الهام فلاح
داستاننویس
«دستاویز من برای ادامه زندگی، ساختن جهانی است منظم، دنیای رمان یا داستان، به امید گرفتن ضرب هرج ومرج جهان بیرون.» این بخشی از سخنان غزاله علیزاده (1375-1327) است در مراسم اهدای جایزه بهترین مجموعه داستان سال 1372.
او از آن نویسندههایی است که حتی با گذشت بیش از بیست سال از مرگش همچنان کاریزماتیک بر بالابلند نشسته است. مثل معروفیست که می گوید، اگر دیدی آدمها پشت سرت حرف زدند و قصه ساختند، بدان راه را درست میروی، پس همان را پیش برو. غزاله علیزاده بعد از مرگش همچنان دستمایه شایعه و قصهپردازی همه نوع جماعتی بوده و هست. از نویسنده و همکار و هم صنف بگیر تا خواننده و خبرنگار و روزنامهنگار و فیلمساز. اما بواقع چرا زنانی چون غزاله یا فروغ اینقدر بهطور رشکزایی همیشه محل گرهافکنی و طرحسازیهای ذهنی بودهاند؟
فروغ با آن شعرهای پر کنایه و ایهام و آن زندگی شخصی و آن مرگ مشکوک و غزاله هم با داستان مطول و تاریک و تلخ «خانه ادریسیها» و زندگی خصوصی و فرزندخواندهها و مرگ بشدت مرموز و بیبدیلش. کافیاست نام غزاله علیزاده را در یکی از موتورهای جستوجو تایپ کنید. چندین روایت گوناگون از مرگ و زندگی و روابط شخصیاش خواهید یافت که راستی و ناراستی هیچکدام مشخص نیست. اما آیا همه اینها برای این نیست که کسی مثل غزاله حتی بعد از بیست سال از مرگ خودخواستهاش همچنان برای زمانه ما زنی روشن و پیشرو محسوب میشود؟ غزالهای که نه تحصیل در رشتهای نو و نه غربت فرانسه و نه مرگ پدر و نه سلوک خاص زندگی دوران دانشجوییاش در تهران یا دو ازدواج با مردانی که هر دو صاحبنام و نه حتی فضای بسته و مهجور ادبیات و داستاننویسی برای زنان آن زمان او را از معرکه بیرون نراند. بههمین سبب شاید بعید باشد گمان کنیم زنی اینقدر قوی که هوش و قدرت خلاقه خود را در شاهکارش خانه ادریسیها نشانمان میدهد، بابت ترس از مرگ در اثر بیماری و درد سرطان اقدام به خودکشی کرده باشد. این تکههای کم و گم پازل را که کنار هم بگذارید شما هم به این روایت و طناب و حلقهدار و آن جنگل مهآلود جواهرده شک خواهید کرد.
باورتان نمیشود که چیزی از راه رسیده و این زن را از ادامه زندگی برای ساختن همان جهان داستانی عاری از هرج و مرج جهان بیرون ناامید ساخته باشد. آن وقت است که بدتان نمیآید دل به دل هزار روایت گوناگونی که از زندگی و مرگ غزاله علیزاده ارائه میشود بدهید و هر کدام را که به مذاقتان خوش آمد باور کنید. غزاله علیزاده شاید در سبک آثار و نوشتههایش شباهتی به سیلویا پلات نداشته باشد. اما خوب که نگاه کنید شباهتهایی زیادی بین نگاه این دو به زندگی و مرگ خواهید یافت و وای به روزی که نویسندهای خیال کند حتی جهان زیبا و سالم و درست داستانهایش برای تحمل دنیای بیرحم و کثیف و تاریک بیرون کمکی نخواهد کرد. آن وقت شاید حتی نتواند صبوری کند تا سرطان کمکم کارش را بکند و نفساش را ببرد. هنر مردن شاید والاترین و آخرین هنری باشد که غزاله علیزاده با دهن کجی به استیلای تودههای بدخیم سرطانی، به اختیار و اراده اویی که خالق جهانهای داستانی باب میل و اراده خود بوده است، آن را به رخ کشید.
نظر شما