سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز شهادت عالم مجاهد و نماینده فقید رهبر کبیر انقلاب در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید آیتالله حاج شیخ فضلالله محلاتی است. از این رو در پاسداشت تکاپوی مخلصانه آن بزرگ، با فرزند ارجمندشان جناب محمود مهدیزاده محلاتی گفتوشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن را پیش رو دارید. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
شاید مناسب باشد که این گفتوگو را از نخستین فعالیتهای سیاسی پدر آغاز کنیم. ایشان در این باره چه پیشینهای داشتند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شهید آیتالله محلاتی شخصیتی چند وجهی داشت و به همین دلیل هم شخصیت بسیار جذابی بود. ایشان در عین حال که مورد وثوق آیتالله بروجردی بود و در سن ۲۱ سالگی با حکم ایشان برای انجام کارهای تبلیغی و سیاسی به تبریز رفت، به آیتالله سید محمدتقی خوانساری و آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی - که هر دو از عناصر مهم نهضت ملی نفت بودند- علاقه زیادی داشت و لذا در عرصههای مبارزاتی شرکت فعال داشت. از جمله زمانی که رژیم تصمیم گرفت جنازه رضاشاه را در قم دفن کند، ایشان به همراه سه چهار نفر دیگر تصمیم گرفت در فیضیه علیه این اقدام صحبت کند و طلبهها را علیه این اقدام بشوراند. همین موضوع نشان میدهد که ایشان با وجود سن کم، در شجاعت و مبارزه شاخص بود که برای چنین کار مهمی انتخاب شده بود. ایشان علاقه بسیار زیادی به حضرت امام داشت و پس از رحلت آیتالله خوانساری و آیتالله کاشانی، تماماً در خدمت نهضت امام قرار گرفت و تا پایان زندگی، لحظهای دست از تبعیت از امام برنداشت. خانه امام در کوچه قاضی در قم، درست روبهروی خانه ما بود و یادم هست شبی که امام از زندان آزاد شدند، به منزل ما تشریف آوردند. البته من در سال ۱۳۴۱، ۱۳۴۲ - که این اتفاق پیش آمد- سه چهار سال بیشتر نداشتم و جزئیات این خاطره را از دیگران شنیدم. تنها چیزی که یادم هست این است که خانهمان خیلی شلوغ بود، چون مردم آمده بودند که امام را ببینند. آن شب پدرِ مادرم، یعنی آیتالله شهیدی، روحانی و عالم بزرگ محلات هم حضور داشتند. ایشان استاد پدرم هم بودند و جدیت پدرم در درس و مشارکت ایشان در مسائل سیاسی و اجتماعی باعث شده بود ایشان را به عنوان داماد انتخاب کنند.
شاید مناسب باشد که این گفتوگو را از نخستین فعالیتهای سیاسی پدر آغاز کنیم. ایشان در این باره چه پیشینهای داشتند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شهید آیتالله محلاتی شخصیتی چند وجهی داشت و به همین دلیل هم شخصیت بسیار جذابی بود. ایشان در عین حال که مورد وثوق آیتالله بروجردی بود و در سن ۲۱ سالگی با حکم ایشان برای انجام کارهای تبلیغی و سیاسی به تبریز رفت، به آیتالله سید محمدتقی خوانساری و آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی - که هر دو از عناصر مهم نهضت ملی نفت بودند- علاقه زیادی داشت و لذا در عرصههای مبارزاتی شرکت فعال داشت. از جمله زمانی که رژیم تصمیم گرفت جنازه رضاشاه را در قم دفن کند، ایشان به همراه سه چهار نفر دیگر تصمیم گرفت در فیضیه علیه این اقدام صحبت کند و طلبهها را علیه این اقدام بشوراند. همین موضوع نشان میدهد که ایشان با وجود سن کم، در شجاعت و مبارزه شاخص بود که برای چنین کار مهمی انتخاب شده بود. ایشان علاقه بسیار زیادی به حضرت امام داشت و پس از رحلت آیتالله خوانساری و آیتالله کاشانی، تماماً در خدمت نهضت امام قرار گرفت و تا پایان زندگی، لحظهای دست از تبعیت از امام برنداشت. خانه امام در کوچه قاضی در قم، درست روبهروی خانه ما بود و یادم هست شبی که امام از زندان آزاد شدند، به منزل ما تشریف آوردند. البته من در سال ۱۳۴۱، ۱۳۴۲ - که این اتفاق پیش آمد- سه چهار سال بیشتر نداشتم و جزئیات این خاطره را از دیگران شنیدم. تنها چیزی که یادم هست این است که خانهمان خیلی شلوغ بود، چون مردم آمده بودند که امام را ببینند. آن شب پدرِ مادرم، یعنی آیتالله شهیدی، روحانی و عالم بزرگ محلات هم حضور داشتند. ایشان استاد پدرم هم بودند و جدیت پدرم در درس و مشارکت ایشان در مسائل سیاسی و اجتماعی باعث شده بود ایشان را به عنوان داماد انتخاب کنند.
