خبرگزاری فارس سمنان- محدثه عباسی: چگونگی پردازش زندگیاش چند روز ذهنم را درگیر کرد.
نمیدانستم برای شروع، کدام یک از دردهای زندگیاش را به رشته تحریر درآورم. چگونه بنویسم که کرامتش خدشهدار نشود؛ که مخاطبم گمان نکند برای دیده شدن اغراق کردم؛ که به مسؤولم عمق فاجعه منتقل شود و دهها اما و اگر دیگر.
تصورم از چهره این زن که هر ثانیه از دو دهه زندگیاش پر از فلاکت و آوارگی بود، کمی مخدوش و ناامیدکننده بود.
برای دیدنش ثانیهشماری میکردم؛ در دیدار با او، مقابلم زنی را دیدم که نگاهش قصهای دردناک داشت؛ چشمش همانند گوی الماسی بود که در سیاهی اشک رها شد؛ تألمی در پس نگاهش هویدا بود که نهیبی برای ابراز تمام اندوه درونیاش بود.
تصویری از منزل زهره مبارکی که حمام آن هنوز در ندارد!
هر روز کتک میخوردم و زندانی میشدم
و زهره اینگونه شروع کرد: 12 سالم بود که ازدواج کردم. همسرم شکاک و بدبین بود. به علت مصرف زیاد مشروبات الکلی تعادل روحی و روانی نداشت. روزی نبود که از گزند کتکهایش در امان باشم. در کنار همه خاطرات تلخ آن روزها، سیزده سالگیام و کتک خوردن با دست و پای بستهام را فراموش نمیکنم.
انگار درد آن روزها مثل خوره به جانش افتاد؛ آهی کشید و بریده بریده و مضطرب ادامه داد: در آن سالها، یک روز کشانکشان مرا به جنگل برد، دست و پایم را بست و بعد از اینکه مرا به باد کتک گرفت، در جنگل رهایم کرد؛ صدای زوزه گرگها آزاردهنده بود و مرگ را در دو قدمیام حس میکردم.
در پاسخ به نگاه متعجب و کنکاشگرم گفت: این یک مورد از هزاران نقشه شومی بود که شب طراحی و روز اجرایش میکرد؛ نمیدانم چگونه اما از این ماجرا جان سالم به در بردم.
به او گفتم اگر یادآوری گذشته عذابآور است، ادامه ندهد؛ با پر شالش گوشه چشمش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: هر روز به طرز فجیع و دردناکی کتکخورده و زندانی میشدم. شب برفی و تلخ زمستان آن سالها هم از خاطرم محو نمیشود. رد شلاقهایی که بر بدنم اصابت میکرد تا مدتها تازه بود و عذابم میداد.
آن شبهای شوم زمستان را تا صبح گریه میکردم. از سرما بدنم بیحس بود و صدای سوز استخوانم را میشنیدم. روزهای بدی بود. برای رهایی از آن روزها تلاش کردم و نشد. به زور و کتک خواست بچهدار شویم.
کمی سکوت کرد. نمیدانم چه شد؛ اما جرأت شکستن سکوت سنگین بین خودم و او را نداشتم؛ با صدای سوت سماور بلند شد و چای دم کرد.
با دستانی که میلرزید، چای را مقابلم گذاشت. وقتی روبهرویم نشست، آرام پرسیدم بچهدار شدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت: در چهارده سالگی مادر شدن را تجربه کردم. 40 روز پس از تولد فرزندم، همسرم به علت مصرف زیاد مشروبات الکی از دنیا رفت.
در دلم گفتم از دست آن بیوجدان راحت شد، اما حرفهای زهره بوی دردی عمیقتر داشت.
نگاه پرملالش را به نگاهم گره زد و گفت: این پایان، به معنای اتمام دوران تلخ زندگیام نبود بلکه آغاز دوره دوم زندگی پرتنش و زجرآورم بود.
زهره مبارکی با بیماری آر.پی چشمی مواجه شده است
3 سال محبوس در خانه!
زنی چهارده ساله بودم و با یک بچه راهی جز بازگشت به منزل پدرم نداشتم. حرفهای پرگزند مردم، رهاورد این بازگشت تلخ بود؛ از اینرو، زندانی شدن در کنج خانه را بر آزادی پرگزند و نگاه پرطعنه اطرافیان ترجیح دادم؛ سه سال به این وضع تن دادم؛ تنها محبوس در خانه!
