شناسهٔ خبر: 28344022 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

جای پای فرهاد خادم در برگی زرین از تاریخ ایران زمین

شهیدانی که آرش‌وار جان خود را برای سرزمینشان بر چله کمان نهادند

جنگ ایران و عراق دستاوردهای بسیاری داشت که می‌توان به پیوستگی قوم‌ها و ادیان ایرانی به دور از هر تفاوت اندیشه، زبان و آیین و با تکیه بر یکپارچگی فرهنگی یاد کرد. این همبستگی امروز از نیازهای بایسته این سرزمین است.

صاحب‌خبر -
 
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- آناهید خزیر: تاریخ زخم‌خورده این سرزمین سراسر پایداری، گواه جانفشانی و جانسپاری مردان و زنانی است که همواره رویاروی دشمنان این خاک اهورایی از پای ننشسته‌اند تا نشان سربلندی را بر تارک این خاک بنشانند. شهیدانی که هر کدام برگی زرین از تاریخ این سرزمین هستند. مردان و زنانی که سیاوش‌وار از شعله‌های سرکش گذشتند و آرش‌وار جان خود را برای نگاهداری از تمامیت ارضی سرزمین‌شان بر چله کمان نهادند. کاوه‌ها، بابک‌ها و یعقوب لیث‌ها، ستارخان و باقرخان‌ها، رییس‌علی دلواری‌ها، همت‌ها و زین‌الدین‌ها، ستاری‌ها و دوران‌ها، جانبازان و آزادگان، گمنام‌ها و گمنام‌ها و گمنام‌ها، برگ برگ این کتاب سراسر بالندگی را ورق زدند تا ایران از گزند دشمنان دور بماند.

جنگ ایران و عراق دستاوردهای بسیاری داشت که می‌توان به پیوستگی قوم‌ها و ادیان ایرانی به دور از هر تفاوت اندیشه، زبان و آیین و با تکیه بر یکپارچگی فرهنگی یاد کرد. این همبستگی امروز از نیازهای بایسته این سرزمین است. نگهداری روحیه حماسی و ملی جوانان امروز و نسل‌های آینده برای پاسداری از کیان ملی، خویشکاری مسوولان و چه‌بسا شهروندان کشور است. اگر امروز نتوانیم کودکان و نوجوانان را با قهرمانان هم‌روزگار نسل‌های پیش و حتی اسطوره‌های سرزمین ایران آشنا کنیم شاید فردایی دشوار پیش رو داشته باشیم.

دشمنان فرهنگ و تاریخ دیرینه ما می‌کوشند از هر راهی روزنه‌ای به اندیشه جوانان ما باز کنند تا شکافی بزرگ میان آن‌ها و هویت‌شان پدید آورند. آموزش و پرورش، سینما و تلویزیون، چاپ و نشر کتاب بیش از هر نهاد دیگری این خویشکاری را بر دوش دارند تا کودکان ایرانی را با اسطوره‌ها و حماسه‌زان سرزمین نیاکانی خود از پیدایش فلات ایران‌زمین تا هنوز و همیشه این سرزمین جاودان آشنا کنند. هنگام آن رسیده است تا تنها به نام‌گذاری کوچه‌ها و خیابان‌ها به نام شهیدان و ساختن تندیس اسطوره‌ها و بزرگان فرهنگ و هنر این سرزمین بسنده نکنیم و بکوشیم نام نامی این ابرقهرمانان بر جان و دل و اندیشه یکایک ایرانیان نقش ببندد.

شایسته‌ترین راهی که چهره شهیدانی که جانشان را برای صیانت از کشورشان بر کف نهادند به ما بیشتر می‌شناساند انتشار کتاب‌هایی است که زندگی این دسته از افراد را روایت کرده است و از همه ارزشمندتر این‌که مادر راوی این قصه‌هاست. 