اشاره کردید شهید محلاتی در جریان ملی شدن نفت هم فعال بودند. آیا از آن دوران برای شما خاطرهای را نقل کردند؟
بله، ایشان میگفتند در سال ۱۳۳۲ در جریان نهضت ملی نفت خیلی فعال بودند و یک بار در تبریز وقتی روی منبر بودند، به سمت ایشان تیراندازی میشود، منتها تیر به ایشان نمیخورد و فقط از بالای منبر خودشان را به پایین پرت میکنند و سرشان میشکند! خودشان در خاطراتشان در این باره مطالبی گفتهاند.
از مردمداری و سلوک ملاطفتآمیز شهید محلاتی با مردم بسیار سخن گفتهاند. اگر در این زمینه خاطرهای دارید نقل کنید.
پدرم واقعاً به همه محبت داشتند و از هیچ کمکی به دیگران دریغ نمیکردند. ایشان با وجود اینکه بسیار جدی درس میخواندند و در فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی هم شرکت میکردند، اما لحظهای از مردم و کمک به آنها غافل نبودند. میگفتند آن زمانی که در قم درس میخواندند، هر روز ظهر قبل یا بعد از نماز، موقعی که اتوبوس محلات به قم میرسید، ایشان به گاراژ میرفتند تا ببینند آیا افرادی که از محلات آمدهاند، در قم جا و مکانی برای اقامت دارند؟ به پزشک نیاز ندارند؟ چه مشکلی دارند؟ ایشان همشهریهایشان را خیلی دوست داشتند و تا آخر عمر هر خدمتی که از دستشان برمیآمد به آنها میکردند. هر هفته دو سه نفر از محلات به خانه ما میآمدند و این کار در دورهای هم که ایشان نماینده محلات بودند ادامه داشت و مردم بهجای اینکه مثل همه برای دیدن نمایندگان خود به مجلس مراجعه کنند، به خانهمان میآمدند. همین حسن سلوک پدر باعث شده است که در بسیاری از خانهها و مغازههای محلات، عکس ایشان را ببینید و مردم ایشان را خیلی دوست دارند.
معمولاً کسانی که فعالیتهای اجتماعی و سیاسی فراوانی دارند به این جور کارها نمیرسند، ولی پدر در مهمانیهای خانوادگی با روی گشاده حضور پیدا میکردند. ایشان با همه حتی خانمهای بدحجاب هم رفتار بدی نداشتند و همین حسنسلوکشان باعث میشد آنها هم در مقابل حاجآقا حجاب خود را رعایت کنند.
رفتارشان در جمع خانواده و بچهها چگونه بود؟
معمولاً موقعی که پدرها به خانه میآیند، بچهها ساکت میشوند تا آنها استراحت کنند. ما تازه وقتی حاجآقا میآمدند، شیطنتمان گل میکرد. حاجآقا که میآمدند، بچهها شادی و شور خاصی پیدا میکردند و با ورود ایشان شوخی و بازی و دور هم جمع شدن شروع میشد.
