شناسهٔ خبر: 31903228 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

برشی از «خون دلی که لعل شد»|۱۲

غارت یادداشت‌ها و نوشته‌های آیت‌الله خامنه‌ای توسط ساواکی‌ها/ روایتی از بالا بردن روحیه زندانی‌ها

عده‌ای از مأموران ساواک توی خانه ریختند و از راهرو عبور کردند. در انتهای راهرو، نخستین چیزی که توجهشان را جلب کرد، کتابخانه بود. وارد کتابخانه شدند و یکی از آنها به جمع‌آوری همه اوراق و جزوه‌ها در اتاق پرداخت. در این یورش، بسیاری از نوشته‌ها و یادداشت‌هایم از دست رفت و یک برگ از آنها را هم بعداً به من برنگرداندند.

صاحب‌خبر -

به گزارش حوزه امام و رهبری خبرگزاری فارس، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روایت خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آن را روانه بازار نشر کرده است.

خبرگزاری فارس قسمت دوازدهم این کتاب که به اسم رمز بین مبارزان مسلح و یاداشت نوشته‌های کتابخانه توسط ساواکی‌ها و بردن سیاسی‌ها به زندان در مشهد آن هم در انتهای اصطبل اختصاص دارد را منتشر می‌کند.

اسم رمز

در یک شب گرم تابستانی سال ۱۳۵۰ دچار احساس دلتنگی شدم و علتی هم برای آن نمی‌یافتم. به خدا پناه جستم و به مطالعه روی آوردم. اما ناگهان برق قطع شد. آن سال‌ها بیشتر روزها این وضعیت پیش می‌آمد. غم بر غمم افزود و غم‌ها روی سینه‌ام سنگینی کرد. خواستن از خانه بیرون بروم، اما دیدم میلی به بیرون رفتن ندارم.

در خانه چراغی آماده نبود تا بی‌برقی را جبران کند. راستی در این تاریکی چه باید می‌کردم؟ در همان حال، ناگهان در خانه را زدند. بنا بر عادت، بدون آنکه بپرسم چه کسی در می‌زند، شخصاً‌ رفتم تا در را باز کنم. دیدم یکی از دوستان تهرانی من است. به خاطر این دیدار به موقع، از ته دل شاد شدم. از او با خوشحالی استقبال کردم، اما دیدم او در مقابل، خوشحال نیست. توجهی نکردم. از او خواستم داخل بیاید. متوجه شدم که دوستم در یک حرکت ناگهانی، دستش را در جیبش برد و چیزی از آن بیرون آورد! این حرکت، کلمه رمز میان من و یک سازمان مبارزاتی مسلحانه مخفی بود که من با رئیس و یکی از اعضای آن در تماس بودم. نشریه‌ها و بیانیه‌هایی را که آن سازمان منتشر می‌کرد، پیش از توزیع می‌دیدم تا از درستی - جهت‌گیری‌ها و گرایش‌های آن اطمینان یابم،

تشکیلات لو رفت!

با این حرکت او خوشحال‌تر شدم و با خوشحالی به او گفتم: 

- پیش از آمدن شما دلتنگ و گرفته بودم شما به موقع آمدی و این شب تاریک مرا روشن کردی.

بدون آنکه انتظار داشته باشم، گفت:

- گرفته‌تر و غمناک‌تر خواهی شد!

خیلی به حرفش توجه نکردم. او را نشاندم و برایش چای آماده کردم.

بعد با تعجب گفتم:

- شما از اعضای سازمان هستید؟

فوراً پاسخ داد:

- ساکت باش! شاید در خانه، گیرنده گذاشته باشند!

از حرفش تعجب کردم و با تمسخر گفتم:

- من یک طلبه‌ام؛ چه کسی می‌آید در خانه من گیرنده بگذارد؟!
- نه، مسئله بزرگ‌تر از آن چیزی است که تصور می‌کنی، من برای شما شرح خواهم داد.

سپس مقداری خمیر خواست تا آن را در سوراخ‌های پریز برق اتاق بگذارد!

با حیرتی آمیخته به قدری نگرانی، برایش خمیر آوردم. پس از آنکه سوراخ‌ها را بست، نشست. من با عجله گفتم:

- بگو، چی شده؟
مدتی سربه‌زیر خاموش ماند. بعد سرش را بلند کرد و گفت:

- همه چیز تمام شد!

- یعنی چه؟ منظور شما چیست؟

- تشکیلات لو رفت. برادران لو رفتند و برخی از آنها دستگیر شدند.

بعداً از صحبت‌هایش فهمیدم آن 2 نفری که با من در تماس بودند، دستگیر نشده‌اند. همچنین گفت: من را نزد شما فرستاده‌اند تا از شما بخواهم خانه را از هر آنچه با تشکیلات مرتبط است، تخلیه کنید. سپس به تفصیل راجع به نشریه‌‌هایی که جهت بررسی برای من ارسال شده بود، صحبت کرد: این نشریه را از بین ببر، ... آن نشریه را نگه دار و برای فلانی در تهران بفرست، گفتم:

- شما آنها را با خود به تهران می‌برید؟
- نه، شما با روش مخصوص خودتان بفرستید!

نشسته بودم و با چهره درهم درهم به او نگاه می‌کردم و او داشت کارهایی را که باید انجام دهم، به من یادآور می‌شد. غم سراسر قلبم را فرا گرفت.  و او مرا در این حال رها کرد  رفت!

یادداشت‌ها و نوشته‌هایم را غارت کردند

این واقعه در میانه‌های تابستان بود... روزها سپری شد... پاییز فرا رسید. و طاغوت مشغول تدارک جشن‌های ۲۵۰۰ ساله امپراتوری شاهنشاهی شد! تشنج امنیتی بالا گرفت و فشار بر اسلامگرایان سخت‌تر شد.

ماه مهر فرا رسید. یکی از علمای قم با خانواده به مشهد آمده بود و نزد ما مهمان بودند. من و مهمانم در اتاق ویژه مهمانها در کنار اتاق کتابخانه با هم نشسته بودیم. میان دو اتاق،دری بسته بود. در برابر ما سفره ناهار پهن بد که ناگهان زنگ در به صدا درآمد و چند لحظه بعد در اتاق را زدند. برخاستم و در را باز کردم، دیدم همسرم می‌گوید: ساواکی‌ها پشت‌درند! از حرف او تعجب کردم و گفتم: از کجا متوجه شدی که آنها ساواکی‌اند؟! قسم خورد که خودشان هستند! شاید سایه‌های آنها را از پشت شیشه مشجّرِ در دیده بود. اما سایه که ماهیت شخص را نشان نمی‌دهد. همسرم با لحنی جدی و با اطمینان کامل حرف می‌زد و می‌گفت و تکرار می‌کرد که: من مطمئنم آنها ساواکی‌اند. شاید هم به او الهام شه بود!

