در گفتوگوی پیش رو به سراغ روحالله اسلامی، عضو هیاتعلمی دانشگاه فردوسی مشهد و دبیر همایش هزاره خواجه نظامالملک رفتیم تا درمورد انتقادهای اخیر فیرحی به طباطبایی پرسش کنیم. اسلامی معتقد است پروژه فکری داود فیرحی در ادامه پروژه «عقل عربی» محمد عابد الجباری و نصر حامد ابوزید است و در ایران هیچ کاربردی ندارد جز اینکه به اندیشه و هویت ایران ضربه میزند. در ادامه مشروح این گفتوگو از محضرتان میگذرد.
- اندیشه ایران دارد خیلی طرفدار پیدا میکند
- دکتر فیرحی متون ایران باستان را نمیشناسد
- دکتر فیرحی دقیقا در پروژه عقل عربی الجابری و ابوزید کار میکند
- مجموعهای از متفکران و روشنفکران ما دوست دارند ما را آواره کنند
- نمیشود از نائینی چیزی بیرون آورد که بتوان در مملکتداری از آن استفاده کرد
آقای دکتر فیرحی در سخنرانی خود در نشست نقد و بررسی آرای دکتر طباطبایی که در اردیبهشت سال 93 برگزار شد، تقسیمبندی سهگانهای که آقای دکتر سیدجواد طباطبایی از اندیشه سیاسی ارائه میدهند را رد میکنند و زیرسوال میبرند و میگویند «جریان مستقلی به نام سیاستنامهنویسی که نماینده اندیشه ایران باستان در اندیشه سیاسی ما باشد، اصلا وجود ندارد.» و در ادامه درمورد خواجه نظامالملک میگویند: «من وقتی روی خواجه نظامالملک کار کردم [دریافتم که]، نهتنها کار او ربطی به اندیشه ایرانشهری ندارد بلکه اساسا اندیشه ایرانشهری وجود ندارد. خواجه نظامالملک یک مومن متعصب و معتقد به کلام اشعری و فقه شافعی است و با اندیشه باستانی ما هیچ نسبتی ندارد.» درمورد این تقسیمبندی سهگانه چند سوال میتوان مطرح کرد. اینکه اولا آیا جریان مستقلی به نام سیاستنامهنویسی در اندیشه ایران باستان به صورت عینی وجود دارد یا خیر؟ و ثانیا ارتباط بین خواجه نظامالملک با اندیشه ایرانشهری و اساسا اندیشه ایران باستان چیست؟
در حوزه اندیشه، اندیشههای غرب به ایران وارد شد و خیلی هم طرفدار دارد. از افلاطون تا فوکو و پستمدرنها و هایدگر و خیلی دیگر از اندیشمندان غربی در ایران وارد و ترجمه شد و طرفدارانی دارند و روی اینها هم بسیار کار میشود. اندیشه اسلام هم قبل و بهخصوص بعد از انقلاب در ایران وارد شد. بهخصوص روی فقه سیاسی کار شد، چون توقع میرفت وقتی جمهوری اسلامی شکلگرفته فقه بتواند جوابگوی بسیاری از مسائل باشد. اما از زمانی که علوم سیاسی در ایران شکل گرفت و اگر ما ورود آن را با مدرسه علوم سیاسی در نظر بگیریم، همیشه نقصی در حوزه اندیشه سیاسی و علوم سیاسی داشتهایم و آن این بود که آیا ایرانیها هم دارای اندیشه هستند؟ در حوزه ادبیات، الهیات و فلسفه کتابهایی داشتیم که در اینباره بحث میکردند ولی در حوزه اندیشه سیاسی بحث نمیشد. نکتهای که مطرح شد، این بود که ما در حوزه اندیشه سیاسی هم منابع و اندیشمندان زیادی داریم که درمورد ایران کار کردند.
کسانی که در حوزه علوم سیاسی کار میکردند حوزه اسلام و غرب را پوشش دادند ولی حوزه ایران پوشش داده نشد تا اینکه جریانهایی در حوزه ادبیات و فلسفه ما آمدند و روی کتیبههای هخامنشی و ساسانی و کتاب اوستا و مجموعه متون زرتشتی در دوره ساسانیان و همینطور روی مجموعه کتابها و آثاری که از این دوره در قالب خداینامهها و شاهنامهها باقی مانده بود، کار کردند و دیدند که چقدر جریان قدرتمندی است و نزدیک به هزار سال سابقه حکمرانی دارد. بعد اینها در دوره میانه اسلامی در اوایل حکومت عباسیان توسط ابنمقفع به جهان اسلام میآید و بعدا به وسیله خواجه نظامالملک تداوم مییابد و این در واقع جریان اندرزنامهنویسی است.