دیگر کدام یک از ویژگیهای پدر برای شما برجسته است؟
تواضع بیش از حد پدرم کمنظیر بود. در سال ۱۳۴۲ که به تهران آمدیم، نطنزیها هیئت کوچکی درست کرده بودند. شغل اغلبشان هم دستفروشی بود. به این شکل که با دوچرخه میل پرده، شلنگ و اینجور چیزها را میبردند و در محلهها میفروختند. پدرم در تهران منبری معروفی بودند. با این همه وقتی آنها برای هیئتشان از پدر دعوت کردند، ایشان بدون لحظهای تأمل پذیرفتند، در حالی که منبریهای معروف عادت ندارند همه جا بروند و به قولی برای خودشان شأن خاصی قائلند. گاهی پدرم مرا همراه خودشان میبردند. ماشین هم نداشتیم و اغلب با اتوبوس میرفتیم. گاهی میشد پدر برای چهار نفر صحبت میکردند! هیئت نطنزیها را هر هفته میرفتند و به این کار خیلی اهمیت میدادند. گاهی در همان عالم بچگی از پدر میپرسیدم: چرا برای چهار نفر سخنرانی میکنند؟ در حالی که مثلاً وقتی در مسجد شیخ لطفالله حرف میزدند، بیش از ۲ هزار نفر پای منبر ایشان بودند، اما برای پدرم جمعیت ملاک نبود. ایشان همواره به ادای تکلیف فکر میکردند و ظواهر دنیوی در نگاهشان هیچ مقدار و ارزشی نداشت.
طبعاً در منابرشان گریزهای سیاسی جدی هم داشتند. اینطور نیست؟
همینطور است. مرکز اسناد در کتاب مربوط به پدر، بیش از ۲ هزار سند ساواک درباره ایشان را چاپ کرده است. همین میزان سند نشان میدهد در زمینه سیاسی هم گوی سبقت را از بسیاری از مدعیان مبارزه ربوده بودند. ایشان واقعاً شخصیت بسیار خاص و تأثیرگذاری داشت و همواره میفرمود: باید مثل پیامبر (ص) دین را با عمل خودت ترویج کنی، نه با حرف! واقعاً هم همینطور بود. تلاش و جنب و جوش و انرژی پدر گاهی ما را شرمنده میکرد و سعی میکردیم تا حدودی مثل ایشان رفتار کنیم.
این همه فعالیت و کارهای گوناگون را چگونه انجام میدادند؟
پدر لحظهای آرام و قرار نداشتند. گاهی صبحها ساعت شش و نیم از خانه بیرون میرفتند و شبها ساعت ۱۲ برمیگشتند. مادرم گاهی گلایه میکردند که این بچههای شلوغ را به جان من میاندازید و میروید، اما تمام تلاش پدر برای بهبود وضعیت ما بود. ایشان با اینکه درآمد زیادی نداشت، برای اینکه ما در مدارس خوب درس بخوانیم، پول قرض میکرد! یک سال ما را در مدرسه علوی گذاشتند، ولی بعد سر قضیه آقای حلبی و انجمن حجتیه، با مدیر این مدرسه اختلاف پیدا کردند و ما را به مدرسه قدس که مدیر آن آقای آلاسحاق، پدر آلاسحاق وزیر سابق بازرگانی بود، بردند. آقای آلاسحاق مرد بسیار شریفی بودند و در زندگی من تأثیر بسیار زیادی داشتند. پدر به قدری به درس ما اهمیت میدادند که اگر در درسی ضعیف بودیم، ما را کلاس میگذاشتند یا برایمان معلم خصوصی میگرفتند. همیشه میگفتند: «تابستانها یا بروید کلاس و چیزی یاد بگیرید یا سر کار بروید. در هر حال بیکار نمانید، چون بیکاری فساد میآورد.»
مرز ملاطفت و خوشخویی ایشان تا کجا بود؟
پدر بسیار خوشاخلاق و خندهرو بودند. تا وقتی که کسی درباره ایشان حرف باطلی میزد یا تندی میکرد، واکنشی نشان نمیدادند، ولی وقتی پای مقدسات به میان میآمد، طرف مقابل هر قدر هم که از نظر اجتماعی جایگاه بالایی داشت، به شدت با او برخورد میکردند و موضع میگرفتند. معتقد بودند همواره باید طرف حق را گرفت و باطل را نفی کرد. با چنین رویکردی قطعاً انسان دشمنانی پیدا میکند.