در میان گفتن دردهایش هم، دست از میهماننوازی نمیکشید. اصرار داشت از خودم پذیرایی کنم. پرسیدم: بعد از فوت همسرت خواستگار دیگری داشتی؟
آبی نوشید. روسریاش را مرتب کرد و گفت: هفده ساله بودم که پسرخاله مادرم به شرط پذیرش فرزندم، به خواستگاریام آمد.
تصمیمگیری سر رفتن و ماندن تصمیم سختی بود. بیم تکرار خاطرات تلخ گذشته، فرار از دوران پرتنش حال و اضطراب برای آینده فرزندم، وادارم کرد به ازدواج دوم تن دهم؛ به امید شروع یک زندگی خوب راهی تهران شدم اما زهی خیال باطل!
خانواده همسرم مخالف زندگی فرزندم کنار ما بودند. بداخلاقیهایشان حد نداشت. هر روز پسرم مورد آزار و اذیتشان قرار میگرفت. یک سال سخت و طاقتفرسا به همین منوال گذشت. چهار سالگی فرزندم به خاطر آزار و اذیتهای اطرافیان، با افسردگی همراه بود.
بیماری زهره به علت عدم تأمین هزینه جراحی هر روز پیشرفت میکند
اسباب زندگیام را در خرابه چیدم
زهره از سنگاندازیهای خانواده همسر اولش برای پس گرفتن بچه گفت که راهی جز منتقل کردنش به ایوانکی نداشت.
در حالی که لبخند بیاراده و تلخ گوشه لبش خشک شده بود، ادامه داد: انگار در ورق زندگیام روی خوش معنایی نداشت؛ فرزند دومم به دنیا آمد و همسرم به علت مصرف زیاد مواد مخدر، شغلش را از دست داد.
از منزلی که در آن ساکن بودیم، هم عذرمان را خواستند. روزهای بدی بود. هر 6 ماه به خاطر اعتیاد همسرم اسبابکشی داشتیم. چند ماه به علت نداشتن درآمد و مکان، اسباب زندگیام را در یک خرابه مستقر کردم و رویش پلاستیک کشیدم.
مبهوت به دهان زهره چشم دوختم و او حال زار آوارگیاش را شرح میداد؛ از کتک خوردن همسر و خانوادهاش که انتظار داشتند از راه دزدی امور را بگذراند، گلایهها کرد.
به زهره گفتم نمیتوانستی با تصمیمی اساسی ناجی خودت و زندگیات باشی، تلخندی زد و گفت: تصمیمم ادامه تحصیل و دست و پا کردن کار برای خودم بود.
مصمم شدم تا به هر مشقتی شده درسم را بخوانم. گاهی حتی پول رفت و آمد و کرایه ماشین نداشتم. مسیر مشیریه تا ته اتابک که با ماشین نیم ساعت زمان میبرد، را بهناچار دو ساعت با پای پیاده باید طی میکردم.
کم پیش میآمد غذایی برای خوردن داشته باشیم. همسایهها از سر دلسوزی و ترحم برایم غذا میآوردند. از خودم میگذشتم و غذا را به دخترم میدادم تا ضعف نکند.
پزشکان بیم نابینایی زهره مبارکی را میدهند
با شکم گرسنه پشت در اتاق مدیر مینشستم
گفتم عجب مقاومتی! باز هم لبخندی تلخ زد و گفت: شاید خاصیت کویر است و بعد ادامه داد: با همه سختیها هیچوقت از تلاش برای نجات خودم و زندگیام دست نکشیدم؛ به هر طریقی بود درس خواندم و دیپلم گرفتم و با کمک برادران همسرم، او را به کمپ بردیم تا ترک کند؛ یک سال هم میهمان پدرم شدم و از همسرم پرستاری کردم تا پروسه ترک با دشواری کمتری طی شود.
هر بار که زهره سکوت میکرد و به کنج خانه زل میزد، منتظر بازگویی یک اتفاق متفاوت از زندگیاش بودم.
ادامه داد: با مراجعه به بهزیستی و با مدرک دیپلم خیاطی وامی دست و پا کرده و منزلی را در تهران اجاره کردم؛ بعد هم مصمم شدم همسرم را به شغل سابقش برگردانم.