رفتم و در باز کردم، دیدم بله آنها عده‌ای از مأموران ساواکند. وقتی مرا دیدند، صدای خنده‌شان برخاست. شاید پیش‌بینی کرده بودند که من متواری و مخفی هستم و اکنون در دام آنها افتاده‌ام. لذا از دیدن من خوشحال شدند. توی خانه ریختند و از راهرو عبور کردند. در انتهای راهرو، نخستین چیزی که توجهشان را جلب کرد، کتابخانه بود. وارد کتابخانه شدند و زیرورو کردن و جست‌وجو لای کتاب‌ها پرداختند. یکی از آنها به جمع‌آوری همه اوراق و جزوه‌های موجود در اتاق پرداخت. در این یورش، بسیاری از نوشته‌ها و یادداشت‌هایم از دست رفت و یک برگ از آنها را هم بعداً به من برنگرداندند.

من ایستاده بودم و به آنها نگاه می‌کردم. با خود می‌گفتم کاش تنها به وارسی کتابخانه بسنده کنند و دری را که به اتاق مهمان‌ها باز می‌شود، نگشایند تا موجب وحشت و آزار مهمان من نشوند. همین‌طور که من این را آرزو می‌کردم، یکی از آنها در را باز کرد و به سراغ مهمان رفت و کنارش نشست و او را به باد سؤال‌هایی متوالی گرفت!

همه کتاب‌ها را بررسی کردند. بعد همه جای خانه را گشتند. به یاد دارم یکی از آنها به گهواره پسرم مجتبی - که کودک زیبا و بی‌گناه نُه ده ماهه‌ای بود- نزدیک شد، به او نگاه می‌کرد و دلش برای او می‌سوخت! بعد مرا با مجموعه‌ای از اوراق از خانه بردند. مرا در اتومبیلی سوار کردند که به سمت مقرّ ساواک حرکت کرد. مقرّ ساواک به محل جدیدی منتقل شده بود. حدود یک ساعت در یکی از اتاق‌های مقرّ ساواک نشستم، بدون آنکه کسی از من چیزی بپرسد. بعد چشم‌هایم را بستند و مرا در یک اتومبیل بدون شیشه نشاندند و به سوی مقصد نامعلومی بردند.

زندان سیاسی‌ها در مشهد

پس از مدتی اتومبیل ایستاد و مرا پیاده کردند. دستمال را از جلوی چشم‌هایم برداشتند. دیدم جایی وسیع با سقفی بلند است که در اطراف آن، چند اتاق کوچک قرار دارد. آنجا بیشتر شبیه یک انبار بزرگ بود. بعدها فهمیدم که بخشی از یک اصطبل بزرگ است که در منتهی الیه پادگان مشهد - که قبلاً در آنجا بازداشت بودم- قرار دارد. از انبار گذشتیم. در انتهای آن، در بزرگی بود که به انبار بزرگ دیگری بازی می‌شد. در میانه این دومی، ساختمان دراز و کم‌ارتفاعی به طول تقریبی بیست متر و عرض تقریبی پنج و نیم متر وجد داشت. در هر ضلع طول آن، از هر دو طرف، ده درِ کوچک دیده می‌شد. اینها سلول‌های جدیدی بودند که درون این مکان قدیمی ساخته شده بودند.

پیش از این گفتم که در مشهد زندان ویژه‌ای برای سیاسیون وجود نداشت. سومین و چهارمین بازداشت من، در زندان نظامی، در مجاور مرکز نگهبانی بود. در آن سال، در انتهای پادگان، یک زندان برای سیاسی‌ها ساختند و در مستقلی هم برایش باز کردند.

مجموعاً بیست سلول وجود داشت. در دو سوی هر دو ساختمان، شیرهای آب و سرویس‌های بهداشتی کوچک و مختصری در نظر گرفته بودند. مرا در چهارمین سلول جای دادند. پیش از این، اتاقی به این کوچکی ندیده بودم؛ مربعی که طول هر ضلع آن، یک متر و نیم بود. در آن، نه هیچ روزنه‌ای بود و نه چراغی؛ تاریکی مطلق بر آن حکمفرما بود. زندانی، تنها زمانی که در سلول باز می‌شد، یا زمانی که در پوش روزنه کوچک روی در را می‌گوشیدند تا نگهبانان یا یکی از مسئولان باز زندانی صحبتی بکند، روشنی می‌دید.

بالا بردن روحیه زندانی‌ها

به من دو پتو دادند. هوا رو به سردی می‌رفت، نزدیک غروب آفتاب بود و من هنوز نماز نخوانده بودم. از آنها خواستم که وضو بگیرم. به من اجازه دادند تا برای وضو گرفتن، به سر شیر آب بروم. وقتی از جلوی در سلول‌ها می‌گذشتم، احساس کرم که زندانیانی در آنها هستند. همچنین احساس کردم که این زندانیان می‌کوشند از برخی درزهای در و روزنه کوچک روی در، مرا ببینند. همین‌طور که من از برابر یکی از درها می‌گذشتم، صدای آهسته و لرزانی را شنیدم که می‌گفت من فلانی‌ام. متوجه شدم او یکی از همرزمان است که در همان روز یا روز پیش دستگیر شده بود و من تا آن لحظه از دستگیری‌اش اطلاع نداشتم. احساس کردم که روحیه زندانیان بسیار ضعیف است. لذا با صدای بلند با نگهبانان شروع به صحبت کردم تا زندانیان صدای مرا بشنوند و مقداری روحیه به آنها بدهم. مثلاً یک بار می‌پرسیدم محل وضو گرفتن کجا است، و بار دیگر جهت قبله را می‌پرسیدم.

به خاطر دارم وقتی جهت قبله را پرسیدم، یکی از آنها پاسخ داد: به سمت گشه (یعنی گوشه‌ سلول)، با صدای بلند گفتم: بله، گوشه سلول همواره قبله است! و این کنایه است از توجه قلب انسان مؤمن به خدا؛ کنج سلول همواره همراه با یاد و نام خدا برای مؤمن است و مثل حرم الهی و مکه است که به تعبیر قرآن در سرزمین برهوت واقع شده.