«جای پای فرهاد»، «شهیدان قاضی به روایت مادر»، «فرشته ها حواسشان جمع است؛ شهیدان غیاثوند به روایت مادر»، «پسرانم برای انقلاب؛ شهیدان آقا جان لو به روایت مادر»، «درضیه؛ شهید علی شرفخانلو به روایت مادر»، «شهید سالاری به روایت مادر»، «آبا؛ شهیدان دباغ زاده به روایت ماد»، «تابنده؛ شهید کامران گنجی» و... کتاب‌هایی است که انتشارات روایت فتح از مجموعه «مادران» منتشر کرده است. این مجموعه در پی آن است که کودکان و نوجوانان این مرز و بوم را با شخصیت‌هایی آشنا کند که جانشان را در راه میهن از دست داده‌اند و باید الگو و سرمشقی برای ایرانیان باشد.



«جای پای فرهاد» نخستین کتاب این مجموعه است که چهره شهیدی از دین زرتشتی را روایت می‌کند. تاج گوهر خداداد كوچكي (مادر شهید فرهاد خادم) راوی این روایت می‌گوید: «مادران ايران زمين حرف‌ها براي گفتن دارند... و غزل‌ها براي سرودن.»

داستان این کتاب از كوچه پس‌كوچه‌هاي كرمان پا مي‌گيرد. فرهاد خضری نویسنده این کتاب به دخترکی اشاره می‌کند كه آرام و قرار ندارد و بازیگوشی می‌کند اما سرنوشت دخترك چنين رقم خورده كه بعدها مادر شهيدي باشد به نام «فرهاد خادم»؛ همان كه روز نخست اسفندماه 1360 در خط مقدم جبهه، در تنگه چزابه، به شهادت رسيد.

تاج گوهر از همان كودكی ياد گرفته بود كه دروغ نگويد و مادر به او و خواهر و برادرهايش گفته بود كه از دروغ بيش از هر چيز ديگر دوری كنند. اما تاج گوهر براي فهميدنش مجبور بود تاوان سختی بدهد. بعد ماجرای شيرينی را نقل می‌كند كه بايد قصه‌اش را تُوي كتاب خواند: روزی مجبور شده بود، براي پوشاندن دروغی كه گفته بود، آنقدر نارگيل بخورد كه لب مرگ برود. براي همين است كه می‌گويد: «دروغ گفتن براي من هميشه بوی نارگيل تازه می‌دهد، كه ديگر ازش خيلی بدم می‌آيد.»

دست روزگار تاج گوهر را راهی تهران می‌کند. بهرام، برادر تاج گوهر، كه حالا براي خودش كسب و كاري به هم زده، مادر و خواهرش را به تهران می‌برد. برادرها و خواهرهای ديگر، هر كدام دنبال زندگی و سرنوشت‌شان رفته‌اند. رفتن به تهران سرآغاز زندگی تازه‌اي است كه با زندگی كرمان و آدم‌هایش فرق دارد. در تهران تاج گوهر دیگر آن دختر شلوغ و بازگوش نیست سرش توی لاک خودش است. پول‌هايش را جمع می‌كند و كتاب می‌خرد. اوستا و ترجمه فارسي آن و بعدها قرآن كه براي فهميدنش مجبور است مثل اوستا، ترجمه‌اش را بخواند.

رفت و آمد مدرسه و ديدن پسر صاحبخانه كه خيلي سربزير و خجالتي بود، روزهايش را رج می‌زند. دست تقدير، کیخسرو را همسر او می‌كند. تاج گوهر وقتی به آن سال‌ها فكر می‌كند، می‌گويد: «هنوز بعد از سال‌ها نمي‌دانم چه چيزي مرا وادار كرد زن کیخسرو بشوم. نه هيكل داشت، نه خوشگلی، نه تحصيلات آنچنانی. بعدها شيفته راستي و درستي و خانواده دوستي‌اش شدم.»

تاج گوهر كودكي‌هاي فرهاد را به ياد مي‌آورد و می‌گويد: «شيطنت‌ها و زرنگی‌هاش شيرين بود، تلخ بود» اما چيزی طول نمی‌كشد كه زندگی آن روی ديگرش را نشان می‌دهد،کیخسرو ورشكست می‌شود و آن‌ها به تنگنا می‌افتند. با همه سختي‌ها فرهاد كنار دو خواهرش، فرناز و فيروزه، قد مي‌كشد و عزيز دُردانه مادر می‌شود: «از نذر و نياز هيچي براش كم نگذاشتم. چه نذر و نياز توي دين خودمان، چه نذر و نياز براي كسي كه ما ايرانی‌ها خيلی دوستش داريم. يعنی امام رضا.»