اما اندیشمندان ما کلا این حوزه را به رسمیت نمیشناسند، چون نگاه آنها یا در قلمرو جهان اسلام است یا نگاه به غرب دارند. منظورم از غرب مجموعه اندیشههایی است که از سوی متفکران غربی مطرح میشود و تنها اروپا نیست و میتواند هر جایی باشد. همینطور مجموعه متفکران در جهان اسلام این بحث را مطرح میکنند و ایران را به رسمیت نمیشناسند، چون آشنا نیستند؛ یعنی منابع، مفاهیم، روشها و نوع ادبیات سیاسیای که در حوزه ایران وجود دارد را نمیشناسند.
یعنی هم آنها که به دنبال اندیشه سیاسی غربی هستند و هم آنهایی که اندیشه سیاسی اسلام را دنبال میکنند، متاثر از غربیها و جهان عرب هستند؟
اسلامگراها خود چند دسته هستند؛ برخی سنتگرا، برخی مدرن و برخی پستمدرن هستند. هر سه گروه، نسبت خوبی با ایران برقرار نمیکنند؛ یعنی ایران را به رسمیت نمیشناسند. تکلیف مدرنها یعنی آنها که اسلامگرا نیستند و مدرن و پستمدرن هستند هم روشن است و اینها اندیشه ایران را به رسمیت نمیشناسند و نقدهای جدی به آن وارد میکنند.
بحث اندیشه ایران دارد خیلی طرفدار پیدا میکند، نه بین مردم؛ چون مردم خیلی با اندیشه سروکار ندارند و بیشتر اندیشه ایران بین نخبگان رواج مییابد. به علت اینکه جریانهای روشنفکری دینی و جریانهای سنتگرایی و جریانهای مدرن میبینند فضای جدیدی ایجاد شده و بحثهای جدی را مطرح میکنند و خود نمیتوانند مخاطب جذب کنند و اثرگذاری آنها بسیار کاسته شده است، شروع میکنند به اینکه نقدهای بسیار نابجایی به اندیشه سیاسی ایران مطرح کنند. ازجمله اینکه استبدادی بوده یا مساوی با سلطنت است و با دموکراسی سازگار نیست و تبارگرست و مباحثی که اصلا هیچکدام به اندیشه سیاسی در ایران ارتباطی ندارد و اینها نقدهای بیجایی است که از سال 1320 به بعد شاهد آن هستیم. از این سال به علت غلبه جریانهای آرمانگرا ازجمله جریانهای مارکسیستی، تندروی و رادیکالیسم سیاسی توسط آنها رواج داده میشود که با سنت ایران سر ناسازگاری دارد. این را در تمام عرصهها هم میبینیم؛ هم در حوزه فیلمسازی و هم در عرصه مجلات و مطبوعات و هم در کتابها و بهخصوص در جریانهای روشنفکری این را شاهد هستیم.
مثلا همه شاعران ایران را میکوبند و میگویند اینها متملق هستند. یا مثلا فردوسی را بهطور مثال تبارگرا میخوانند و کلا نقد میکنند. یا مثلا کل دوران ایران باستان را زیر سوال میبرند و میگویند همهاش استبدادی است. آیا شما در تاریخ، کشوری را سراغ دارید که بتواند یک حکومت 400 ساله داشته باشد؟ آیا حکومت 400 ساله وقتی رواج پیدا میکند یعنی استبدادی است؟ حکومت استبدادی میتواند 400 سال دوام داشته باشد؟ ما یک حکومت 250 ساله و دو حکومت 400 ساله داریم، یعنی هزار سال! هزار سال حکمرانی در یک سرزمین با استبداد امکانپذیر است؟
بنابراین اینها بدون اینکه منابع را بشناسند و بدون اینکه وقت بگذارند یا روش علمی داشته باشند، جریانی را راهانداختند که بسیار آرمانگرا و اشتباه بود که این جریان از سال 1320 شروع شد و تاکنون هم ادامه دارد.
همانطور که شما بیان میکنید از سال 1320 این اندیشهها شروع شده است، بحثی مطرح میشود که همین گرایشی که به دنبال این است تا اثبات کند ما هم هویتی پیش از اسلام داشتیم، یک نگاه متاخر شرقشناسانه است که بعد هم توسط برخی اندیشمندان ما دنبال شده است. آقای دکتر فیرحی هم در بحث آخر خودشان حتی از لفظ «برساخته» برای توصیف آن استفاده کردند.
این جریانهای بازتاباندیشی، سادهاندیشی، پستمدرنیسم، و بحثها و جریانهای انتقادی که در جامعهشناسی و علوم سیاسی رواج یافته، ارتباط روشنفکران با واقعیت را قطع کرده است. آنها فکر میکنند باید از طریق این چارچوبها دنیا را تصحیح کنند. وقتی سراغ مفاهیم میآیند آن را بازاندیشیشده و معاصر میدانند، درحالی که در نوشتههای بسیاری از متفکران اساسا ایران وجود داشته است و ایران به وجود نیامده است! ایران صاحب منابع و متفکر بوده و نوع خاصی سیاستورزی داشته است و اینطور نبوده است که در زمان معاصر شکل گرفته باشد. اتفاقا اینها شرقشناس هستند و این نوع نگاهها شرقشناسانه است.
