حسین فردوست در زمره فرومایگانی است که درپی آنچه در افواه بدان «شانس» اطلاق میشود، عمری از تنعمات همجواری با قدرت و ثروت برخوردار شد. مروری بر زندگی اینگونه چهرهها در آستانه چهلمین سالروز پیروزی انقلاب، نمایانگر آن است که مردم در رستاخیر ۵۷ برای برانداختن کدامین مناسبات سیاسی و اخلاقی به پا خاستند و در طریق آن انبوهی بیشمار فداکاری کردند.
از تبار فرودستان
از تبار فرودستان
حسین فردوست، کودک فقیری که سیر حوادث زمان او را همنشین اشراف و اغنیا ساخت، در سال ۱۲۹۶ ش. در تهران متولد شد. آنها پنج خواهر و برادر به ترتیب به نامهای ایران، توران، حسین، نصرتالله و مهین بودند. پدرش سیفالله، افسر ژاندرمری بود که برای امرار معاش خانواده خود به مأموریت خارج از تهران در شهرهای بدآب و هوا میرفت تا فوقالعاده خارج از مرکز بگیرد و خانواده خود را اداره کند. شغل پدر و فرمان رضاشاه، حسین را نیز در سال ۱۳۰۴ در سن هفت سالگی وارد دبستان نظام ساخت.
در دبستان نظام
در دبستان نظام اکثر شاگردان از خانوادههای درباریا ن، وزیران و نظامیان بودند. تحصیل در همین مدرسه باعث شد حسین که از یک خانواده ثروتمند و درباری نبود، نوعی حس تواضع و خودکوچکبینی همیشگی در برابر اشراف و اغنیا داشته باشد؛ همان حس و خصوصیتی که اشراف دوست دارند در نوکرانشان وجود داشته باشد. اوضاع بر این منوال بود تا اینکه روزی سرلشکری به نام امیر موثقنخجوان وارد دبستان نظام شد. این سرلشکر به دستور رضاشاه مأمور شده بود تا از بین ۳۰ نفر شاگرد مدرسه سه همشاگردی با خصوصیات منحصربهفرد برای کلاس ویژه ولیعهد ایران که رضاشاه مخصوص او درست کرده بود، برگزیند. سرنوشت چنین خواست که حسین بعد از انتخاب پسری از خوانین بختیاری و پسر یکی از امرای ارتش سومین نفر منتخب باشد.
صبح روز بعد حسین همراه دوستانش به کلاس مخصوص ولیعهد که ساختمان مجزایی در دانشکده افسری بود وارد شد. پس از پایان درس و اعلام زنگتفریح، ولیعهد در حالی که دستش را روی قلاب کمربند گذاشته بود و با حالتی متکبرانه قدم میزد پیشاپیش سایرین از کلاس خارج شد. وی با این طرز حرکات میخواست همه بدانند که او ولیعهد و شاه آینده است. در همین کلاس درس خصوصی بود که کمکم رابطه حسین با شاه آینده ایران شکل گرفت. رضاشاه پدر محمدرضای ولیعهد، گاهی برای سرکشی به پیشرفت آموزشی فرزندش به مدرسه نظام میآمد. در یکی از بازدیدها توجهش به حسین که پسری مطیع، حرفشنو و درسخوان بود جلب شد. برای همین به وی امر کرد برای آماده کردن تکالیف درسی همراه محمدرضا به کاخگلستان بیاید.