ماجرای حمایت شهید محلاتی از بنیصدر که برای ایشان تبعات سنگینی هم داشت، چه بود؟
پدرم تابعیت محض از امام داشتند و میگفتند: «تا وقتی امام از بنیصدر حمایت میکنند، همه ما وظیفه داریم از او حمایت کنیم. هر وقت دیگر از او حمایت نکردند، ما هم حمایت نمیکنیم.» ایشان میگفتند: «تازه ۴۰، ۵۰ روز بود که بنیصدر سر کار آمده بود. من رفتم و در حضور آقای بهشتی، آقای موسویاردبیلی و چند نفر دیگر خدمت امام عرض کردم که آقا! دفتر بنیصدر را مجاهدین خلق اداره میکنند و آنها او را منحرف خواهند کرد. امام فرمودند: با بنیصدر مخالفت نکن، برو و به او کمک کن!» پدرم هم این حرف امام را آویزه گوش خود کردند. وقتی هم که امام علیه بنیصدر صحبت کردند، پدرم در زمره کسانی بودند که در مجلس سخنرانی کردند و مشکلات او را گفتند، در حالی که در دورهای به خاطر حمایت از بنیصدر، بسیار اذیتشان کرده بودند. همین برخورد نشان میداد ایشان از مشکلات بنیصدر خبر داشتند، منتها از امام تبعیت و با او همراهی کردند. پدرم به امام بسیار ارادت داشتند.
اشاره کردید که در مورد حمایت از بنیصدر بسیار مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. در این زمینه خاطرهای دارید؟
یک بار پدر در محلات به دیدن یک خانواده شهید میروند. برادر شهید به خاطر حمایت پدر از بنیصدر به ایشان توهین بدی میکنند. حاجآقا حرفی نمیزنند، در حالی که داییام نقل میکردند ایشان از شدت ناراحتی صورتشان سرخ شده بود! حاجآقا به پدر و مادر شهید تسلیت میگویند و از خانه بیرون میآیند. فردای آن روز حاجآقا آن فرد را در خیابان میبینند و انگار نه انگار که دیروز با ایشان چنین برخوردی شده بود، جلو میروند و احوالپرسی میکنند. در حالی که همین حاجآقا موقعی که کمالی شکنجهگر معروف در کمیته مشترک به مقدسات توهین میکند، به او سیلی میزنند و ذرهای از اینکه آن شکنجههای هولناک روی ایشان انجام شود، نمیترسند! حاجآقا در جایی که توهین به خودشان بود تحمل میکردند، ولی توهین به مقدسات را ابداً تاب نمیآوردند. به همین دلیل هم هست که هنوز بین مردم محبوبیت دارند و حتی در روستاهای کوچک هم اسم مدرسههایشان را شهید محلاتی میگذارند. کسی که با اخلاص کار میکند و به مقام رفیع شهادت هم میرسد، لازم نیست کسی برای زنده نگه داشتن نامش تبلیغ کند. خود خدا نام او را جاودانه میسازد. در وجود پدرم چیزی به نام منیت و خودخواهی وجود نداشت. هر چه بود برای خدا بود و خدا هم به ایشان عزت و سرافرازی ابدی داد.
اشاره کردید پدرتان به خاطر اختلافی که با انجمن حجتیه داشتند، شما را از مدرسه علوی بیرون آوردند. از برخورد ایشان با این انجمن خاطرهای دارید؟
آقای حلبی رئیس انجمن حجتیه، روحانی با نفوذی بود و مریدان زیادی هم داشت. حاجآقا از همان دوران قبل از انقلاب با انجمن حجتیه مشکل داشتند و البته آنها هم متقابلاً از حاجآقا خوششان نمیآمد. اختلاف امام با این انجمن هم بسیار جدی بود. قبل از انقلاب امام و مریدان ایشان علیه رژیم شاه مبارزه میکردند، ولی عدهای از روحانیون بودند که به مبارزات سیاسی اعتقادی نداشتند و تعدادشان هم کم نبود. عدهای معتقد بودند عزاداری و سینهزنی و گریه برای حفظ دین کافی است. امام و پیروان ایشان اعتقاد داشتند عزاداری سر جای خود محفوظ، ولی وظیفه اصلی شیعه پیروی از درس امام حسین (ع) در عاشورا و قیام علیه ظلم است. یادم هست یکی از گرفتاریهای پدرم بحث با روحانیونی بود که مبارزه را جزو دین نمیدانستند. انجمن حجتیه برای خودش فقط این وظیفه را قائل بود که با بهاییها مبارزه کند و کاری با حکومت نداشته باشد، در حالی که بهاییها دولت دستنشانده این حکومت را تشکیل میدادند. گفته میشد حتی خود هویدا هم بهایی است و بهاییها در تمام ارکان حکومت نفوذ کرده بودند. امام و مریدان ایشان معتقد بودند تمام گرفتاریها زیر سر رژیم شاه است و بر جهانخوار بودن امریکا، روسیه و غرب تأکید میکردند. در یکی دو سال اول انقلاب، امام در سخنرانی جالبی گفتند: عزاداریها باید به شیوه مرسوم انجام شوند و این باعث شد کسانی که تصور میکردند امام با عزاداری عرفی مخالف هستند، خلع سلاح شوند.