یکی از نگهبان‌ها از من خواست عمامه‌ام را بردارم. قبول نکردم. گفت: مقررات زندان چنین ایجاب می‌کند. گفت: من این مقررات را قبول ندارم من تا کنون در زندان‌های قبلی عمامه‌ام را به کسی تحویل نداده‌ام. برو  از رئیست در این باره بپرس.

هنگام حرف زدن، صدایم را بلند می‌کردم تا کسانی که در سلول‌ها زندانی‌اند، صدایم را بشنوند و روحیه‌شان تقویت شود. چنین حرف‌هایی معمولاً دل‌های ترسان را آرامش می‌بخشد. در اذان و اقامه و اذکار رکوع و سجود هم صدایم را بلند کردم. وقتی نماز را به اتمام رساندم، به خود باز آمدم و به اندیشه‌ای عمیق فرو رفتم: چرا مرا بازداشت کرده‌اند؟

انگیزه‌های بسیاری برای زندانی کردنم وجود داشت؛ اما کدام یک از اینها آنها را به دستگیر کردنم واداشته بود؟ چه مسائلی برای آنها کشف شده بود؟

من جلسات مخفیانه بسیاری داشتم؛ جلساتی برای طلاب، که درسی را می‌نوشتم، بعد شرح می‌دادم و به طلاب می‌دادم تا آن را پلی‌کپی کنند. این درس‌ها بر محور مفاهیم انقلابی و جنبشی اسلامی می‌چرخید، که ما از آنها اندیشه انقلابی نهضت را برمی‌گرفتیم.

در یکی از جلسات، 6 طلبه شرکت می‌کردند؛ در جلسه دیگری سه طلبه،  در جلسه سوم یک طلبه؛ این طلبه هم افغانستانی بود که بعدها به دست رژیم کمونیستی افغانستان - که شمار بسیاری از علمای افغانستان را کشت - به شهادت رسید.

جلسه محرمانه دیگری هم با جوانان مدرسه‌ای و دانشگاهی داشتم؛ یک جلسه محرمانه هم با کسبه داشتم؛ به اضافه جلسات کاری دیگری که در آنها با برخی طلاب اوضاع سیاسی را مورد بررسی قرار می‌دادیم و موضع لازم را درباره آنها اتخاذ می‌کردیم؛ مانند اینکه نشریاتی منتشر کنیم، نشریاتی را به قم بفرستیم، یا نشریاتی را از قم دریافت کنیم. 

همانگونه که گفتم با گروه مخفیانه‌ای هم که علیه رژیم دست به مبارزه مسلحانه زده بود، ارتباط داشتم.

راستی، آیا یکی از این جلسات لو رفته بود؟ یا اینکه بازداشتم مربوط می‌شد به درس‌های عمومی که در زمینه تفسیر و مفاهیم اسلامی ارائه کرده بودم؟

دغدغه‌ای که بر نگرانی‌ام می‌افزود، بابت جلسات مخفیانه بود؛ زیرا این جلسات نزد دستگاه‌های امنیتی به هیچ‌وجه قابل دفاع نبود.

استغفار کردم و به خدا توکل نمودم و به او پناه بردم. در اتاق به دوروبرم نگاه کردم. حافظه‌ام مرا به زندان‌های سابق بازگرداند. دیدم که من به فضای زندان عادت کرده‌ام و با آن خو گرفته‌ام. تا آن ساعت، تفاوتی میان این زندان و زندان‌های قبلی نمی‌دیدیدم.

عینک ممنوع!

پس از مدتی، یکی از نگهبان‌ها آمد و از من خواست وسایلم را جمع کنم. او مرا به سلول چهارده در طرف مقابل برد، که از سلول قبلی اندکی بزرگ‌تر اما از آن تاریک‌تر بود؛ چنانکه تسبیح را در دست خودم نمی‌توانستم ببینم!  روز بعد، با امور روزانه‌ زندان آشنا شدم: در سلول روزی سه بار برای دادن وعده‌های غذا باز می‌شود، یک بار دیگر هم برای نظافت باز می‌شود، که به زندانی جارویی می‌دهند تا سلول را نظافت کند. 

ساعات صبح روز بعد سپری شد، ناهار خوردم و کمی خوابیدم. سپس بیدار شدم و نگهبان را صدا کردم. آمد، به او گفتم: من مبلغی پول دارم، به شما می‌دهم تا برایم یک هندوانه بخری. گفت: بسیار خب. کمی بعد هندوانه را آورد. پرسیدم؛ چاقو داری؟ گفت: بله. با چاقو وارد سلول شد. البته این کار طبق مقررات زندان ممنوع است؛ چون ممکن است زندانی با استفاده از موقعیت، چاقو را بگیرد و با آن به نگهبان حمله کند. لکن این نگهبان هم مانند بسیاری دیگر از کسانی که در زندان‌های سابق با آنها مواجه شدم، به ذهنش خطور نمی‌کرد که از شخصی مانند من چنین عملی سر بزند. همچنان که نگهبان سرگرم بریدن هندوانه بود و درِ سلول هم باز بود، یکی از افراد ساواک از آنجا گذشت. با دیدن این صحنه، به شدت عصبانی شد. نگهبان را صدا کرد و شروع کرد به سرزنش او و توضیح اینکه این‌گونه رفتارها چه خطراتی دارد. بعد به نگهبان گفت:

- عینکش را بگیر. عینک زدن در زندان ممنوع است!

نگهبان عینکم را گرفت و در را بست.

هنگامی که درِ سلول باز بود، دیدم در راهروی زندان وضع غیرعادی است؛ رفت و آمدی بود که در ساعات گذشته سابقه نداشت. این رفت‌وآمد پس از بسته شدن در نیز ادامه یافت. صدای درِ سلول‌ها که باز و بسته می‌شد،‌به گوش می‌آمد. در همین حال که من به این سروصداها گوش می‌دادم، ناگهان، ناله و فریادی از دوربر خاست که حاکی از آن بود که شخصی به سخت‌ترین شکل شکنجه می‌شود. دیری نگذشت که صدای مردی را شنیدم که او را به سوی سلولش می‌کشیدند و ناله‌های دردناکی می‌کرد. سعی کردم از میان درزهای در نگاه کنم. چشمم  به طلبه‌ای افتاد که او را می‌شناختم. در حالی که ریشش را تراشیده بودند، دژخیمان او را می‌کشیدند و می‌بردند. آن‌قدر شکنجه شده بود که نمی‌توانست روی پای خود راه برود!