در کاخ گلستان
فردای آن روز حسین صبح زود از خواب بیدار شد و با ترس و هیجانی که در چهره داشت به کاخگلستان که ولیعهد آنجا زندگی میکرد حرکت کرد. کاخگلستان در جنوب تهران در خیابان سپه (امام خمینی فعلی) قرار داشت. وی که تا پیش از این تصوری از یک قصر باشکوه نداشت پس از رسیدن به کاخ محو تماشای آن شد. نزدیک در کاخ که رسید خدمتکار، در را برای وی که از نگاهش شگفتزدگی میبارید باز کرد و دست حسین را گرفت و وارد سالن کاخ کرد. خدمتکار وی را به مادام ارفع معرفی کرد. مادام ارفع به دستور رضاشاه وظیفه آموزش و رسیدگی به امور شخصی ولیعهد، چون نحوه غذا خوردن و برنامه غذایی، زمان انجام دادن تکالیف، زمان ورزش کردن، امور نظافت، آموختن زبان فرانسه و... را برعهده داشت. کاخگلستان کاخ بزرگی نبود ولی در چشم حسین که از خانواده فقیری بود و کاخ دیگری ندیده بود بزرگ مینمود. برای همین از هر فرصتی استفاده میکرد تا به گوشههای مختلف کاخ سرک بکشد. محوطه بزرگ و پر درخت کاخ جان میداد برای بازی کردن، ولی، چون ولیعهد همبازی بدقلقی بود اوضاع همیشه بر وفق مراد نبود. او موتورسیکلتی داشت که اجازه نمیداد احدی به آن دست بزند. همین موضوع باعث رنجش و قهر حسین شد و کاخگلستان را که در ابتدا آنگونه هوش از سر او ربوده بود، ترک کرد و گریان به کلبه محقر خود بازگشت، اما رضایت این کودک آنقدر برای رضاشاه اهمیت داشت که دستور داد آن موتورسیکلت را به حسین بدهند و موتورسیکلت دیگری برای محمدرضا تهیه کنند.
در اولین سفر خارجی
مدتها از آغاز دوستی حسین و محمدرضا نگذشته بود که رضاشاه در سال ۱۳۱۰ تصمیم گرفت ولیعهد را برای ادامه تحصیل به سوئیس بفرستد. وی باید ملازم ویژهای هم میداشت و چه کسی بهتر از حسین ساده و درسخوان ولی او به هیچ وجه تمایلی به این سفر نداشت و به محض شنیدن دستور اجباری سفر آثار ناراحتی در چهرهاش نمودار شد. رضاشاه علت را جویا شد. او گفت: اگر خانوادهاش را ترک کند مادر و چهار خواهر و برادرش تنها میشوند، به خاطر اینکه پدر مشغول خدمت در بندرعباس است و فقط هر شش ماه یکبار نزد آنها میآید، بنابراین او حکم مرد خانه را دارد، اما رضاشاه که به شدت اصرار داشت حسین حتماً همراه محمدرضا به سوئیس برود، دستور انتقال محل خدمت سیفالله فردوست را از بندرعباس به تهران صادر کرد. بدین صورت حسین فردوست بیهیچ عذر و بهانهای با محمدرضا برای ادامه تحصیل راهی دیار فرنگ شد. برای رفتن به سوئیس حسین و محمدرضا همراه با خانواده به بندر پهلوی (بندر انزلی) رفتند و آنجا سوار بر کشتی شدند. همسفران آنها علیرضا برادر کوچک محمدرضا، عبدالحسین تیمورتاش (وزیر دربار) و پسرش مهرپور، دکتر مؤدبالدوله نفیسی و مستشارالملک (معلم فارسی ولیعهد) بودند. رضاشاه همراه با سایر درباریان در بندر آنها را بدرقه کرد و تا کشتی روسی حامل ولیعهد از نظر ناپدید نشد چشم از افق برنداشت.