اشاره کردید شهید محلاتی در درس خواندن بسیار جدی و صاحب جایگاه علمی بالایی بودند. چگونه است که تألیفاتی از ایشان باقی نمانده است؟
ایشان بیشتر وقت خود را صرف خدمات اجتماعی و سیاسی میکرد و وقت چندانی برای تحقیق، پژوهش و نگارش نداشت. ایشان درس ۴۰ حدیث حضرت امام را تقریر کرده بود. زمانی که پدرم شهید شدند، حاج احمد آقا خواستند این تقریرات تحویل دفتر نشر آثار امام شود. این نوشتهها و چند تا از احکام را تحویل آنجا دادیم که نمیدانم عاقبتش چه شد.
شهید محلاتی مدتی نماینده امام در سپاه بودند. از آن دوران و دورهای که به دلیل هواداری از بنیصدر زیر فشار قرار گرفتند، برایمان بگویید.
اولین نماینده امام در سپاه، مرحوم آقای لاهوتی بودند که آن ماجرای رابطه منافقین و پسرشان پیش آمد و بعد از ایشان، پدرم نماینده امام در سپاه شدند. ایشان حتی با کسانی هم که از نظر فکری با آنها اختلاف نظر داشتند، همکاری میکردند و هرگز در پی ایجاد اختلاف نبودند. شهید محلاتی خیلی جدی وارد سپاه شدند و به مسائل جنگ میپرداختند. همیشه هم میگفتند: باید اختلافات را کنار بگذاریم و فقط به موضوع جنگ بپردازیم. ایشان دبیر جامعه روحانیت مبارز هم بود که در انتخابات ریاست جمهوری از بنیصدر حمایت کردند و او رئیسجمهور شد. سپس بین بنیصدر و حزب جمهوری اسلامی اختلافاتی پیش آمد و نوک بسیاری از حملات متوجه پدرم شد. مخالفان بنیصدر در سپاه هم هوادارانی داشتند که علناً علیه شهید محلاتی فعالیت میکردند. حاجآقا خیلی سعی میکردند وارد این اختلافات نشوند و روی جبهه و جنگ متمرکز باشند. خیلی هم اذیت شدند و گاهی میگفتند: انگار بین پتک و سندان گیر کردهام!
یکی از اقدامات برجسته شهید محلاتی، گرفتن امضاهای عدم دخالت نیروهای نظامی و انتظامی در امور سیاسی بود. در این باره بیشتر توضیح دهید.
عدهای از شخصیتها با این موضوع موافق نبودند، ولی شهید محلاتی بهرغم مخالفت آنها، لایحه قانون عدمدخالت نیروهای نظامی و انتظامی در امور سیاسی را تهیه کرد و امضاهایش را هم گرفت. در آن دوره مرحوم آقای هاشمی رئیس مجلس بود و، چون در حزب بود و حزب هم با این لایحه مخالف بود، ایشان هم مخالفت کرد. شهید محلاتی نزد امام رفتند و درباره این موضوع با امام صحبت کردند و امام هم در یک سخنرانی به طور علنی از این لایحه حمایت کردند و مجلس هم با فرمایش امام مجبور شد آن را تصویب کند.