يكبار، همان وقت‌ها كه فرهاد كلاس اول يا دوم بود، حالش آنقدر بد مي‌شود كه تاج گوهر دست و پايش را گم مي‌كند. شب عاشوراست و همه جا تعطيل است. دسته‌های سينه زني از خيابان رد می‌شوند و صداي حسين حسين‌شان بلند است. تاج گوهر دست نياز بلند مي‌كند و از امام حسين شفای فرهادش را می‌خواهد: «يا امام حسين تويي كه همه مي‌گن برحقی، تويی كه همه مي‌گن دلسوزی. پيش خدای هردومون پا درميوني كن. نذار عزيز دلم از دستم بره» آنقدر مقدسات را سوگند مي‌دهد تا فرهاد به‌طرز معجزه آسايی دوباره جان می‌گيرد. از آن پس تاج گوهر هر روز عاشورا نذرش را ادا می‌كند: «شكر و آبليمو و گلاب را مي‌برم مسجد و مي‌دم شربتش كنند و ببرند بين عزادارها و توی ظهر عاشورا بچرخانند.»

ياد فرهاد به ذهن مادر می‌آید. يكسال اولي را به ياد می‌آورد كه فرهاد شهيد شده بود و او در بستر بيماری افتاده بود. اما می‌خواست سرپا بايستد تا بتواند خاطره فرهاد را در قلبش زنده نگهدارد. يادها صف به صف می‌آيند و از ذهن او مي‌گذرند. فرهاد «با آن نمره‌هاي هميشه بيست‌اش» رشته رياضي مدرسه خوارزمی را می‌خواند و بعد رشته سازه دانشگاه صنعتی شريف قبول می‌شود. پيش‌تر، حرف خارج رفتن هم پيش آمده بود و همه چيز آماده بود. اما فرهاد زيربار نمي‌رود و می‌گويد: «من اين جا چي كم دارم كه پاشم برم اون جا؟» آنقدر هم كشورش را دوست دارد كه قاطع‌تر از پيش مي‌گويد: «من مي‌خوام هر چي دارم و ندارم، هر چي بلد باشم و بلد مي‌شم، توي همين آب و خاك خرج كنم كه همه چيزمو از اون دارم.»



فرهاد خضري، از زبان تاج گوهر، داستان زندگي فرهاد را ادامه مي‌دهد. از آن روزهايي كه فرهاد تدريس خصوصي مي‌كرد و مادر، با غرور می‌‌گويد: «دست بچه‌ام رفت توي جيب خودش»؛ يا وقتی كه فرهاد عضو كانون دانشجويان زرتشتی می‌شود و طرح راه‌اندازي كميته مددكاري را می‌دهد و به كمك بی بضاعت‌ها می‌رود؛ يا وقتی كه مسابقه فوتبال برگزار می‌كند و پول بليت مسابقه را جمع مي‌كند و برای جنگ زده‌ها می‌فرستد.
اوايل سال 1359 است. اعلام می‌كنند كه متولدين 36 خودشان را برای سربازی معرفی كنند. درس فرهاد تمام شده بود و فقط مانده بود مدركش را بگيرد. فرهاد رفته بود تنگه چزابه و به خواهرش گفته بود: «آن جا دارند پل می‌سازند. خطر بيخ گوش‌شان است. همه شان هم در تيررس هستند كه فقط آن‌ها را نشانه می‌گيرند تا آن پل ساخته نشود.»

می‌خواست برود و كمك آن‌ها باشد. مادر دلواپس است. نمی‌خواهد فرهاد را از دست بدهد. اما فرهاد تصميم‌اش را گرفته. به مادر می‌گويد: «اون كسي كه ماشه‌شو می‌چكونه، زرتشتی و مسلمون سرش نمی‌شه. دارن می‌آن و می‌خوان ما نباشيم. فرهادت نمی‌تونه بشينه فقط نگاه شون كنه.» مادر می‌گويد: «دل سپردم كه برود. قرار شد خودم ببرم‌اش پادگان قصر فيروزه تا از آن جا برود هر جايی كه لازم‌اش دارند.»