در مدرسه له روزه
مسافران هنگامی که به بادکوبه رسیدند از کشتی پیاده شدند تا بقیه مسیر را سوار بر ترن طی کنند. تا رسیدن به لهستان سه روز در ترن بودند و در لهستان باز هم ترن دیگری به مقصد آلمان عوض کردند. در نتیجه پس از چند روز از طریق خاک آلمان وارد شهر لوزان در کشور سوئیس شدند. لوزان شهری بود که مدرسه محل آموزش آنها آنجا قرار داشت. این مدرسه که در واقع ورود به آن مرحله جدید در زندگی حسین کوچک بود «لهروزه» نام داشت و از مدارس معروف اروپا بود که به علت شهریه بسیار بالاـ سالی ۷هزار تومانـ فقط پذیرای فرزندان خانوادههای درباریان، مقامات سیاسی و اشراف ثروتمند از سراسر جهان بود، اما آنها نتوانستند همان سال در مدرسه «لهروزه» ثبتنام کنند، به همین دلیل موقتاً به مدرسه دیگری به نام «اکلنوول دوشی» فرستاده شدند. در این مدرسه حسین متوجه شد که شاگردان این مدرسه برخلاف مدارس ایران به امر و نهی محمدرضا هیچ توجهی نمیکنند، به همین دلیل محمدرضا رفتار اقتدارگرایانه و متکبرانهاش را تا برگشتن به ایران کنترل کرد. در شروع سال دوم تحصیلی آنها وارد مدرسه لهروزه شدند و تحصیل را آغاز کردند. محمدرضا در فراگیری درس دانشآموز ضعیفی بود و به این خاطر حسین را وادار میکرد که تکالیفش را انجام دهد و مسئلههای ریاضی را برایش حل کند. تنها زمینههای پیشرفت محمدرضا در رشتههای ورزشی مانند پرتاب دیسک، پرتاب نیزه، پرش ارتفاع، پرش طول، دو صدمتر، فوتبال و تنیس بود. محمدرضا مخصوصاً مسابقه در برابر تماشاچیان را دوست داشت، چون به این شکل حس خودنمایی و خودبزرگبینیاش ارضا میشد. این دو خصوصیت یعنی ضعف در انجام دادن تکالیف خود و میل به خودنمایی در میان اجتماع مردم در دوران سلطنت او نیز رخ نمود، به طوری که اگر کاری را مطلقاً اشتباه انجام میداد باز مقابل خبرنگاران و دوربین ظاهر میشد و با اعتمادبهنفس کاذب راجع به درستی آن لاف میزد.
با ارنست پرون
در این مدرسه حسین و محمدرضا با نظافتچی مدرسه به نام ارنستپرون آشنا شدند. ارنست هر روز به اتاق محمدرضا میآمد و آنجا را نظافت میکرد. ارنست در شعر و ادبیات و فلسفه دارای معلومات سطح بالایی بود. وی در رمان خواندن مهارت ویژهای داشت و شیوه خواندن او طوری بود که محمدرضا را شیفته خودش کرده بود ولی این قضیه کمکم شک حسین را برانگیخت که چطور شخصی با این همه معلومات راجع به ادبیات فرانسه یک نظافتچی ساده بیشتر نیست. مهمتر از همه اینکه مدیر مدرسه برخلاف مقررات مدرسه کاری به مراودات و رفتوآمدهای ولیعهد ایران و یک نظافتچی مدرسه با هم نداشت. شک و تردیدها در آینده صورت واقعیت یافت و کاشف به عمل آمد که دولت انگلیس عمداً ارنست را نظافتچی این مدرسه قرار داده تا بعدها از وجود ارنست و نزدیکی وی به ولیعهد ایران استفاده کند. البته اینکه چرا ارنست با وجود تسلط بر ادبیات فرانسه باید در ظاهر یک نظافتچی نقش خبرچینی را به عهده میگرفت و نه در ظاهر یک معلم، موضوعی است که به خواست و اراده عوامل خود انگلستان برمیگردد و در پرده ابهام است. این دوستی تا پس از به قدرت رسیدن محمدرضا در ایران نیز همچنان ادامه داشت. در این دوره ارنست مدام به سفارت انگلستان در تهران رفتوآمد میکرد و اوامر انگلستان را گاهی خود مستقیماً به محمدرضا میگفت و گاهی به حسین میگفت: تا به محمدرضا بگوید. حالات محمدرضا در برابر ارنست مانند نوکری بود که به حرفهای اربابش گوش میکرد و آن را انجام میداد. وجود چنین واکنشهایی از طرف محمدرضا نسبت به ارنست نشان میدهد که رابطه آنها کمتر دوستانه و بیشتر حالت اجبار داشته است و محمدرضا با اطاعت از ارنست پرون در واقع از انگلستان اطاعت میکرد. ارنست به مدت ۲۰ سال در دربار ایران در ناز و نعمت و آسودگی زندگی کرد و به وظیفه خود یعنی جاسوسی به نفع انگلیسیها تا زمان مرگش در سال ۱۳۴۰ ادامه داد.
دلال معشوقههای ولیعهد
محمدرضا آنقدر با حسین احساس دوستی و صمیمیت داشت که حتی مسائل جنسی خود را با وی مطرح میکرد. یکی از این مسائل هنگامی پیش آمد که محمدرضا با یکی از دختران خدمتکار مدرسه لهروزه رابطه نامشروع برقرار کرد، در نتیجه دخترک باردار شد. محمدرضا به حسین التماس کرد کاری کند که این موضوع به گوش رضاشاه و سایر درباریان نرسد، در غیر اینصورت پدرش پوست از کله او میکند. او نیز با یک داستان ساختگی که خانوادهاش در تهران در مضیقه مالی هستند از مؤدبالدوله نفیسی (پیشکار محمدرضا در سوئیس) مبلغ ۵ هزار فرانک گرفت تا به عنوان حقالسکوت به دختر بدهد.
