شناسهٔ خبر: 27398072 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه رسالت | لینک خبر

گفت‌وگوي رسالت با سه تن از آزادگان سرافراز اسلام:

سر اصول در دوران اسارت مقاومت كرديم

صاحب‌خبر - کوچکترين آزاده دوران دفاع مقدس در گفت و گو با رسالت گفت: ما اسرا سرسختانه بر سر مواضع و اصول خودمان مانديم و به دشمن فرصت نداديم تا از ما بهره برداري سياسي کند. وقتي عراق به ايران تجاوز کرد، خيلي ها براي دفاع از سرزمين شان و براي دفاع از انقلاب و آرمان ها به جنگ رفتند، حتي افراد کم سن و سال. جنگ آدمها را بزرگ مي کند و مهدي طحانيان يکي از همان هايي است که در سن 13 سالگي به جبهه مي رود و بعد به اسارت دشمن درمي آيد. او پس از آزادي، تمام خاطرات خود را در کتابي با نام «سرباز کوچک امام(ره)» روايت کرده است. روزنامه رسالت با او به گفت و گو پرداخته است. اين مصاحبه را پيش رو داريد. -آقاي طحانيان شما با سن و سالي کمي که داشتيد چه طور توانستيد به جبهه برويد؟ من به خاطر انقلاب و عشق و دلدادگي ام نسبت به امام، دلم مي خواست خدمتي انجام دهم، همه درها به رويم بسته بود اما وقتي بسيج تشکيل شد، ديگر سن و سال مهم نبود و در همه اردوهاي نظامي و آموزش هاي بسيج شرکت مي کردم و همين باعث شد، افرادي که مسئول اعزام بودند به اين نتيجه برسند که من مي توانم مفيد باشيم. -خانواده تان مانع رفتن شما نشدند؟ بارها گفته بودم که مي خواهم به جبهه بروم. يادم هست اولين بار که مي خواستم اعزام شوم، عمليات طريق القدس مربوط به آزادسازي بستان بود که مسئولين آموزشي بسيج مانع شدند و در عمليات فتح المبين، اول فروردين 61 مجاب شدند و گفتند رضايت پدر و مادر را بايد داشته باشيد و مرا به اتفاق يکي از دوستان به خانه فرستادند تا ببينند والدينم راضي هستند يا نه. اين دوستي که همراهم بود، به پدرم گفت، مهدي مي خواهد با بچه ها به جبهه بيايد که پدرم گفت: مي ترسم دست و پا گير باشد و نتواند کاري بکند، آن بنده خدا گفت، آقا مهدي کارش را خوب بلد است. پدرم گفت: خون بچه هاي ما از خون بچه هاي امام حسين که براي اسلام ريخته شده، رنگين تر نيست و من موافقم. -وقتي به جبهه رفتيد، لباس و يا پوتيني اندازه شما بود که بتوانيد بپوشيد؟ اتفاقا در کتاب خاطراتم با عنوان «سرباز کوچک امام»، کاملا اين را توضيح داده ام، زماني که در پادگان شهيد بهشتي اهواز مستقر شدم. بلافاصله به همه لباس و تجهيزات دادند اما هيچ پوتين و لباسي اندازه من نبود، اما شانسم گرفت چون يک خياط همان جا بود، گفت، برو لباست را از توي انبار پيدا کن، من درستش مي کنم. از اين لباس پلنگي ها که دوست داشتم پيدا کردم و خياط هم لباس را اندازه تنم کرد و خيلي خوشحال شدم. از صداي انفجار دشمن نمي ترسيدم -در کدام منطقه و چه طور اسير شديد؟ من سال 61 براي عمليات فتح المبين رفته بودم، اين عمليات که تمام شد، ماندم، تا اينکه مرحله سوم عمليات بيت المقدس در 19 ارديبهشت 61 اسير شدم. همان طور که مي دانيد اين عمليات پيروزمندانه بود و تمام مناطق اشغالي و مناطقي که دست دشمن افتاده بود، آزاد شد. در مرحله اول اين عمليات عراقي ها به خاطر شکست هايي که متحمل شده بودند، وضعيت بدي داشتند و در واقع صدام از همه طرف زيرسوال رفته بود. به همين خاطر يک سري از فرماندهان رده بالاي خود را اعدام کرد بنابراين نيروهاي عراق به اين نتيجه رسيده بودند که تنها راه زنده ماندنشان اين