منظورتان کدام نگاههاست؟
این نگاههایی که مارکسیستی یا پستمدرن باشد یا نگاههای انتقادی باشد و ایران را نفی کند، شرقشناسانه است. مثلا برنارد لوئیس یکی از اولینهایی بود که روی اندیشه سیاسی در ایران کار میکرده است. او طراح کودتا علیه مصدق بوده است و خیلی فرد باسوادی بود و روی اندیشه سیاسی کار کرد. اتفاقا او طراح تجزیه ایران هم بوده است. بعد هم شاگردان او مثل پاتریشیا کرون، هویت ایران را نفی میکنند، یعنی ایران را زیرمجموعه جهان اسلام میدانند و میگویند مدل خاورمیانه بزرگ است و نیازی نیست در این حد باشد و ایران باید به سمت مدرنشدن برود و مدرنشدن برابر با تجزیه است.
من میخواهم مجددا روی موضع خود تاکید کنم. جلسهای سال گذشته در خانه علوم انسانی برگزار شد و دکتر طباطبایی در آن سخنرانی داشتند و بعد از سخنرانی از ایشان پرسیدم که در طرح نظریات خود چقدر از کربن بهره بردید؟ و ایشان هم تایید کردند که از کربن استفاده کردند. میدانیم که دو- سه کتاب اول ایشان هم ترجمه کارهای کربن است. «اسلام ایرانی» که آقای کربن مطرح میکند، با ایرانشهری پیوندهای وثیقی دارد و حتی آقای دکتر بستانی هم جدیدا روی بحث کربن تاکید میکنند. خود آقای طباطبایی در صدمین سالگرد کربن مقالهای دارند که در یادنامه کربن هم منتشر شده است و آنجا میگویند اساسا کربن یک فیلسوف سیاسی است. بنابراین کربن در اندیشه ایشان خیلی جدی است. درمورد کربن هم این غیرقابل انکار نیست که او با وجود اینکه به فلسفه اسلامی هم خدماتی کرده است اما دیدگاهی کاملا شرقشناسانه دارد.
دکتر طباطبایی با برنارد لوئیس و پاتریشیا کرون و روزنتال فاصله دارد. آنها شرقشناس هستند. خود شرقشناسان هم چند دسته هستند، یعنی همهشان بد نیستند. برخی شرقشناسان علیه ایران هستند و ایران را اصلا به رسمیت نمیشناسند و ایران را تخریب میکنند. برخی شرقشناسان طرفدار ایران و عاشق ایران هستند. مثلا کربن طرفدار اندیشه ایرانی است. به اقرار خود کربن او گمشده خود را در اندیشه و فلسفه حکمت خسروانی پیدا کرد و بنابراین کربن طرفدار اندیشه ایران است. حالا کاری به این نداریم که حرف آنها درست یا غلط است، بحث کلا سر مفهوم ایران است. ما اولا به رسمیت میشناسیم اینکه کشوری به نام ایران در دوران باستان وجود دارد و این کشور هزار سال سابقه حکمرانی دارد. در این هزار سال جزء حکومتهای معروف و امپراتوریهای بزرگی در این دوره بوده است.
این امپراتوری منابع و اندیشههای مختلفی تولید کرده و الان به دست ما رسیده و تداوم داشته است. اینطور نبوده که نابود شود. این اندیشهها بعد از اینکه ایرانیها به سمت اسلام گرایش پیدا میکنند در شاخههای مختلف تداوم مییابد، ازجمله در حکمت خسروانی که از فارابی به ابوعلی سینا و بعد سهروردی تداوم مییابد. حوزه تاریخ آن توسط طبری و بلعمی و مسکویه و جوینی تداوم مییابد. جریان اندرزنامهنویسی یا همان سیاستنامهنویسی توسط ابنمقفع و خواجه نظامالملک و غزالی ادامه پیدا میکند. در سایر حوزهها ازجمله دیوانسالاری و هنر و موسیقی و بهخصوص ادبیات فارسی، مجموعهای از متون نظم و نثر، حکمت و اندیشه ایرانی را به جهان اسلام منتقل میکند و تا الان هم ادامه دارد. این یک هویت مستقل را برای ایران به وجود میآورد. درحالی که ایران از زمانی که اعراب حمله میکنند تا زمان صفوی دارای حکمرانیهای محلی است، یعنی به لحاظ سیاسی و نظامی استقلالی ندارد ولی به لحاظ فرهنگی مجموعهای از نخبگان ایران سعی میکنند استقلال فرهنگی ایران را حفظ کنند.
این استقلال توسط خواجه نصیرالدین طوسی و همکاریای که با مغولها و تیموریان انجام میدهد، در دوره صفویه منجر به تشکیل مجدد ایران سیاسی و نظامی میشود. یعنی ایران فرهنگی وجود داشته و ایران سیاسی هم شکل میگیرد که تا همین الان هم تداوم داشته است.