روی تخت شکنجه

مدتی بعد یکی از آنها درِ سلول را باز کرد و گفت: شما فلانی هستی؟ گفتم:‌بله، گفت: با من بیا. به همراه او تا انتهای انبار، و سپس تا اتاقی که در یکی از گوشه‌های آن بود، رفتم. وارد اتاق شدم. در اتاق، شش هفت نفر بودند. چون عینکم را گرفته بودند، آنها را نشناختم. احساس خطر کردم.بنا بر عادت و یا غریزه، حمله کلامی را آغاز کردم. به گرفتن عینکم اعتراض کردم:

- چرا عینکم را گرفتید؟ من بدون عینک نمی‌توانم ببینم.

همین‌طور که من صدایم را به اعتراض بلند کرده بودم، یکی از آنها جلو آمد. وقتی نزدیک شد، او را شناختم، او کسی بود که در زندان قبلی من را بازجویی کرده بود و گزارش مرا به دادگاه داده بود. البته پیش از پیروزی انقلاب به دست مردم کشته شد. من در دادگاه او را بدون ذکر نام، محکوم کرده بودم و مورد حمله قرار داده بودم. از جمله گفتم: نویسنده این گزارش، فردی نادان است! او به من نزدیک شد و با لحنی خشمگین و تمسخرآمیز گفت:

- گمان می‌کنی اینجا دادگاه است و به تو اجازه می‌دهند که به این شکل حرف بزنی؟

سپس با صدایی خشن به سخن گفتن پرداخت و در حالی که با تمسخر و استهزا صدای مرا تقلید می‌کرد، نخستین ضربه را به صورتم نواخت. من خودم را کنترل کردم. اما او دومین ضربه را هم وارد کرد و مرا به زمین انداخت. من روی تختی که در کنار اتاق بود، افتادم. خواستم برخیزم، اما یکی از آنها گفت: همان‌جا بمان، خوب جایی افتادی! فهمیدم که این تخت، تخت شکنجه است. پایم را به تخت بستند. شلاق‌هایی با ضخامت‌های مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت، دو انگشت و یا بیشتر بود. یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آن‌قدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد و زد تا خسته شد. نفر سوم شروع کرد به زدن. و به همین ترتیب ...

هر کدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند؛ به جز من که نگذاشتند حتی اندکی استراحت کنم! در آن حال که قابل توصیف نیست، من از خباثت برخی از آنها به شگفتی برمی‌آمدم. وظیفه آنها بود که شلاق را بالا ببرند و به من بزنند - این امری طبیعی است - همچنین وظیفه داشتند مرا آنقدر بزنند تا در برابر آنها از پا درآیم؛ بنابراین طبیعی بود که پشت سرِ هم بزنند؛‌اما یکی از آنها خباثت خاصی از خود نشان می‌داد؛ شلاق را به دست می‌گرفت، تسمه آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب می‌کشید و بعد ضربه را می‌زد تا بیشتر دلش خنک شود.

در حین شلاق زدن، یکی از آنها بالای سرم می‌آمد و از من می‌خواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم. من اظهار مخالفت می‌کردم و آنها به زدن ادامه می‌دادند، تا اینکه از هوش رفتم.

در خلال این تجربه عملیِ تلخ دریافتم که ضربه زدن به کف پا از سخت‌ترین شکنجه‌ها است؛ چون پیش از آنکه شخص بیهوش شود، ضربات می‌تواند ساعت‌ها ادامه یابد، ضمناً تأثیر وحشتناکی بر روی اعصاب دارد. شنیده بودم که این شکنجه‌گران دوره‌های شکنجه را زیر نظر کارشناسان اسرائیلی گذرانده‌اند، و لذا در اعتراف گرفتن حرفه‌‌ای هستند و در کار خود مهارت دارند.

جالب اینجا است که من پیش از آنکه با این نخستین تجربه شکنجه بدنی روبه‌رو شوم، در جلسات خصوصی با دوستان راجع به روش‌های شکنجه و راه‌های مقابله با آن، و نیز راجع به اعتصاب غذا در زندان صحبت می‌کردم. یک بار گفتم: اعتصاب غذای من خیلی طول نمی‌کشد، شکنجه شدنم هم طولانی نخواهد بود؛ زیرا من اگر اعتصاب غذا کنم، به علت ضعف معده‌ام سریعاً بیمار می‌شوم و از زندان به بیمارستان انتقال خواهم یافت؛ بنابراین اعتصاب زود به نتیجه می‌رسد! همچنان‌که شکنجه شدن من هم طولانی نمی‌شود، چون بدنم ضعیف است و زود به حالت اغما می‌افتم و بنابراین شکنجه قطع می‌شود! یکی از حاضران در آن جلسه، با اشاره حرکت دست خود، نشان داد که یک لیوان آب به صورتم خواهند پاشید و من به هوش خواهم آمد!

در این نخستین تجربه شکنجه بدنی، آنچه را که آن دوست گفت، عملاً به چشم دیدم. احساس کردم که در حال بیهوش شدنم و هم‌اکنون از این جهان به جهان دیگری می‌روم. در همین لحظات یک باره دیدم یکی از شکنجه‌‌گرها لیوان آبی در دست دارد و به صورتم می‌پاشد. به محض آنکه به هوش آمدم، بقیه آب را به پایم پاشید تا ضربه‌ها دردآورتر باشد!

سلول محبوب من!

همچنان که هر چیز دیگری - چه شکنجه،‌چه گرفتاری، چه لذت - پایانی دارد و تمام می‌شود، این نوبت شکنی هم به پایان رسید. پایم را باز کردند. برخاستم، تلوتلو می‌خوردم و قادر به راه رفتن نبودم. هردو پایم ورم کرده بود و درد سراسر وجودم را فراگرفته بود. یکی از آنها گفت: به سلولت برو. ولی تو را به اینجا برمی‌گردانیم تا آنکه اعتراف کنی.

وقتی به سلول برگشتم و وارد آن شدم، احساس راحتی عجیبی کردم! احساس نوعی امنیت و اطمینان به من دست داد! پس از آن خشونت ددمنشانه و شکنجه نفرت‌انگیز که در اتاق شکنجه با آن مواجه شدم، اکنون چهار دیواری‌ای که مرا احاطه می‌کرد و دری که پس از ورودم بسته شد، در من نوعی آرامش روحی می‌آفرید!