قبل از پایان تحصیلات در سوئیس، حسین به محمدرضا گفت که دوست دارد در بازگشت به ایران پس از کسب اجازه به پاریس رفته و آنجا پزشکی بخواند، محمدرضا چیزی نگفت و ظاهراً موافقت کرد. دوران تحصیل ولیعهد و فردوست در سال ۱۳۱۵ به اتمام رسید و آنها به ایران بازگشتند. پس از بازگشت به تهران روزی رضاشاه، حسین را احضار کرد و با کنایه که نشان میداد پیشاپیش از تصمیم وی خبردار شده است، از او پرسید: «میخواهی چه کاره بشوی؟!» او نیز از همه جا بیخبر پاسخ داد: «میخواهم پزشک بشوم قربان.» رضاشاه نگاه عمیقی به وی کرد و افزود: «در دنیا فقط یک شغل مفید وجود دارد و آن هم شغل سربازی است، پس اولین کاری که میکنی این است که فوراً خودت را به دانشکده افسری معرفی میکنی.» فردوست نیز چارهای نداشت جز اینکه امر رضاشاه را اطاعت کند. بدین صورت محمدرضا و حسین در دانشکده افسری تحت نظر سروان محمود امینی (برادر دکتر علی امینی) آموزشهای نظامی را به اتمام رساندند و با درجه ستوان دومی از دانشگاه افسری فارغالتحصیل شدند. مدت زیادی از آموزش محمدرضا در این دانشکده نگذشته بود که شاه پدر، ولیعهد جوان را به عنوان بازرس کل ارتش تعیین کرد.
ادامه دلالی در سالهای سلطنت محمدرضا
محمدرضا پس از بازگشت به کشور دست از اعمال کثیف و نامشروع جنسی خویش برنداشت و به عیاشیاش ادامه داد. فردوست به عنوان دلال معشوقههای شاه در این زمان به محمدرضا خدمت میکرد. رضاشاه پس از بازگشت محمدرضا از سوئیس به ملکه مادر تاجالملوک سفارش کرد که برای جلوگیری از رابطه محمدرضا با زنان ناباب خانمی را برای او به دربار بیاورند. درباریان نیز برادرزاده ساعد مراغهای را که زن مطلقهای به نام فیروزه بود، با پرداخت ماهانه ۳۰۰ تومان توسط حسین فردوست به دربار آوردند. ارتباط نامشروع محمدرضا با فیروزه تا ازدواج با فوزیه در ۲۴ مهر ۱۳۲۷ ادامه داشت، اما محمدرضا مجدداً به زندگی پرعیش و نوش خویش ادامه داد. معروفترین معشوقههای شاه در این دوره، پروین غفاری ۱۶ ساله بود. پری یا پروین ابتدا به عقد شخصی به نام علی آشوری درآمده بود که وصف زیبایی وی به گوش شاه رسید و خواهان وی شد. بدین ترتیب فردوست مأمور شد نزد خانواده پروین برود و آنها را متقاعد کند پروین از علی آشوری طلاق بگیرد تا برای ارتباط با شاه آزاد باشد. پروین در خیال خام خود اطمینان یافته بود که شاه، همان شاهزاده رؤیاهایش است و او نیز خواب ملکه شدن را میدید، لذا طلاق خود را گرفت ولی سالها بعد متوجه شد که این آزادی چیزی نبود جز اوهام! پروین نیز به سرنوشت دختر خدمتکار مدرسه لهروزه دچار شد و به طور نامشروع از شاه باردار شد ولی شاه که قصد ازدواج با پروین را نداشت و از طرفی نمیخواست به واسطه داشتن فرزندی نامشروع به دردسر بیفتد پروین را اغوا کرد تا توسط پروفسور عدل سقطجنین کند. فردوست که ابتدا به ظاهر پیامآور خوشبختی این دختر سادهلوح بود، این بار پیام ازدواج قریبالوقوع محمدرضا با دختری زیبا از خانواده سرشناس اسفندیاری به نام ثریا را به پروین داد، معنی این پیام این بود که مأموریت این عروسک موطلایی به سر آمده و باید کاخ را که دیگر قلمرو ثریا میشد، برای همیشه ترک کند و اینچنین داستان شاه و پری به پایان رسید.