یکی از نقدهای دیگر دکتر فیرحی درباره همین خواجه نظامالملک است که شما هم در مباحث خودتان به او اشاره کردید. آقای فیرحی در آن جلسه نقد و بررسی اندیشه آقای دکتر طباطبایی مطرح کردند که «در بررسی خواجه نظامالملک متوجه شدم نهتنها کار او ربطی به اندیشه ایرانشهری ندارد بلکه اساسا اندیشه ایرانشهری وجود ندارد.» ایشان قبل از برگزاری همایش ایرانشهری در دانشگاه فردوسی که شما زحمت آن را کشیدید، در جلسهای که اواخر آبانماه با عنوان «در کجا ایستادهایم؟ نگاهی به آوردهها و بایستههای دکتر داود فیرحی در دانش سیاست» برگزار شد، در جواب نامه آقای دکتر بستانی هم مجددا همین موضع و موضوع را مطرح کردند و گفتند: «[درمورد خواجه نظامالملک] احساس میکنم برداشت استادمان آقای دکتر طباطبایی به خطا نزدیکتر است تا برداشت من. فعلا چنین برداشتی، ذهن من را دربرگرفته و اگر در این سمینار مشهد هم صحبت کنم، دوباره وجوهی از این استدلال را باز خواهم کرد که خواجه را نمیتوان از فقه تسنن جدا کرد. خواجه، ایرانشهریشدنی نیست! این خواجهای که در ایرانشهری درست کردهایم، تخیل ایرانی است و اصلا چنین خواجهای وجود ندارد و ما داریم او را خلق میکنیم!» حالا سوال من از شما این است که به فرض اینکه بحث اندیشه ایرانشهری باستانی را در نظر بگیریم و روی آن بحثی نکنیم، نقطه نقد و نزاع دیگری که دکتر فیرحی مطرح میکنند اساسا ارتباط خواجه نظامالملک با اندیشه ایرانشهری(باستانی) است.
شما فرض نگیرید! کتاب وجود دارد؛ اوستا، مینوی خرد، ارداویرافنامه، اردشیرنامه و تمام این متون موجود هست. نباید فرض بگیرید، اینها هست و درباره اینها کار شده است. دکتر فیرحی این متون را نمیشناسد. شما از ایشان بپرسید، بگویید آیا دینکرد را خواندهاید؟ اصلا میدانید دینکرد چه هست؟ یا مینوی خرد یا اردشیرنامه، هیچکدام از این متون را مطالعه نکردهاند.
نکته دوم این است که خواجهنظامالملک سیاستمدار است و نگاه آقای دکتر فقهی است و دینی و مذهبی نگاه میکند و چون اینگونه نگاه میکند همهاش دنبال شیعه و سنی و اینها هستند. خواجه نظام الملک اصلا به دنبال شیعه و سنی و اینها نبوده است. او سیاستمدار است و نگاه او عملگرا بوده است. در همین همایشی که ما برگزار کردیم، خواجه نظام الملک یک موقوفه در حرم امام رضا(ع) دارد و در کتابش از امام حسین و امام علی(ع) نام برده است. یک صوفی در هرات در دوره وزیر قبل از خواجه در حصر بوده و خواجه نظام الملک او را آزاد میکند و به او میگوید من مرید تو هستم درحالی که اصلا مرید او نبوده به خاطر اینکه بتواند او را رام کند این کار را انجام میدهد. نامههای بسیار خوبی هم بین این دو ردوبدل میشود. خواجه نظام الملک از تمام اندیشهها و مکاتب مختلف در جهت تثبیت حکومت و برقراری امنیت و آبادانی در کشور استفاده میکند و بعد هم از پیامبر(ص) در کتاب خودش اسم میبرد و هم از خلفا حرف میزند و هم از امام علی(ع) و امام حسین(ع) فکت میآورد و هم از انوشیروان، خسروپرویز و پادشاهان ایران. ظاهر کتاب را که نگاه میکنید، فکر میکنید چون گرایش غالب اهلسنت بوده، او هم اهلسنت اشعری مسلک است، ولی خواجه نظام الملک دقیقا رویکرد ابنمقفع و خواجه نصیرالدین طوسی و متفکران و وزیران ایرانی است که عملگرا هستند و کاری به دین ندارند و دین برای آنها ابزاری در جهت سیاست است. برای آنها سیاست اولویت دارد. ولی دکتر فیرحی یکی اینکه ایران را نمیشناسد و دوم اینکه سیاست نمیشناسد و نگاه او دینی است. چون نگاه او فقهی، شرعی و دینی است، همواره به دنبال رگههای مذهبی و رگههای شریعتمحور در آثار این مفسران میگردد. درحالی که اینها اصلا اینطور نیستند و تاکیدشان بر شاهنشاهی و تاکید بر فرهمندی پادشاه و ارتباط بین همزادی دین و دولت، چرخه عدالت و همچنین اعتقاد به نظام کاستی و نظامهای خویشواری در اندیشه ایرانی است. همه اینها مولفههای اندیشه ایرانی است.