خدا را شکر کردم که این سلولم را - که معمولاً جای احساس تنهایی و غربت است - مایه آرامش و اطمینان ساخته است. روی زمین نشستم، و از اینکه بدون شکنجه شدن پایم را دراز می‌کردم، و بدون آنکه کلمات گزنده و زننده گوشم را بیازارد، سرم را به دیوار تکیه می‌دادم، احساس لذت می‌کردم.

برای گرفتن اطلاعات از اشخاص، به انواع فشار متوسل می‌شدند؛ از جمله اینکه به زندانی برگه‌های سفیدی می‌دادند و از او می‌خواستند تا اعترافات خو درا به صورت پرسش و پاسخ روی آن بنویسد. او را تحت فشار قرار می‌دادند که بنویسد.  خدا نکند که زندانی بپرسد: چه بنویسم؟ در این صورت با کتک و فحش به جان او می‌افتادند و می‌گفتند: بنویس... بنویس ... و چه بسا زندانی دو یا سه صفحه می‌نوشت، اما بازجو آن را می‌گرفت، با تحقیر به آن نظر می‌انداخت، آن را در برابر زندانی پاره می‌کرد و با تأکید و فشار از او می‌خواست که بیشتر بنویسد!

نمی‌توانم همه جزئیات شکنجه را بیان کنم، چون فراتر از آن است که در بیان بگنجد. شرح آن، ضرورتی هم ندارد؛ زیرا دردآور و ناراحت‌کننده است. از این‌رو دردآور و ناراحت‌کننده است. از این صحنه‌های دردناک می‌گذرم و به صحنه دیگری می‌پردازم که مایه تفریح است و خاطر شما را تسلی می‌دهد؛ گرچه برای کسانی که تمایل به عبرت‌آموزی داشته باشند، حاوی عبرت است.

زندانیان دیروز، زندانی امروز

پنج شش ماه پس از پیروزی انقلاب، طی مأموریتی از تهران به شهر خودم مشهد آمدم. در آن هنگام عضو شورای انقلاب، و نماینده شورای انقلاب در وزارت دفاع، و نماینده امام در تعدادی از سازمان‌های کشور بودم.

خدای متعال خواست که پس از سال‌ها سختِ ستم و آزار و اذیت و استضعاف، با احساس عزت اسلام و مسلمین و سربلندی مجاهدین راه خدا، وارد این شهر شوم. مقامات شهر از من خواستند تا از ساختمان «کمیته مرکزی انقلاب» بازدید کنم. کمیته‌های انقلاب در آن زمان اداره بیشتر امور شهرهای ایران را برعهده داشتند. ساختمان «حزب رستاخیز» در مشهد برای این منظور انتخاب شده بود. این ساختمان، یک ساختمان بزرگ و مجلل چند طبقه بود که حزب شاه آن را به عنوان مقر خود بنا کرد و ساختمان را هم تکمیل کرد. اما خدا آن حزب را به بدترین وجهی متلاشی کرد و ساختمان به دست انقلابیون افتاد و آنها هم ساختمان را مقرّ مرکزی کمیته انقلاب مشهد قرار دادند.

به من گفتند: آخرین طبقه این ساختمان در حال حاضر مخصوص زندانیان خطرناک است. اسامی آنها را ذکر کردند و من بیشترشان را می‌شناختم؛ از جمله آنها فردی به نام «بابایی» بود که نام دیگری هم داشت: «برومند». و من نمی‌دانم کدام‌یک از این دو نام، حقیقی بود! آواز شکنجه‌گران من در پنجمین زندان بود.

گفتم: سبحان‌الله و لا حول ولا قوّة الّا بالله!

به همراه آقای طبسی - رئیس کمیته انقلاب و نماینده امام در آستان قدس رضوی - و نیز فرماندار، به ساختمان کمیته رفتیم. این فرماندار با من در این زندان بود و شکنجه هم شد.

به طبقه بالا رفتیم. آنجا اتاق‌های بزرگی بود و بازداشتی‌ها در آن اتاق‌ها نشسته بودند. اتاق‌ها پنجره‌هایی بزرگ روبه خیابان و بدون نرده‌ آهنی داشت. دیدم این اتاق‌ها برای بازداشت مناسب نیست، زیرا ممکن است فرد بازداشتیِ خطرناک خود را از پنجره به بیرون پرت کند. اما ظاهراً مسئولان کمیته انقلاب می‌دانستند که این بازداشتی‌ها «أَحرَصَ الناسِ علّی حیاةٍ» از همه مردم سخت‌تر به زندگی چسبیده‌اند! و احتمال اینکه جان خود را به خطر بیندازند، وجود ندارد. از این‌رو آنها را در اتاق‌های بزرگی که پنجره‌های عریض دارد، رها کرده‌اند.

درِ یکی از اتاقها را باز کردند. برخی از آنها را شناختم. سلام کردم و به آنها توصیه کردم اطلاعاتی را که دارند، بدهند و با انقلابیون همکاری کنند، و هیچ امیدی به بازگشت رژیم ساقط شده نبندند، و اینکه این انقلاب پیروز شده و به اذن خدا به پیروزی‌های خود ادامه خواهد داد. لذا تنها کاری که باید بکنند، اعتراف و همکاری است.

در گوشه اتاق مردی را مشغول نماز دیدم. او را شناختم؛ «بابایی» بود. به بازداشتی‌ها گفتم: این بابایی است؟ گفتند:‌بله. گفتم: عجب! من با او خاطراتی طولانی دارم. نگاه‌ها متوجه او شد و او نماز خود را رکعت بعدِ رکعت ادامه می‌داد، بدون آنکه سلام بدهد! او از من هراس داشت و احساس خطر می‌کرد. لذا خودش را مشغول یک نماز دروغین کرده بود تا با من روبه‌رو نشود!

به اتاق دیگری رفتم و به بازداشتی‌های آن اتاق سرزدم. سپس به اتاق قبلی برگشتم. ناگهان درِ اتاق را باز کردم، بابایی تا مرا دید مبهوت و دستپاچه شد و فرو ریخت. شروع کرد به التماس کردن و خوردن قسم‌های شدید و غلیظ، که جوانی سبک مغز و فریب خورده بودم. من بدون آنکه به او پاسخی بدهم، ایستادم و به حرفهایش گوش دادم. بعد به او گفتم: به یاد داری با من در زندان چگونه رفتار می‌کردی؟ فقط یک مورد را به یادت می‌آورم. یادت هست که در اتاق شکنجه محاسن من را می‌گرفتی و مرا به زمین می‌انداختی، بعد با کشیدن محاسنم مرا بلند می‌کردی و کلماتی زننده به من می‌گفتی و مرا به زمین می‌کوبیدی، و باز همین‌طور...؟ گفت: بله. اینها را به یاد دارم.