است که در مقابل ما مقاومت کنند و در مرحله سوم عمليات ما به در بسته خورديم اگرچه تا نزديکي هاي محدوده اي که بايد فتح مي شد هم رسيديم اما دشمن مدام آتش روي سر ما مي ريخت و اين آتش ها، پيشروي را کند کرد و هوا کم کم داشت روشن مي شد و ما نزديک دشمن بوديم. عراقي ها تجهيزات کامل داشتند و همين که هوا روشن مي شد، ما سيبل عراقي ها مي شديم به همين دليل دستور دادند، يک تعداد بمانند و مقاومت کنند يک تعداد عقب نشيني کنند که من تصميم گرفتم بمانم و اسير شدم. روز عجيبي بود. يادم هست هوا گرگ و ميش بود و وقتي دو طرفم را نگاه مي کردم، مي ديدم از بچه هاي ما فقط لکه هاي سياهي روي زمين به جا مانده و از روي اين لکه ها دود بلند مي شود. همه آنها بر اثر تيرهايي که خورده بودند، جزغاله شدند و سوختند. ما از سه طرف در چنگ دشمن بوديم و آنقدر شدت انفجار بالا بود که بچه هاي ما يا تکه تکه شدند و يا بدن هايشان زير خاک مدفون شده بود. -خيلي ها عنوان مي کنند که در لحظه اسارت دوست داشتن شهيد مي شدند اما به اسارت دشمن در نمي آمدند، شما چنين احساسي داشتيد؟ من در حقيقت چنين احساسي نداشتم. عراقي ها آنقدر آتش روي سر ما مي ريختند که نمي توانستيم سرمان را بالا بگيريم، فقط در لحظه اي که براي پاکسازي آمدند و به سمت شهداي ما تيرخلاص مي زدند، يک لحظه چشمم را باز کردم که پوتين و پاهاي سربازان عراقي را ديدم و بعد فهميدم بالاي سرم آمده اند. در آن روز اتفاقات زيادي افتاد که يکي از اين اتفاقات مربوط مي شود به زماني که يک سرباز عراقي با چهره سياه و قد بلندي که داشت، سر اسلحه اش را روي سينه ام گذاشت و من هم اشهدم را شروع کردم به خواندن که يکهو دستش را برد سمت کلاهم و تازه يادم آمد عکس امام را زير توري کلاه گذاشته بودم، گفتم الان ديگر مرا مي کشد. براي همين دوباره شروع کردم به اشهد خواندن که عکس امام را روبه رويم گرفت و بلندبلند گفت: «الله اکبر، خميني رهبر، صدام کافر» و واقعا برام تعجب آور بود يک عراقي اين طور خوب فارسي حرف بزند و چنين عبارتي بگويد. -از خاطرات دوران اسارت بگوييد، با شما چه برخوردي صورت مي گرفت و در بازجويي ها چه مواردي از شما خواسته مي شد؟ يک بار يادم هست، فرمانده اي که بازجويي مي کرد، مثل غول پشت ميز نشسته بود و ژستي گرفته بود که انگار خود صدام حسين پشت ميز بازجويي نشسته است، تا چشمش به من افتاد کاغذها و خودکارهايي که روي ميزش بود را دو دستي کنار زد و به مترجم گفت، «به اين پسر بگو من از تو اطلاعات نمي خواهم فقط به خميني فحش بده بعد بلند شو برو». هي اصرار داشت که اين کار را انجام بدهم. فکر کنم غريب يک ساعت و نيم مرا نگه داشته بود تا فحش بدهم. آنقدر عصباني شده بود که هي روي ميز مشت مي زد و بعد که ديد زيربار نمي روم کتکم زد و حتي کلتش را از قلاف درآورد و گذاشت روي شقيقه ام و گفت بايد فحش بدهي و هي با نوک اسلحه روي شقيقه ام ضربه مي زد. مترجمي که آنجا بود دائم مي گفت، مهدي براي اينکه جانت را خلاص کني، يک فحش بده، طوري نمي شود. من هم گفتم عمرا به رهبرم فحش نمي دهم، حتي اگر مرا بکشد. براي همين شروع کردم به اشهد خواندن و فرمانده عراقي از اين کارم خيلي عصباني شد و با قنداق کلتش يک محکم زد توي سرم. هربار در بازجويي ها يک اتفاقي مي افتاد و عراقي ها مي گفتن بگو من 6 ساله هستم و تو مهدکودک بودم و پاسداران خميني مرا دزديدند و چشم هايم را بستند و وقتي چشمهايم