وقتی گزارهها را کنار هم میگذاریم، متوجه میشویم این دقیقا همان عهد اردشیر است. یعنی نامه خواجهنظامالملک و گزارههای خواجهنظامالملک عینا تکرار همان گزارههای عهد اردشیر است و منتها متناسب با روزگار خود سعی دارد از تمام مکاتب و جریانهایی که وجود دارد، خصلتهای خوب را بگیرد و در رسالهاش بگنجاند. این رساله، خیلی مهم است و بحث شریعتنامهنویسی یا اهلسنت و شیعه نیست. بحث این است که دولت در قلمرو کشورهای اسلامی نظام ندارد و باید نظاممند شود و خواجه یک نظام سیاسی را طراحی میکند. حتی نظامیههایی که ایجاد کرده برای این بود که بتواند دانشهایی تولید کنند و بتوان کشور را به شکل نظاممند اداره کرد. بنابراین به نظرم هم دکتر فیرحی (که دانشمند و محقق خیلی مهم و پرکار و قابل ستایشی است) و هم روشنفکرانی که روی این موضوع کار میکنند، میتوانند مطالعه کنند. من نزدیک به 6 سال روی اندیشهسیاسی در ایرانباستان کار کردم و کتابی با دکتر احمدوند نوشتم که تحت عنوان «اندیشه سیاسی در ایران باستان» منتشر شد. تمام منابع و مفاهیم و کارهایی که انجام شده بود را پژوهش کردیم و همچنان هم روی دورههای بعدی کار میکنیم.
اینکه سریع عنوان کنیم اینها دشمن شیعیان هستند [درست نیست]. الان برای نامگذاری خیابانها و نمادها اصلا خواجهنظامالملک را پوشش نمیدهند و میگویند او ضد شیعه است درصورتی با آنکه در آن زمان بحث شیعه و سنی بود ولی خواجه اینگونه نبود. اگر برای او این مباحث مهم بود اولین کاری که میکرد این نبود که برای زیارت قبر ائمه برود و در حرم امام رضا(ع) موقوفه داشته باشد. او با اسماعیلیه مشکل داشته. اسماعیلیه تروریست بودهاند، اسماعیلیه اول فیلسوف هستند اما اسماعیلیه دوره سلجوقیان کارهای تروریستی انجام میدادند و خواجه با اینها مشکل داشته است. خواجهنظامالملک توسط اسماعیلیه ترور میشود. فرزندان او هم وزیر هستند و آنها هم توسط فرقه اسماعیلیه کشته میشوند.
به نظر من [منتقدان این موضوع] ایران را نمیشناسند و سیاست را نمیدانند و سوم اینکه سریعا نتیجهگیریهای سیاسی و مانیفیستوار میکنند که اینها شرقشناس هستند و... و متاسفانه صبر و پژوهش ندارند.
دکتر فیرحی همچنان خود را شاگرد دکتر طباطبایی میدانند و همیشه، حتی در همین جلساتی که ایشان را نقد کردند، با احترام بسیاری نسبت به دکتر طباطبایی صحبت میکنند. از نظر شما نقطه افتراق این دو متفکر کجاست؟ و اندیشه این دو کجا از هم جدا میشود؟
من درباره آدمها بحث نمیکنم، ولی یک نکته را بیان کنم که دکتر فیرحی پژوهشگر خیلی خوبی است ولی فکر به معنای اینکه تولید اندیشه کند، ندارد. دکتر فیرحی دقیقا در پروژه الجابری و ابوزید کار میکند. دکتر فیرحی تمام کتابهای الجابری و ابوزید را خوانده است. اگر پروژه این دو متفکر بزرگ شمال آفریقا را بررسی کنید، متوجه میشوید عادل الجابری ابتدا به دنبال احیای ملیت عربی و یک ناسیونالیست عربی است و میگوید پیامبر(ص) قهرمان ما اعراب بوده و ابهت و عظمت و شکوه را به ما اعراب برگردانده است. ما عربها ملت عقبافتادهای بودیم و پیامبر(ص) ما را باشکوه کرد و تمدن اسلامی، تمدنی عربی است. ما یک عقل عربی داریم که باید مجددا احیا شود. به نظر الجابری، عقل عربی توسط ایرانیها به انحراف کشیده شده است و اعراب به لحاظ سیاسی و نظامی بر ایرانیها پیروز میشوند، ولی به لحاظ فرهنگی نمیتوانند ایرانیها را شکست دهند. به نظر الجابری، ایرانیها به لحاظ فرهنگی اعراب را شکست دادند.