در دورانی که شهید محلاتی به جبهه میرفتند، شما هم همراهیشان میکردید؟
بله، گاهی با ایشان میرفتم و کمک میکردم. ایشان خیلی به من اعتماد داشتند و میگفتند: نامههای محرمانهای را که برایشان ارسال میشود بخوانم و زیر مطالب مهمشان خط بکشم و آنها را خلاصه کنم، چون نمیرسیدند همه را بخوانند. من نامهها و مطالب را میخواندم و دستهبندی میکردم. یادم هست در عملیات فتحالمبین، حاجآقا با قرآن استخاره کردند و آیه «إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُبِینًا» (۱) آمد و اسم عملیات را فتحالمبین گذاشتند. حاجآقا همیشه در مناطق جنگی حضور پیدا میکردند و با نظامیها، از جمله سرلشکر شهید فلاحی رابطه بسیار صمیمانهای داشتند.
از رابطه پدرتان و دیگر علما، از جمله شهید مطهری، آیتالله طالقانی و... خاطرهای دارید؟
ایشان در ارتباط با مرحوم آیتالله طالقانی خاطره شیرینی را نقل میکردند و میگفتند: در سلول انفرادی در زندان کمیته مشترک هر روز صبح بعد از نماز، صدای قرآن قشنگی را میشنیدم که به نظرم بسیار آشنا بود، اما تشخیص نمیدادم. حرف زدن با مأمور و بقیه زندانیها هم ممنوع بود. بالاخره یک روز به فکرم رسید خودم قرآن بخوانم و وسط آن به عربی بگویم: شیخ فضلالله محلاتی هستم و از طرف بپرسم تو کی هستی؟ همین کار را کردم و ایشان هم قرآن خواند و وسطش گفت: سید محمود طالقانی است! معلوم شد ایشان دو سه سلول آن طرفتر بودهاند. حاجآقا قبل از انقلاب با نهضت آزادیها و مرحوم آقای طالقانی ارتباط داشتند و به جلسات انجمن اسلامی مهندسین و پزشکان میرفتند و گاهی در آنجا سخنرانی میکردند. ایشان به آقای طالقانی خیلی علاقه داشتند. شبی که آقای طالقانی فوت شدند، یادم هست که ساعت دو نیمه شب، رئیس کمیته محل به در منزل ما آمد و این خبر را به حاجآقا داد و گفت: ممکن است منافقین از این قضیه سوءاستفاده و بحران درست کنند. سریع رفتم و حاجآقا را بیدار کردم. ایشان نشست پای تلفن و هماهنگیهایی کرد که بیایند و قبل از باخبر شدن منافقین، جنازه را تحویل بگیرند.
شهید محلاتی به شهید مطهری نیز علاقه و ارادت فراوانی داشتند و در کمیته استقبال از حضرت امام در کنار ایشان و شهید مفتح در واقع کمیته استقبال را اداره میکردند. همیشه میگفتند: از آن سه نفر، دو نفر شهید شدهاند و من ماندهام!
از چگونگی شهادت ایشان برایمان بگویید، چرا در این باره روایات متنوعی وجود دارد؟
در عملیات فاو در نزدیکی فرودگاه اهواز، میگهای عراقی هواپیمای ایشان را زدند. من در آن موقع کارمند وزارت امور خارجه در بلغارستان بودم. هنگامی که خبر شهادت ایشان را شنیدم، با پرواز خود را به سوریه رساندم تا از آنجا به ایران بیایم. عمو و برادرم احمد هم به مکه مشرف شده بودند و با هواپیما به دمشق آمدند تا همگی به ایران برگردیم، اما هواپیماهای عراقی یک هواپیمای مسافربری دیگر را هم ردگیری کرده بودند و به همین دلیل پروازها برای ۲۴ ساعت لغو شدند. موقعی توانستیم به ایران برسیم که مراسم تشییع انجام شده بود و فقط توانستیم در مراسمهای ختم شرکت کنیم.