همانطور که گفته شد پس از طلاق فوزیه، محمدرضا درصدد یافتن همسر تازهای برای خود بود. آن دسته از درباریان، سران ارتش، دولتیها و وزرا که دختری زیبا داشتند به سودای دستیابی به ثروت و قدرت با خاندان پهلوی، دختر خود را سر راه محمدرضا قرار میدادند و امیدوار بودند محمدرضا دختر آنها را بپسندد و زمینه ازدواج فراهم گردد، اما او از میان دهها دختری که برایش در نظر گرفته بودند، ثریا بختیاری را پسندید و در ۲۳ مرداد ۱۳۲۹ با او ازدواج کردد. این ازدواج به دلیل اینکه ثریا نتوانست ولیعهدی برای خاندان سلطنتی بیاورد در سال ۱۳۳۶ به طلاق منجر شد. با جدایی محمدرضا از ثریا، فساد جنسی شاه ابعاد تازهای به خود گرفت. در این زمان برای جلب نظر او، گروهی از خوش خدمتهای دربار از شهرهای لندن، پاریس و... برای او زنان فاسد میآوردند.
این زنان جزو ملکههای زیبایی و معروفترین ستارههای سینمایی اروپا، چون سمیرا طارق، ماریا اشنایدر، آنژ، روژه بونون، روت استیونس، مارگارت، برنا الگی، بریژیت باردو، گریس کلی، جینالولو بریجیدا، الکه زومر و جنیفر اونیل بودند. در این زمان نیز حسین فردوست که خود یکی از دلالان زن برای محمدرضا بود در مسافرتی که همراه با وی به امریکا داشت، یک زن خارجی به نام گریس کلی را که هنرپیشه سینما بود به ولیعهد معرفی کرد و او نیز برای رسیدن به هدفش یکسری جواهر به ارزش یک میلیون دلار به وی داد.
محمدرضا در ۲۹ آذر ۱۳۳۸ با فرح پهلوی ازدواج کرد. درباره چگونگی آشناییاش با فرح روایتهای مختلفی وجود دارد و به رغم تفاوتهایی در جزئیات یک نقطه مشترک وجود دارد. در همه منابع سرنخ آشنایی محمدرضا و فرح به اردشیر زاهدی میرسد. فریده دیبا مادر فرح در این باره میگوید: فرح که بعد از آمدن به ایران قصد بازگشت به فرانسه و ازدواج داشت، با مشکل روبهرو شد، زیرا نامش در لیست مخالفان شاه قرار داشت و به واسطه داییاش به اردشیر زاهدی (رئیس امور دانشجویان ایرانی مقیم خارج) معرفی شد. یک هفته بعد از اولین ملاقات، زاهدی فرح را به ویلای حصارک دعوت میکند و آنجا با شاه آشنا میشود.
فردوست در اینباره میگوید: فرح از فرط استیصال برای اخذ کمک مالی سراغ اردشیر زاهدی در حصارک میرود تا بتواند در پاریس، تحصیل و زندگی کند. اگر ندانیم حصارک چیست، شاید مسئله مفهوم نشود. در حصارک ویلایی بود که زاهدی و دوستانش، منتظر شکار دخترها و زنها بودند و اگر زنی مورد پسند زاهدی نبود، او را به رفقایش میداد. حال این دختر با اطلاع از چنین وضعیتی برای درخواست پول سراغ زاهدی میرود تا بتواند در پاریس زندگی کند. زاهدی از این دختر خوشش نیامد و او را به محمدرضا معرفی کرد. محمدرضا نیز پس از چند ماه با فرح، به وی که ۲۰ سال از خود او کوچکتر بود پیشنهاد ازدواج داد و فرح بیدرنگ پذیرفت. بدین ترتیب فرح حصارک، ملکه ایران شد. فساد اخلاقی محمدرضا و نقش فردوست در آن داستان بزرگی است که در حوصله این مقال نمیگنجد.
نظر شما