «سرتیپ» در عصری روایت می‌شود که هیچ جنگی تقدسی ندارد و دشمن، موجود ساختگی نظام نوین جهانی است. اما در این عصر امکان مهمی هم وجود دارد: امکان شناخت دیگری.
حتی در ناخودآگاه شخصی مانند سرتیپ، که در ظاهر هیچ خصومتی با ماهیت جنگ ندارد، چرایی بزرگی وجود دارد؛ چرایی‌ که در پی ارزشگذاری جنگیدن است؛ آن راز مگویی که ارزش واقعی جنگیدن با دشمن را بازگو کند و اگر رازی در کار نباشد، هم کار سرتیپ و هم زیستش بی‌معنی می شود. سرتیپ انسانی با ذهنی مدرن است که در پی واکاوی است؛ در حال یافتن هویت پنهان دشمن. او ناظری بی‌تفاوت نیست و یازده سال است که علیرغم بی‌میلی مافوق‌هایش، در حال مطالعه بر روی موجودی خارجی و از نظر او ناشناخته است. اگرچه چیستی دشمن برای مافوق‌هایش بدیهی است، اما از نظر او موجودی که سال‌های عمرش را صرف غلبه کردن بر آن کرده، نمی‌تواند کسی باشد شبیه به خودش. سرتیپ در مسیر این کندوکاو به دیدار اسیران می‌رود و هرچه بیشتر تفاوت‌ها را می‌جوید، بیشتر به شباهت‌ها پی می‌برد؛ جراحت‌ها، دردها و از همه مهمتر، مرگ دشمن درست شبیه همرزمانش است.
دشمن، دیگریِ آن سوی مرز است و تنها تفاوتش با سرتیپ، پوشیدن لباسی متفاوت. به‌همین‌دلیل وقتی سرتیپ لباسش را عوض کرده و با آن‌ها زندگی می‌کند، همان اندک تفاوت‌ها هم به‌کلی از میان برداشته می‌شود. سرتیپ در مرز آگاهی قرار می‌گیرد؛ درمی‌یابد چیزی در سرشت خود دارد که بسیار شبیه دشمن است. پس به خلوت می‌رود تا به درک این پدیده برسد و البته در بازگشت هم مسیر متفاوتی را در پیش می‌گیرد؛ راه دوستی. او با گروهی از اسیران رفاقت می‌کند، می‌خندد و حتی عشق می‌ورزد، اما درنهایت سیاهی جنگ و پوچی مفهوم دشمن او را در خودش می‌بلعد و در نفرت غرق می‌کند.
سرتیپ در این بیزاری تا جایی پیش می‌رود که حتی از احتمال وجود شباهت دشمن با وجود خود منزجر می‌شود و خودش را هم شکنجه می‌کند؛ انگار شباهت‌هایش با دشمن آن‌قدر زیاد شده است، که خودش را دشمن خودش می‌داند. رازی که سرتیپ در پی آن است، وجود خارجی ندارد. دشمنی که نامش بارها وبارها در داستان تکرار شده، تنها شبهی است سایه‌وار، که باوجود تمام شباهتش با سرتیپ و همرزمانش، محکوم به مرگ است؛ فقط به‌این‌دلیل‌که دیگری است. سرتیپ هم مانند هر انسان دیگری در مبارزه‌ای بی‌فایده و پوچ به دام افتاده؛ درست مانند هر جنگ دیگری. تنها تفاوتش شاید با جنگ‌های قرن‌های گذشته در پیچیده‌ شدن اسناد، گزارش ها و خطوط نبرد باشد که سرتیپ هرچه بیشتر به آن‌ها دقت می‌کند، بیشتر می‌فهمد شبیه «دست‌های چند بدن هم‌ پیوند» هستند؛ تصویری تأمل‌برانگیز از تن واحدی که قدرت‌های حاکم در دنیا آن را هزارپاره کرده‌اند.
درنهایت تمام مسیری که سرتیپ در جست‌وجوی فهم ماهیت دشمن طی می‌کند، او را به آگاهی نمی‌رساند. چون کارش او را مسخ کرده؛ کار او جنگ است و خودش دشمن. مهمترین جنبه‌ کارش، چشم بستن روی شباهت‌ها است و هدفش، تبدیل کردن دوستی به دشمنی، شادی به غم، عشق به شکنجه و مدرسه به سنگر سربازان؛ مدرسه‌ای که حالا از آن تنها چند کلمه‌ سرگردان روی تخته سیاهی شکسته باقی مانده؛ کلماتی که یادآور روزهای صلحند: نغمه‌سرایی پرندگان، دوست داشتن و خوشحالی.