پس از گذشت سالها از شهادت پدرتان، ایشان را با چه ویژگیهایی به یاد میآورید و نگاهتان به شخصیت و عملکرد ایشان چیست؟
تجربه به من نشان داده است کسانی که خالص برای خدا و به خلق خدا خدمت میکنند، همواره یاد و خاطرهشان در ذهن مردم باقی میماند. گاهی من به مناطقی میروم و نام شهید را روی مدرسه یا مسجد یا محلهای میبینم که شهید هرگز به آنجا قدم هم نگذاشته بودند! بعد میفهمم مثلاً فلان رزمنده در جبهه، با حاجآقا برخوردی داشته و این برخورد آنقدر روی او تأثیر گذاشته که وقتی به شهر یا روستای خود برگشته، با تلاش فراوان سعی کرده است مسئولان آنجا را متقاعد کند نام شهید محلاتی را روی یک مدرسه، مرکز فرهنگی، حوزه علمیه و جاهای مختلف بگذارند و شهید هم آنقدر محبوبیت و وجاهت داشته است که آنها هم قبول کردهاند. این نشان میدهد برای انسانهای مخلص هیچ تبلیغ خاصی لازم نیست. مضافاً بر اینکه شهدا از اجر و جایگاه خاصی برخوردارند و طبق فرمایش قرآن همواره زندهاند و از برکات حضورشان دیگران را بهرهمند میسازند. هرگز به یاد نمیآورم شهید محلاتی در دفاع از خود تلاشی کرده یا سخنی گفته باشد. هر چه بود خدا بود و خدمت به خلق خدا و ادای تکلیف بدون کوچکترین توقع و چشمداشتی.
شهید محلاتی حقیقتاً ذوب در ولایت بودند و از امام تبعیت محض داشتند و در این راه از هیچ آزار و اذیت و سرزنشی هراس به دل راه نمیدادند. ایشان همواره به پیروی از امام، علیه ظلم و ستم موضعگیری میکردند و به همین دلیل هم از شش سال قبل از پیروزی انقلاب ممنوعالمنبر شده بودند و حق نداشتند حرف بزنند، چون اگر حرف میزدند، از این نوع حرفها بود. یادم هست در دوره نمایندگی حضرت امام در سپاه واقعاً اذیت شدند، چون اختلافات بین حزب جمهوری و بنیصدر، در سپاه هم انعکاس پیدا کرده بود و ترکشهایش مدام به ایشان میخورد و مخالفان بنیصدر علناً علیه ایشان فعالیت و موضعگیری میکردند. شهید محلاتی هر قدر هم تلاش میکردند وارد این اختلافات نشوند، باز هم اذیت میشدند. به هر حال زندگی به سرعت برق میگذرد. اینک که به گذشته نگاه میکنم، از اینکه در دهه پنجم زندگی خود هستم، تعجب میکنم. گویی همین دیروز بود که همراه پدر به جبهه میرفتم و در کنار ایشان بودم!
تجربه و سبک زندگی پدر را تا چه حد موفق میبینید؟
وقتی به پدرم فکر میکنم، میبینم ایشان زندگی بسیار موفقی داشتند، چون در زمره کسانی بودند که تسلیم روزمرگی نشدند و لحظهلحظه زندگیشان سرشار از خیر، برکت و خدمت است. مهمترین کاری که انسان میتواند در زندگی بکند، این است که خدا را از خود خشنود کند و شهید محلاتی انصافاً در این زمینه بسیار موفق بودند. کارهای خیر آثار و برکاتش را به مرور زمان نشان میدهد. کسانی که به مردم کمک، خدمت و محبت میکنند، برندگان واقعی هستند و پدرم از این نظر حقیقتاً برنده بودند، زیرا حل مشکلات مردم دغدغه اصلی ایشان بود و چیزی را برای خود نمیخواستند و تنها زمانی برمی آشفتند و مقابله میکردند که مظلومی مورد ظلم واقع میشد. زندگی همانند قطاری است که در هر ایستگاهی عدهای را پیاده میکند. کسی را از مرگ گریزی نیست، اما برخی از بندگان خالص خدا توفیق دستیابی به حیات جاودانه را در پرتو اخلاص و محبت بیدریغ و خدمت بیچشمداشت پیدا میکنند. ما باید از زندگی گذشتگان عبرت بگیریم و بدانیم آثار عملکردمان چه نزد مردم و چه نزد خداوند باقی میمانند و روزی به خود ما باز میگردند. به یکی از معصومین (ع) گفتند: مقدار کمی از گوسفندی که قربانی کردیم برای ما باقی ماند و بقیه را دادیم رفت. معصوم (ع) فرمودند: اتفاقاً همانها باقی ماندند و این رفت! زندگی حاجآقا بهگونهای بود که به تمامی باقی ماند و سودش نصیب ایشان شد، زیرا هیچ چیزی را برای خود نگه نداشتند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
پینوشت: ۱ ـ. فتح/ ۱
نظر شما