در این حال همراهان من از خشم برافروختند و اگر من آنها را آرام نکرده بودم، می‌خواستند کار او را بسازند. سپس در ادامه گفتم:‌ من حاضرم تو را نجات دهم، و می‌دانی که قدرت این کار را دارم؛ اما به یک شرط، و آن شرط این است که ما را از محل اختفای رئیست آگاه کنی.

این رئیس که سراغش را از بابایی گرفتم، یک شخصیت ساواکی خطرناک بود. همو بود که پایه ساواک مشهد را گذاشت و از آغاز تأسیس ساعتی که منهدم شد، در موقعیت خود باقی ماند؛ با آنکه رؤسا مرتباً تغییر می‌کردند. همه اطلاعات مربوط به مشهد و بلکه خراسان، در این مرکز ساواک متمرکز بود. من می‌دانستم که بابایی می‌داند رئیس ساواک خراسان کجا است زیرا این جماعت حتی در ایام پیروزی انقلاب هم با هم ارتباط داشتند، اما او اصرار می‌کرد که نمی‌داند. بعد هم گفت به گمانم از ایران خارج شده است.

به هر حال، بابایی محاکمه و اعدام شد. او جنایاتی مرتکب شده بود که به خاطر هر یک از آنها مستحق کیفر اعدام بود. سرانجام، آن رئیس زندان ساواک نیز پس از چند سال مخفی شدن، دستگیر و زندانی شد.

من از گستاخی‌ها و وقاحت بابایی در پنجمین زندانم خیلی چیزها به یاد دارم. روز بعد از شکنجه‌ام - که شرح آن را دادم - این مرد به سلول من آمد. با وجود تاریکی شدید فضای سلول، او را شناختم. روی زمین نشست. و البته نشستن در داخل سلول، برای افرادی جز زندانیان، ممنوع است. او با لحنی توأم با احترام و ادب (!) سخنانش را با احوالپرسی شروع کرد: آقا سیّد! حالتان چطور است؟! امیدوارم از زندان بدتان نیاید! و ادامه داد:‌ من می‌خواهم به حضرتعالی نصیحتی بکنم، و آن اینکه هر اطلاعاتی را که در اختیار دارید، ارائه بفرمایید و به همه پرسش‌ها پاسخ صریح بدهید؛ وگرنه خدای ناکرده، خدای ناکرده، با شما کاری می‌کنند که شایسته جایگاه و شخصیت حضرتعالی نیست! 

کسی که همین دیروز مرا مورد بدترین شکنجه‌های بدنی و روانی قرار داده بود، با چنین لحن وقیحانه‌ای با من سخن می‌گفت! از حرفهایش خنده‌ام گرفت و پاسخ به او ندادم... و او رفت.

این‌ گونه قرآن به دست آوردم!

دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفت‌وآمد می‌کند. وقتی صدای گام‌هایش به سلولم نزدیک شد، صدایش زدم. در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا «شیخ» خطاب می‌کرد - حتی از روی بدجنسی، «شین» شیخ ر اهم کسره می‌داد! - حال آنکه امثال مرا سید خطاب می‌کنند.

به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمی‌توانم اعمال این ماه مبارک، اعمّ از نماز و روزه و دعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید.

گفت: عجیب! ماه رمضان در پیش است؟! ایجاد مناسب‌ترین جا برای روزه‌داری است. هذا مسجد (اشاره کرد به سلول) و هذا حمّام (اشاره کرد و حمام‌های زندان). همین‌‌جا بمان، نماز بخوان و روزه بگیر!

من می‌دانستم که او مرا آزاد نمی‌کند،‌اما من خواسته بزرگی از او طلب کردم تا خواسته کوچک را بپذیرد.

فوراً به او گفتم: بسیار خب. اجازه بده من یک قرآن داشته باشم.

گفت: اشکالی ندارد.

اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند.

خواندن قرآن در تاریکی شدید غیر ممکن بود. به نگهبان گفتم: می‌خواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید.

رفت اجازه گرفت. اجازه دادند که در به اندازه ده سانیتمتر باز گذاشته شود. و همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البته توأم شدن شکنجه با تلاوت و روزه، چشم مرا ضعیف‌تر کرد.

شیخ حسود

یکی از خاطرات این زندان، ماجرای تراشیدن ریش است! محاسن، گذشته از اینکه یک سنّت متّبَع است، بخش تفکیک ناپذیری از لباس علمی و دینی روحانیون نیز به شمار می‌رود. تراشیدن ریش در نخستین زندان، برای من یک فاجعه بود، که البته در زندان‌های بعدی تکرار نشد. در زندان‌های مشهد هم تراشیدن ریش معمول نبود. در این زندان دیدم محاسن یکی از علما تراشیده شده، و لذا دریافتم که محاسن من نیز چه سرنوشتی خواهد داشت!

روز خاصی از هفته برای اصلاح تعیین شده بود. آن روز فرا رسید. من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح می‌رفتند، می‌شنیدم... و کمی بعد هم نوبت من می‌رسید. چه باید بکنم؟ تسلیم شوم؟ یا مقاومت کنم؟ با دعا و تضرّع از خدا خواستم فرجی برایم برساند.

نوبت من رسید. درِ سلول باز شد. همین که نگاه رئیس زندان به من افتاد، گفت: نه، بمان. و در بسته شد! من انتظار این را نداشتم. خدا را شکر کردم. این جریان، هر هفته تکرار شد: برای تراشیدن ریش، از من می‌گذشتند. و من تنها کسی بودم که از این امر معاف شدم!

در اینجا روادید عبرت‌انگیزی را نقل می‌کنم که نشان می‌دهد تنها ورود به زندان، شخصیت انسان را پرورش نمی‌دهد. این امر هم، مانند سایر تجارب زندگی، تجربه برخی را زیاد می‌کند، عزم و اراده آنها را می‌پالاید و شخصیت‌شان را رشد می‌دهد؛ اما به برخی دیگر، تأثیری - مثبت یا منفی - نمی‌گذرد؛ و ممکن است برای برخی دیگر، به سقوط هم بینجامد. این مسئله به میزان بلندی نظر و علوّ همّت شخص و هدف او در رویارویی با تجارب زندگی بستگی دارد.