یعنی اندیشه ایرانشهری عقل عربی را به انزوا کشانده است؟
بله، دقیقا همین است. جابری خیلی روی اندیشههای ایرانی کار کرده اما بهنحو منفی! یعنی همیشه میگوید ایرانیها قوی بودند و دوران باستان خود را دوباره احیا کردند و ما عربها را تحت سلطه خود درآوردند. او با استناد به ابنخلدون و ابنطفیل، معتقد است ایرانیها فلسفه و تمام دانشهای ما را ساختهاند. ایرانیها عقلشرقی یا روحشرقی خود را به ما عربها زدند و ما باید از آن فرار و نقدش کنیم و جریان عربی را دوباره احیا سازیم. به همین خاطر بر زبان عربی و بر ملت عرب تاکید میکند و میگوید دانش اعراب، فقه و دانش ایرانیها، حکمت یا عرفان و دانش غربیها، فلسفه است. ایرانیها را در سه جریان حکمت خسروانی نقد میکند. اینها دقیقا همین حرفهای دکتر فیرحی است که کامل آن را الجابری بیان کرده است.
فکر الجابری چه کمکی به اندیشه دکتر فیرحی میکند؟
الجابری میگوید ایرانیها در دو تا سه مفهوم اشکال دارند. یکی اینکه دارای اندیشههای استبدادی و سلطنتی هستند و دیگر اینکه اندیشه همزادی دین و دولت را داشتند و دیگر اینکه ضد زن بودند. او سپس جریان ایرانی را نقد میکند و این پروژه الجابری است. پروژه ابوزید هم نقد فقه سنتی و بنیادگرا و به وجود آوردن یک سیستم فقهی مبتنیبر زبان عربی برای بازتعریف یک جریان روشنفکرانه در جهان عرب است. میبینیم که او قرآن را حادث میداند و بحث زمان و مکان را باز میکند و سعی دارد با مفاهیم گادامری و هرمنوتیک پستمدرن، جریانهای بنیادگرا و تروریستی را نقد کند.
اگر شما دقت کنید [اندیشه] دکتر فیرحی پیوندی از الجابری و ابوزید است. «قدرت، دانش و مشروعیت در اسلام» دقیقا شبیه کارهای جابری است. یعنی الجابری هم در روششناسی، از کارهای فوکو استفاده میکند و دکتر فیرحی هم همین کار را میکند؛ منتهی جابری و ابوزید در سرزمین خودشان و برای اعراب افتخارآفرین هستند چون برای آنها هویت کسب میکنند و آنها را به سمت ناسیونالیسم ملی میبرند و زبان عربی را احیا میکنند، ولی دکتر فیرحی در ایران هیچ کاربردی ندارد جز اینکه به اندیشه و هویت ایران ضربه میزند. یعنی مباحثی که مطرح میکند چه فایدهای برای ایران دارد؟!
یعنی ایشان در همان کانتکس الجابری و ابوزید پروژه فکریشان را ادامه میدهند؟
بله. دقیقا در همان کانتکس است یعنی دکتر فیرحی اندیشههای اینها را خوانده و این دو نفر هم خیلی جذاب و بهشدت آدمهای پژوهشگری هستند. حافظ قرآن هستند. ادبیات عرب میدانند. استادان بزرگ دانشگاه و صاحب فکر و پروژه هستند. این دو نفر مانند طباطبایی و شریعتی هستند. یعنی پروژه فکری دارند. اما دکتر فیرحی در راستای همین پروژه عقل عربی قرار گرفته و از منظر عقل عربی، ایران را نهتنها نقد که نفی میکند. الجابری ایران را نقد میکند و این طبیعی است چون بالاخره عرب است و فکر میکند همه بلاهایی که سر کشورهای عربی میآید به خاطر ما ایرانیهاست. درحالی که ما ایرانیها کاری با آنها نداریم و آنها خودشان مشکل دارند، ولی اینها تقصیر را گردن ما میاندازند. عقبافتاده هستند یا مستبدند یا هر مشکلی دارند میگویند ایرانیها به ما گفتهاند اینطور باشید و ما اینطور نبودیم! درحالی که ذاتا اندیشه و فکر آنها مشکل دارد.
من در جایی جابری را نقد کردم. اگر افتخاری هم برای اسلام و تمدن اسلامی وجود دارد، این دستاورد ایرانیهاست. اگر ایرانیها را از جهان اسلام جدا کنید، چیزی بهجز تروریسم از آن باقی میماند؟ هنر، ادبیات، عرفان، صوفیگری و تمام مباحث و حتی زبان و ادبیات عرب و قواعد آن همه نتیجه کارهای ایرانیهاست. اینها را از اعراب بگیرید چیزی از آنها باقینمیماند. خودشان مشکل دارند و به ما ربطی ندارد. حالا دکتر فیرحی در این پروژه قرار دارد، یعنی درواقع در پروژه جابری و ابوزید قرار میگیرد و چون اندیشههای ایرانی این پروژه را قبول ندارند، احساس میکند باید آنها را نقد کند. به نظرم دکتر فیرحی باید منابع، مفاهیم، روشها، کتابها، جریانها و مکاتب ایرانی را بشناسد و بخواند چون دارد در اینجا زندگی میکند. اگر در عربستان، ترکیه یا مصر زندگی میکرد میگفتم باید آنها را بخواند، اما در ایران این حکم محلی ندارد.