پرسیدم چگونه یک معتاد؟ مگر اطمینانی به او هم بود، گفت: مدتها از صبح تا شب و با شکم گرسنه پشت در اتاق مدیرش نشستم و تقلا کردم که با برگشتش موافقت شود و بالاخره بعد از رؤیت معاینات پزشکی و تأیید پاک بودنش، شرایط بازگشت به کارش فراهم شد.
زهره از کار کردن پا به پای همسرش میگوید و خانوادهاش که پشتوانه خرید خانهای محقر شدند.
در دلم قندی آب شد و گفتم پس این قصه تلخ یک روی خوش هم داشت، زهره انگار صدای تصورات ذهنیام را میشنید، ادامه داد: 6 ماه میشد که حس کردم تلاشم برای حفظ زندگیام بینتیجه نبوده؛ اما متوجه ازدواج پنهانی همسرم شدم. پس از درگیری مفصل از خانه من را راند.
باورش برایم سخت بود، خواستم بگویم داستان که برایم تعریف نمیکنی؟ زهره اما غرق در تشریح زندگی مشقتبارش بود؛ ترجیح دادم سکوت کنم و او ادامه داد: پس از دو سه سال کشمکش و نادیده گرفتن حقم از خانه و زندگی، جدایی را بر این زندگی خفتبار ترجیح دادم.
در این مدت از ادامه تحصیلم دست نکشیدم در رشته حسابداری پذیرفته شدم. با تلاش و ممارست در بوفه دانشگاه مشغول به کار شدم و درس خواندم. مدتی بعد در مدرسه غیرانتفاعی مشغول به تدریس شدم.
او کم نمیآورد؛ درس میخواند و مدرک کارشناسی میگیرد
فصل جدید دردهای زهره
دیگر درباره خوشی یا ناخوشی زندگی زهره پیشداوری نمیکردم، فقط شنونده بودم؛ تا اینکه فصل جدید دردهای زندگی زهره مثل پتکی بر سرم آوار شد.
زهره درباره آغاز تیرگی روزهای زندگیاش اینگونه گفت: درست در روزهایی که حس کردم سراشیبی زندگی را پشت سر گذاشتهام؛ یک روز متوجه کمسویی یکی از چشمانم شدم. با مراجعه پزشک و انجام آزمایش و عکس، تشخیص پزشکان بیماری آر.پی چشمی بود.
آر.پی رتینوبلاستوم از سرطانهای بدخیم چشم؟ و زهره ادامه داد: بدبختانه بله! طی مدتی که در تهران مستقر بودم، دو بار به خاطر افسردگی شدید در مرکز درمانی اعصاب و روان بستری شدم.
یکبار همسرم با ضربات سهمگین سرم را در خیابان به زمین کوبید و سه روز بیهوش بودم. وقتی برای پیگیری بیماری چشمی آر.پی مراجعه کردم، نظر پزشکان له شدن رگهای پس سرم بود که بر اثر ضربههای مکرر و عدم پیگیری از بین رفته و علاجش تنها جراحی بود.
زهره گفت: یکبار جراحی کردم و جواب قطعی نگرفتم. پزشکان میگفتند: این رگهای آسیبدیده باید خارج شود و هزینه موردنیاز آن 10 میلیون تومان بود؛ از اینرو، اقدام نکردم.
سردردهای طولانی امانش را بریده و چارهای جز تحمل ندارد و تنها راه بهبود وضعیت و رهایی از این دردهای عذابآور، جراحی است.
چشمانی که کمکم بیفروغ میشود
سنگینی بغضی را روی سینهام حس میکردم که حتی تاب شکستنش را هم نداشتم، ذهنم پر از علامت سؤال بود، الآن وضعیت زهره چه میشود؟ او از افسردگی و اضطراب شدید که پیشرفت این بیماری را سرعت داد، میگوید.
باورم نمیشد یکی از چشمان معصوم زهره تنها 10 درصد بینایی دارد و چشم دیگرش هم نیمی از بینایی خود را از دست داده است؛ این یعنی: زهره در آستانه نابینایی.
به فکر فرو رفتم، کمکم صدای زهره در سرم محو میشد، آیا او راست میگفت؟ صدایی در سرم با نهیب بلند گفت: چرا باید دروغ بگوید، او روبهرویت نشسته، با چشمان کمسو و زندگیای که مشقت از آن فرومیریزد.
به خودم آمدم و زهرا ادامه داد: کلیهها و مثانهام هم به خاطر کتکهای مکرر آسیب دیدند و باید جراحی میشدم. مبلغی را با رو زدن به این و آن قرض کردم تا صرف هزینه عملم کنم؛ اما هنوز موفق به پس دادن طلبهای مردم نشدهام.