در یکی از سلول‌های این زندان دوستی روحانی بود که از من سنّ بیشتری داشت و به شدت گرفتار بیماری حسد بود؛ که خداوند ما و شما را از شرّ این بیماری حفظ کند. نوبت تراشیدن ریش او رسید. او مطلع شده بود که من از آن معاف شده‌ام. درِ سلول او را باز کردند تا او را برای تراشیدن ریش ببرند. من صدایش را شنیدم که می‌گفت: من حاضر نیستم صورتم را بتراشید. چرا ریش زندانیِ سلول چهارده (یعنی من) را نمی‌تراشید؟! همچنان پی‌درپی نسبت به تراشیدن محاسنش اعتراض می‌کرد، و دلیلش هم برای اعتراض این بود که من از آن معاف شده‌ام! خیلی متأثر شدم و از چنین رفتاری که مرا به خطر می‌انداخت، تعجب کردم. او حق داشت اعتراض کند، و حق داشت هر نوع دلیلی را برای اعتراضش بیاورد؛ اما چرا مرا به خطر می‌انداخت؟ بار دیگر هم به نگهبان گفت؛ برو به مسئولین بگو زندان سلول چهارده برای تراشیدن ریش نمی‌آید، پس من هم نمی‌آیم!

نگران شدم و به خدا توسّل کردم که محاسنم را حفظ کند. اندکی بعد مسئول زندان آمد، در سلول آن شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد. دیگر زندانیان را هم یکی پس از دیگری بیرون آوردند،  من پیش‌بینی می‌کردم که این بار - بعد از رفتار آن شیخ - از من نگذرند؛ اما این بار هم وقتی به سلول من رسیدند، از آن گذشتند و به سراغ سلول بعدی رفتند! نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم.

شاگردانم را شکنجه کردند

از جمله خاطرات دردناک من در این زندان این بود که شاهد شکنجه برخی شاگردانم بودم. بیش از ده نفر معمّم که بیشترشان از شاگردان من بودند در این زندان به‌سر می‌بردند. همچنین تعدادی از شاگردان دانشگاهی من نیز در این زندان بودند. من در این زندان شاهد شکنجه تعدادی از شاگردان خاصّ خود بودم. ما با همدیگر جلساتی سرّی داشتیم.

از جمله این افراد، سیّدعباس موسوی قوچانی بود، (او بعداً در جنگ تحمیلی به شهادت رسید). وی در سلول پانزده در کنار سلول من جای داشت. یکی دیگر از شاگردانم نیز که شیخی بود، در سلول سیزده کنار من بود. این دو نفر در جریان پخش اعلامیّه دستگیر شده بودند. البته بازداشت من به علت مسئله دیگری بود و ارتباطی به آنها نداشت.

آن‌قدر به کف پاهای آن شیخ زدند که در اثر ضربات، حفره‌‌ای در کف پایش ایجاد شد؛ که شاید اثر آن تا به امروز نیز باقی مانده باشد. موسوی را بیشتر زدند و بیشتر شکنجه کردند. وقتی از زیر شکنجه برمی‌گشت، آن چنان ناله‌هایی می‌کرد که دل انسان را ریش ریش می‌کرد. او را به گونه‌‌ای وحشیانه و بی‌سابقه شکنجه می‌کردند. یک روز او را بردند شکنجه کردند و برگرداندند. ساعتی بعد دوباره او را بردند و شکنجه کردند و برگرداندند، باز همین که ساعت خواب شبانه فرا رسید، مجدداً او را احضار کردند و تحت شکنجه قرار دادند و برگرداندند! در نیمه شب هم او را به اتاق شکنجه می‌بردند. من شب و روز فریاد و ناله‌‌او را می‌شنیدم و با هر ناله‌ای که می‌کرد، دلم آتش می‌گرفت. شکنجه او ددمنشی نفرت‌‌انگیزی بود که نظیر نداشت.

آن قدر به کف پاهای آن شیخ زدند که در اثر ضربات، حفره‌ای در کف پایش ایجاد شد؛ که شاید اثر آن به امروز نیز باقی مانده باشد. موسوی را بیشتر زدند و بیشتر شکنجه کردند. وقتی از زیر شکنجه برمی‌گشت، آن چنان ناله‌هایی می‌کرد که دل انسان را ریش‌ریش می‌کرد. او را به گونه‌ای وحشیانه و بی‌سابقه شکنجه می‌کردند. یک روز او را بردند شکنجه کردند و برگرداندند.

ساعتی بعد دوباره او را بردند و شکنجه کردند و برگرداندند. باز همین که ساعت خواب شبانه فرار رسید،  مجدداً او را احضار کردند و تحت شکنجه قرار دادند و برگرداندند! در نیمه شب هم او را به اتاق شکنجه می‌بردند. من شب و روز فریاد و ناله او را می‌شنیدم و با هر ناله‌ای که می‌کرد، دلم آتشش می‌گرفت. شکنجه او ددمنشی نفرت‌‌انگیزی بود که نظیر نداشت.

تنها تسلای خاطر موسوی در این زندان این بود که وقتی از اتاق شکنجه برمی‌گشت، صدای مرا می‌شنید که آیاتی از قرآن را تلاوت می‌کردم. و من عمداً آیاتی را انتخاب می‌کردم که مرهمی بر زخم‌هایش، و آرامشی برای قلبش باشد و عزمش را راسخ‌تر کند. گاهی هم با همان آهنگ تلاوت قرآن، به زبان عربی با او حرف می‌زدم و او را به حق و صبر سفارش می‌کردم.

مقامات زندان تصمیم گرفتند موسوی را از آن شیخ دور کنند؛ لذا او را به مجموعه سلول‌های مقابل بردند. او در آنجا غریب افتاد و کسی را نمی‌یافت که دلداری‌اش بدهد. از همین رو به انواع ترفندها متوسل می‌شد تا به من نزدیک شود و صدایم را بشنود.

پایش در اثر شکنجه زخم شده بود و نمی‌توانست راه برود؛ لذا برای رفتن به دستشویی، روی باسن خود می‌خزید. دو دستشویی بود؛ یکی از آنها نزدیک سلول او، و دیگری نزدیک سلول من قرار داشت. یکی از ترفندهایش برای نزدیک شدن به من این بود که به نگهبان می‌گفت: می‌بینی که من پایم زخمی است و نمی‌توانم از این دستشویی (با اشاره به دستشویی نزدیک به سلول خودش) استفاده کنم و باید به آن یکی بروم (با اشاره به دستشویی ندزیک سلول من!)