فرهاد دوره آموزش را در لشكر 88 مي‌گذراند و راهی جبهه تنگه چزابه مي‌شود. تا روزي كه شهيد شد، سه چهار باري مرخصي مي‌آيد. بار آخر، انگار پدر فرهاد فهميده بود كه ديگر چهره پسرش را نمي‌بيند. بغضش مي‌تركد و آنقدر بلند بلند هق هق می‌كند و شانه‌هايش می‌لرزد كه ديگر نمي‌تواند سرپا بايستد. تاج گوهر هم حال و روز بهتری نداشت. گوشي خاموش را برمی‌داشت و فرهاد را صدا مي‌زد. تا اين كه خبر شهادت فرهاد را مي‌آورند. مي‌گويد: «زانو زدم نشستم. بي گريه و ناله و هرچي. پشتم را به تخت خواهر شوهرم دادم و نشستم. زل زدم به رو به رو و از هر فكري خالي شدم، تهي شدم، تنها شدم. چشم‌هام باز بودند. نفس مي‌كشيدم. ولي توي اين دنيا نبودم. هيچي نمي‌فهميدم. دلم مي خواست داد بزنم... ولي نمي‌توانستم.»

کیخسرو هم مثل خوابگردها مي‌رفت پزشكي قانوني و هر روز سراغ فرهاد را مي‌گرفت و خيال مي‌كرد يك روز پسرش برمي‌گردد. از آن پس هر روز روي ميز غذاخوري يك بشقاب اضافه براي فرهاد مي‌گذاشتند: «ما زرتشتي‌ها اعتقاد داريم كه روان تازه از دست رفته‌مان تا چهار روز توي خانه حضور دارد. به بعدش هم اعتقاد داريم. چون حضورش را حس مي‌كنيم.»

در فروردین ۱۳۹۳، تندیسی از فرهاد خادم در باغ موزه دفاع مقدس در کنار تندیس چند تن از فرماندهان شهید در جنگ ایران و عراق نصب شد. در برنامه خندوانه نیز که مهر ۱۳۹۴ از شبکه نسیم صدا و سیما پخش شد، مادر فرهاد خادم به همراه چند تن از جانبازان و آزادگان زرتشتی حضور داشت. او به نمانیدگی از خانواده‌های شهدای ایرانیان زرتشتی سخن گفت و به کارهای اجتماعی فرهاد اشاره کرد.

وصیت‌نامه فرهاد خادم نیز در این برنامه این‌گونه قرائت شد: «آمده بود مرخصی و بی تابی می‌کردم که بیشتر بمونه. رفت از ساکش یه لنگه جوراب آورد، گذاشت کف دست من. گفتم باز شوخی کردنت گل کرد. گفت به خاطر این لنگه جوراب، اگر هم بخوام دیگه نمی‌تونم بمونم مامان. یه لنگه جوراب ساده بود، از این بافتنی‌ها. خیلی هم با سلیقه بافته شده بود. گفتم: چرا پس فقط یه لنگست! گفت: یه روز پیرزنی رو میاوردن پیشش و میگن با اون کار داره. پیرزن میگه تو فرمانده لشکری؟ فرهاد میگه من الان فقط کوچیک شمام، امرتون و بفرمایید.
پیرزن لنگه جوراب رو دو دستی می‌ذاره کف دست فرهاد و می‌گه: توی خونه‌ام فقط اندازه همین یه لنگه جوراب نخ داشتم. این و بپوش، خدا رو یاد کن، سالم بمون، برو با دشمن بجنگ. توی چشمام خیره شد و گفت: تو مادرمی و اون هم منو پسر خودش می‌دونه، حرف کدومتون و گوش بدم؟ ساکت شدم قدرت نداشتم بگم: «حرف دلت رو گوش کن.»

نظر شما