را باز کردند، ديدم توي جبهه هستم. اما من زيربار نرفتم چون دشمن منتظر فرصت بود و مي خواست از آن استفاده تبليغاتي کند تا نشان دهد، ايران بچه هاي کم سن و سال را به جنگ مي فرستد و قانون جنگ را رعايت نمي کند تا به نوعي عليه ما جنگ رواني به راه بيندازند. حتي آنها براي شکنجه دادن؛ من و چندتا از بچه هاي ديگر را که بزرگتر از من بودند به خط مقدم مي بردند و مي گفتند، سربازهاي خميني همه بچه اند و اين ها را رهبرشان فريب داده است، بنابراين بمانيد و مقاومت کنيد و فرار نکنيد. وقتي مي ديدند که ما همچنان در برابر آنها مقاومت مي کنيم، ما را داخل يک کانتينر در بيابان مي گذاشتند، تا بميرم. نه آب به ما مي دادند و نه غذا. داخل کانتينر آنقدر تاريک بود که هيچ روزنه اي به بيرون نداشت و اصلا نفهميدم چند روز و چند شب آنجا بوديم. يک روز آمدند در را باز کردند و ما را بيرون کشيدند. حتي من خاطرم هست که فرمانده اردوگاه دلش مي خواست، هر طور هست از ما بهره برداري سياسي کند و خبرنگاران از اقصي نقاط دنيا براي مصاحبه با ما مي آمدند و ما بازهم سرسختانه سر مواضع و اصول خودمان مي مانديم و ماه ها به خاطر حرف هايي که به اين خبرنگاران مي زديم، تاوان پس مي داديم. -شما کتابي هم داريد با عنوان سرباز کوچک امام، در اين کتاب به بيان خاطرات دوران اسارت پرداخته ايد؟ من کم سن ترين اسير جنگي در عراق بودم و بعدها خاطراتم را از آن دوران روايت کردم و کساني که کار تاليف و ويراستاري کتاب را انجام مي دادند، به اين نتيجه رسيدند که نام کتاب را «سرباز کوچک امام» بگذارند و مقام معظم رهبري هم اين کتاب را خوانده اند و يادداشتي براي آن نوشته اند. امير سرتيپ منصور کاظميان در گفت و گو با رسالت: توانستيم آسمان عراق را ناامن کنيم همچنين امير سرتيپ «منصور کاظميان»، کمک‌خلبان «عباس دوران»، در گفت و گو با رسالت گفت: همه مهارت خلبان هاي ايراني را در جنگ عراق ديدند و ما توانستيم آسمان بغداد را با وجود تمام ادعاهاي صدام ناامن کنيم. همه ما بارها درباره عمليات بغداد شنيده ايم، عملياتي که به صدام نشان داد، مهارت خلبان هاي ايراني بالاست و مي توانند در يک چشم برهم زدن، حريم هوايي بغداد را ناامن و اجلاس غيرمتعدها را به هم بزنند. جالب است که قبل از انجام اين عمليات صدام گفته بود: «هيچ خلبان ايراني جرات نزديک شدن به آسمان بغداد براي برهم زدن اجلاس را ندارد». «منصور کاظميان»، کمک‌خلبان «عباس دوران»، شاهد عيني اين عمليات است. او «متولد ١٣٣٢ در شهر مهاباد است که سال ٥٣ براي تکميل دوره خلباني از طرف ارتش به آمريکا اعزام و سال ٥٥ به ايران بازگشت، ٣٠ تيرماه ١٣٦١ به اسارت درآمد و ٢٤ شهريور ١٣٦٩ به وطن بازگشت». آنچه در ادامه مي آيد، حاصل گفت و گوي روزنامه رسالت با اين خلبان آزاده است. همان طور که مي دانيد، قرار بود کنفرانس غيرمتعهدها در بغداد تشکيل شود، آن زمان هم در کشور ما جنگ بود و اگر کنفرانس برگزار مي شد، احتمالا ما را محکوم مي کردند زيرا رئيس اين کنفرانس هم صدام بود به همين خاطر دولت ما از کشورهايي که دوستمان بودند، مثل ليبي و الجزاير خواسته بود تا در اين کنفرانس شرکت نکنند اما آنها گفته بودند ما شرکت مي کنيم و از شما هم پشتيباني مي کنيم، وقتي دولت ديد دستش به جايي نمي رسد، از نيروي هوايي خواست که بغداد را ناامن کند تا کنفرانس در آنجا برگزار نشود. اين مسئله به پايگاه همدان محول شد و اين