** تصویر یک سرباز مطیع خسته در جست‌وجوی حقیقت
«زهرا علی پور» دیگر منتقدی است که از زاویه ای دیگر درباره همین داستان چنین می نگارد: از آغاز زندگی بشر در زمین، از همان ابتدا، تاریخ روزی بدون جنگ و خونریزی در این کره‌ خاکی به یاد ندارد. نویسندگان و جهان ادبیات هر جا دردی عمیق را احساس کرده‌اند با داستان به سراغ نقد و به چالش کشیدنِ موضوع رفته‌اند. این ‌بار آیزاک رزنفلد با داستان «سرتیپ» به فلسفه‌ جنگ پرداخته است. «سرتیپ» داستانی گزارش‌گونه از عملکرد یک کهنه‌سرباز در میادین جنگ است. سرتیپ که با همین نام تا پایان داستان شناخته می‌شود، سیری اعجاب‌انگیز را برای شناخت دشمن در این ماجرا سپری می‌کند. راوی مدت‌ها است که در میدان نبرد است، شاید بشود گفت یک عمر. از درجه‌ سربازی تا سرتیپی.‌ از جوانی تا میان‌سالی. از شور تا شعور، درجه‌ها و افتخارات او نشانه‌ای هستند از زمانی که طی شده و عمری که رفته، اما گره ماجرا این‌جا است، سؤالی که در ذهن سرتیپ ایجاد شده؛ دشمن کیست و چیست و اصولاً چرا دشمنش شده؟
داستان وضعیت پیچیده‌ فکری یک نظامی باتجربه است. او در عین این‌که به شغلش عشق می‌ورزد و آن را پرافتخارترین کار بشریت می‌داند، در یک سرگشتگی به سر می‌برد و آن چرایی و هدف کاری است که بدان مشغول است. نوع روایت یک واگویه‌ اول‌شخص است با جزئیات و شرح ماوقع. روح سرد و منضبط نظامی‌گری مانند گزارش او از روزهای نبرد در طول داستان جاری ا‌ست.
رزنفلد ماجرا را از دفتر کار سرتیپ شروع کرده؛ یک کلاس درس و یک تخته‌ شکسته و کیست که نداند که هرگاه کلمه قربانی می‌شود، آتش جنگی افروخته می‌شود. کلمه حتی در زبان بیگانه‌ دشمن اولیه‌ او است و نخست باید آن را بشناسد و به زیردستانش بقبولاند که آن جملات درهم و شکسته ارزش لجستیکی دارد. همان‌طور که در طول تاریخ فرماندهان و سرلشکران به خورد سربازان داده‌اند. موقعیت منطقه‌ جنگی و حلقه‌ درهم تنیده‌ آن‌ها که شرحش در داستان رفته، خلاصه اکثر جنگ‌ها است.
سرباز در میدان جنگ یک نقطه است در محیط دایره‌ای که مدام تغییر وضعیت می‌دهد و برای بقا می‌کشد یا کشته می‌شود. نکته‌ای که بیش از هر چیز برای راوی مهم و پررنگ است کار و وظیفه‌ اوست: «رساندن اطلاعات لجستیکی از دشمن» و هرچه روایت به جلو می‌رود راوی در این وظیفه بیش‌تر ذوب می‌شود. او خود وجودیش را فراموش کرده، به هدفش فکر می‌کند. برای دست‌یابی به آن، اسیران جنگی را آزمایش می‌کند. حاکم مطلق آن‌ها است‌. با آن‌ها می‌خورد، می‌نوشد، حتی دوستشان می‌دارد اما جنگ او را احاطه کرده. روح جنگ بر روح او مستولی شده و از خود اختیار ندارد. تنها و تنها وظیفه است که ارجح است. سرتیپ بازمانده در میان درجه‌ها، دستورالعمل‌ها و در نهایت درمانده از این سوال بی‌جواب. دشمن کیست؟ آیا با ما فرق دارد؟ اصلاً چه کرده که دشمن شده؟ و تکرار این آزمایشِ بی‌حاصل. و در آخر راوی مانده و چشم‌اندازی از کار خویش. ذهنی که هر چه خواسته کرده، با دشمن اسیر شده‌اش هم‌دم، هم‌نفس، هم‌سفره شده و در آخر بی‌جانش کرده و طرفی نبسته. درک دشمن خارج از تصور و اندیشه‌ اوست ولی او فرمانبر است.
دستور هر چه باشد، درست یا غلط، اجرا می‌کند و انسان هم است و این دو تناقضی‌ است که در وجود او است و سرتیپ را میان دو جهان قرار می‌دهد؛ جهان پشت سر که پر از شکست و پیروزی، فرار یا پیش‌روی به جلو است و جهان پیش‌رو که پیروزی در نبردهای آتی وابسته به ‌او است: «من دیگر شک ندارم نخواهیم برد مگر آن‌که من در کارم موفق شوم: شناخت دشمن، که همه هدف و علت جنگ ما، معنی غایی آن، و فر و شکوه آن است.» و سرانجام او نه که بر دشمن، بر وجه انسانی خود غلبه کرده تا بر حقیقت جنگ دست پیدا کند.
تصویری که آیزاک رزنفلد در بند آخر داستان به ما می‌نماید نه که تصویر یک سرتیپ، بلکه تصویر یک سرباز مطیع خسته است که در جست‌وجوی حقیقت است اما هر لحظه و هر شلیک مانع او است و هر شلیک و هر مرده‌گی به گفته‌ نیچه عصاره‌ تمدن ما انسان‌ها است و این تمام رسالت داستان و همه‌ هدف رزنفلد از نوشتن آن است. رزنفلد در خاکستر‌های به‌جامانده از جنگ جهانی اول پا به این دنیا گذاشته و در جنگ جهانی دوم زیسته. نویسنده‌ای که بیش‌ از هر کس و هر‌چیز صدای چرخ‌های توپ و تانک و شلیک‌های پی‌درپی در ذهنش ته‌نشین شده‌ و افکارش تحت‌تأثیر آن است. داستانی می‌نویسد که ذات واقعی جنگ را به سخره گرفته است و سرتیپ روایت جنگ است اما آیا به راستی جنگ و کشتار چه ارمغانی برای انسان داشته است؟
پژوهش**9279

نظر شما