در جلسه دیگری که اخیرا در نشر نی برای بررسی کتاب فقه و حکمرانی حزبی دکتر فیرحی برگزار شد، آقای دکتر نقیبزاده هم تشریف داشتند و فرمودند کاری که دکتر فیرحی میکند درواقع همین بومیسازی یا اسلامیسازی است که گفته میشود. با این توضیحاتی که شما ارائه دادید گویا دقیقا شما مخالف صحبت دکتر نقیبزاده هستید؟
بله. این اصلا بومیسازی نیست، بلکه ضد ایران است. مثلا ما میگوییم روی زبان فارسی باید تاکید کنیم. ما میگوییم با افغانستان، تاجیکستان، عراق و ترکیه اشتراکات فرهنگی داریم و باید روی اینها کار کنیم. ما میگوییم ایران دارای منابع هویتی است که باید از آن دفاع کنیم، ولی جریانهای روشنفکری هیچکدام از اینها را به رسمیت نمیشناسند و اینها را میزنند. نتیجه این کار هم تولید نسل منتقد و ضد ایران است که میخواهند از کشور بروند.
دکتر فیرحی در جلسه اخیر درباره اندیشه ایرانشهری بیان کردند این ناسیونالیسم رایج در ایران تبارگراست. من از خودشان پرسیدم که دکتر طباطبایی معتقدند رویکرد فلسفی دارند و مساله ایران بالذات فلسفی است و با رویکرد فلسفی سراغ مساله ایران میروم. آیا این نمیتواند ایرانشهری را از دام تبارگرایی رها کند؟ ایشان گفتند این سوال را باید از خودشان بپرسید، ولی تلویحا منظور ایشان بود که چنین چیزی نمیشود.
کدام یک از اندیشمندان ایرانی تبارگرا است؟ تبار به معنی نژاد است. نژاد یعنی همان نگاهی که هیتلر و فاشیستها مطرح میکردند یا کسانی که به نژاد خالص اعتقاد دارند. کدام یک از اندیشمندان ایران نژادگرا هستند؟ از کتاب اوستا، مینوی خرد، عهد اردشیر و بقیه هیچکدام نژادپرستانه و تبارگرا نیست. اتفاقا ایران مجموعهای از گروههای هویتی مختلف است. همین الان هم نگاه کنیم با اینکه چیزی از ایران هم نمانده و قسمتهای عمدهای از ایران جدا شده، اما چیزی که از ایران باقیمانده نشانگر این موضوع است. شما تختجمشید را نگاه کنید. این پلکانی که گذاشتند و ملتهای مختلف در آن دیده میشوند اینها آداب و رسوم و همهچیزشان با هم تفاوت دارد و افتخار ایران این بوده که این تکثر در یک قلمرو میتوانستند با هم زندگی کنند. این را هم هگل و هم بنیانگذاران آمریکا بیان میکنند و میگویند ما همان مدلی را که ایرانیان در زمان هخامنشیان داشتند میخواهیم پیاده کنیم که در آن هویتهای متعدد میتوانند در یک کثرت درعین وحدت با هم زندگی مسالمتآمیز داشته باشند. شما ابنمقفع و فردوسی را نگاه کنید، هر متفکر ایرانی را که میخواهید ببینید، هیچیک نژادگرا نبودهاند.
اتفاقا اگر اندیشه ایرانی داشته باشید تمام شهروندان ایرانی فارغ از قومیت، مذهب و نژاد با مسالمت درکنار هم زندگی میکنند، ولی اگر نگاه شما فقهی، مذهبی و قومیتی یعنی نگاهی غیرایرانی داشته باشید، شهروندان ایرانی با هم برابر نیستند و این را بهوضوح مشاهده میکنید و در دوران مختلف هم همین وضعیت وجود داشته است. فقط اندیشههای ایرانی هستند که در آن همه شهروندان باهم برابرند، اما در اندیشه غیرایرانی، شهروندان با هم برابر نمیشوند.
بحث دیگر دکتر فیرحی درمورد نسبت ناسیونالیسم و توسعه بود. ایشان گفته بودند ناسیونالیسم تبارگرا اساسا ضد توسعه است. در مصاحبهای که ما در ویژهنامه مشروطه «فرهیختگان» با ایشان داشتیم هم تاکید کردند پروژه روشنفکری دینی هم ضد توسعه است و برای ایرانشهری هم این را استفاده کردند. اندیشه ایرانشهری با توسعه چه نسبتی دارد و آیا واقعا اینها ضد هم هستند؟
تمام کشورهایی که توسعه پیدا کردند مانند ژاپن، آمریکا، آلمان و بقیه را نگاه کنید و شاخصهایی که در اندیشههای ایران مطرح میشود را بررسی کنید، اگر اینها با هم تطابق نداشتند! مثلا اندیشههای ایرانی بر دولت مقتدر دارای حاکمیت تاکید میکند. تمام کشورهای توسعهیافته حاکمیت مطلقه و قدرت متمرکز و حکومت قدرتمند است. آیا این در همهجا حضور داشت یا خیر؟ این نکته اول است. دوم اینکه همه بر مرزهای مشخص سرزمینی تاکید دارند. سوم؛ همه بر شهروندان برابر و شهروندانی که هویت ملی دارند، تاکید میکنند. مورد بعدی این است که همه نخبهگرا هستند.