تراژدی مرگ پدر
چند ثانیه سکوت در فضا حاکم شد. صدای ذوب شدن یک انسان را میشنیدم. این بار اما تراژدی مرگ پدرش را رو کرد.
پدرم دو سال پیش دچار سرطان کبد شد و به رحمت خدا رفت و غمبارتر اینکه اکنون من ماندم و دو چشم کمسو، یک مادر بیمار دیابتی، دو فرزند محصل و حقوق ناچیز بازنشستگی پدر که نمیدانم علاج کدام زخممان کنم.
بیماری پدرم هم بهنوبه خود حدیث مفصل و دردآوری داشت؛ برای درمان او هم بدهکار مردم شدیم.
زهره از تکاپویش برای شغل ایدهآل با وضعیت جسمانیاش هم گفت. به نظرم یک امیدواری واهی بود؛ اما او ادامه داد: در حال حاضر به خاطر مشکل چشمانم، قادر به کار کردن با رایانه و ... نیستم؛ بعد از اخذ مدرک کارشناسی حسابداری بهصورت حقالتدریسی در مدرسه غیرانتفاعی مشغول ؛ هر چند دریافتیام ناچیز و کمتر از 400 هزار تومان بود؛ اما کمکحال زندگیام بود.
با کمک کمیته امداد تسهیلاتی گرفته و منزلی در ایوانکی ساختم؛ اما به خاطر مشکلات مالی منزلم را اجاره دادم.
سراشیبی زندگیاش زیاد بود؛ اما خفقان قلب گرفتم. قادر به شنیدن مصائبش نبودم. او میگفت و گاهی اشک میریخت؛ به افراد زیادی برای کار رو زدم اما نگاه جامعه به زنی با موقعیت من نگاه درستی نیست؛ با انبوهی از مشکلات ایام را میگذرانم.
سالهای سوخته زندگی زهره
سالهای سوخته زندگی زهره و وضعیت تأسفبار فعلیاش که در آستانه نابینایی است، همچون زخمی سهمگین در وجودم ریشه دوانده بود؛ این گزارش را بنا به خواسته او منتشر کردیم؛ اما زهره کیست و سالهای سوخته روایت زندگی چه کسی است؟
«زهره مبارکی»، شاعر و نویسنده اهل ایوانکی است که تاکنون به کمک یک ناشر و کمیته امداد یک مجموعه شعر و یک رمان از سرنوشت خود با نام «سالهای سوخته» را چاپ کرده است.
از بد روزگار، آخرین ایستگاه برای توجه به آلام خود را انتشار درد و زخمهای زندگیاش اعلام کرد؛ فارس علیرغم میل باطنی و تنها برای دیده شدن این بانو و توجه به او به نگارش بخش کوچکی از زندگیاش متوسل شد.
انتظار فارس از مسؤولان و خیران، اقدام عادلانه پیش از خدشهدار شدن کرامتش بیش از این است؛ دین مبین اسلام همواره حفظ کرامت انسانها را از اوجب واجبات دانسته و خداوند متعال در قرآن کریم درباره اهمیت احترام به انسانها میفرمایند «ما بنیآدم را در کرامت بر همه خلایق فضیلت و برتری دادهایم».
در سالهای اخیر برای دستیابی افراد به جایگاه واقعیشان، مجموعهای از بایدها و نبایدها تدوینشده که رعایت آن بهزعم برخی، مردم را به جایگاه و حقوق واقعیشان در جامعه نزدیک میکند.
این حقوق که از آن به نام حقوق شهروندی یاد میشود، در واقع وقتی محقق میشود که تمامی افراد یک جامعه در کنار یکدیگر از فرصتهای اقتصادی، اجتماعی، مدنی و سیاسی یکسان برخوردار شوند. اینکه طراحان حقوق شهروندی در تحقق اهدافشان توفیقی کسب کردهاند یا اصلاً بدنه جامعه از وجود چنین حقوقی آگاهاند یا خیر؟ پرسشی است که پاسخ آن شاید چندان خوشایند نباشد!
سوژه مربوط به این گفتوگو با عنوان «هنرمندی در آستانه نابینایی» در سامانه فارس من ثبت شده و خبرگزاری فارس استان سمنان آن را پیگیری کرده است.
انتهای پیام/74034/م30/و
نظر شما