نگهبان معمولاً از سربازهای ساده دل بود  غالباً‌هم به زندانیان - به ویژه زندانیان مجروح - گرایش داشت. حتی دیدم که یکی از آنها موسوی را برپشت خود حمل می‌کند تا به دستشویی برساند.

نگهبان - به او اجازه داد به دستشویی نزدیک سلول من بیاید. وقتی از دستشویی بیرون آمد، به نگهبان گفت: می‌خواهم تیمّم کنم، چون به علت زخم‌ها نمی‌توانم وضو بگیرم. بعد گفت: این خاکی که نزدیک دستشویی است، نجس است و لذا می‌خواهم آنجا تیمّم کنم. (به زمین مقابل سلول من اشاره کرد.)

این را هم نگهبان اجازه داد. او نزدیک شد و شروع کرد به تیمّم کردن، و هم زمان، صحبت کردن به زبان عربی، با آهنگی شبیه دعا خواندن؛ که هر کس بشنود و عربی نداند، خیال کند که او مشغول دعا خواندن است!

از جمله حرف‌هایش که به یاد دارم، این بود که به عربی می‌گفت: آقا... السلام علیک و رحمة‌الله و برکاته ... شما نمی‌دانید من چه عذابی می‌کشم ... آیا اگر در این وضع بمیرم، شهید به حساب می‌آیم؟

وقتی تیمّم را تمام کرد، پایش را دراز کرد؛ به شکلی که گویی نمی‌تواند حرکت کند. نگهبان به او گفت: زود باش ... زود باش! پاسخ داد: نمی‌توانم ... بگذار کمی استراحت کنم. نگهبان هم چاره‌‌ای جز این نداشت که به او اجازه دهد.

پس از آنکه سخنانش به پایان رسید، من شروع کردم به جواب دادن به زبان عربی و با همان آهنگ دعایی، و گفتم:‌صبر کن این سیّد بزرگوار! صبر کن ... تا این جنایتکاران از تو نومید شوند ... چیزی نگو، که حتماً خدا تو را نجات می‌دهد. ...

به صحبت با او ادامه دادم تا اینکه روحیه گرفت و در این زندان شکنجه شدند؛ و البته از این نمونه‌ها بسیار بود.

جشن‌های ۲۵۰۰ ساله

یکی دیگر از خاطرات من از این زندان، به جشن‌های به اصطلاح دو هزار و پانصدمین سال برپایی شاهنشاهی ایران مربوط می‌شود. این جشن‌های بزرگ‌ترین دهن‌کجی به اسلام‌‌گرایان و نهضت اسلامی بود. شاه با صرف مبالغ میلیونی برای این جشن‌ها و تجمّل و اسراف وصف‌ناپذیری که با آن همراه بود، دل همه کسانی را به درد آورد که غم‌ گرفتاری ملت را می‌خوردند، ملتی که برای لقمه‌ای نان در رنج بود و از ابتدایی‌ترین شرایط و مستلزمات زندگی امروزی - مانند آب آشامیدنی، برق، راه آسفالته، خدمات بهداشتی و آموزشی - مرحوم بود.

همچنین شاه با این جشن‌ها می‌خواست پیوند تاریخ ایران را با اسلام قطع کند و از طریق شکوه  و عظمت بخشیدن به ایران پیش از اسلام، به طور غیر مستقیم القا کند که اسلام مفاخر و عظمت ایران را برباد داده است! البته در کتاب‌های تاریخ مدارس و از زبان نویسندگان وابسته به دربار، این مطلب مستقیماً و با کمال صراحت گفته می‌ش. در عین حال رژیم شاه می‌خواست روی وجود یک فرهنگ ایرانی که با اسلام ارتباطی ندارد و ریشه‌های آن در تمدن دیرینه دوران هخامنشی است، تأکید ورزد.

عملاً هم کمی پس از آن، شاه تاریخ هجری شمسی را مُلغا کرد و تاریخ شاهنشاهی را جایگزین آن نمود. یعنی سال ۱۳۵۰ هجری شمسی ناگهان به ۱۵۵۰ شاهنشاهی تبدیل شد؛ که البته این تغییر، برای خود بسیار پرمعنا است.

نکته خنده‌آور - و در عین حال گریه‌آور - این بود که هیأت‌های بسیاری از کشورهای عربی در این جشن‌ها شرکت کردند و به خاطر چنین توهین بزرگ به اسلام و به فتح اسلامی و به هر آنچه به تاریخ اعراب و جهان عرب مربوط می‌شود، به شاه تبریک گفتند!

بله، اسلام‌گرایان همه تلاش خود را به کار بستند تا برنامه این جشن‌ها را برملا کنند و ارقام پول‌هایی را که خرج آن شده بود. افشا سازند. آنها در برابر تغییر تاریخ هجری مقاومت کردند؛ تا اینکه چند سال پس از این تغییر، طاغوت ناگزیر شد کوتاه بیاید؛ و سرانجام چند ماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، رسماً تاریخ شاهنشاهی را لغو کرد.

امت مسلمان ایران به مبارزه خود علیه همه تلاش‌های نژادپرستانه‌ای که شاه برای بریدن پیوند ایران با تاریخ اسلام و جهان اسلام به کار می‌برد، ادامه داد؛ تا اینکه به اذن خدای متعال پیروزی بزرگ حاصل شد و ایران به خانواده امت اسلامی بازگشت. انقلاب از نخستین لحظات پیروزی کوشید همه موانعی را که باعث جدایی از برادران عرب می‌شود، از میان بردارد. اما در برابر آن، از زمامداران عرب - که خداوند ما و آنها را هدایت کند - چه دید؟ این رشته سر دراز دارد.

به هر حال در این زندان، ما از داخل سلول‌ها سروصدای بخشی از این جشن‌ها را می‌شنیدم و زندانیان علی‌رغم جوّ خشونت و وحشتی که بر زندان حکمفرما بود، خشم و ناخشنودی و مخالفت خود را با سر دادن ابیاتی از یکی از شعرا که با این بیت آغاز می‌شود، اعلام می‌کردند:

شبِ بد، شبِ دد، شب اهرمن

وقاحت به شادی گشوده دهن

انتهای پیام/

نظر شما