یک کشور را به من نشان دهید که توسعهیافته باشد و مارکسیست یا آرمانگرا یا افکار روشنفکری داشته باشد! نمیتوانید پیدا کنید. بنابراین اندیشههای ایرانی بهشدت توسعهگرا هستند، ولی نه به آن مفهومی که روشنفکران دینی مطرح میکنند. اتفاقا مشکل اصلی عقبافتادگی ما دورافتادن از اندیشههای ایرانی بود. مثال میزنم، محمدعلی فروغی را با سرآمد جریانات شریعتنامهنویسی مثل نائینی که دکتر فیرحی هم روی آن تاکید دارد، مقایسه کنید. بحثهای مربوط به مجلس، پارلمان، تصویب قوا، قرارداد اجتماعی و اصولا نحوه چرخاندن مملکت را در آثار فروغی و نائینی بخوانید و ببینید کدام یک به توسعه نزدیکتر است! به نظر من تازه نائینی جزء خردمندترین شریعتنامهنویسان معاصر ماست، اما اگر توانستید از نائینی چیزی بیرون بیاورید که بتوان در مملکتداری از آن استفاده کرد، بگویید. حوزه نائینی تنها دفاع از دین است. آن هم دینی که با مدرنیته مشکلی ندارد که این هم مشخص است و نیاز به بحث ندارد. خب بعدش چهکار کنیم؟ هیچ چیزی نیست! هیچ چیزی در آثار آنها وجود ندارد و همه جدل، دعوا و درگیری است.
اما آثار فروغی را مطالعه کنید. مباحث محمدعلی فروغی بهعنوان کسی که روی اندیشه ایران کار میکند، کاملا ایجابی است. پارلمان و کمیسیونهای داخلی مجلس و قانون اساسی را بیان میکند. میدانید که قانون اساسی مشروطه درآمد درسهایی است که فروغی در مدرسه علومسیاسی تدریس میکند. اندیشههای ایرانی ایجابی هستند و به معنای علم سیاستند، ولی اینها [مباحث نائینی و... ] جدل هستند که 60-50 سال دیگر ردی از اینها نمیبینید. فردوسی و حافظ را تا هزار سال دیگر همه میخوانند، ولی مطمئن باشید در آینده کارهای روشنفکران دینی و متفکران که بحثهای روز را انجام میدهند هیچکدام ماندگار نیست و همه از بین میرود.
چیزهایی اصل است و مبنا دارد ولی چیزهایی هست که مبنا ندارد. من به اینها اندیشههای بیخانمان میگویم، یعنی اندیشههایی که آوارهاند و مبنا ندارد. ما باید بفهمیم کدام اندیشهها بیخانمان هستند و به نظر من کارهایی که دکتر فیرحی انجام میدهد یک جور اندیشههای بیخانمان و آوارهاند و جایگاه ندارند. متن ندارند. شما میگویید کدام کشور توسعه پیدا کرد و به گذشته رجوع کرد؟ مگر توسعه ایتالیا جز از راه رجوع به اندیشههای ماکیاول است؟ و مگر ماکیاول جز به یونان ارجاع میدهد؟
بحثهای مونتسکیو و هابز را نگاه کنید، تمام اینها احیاکننده روم و یونانباستان هستند. الان آمریکا و حتی عربستان، قطر و ترکیه دارند برای خود هویت میسازند. ما هویت داریم ولی مجموعهای از متفکران و روشنفکران ما دوست دارند ما را آواره کنند. نمیدانند و تبعات فکرشان چنین میشود. تبعات آن آواره کردن ملت است. البته ایران در دورههای بحرانی توانسته خود را جمع کند و متفکران دیگر توجه داشتند و این اتفاق نخواهد افتاد. ولی اینها اذهان عمومی و مردم را به سمت آرمانگرایی سوق دادند و باعث شدند وقتی امروز که اسم اندیشههای ایرانی میآید همه مفاهیم بد در ذهن تداعی شود. اینها نتیجه کارهای شاملو، صمد بهرنگی، شریعتی، آلاحمد و خیلی از متفکران بیاصالت ماست. آنها ایران را نهتنها نقد که مورد نفی قرار دادند. اینها باعث شدند الان جوانان ما بخواهند از کشور بروند. همه دوست دارند نقد کنند و همه یکمشت نقاد تحویل دادند که دوست دارند همهچیز را ویران کنند. این نتیجه افکار مخرب و بیجایی بود که وارد شد و نقد هم نشد. اما خوشبختانه الان نقد میشوند و درواقع نقاط مخرب اندیشه آنها دارد عنوان میشود.
* نویسنده : محمد محسن راحمی روزنامه نگار
نظر شما