پايگاه 6 خلبان خوب را آماده کرد تا پرواز را انجام دهند. براين اساس قرار شد پالايشگاه را بزنيم تا حداقل چند روز آتش آن مشخص باشد و عراقي ها نتوانند بگويند اين مسئله دروغ است. اما از قبل مشخص شده بود که اگر نتوانستيم پالايشگاه را بزنيم، دومين هدفمان نيروگاه اتمي بغداد است. من خاطرم هست که لحظه آخر شهيد دوران به من گفت: «هرگونه اشکالي براي هواپيما پيش آمد، تو بپر بيرون»؛ تا اينکه از جنوب ايلام وارد بغداد شديم. همان ابتداي ورود به مرز، سمت ما موشک پرتاب شد ولي مشکلي پيش نيامد و ادامه داديم، تا حدود 20 کيلومتري جنوب شرق بغداد رفتيم و بعد به سمت بغداد چرخيديم که از آنجا سه ديوار آتش در مقابل ما درست کردند، اين ديوارهاي آتش را که رد کرديم، شهيد دوران به من گفت، موتور راستمان آتش گرفت که گفتم، الان نمي توانيم کاري کنيم، اجازه بده پالايشگاه را بزنيم و بعد شهر را که رد کرديم، موتور را خاموش مي کنيم و به سمت ايران مي رويم. وقتي به پالايشگاه رسيديم، آنجا شروع کردند به زدن ما که بمب ها را در پالايشگاه تخليه کرديم و وقتي روي شهر رسيديم، ديدم کل هواپيما در حال سوختن است. همان لحظه دستم رفت براي اجکت و تازه مي خواستم به شهيد دوران بگويم براي پريدن آماده باش که ديگر متوجه نشدم چه اتفاقي افتاد چون دستگاه ها جلوي چشمم تيره و تار شد و بعد بيهوش شدم. ساعت 8/5 صبح به هوش آمدم و همان جا فهميدم اسير شده ام. پرسيدم شهيد دوران کو؟ عنوان کردند که بيرون نپريده است. با خودم فکر کردم شايد چون شناخت کافي از او داشته اند به عنوان يک فرد مفقود شده مي خواهند او را نگه دارند و اذيتش کنند. -بعد از اينکه به اسارت درآمديد، چه شد؟ مرا 15 روز در وزارت دفاع عراق و 45 روز در استخبارات نگه داشتند و وقتي مرا به دژباني فرستادند، سربازي بود که تا حدودي انگليسي بلد بود، گفت: شما همان خلباني نيستي که دو ماه پيش هواپيمايت در بغداد آتش گرفت؟ گفتم: چرا. شما چيزي ديديد؟ گفت: من ديدم يک چتر از هواپيما بيرون آمد و بعد داخل شهر شيرجه زد. ظاهرا آن لحظه آخر که شهيد دوران فهميده هر لحظه ممکن است هواپيما منفجر شود، به طرف کنفرانس غيرمتعهدها يعني همان هتل الرشيد شيرجه زده است. آنجا متوجه شدم شهيد دوران بيرون نپريده است و به نظرم کار خدا بود که من از آتش نجات پيدا کردم. -شما مي گوييد خودتان اجکت نکرده ايد، احتمال دارد، شهيد دوران اين کار را کرده باشند؟ احتمال مي دهم کار شهيد دوران باشد، شايد لحظه آخر شهيد پشيمان شده و دسته اجکشن را کشيده باشد. -در کدام اردوگاه ها و چقدر اسير بوديد؟ حدود دو سال و نيم در اردوگاه انبار و 6 سال هم در صلاح الدين اسير بودم، در واقع جزء آخرين اسرايي بودم که آزاد شدم. -دوران اسارت شما چگونه گذشت؟ کلمه اسير روي هرکسي باشد، بار معنايي منفي دارد، حتي اگر شما را به بهترين هتل تهران ببرند و همه چيز هم برايتان مهيا باشد، اما وقتي نتوانيد از اتاقتان بيرون بياييد، حال بدي دارد. در اردوگاه عراقي ها با ما خيلي بد رفتار مي کردند يعني جيره غذايي ما خيلي کم بود و هر زمان يکي خطا مي کرد، تمام اردوگاه يا اتاق را تنبيه مي کردند. اگر بي احترامي به ما مي کردند و جوابشان را مي داديم، سه شبانه روز در اتاقمان را مي بستند، اتاقي که نه دستشويي و حمام داشت و نه آب. همان طور که مي دانيد عراق کوير است و اتاق ما آنقدر سرد مي شد که تمام شبانه روز با پتوها و پالتوها خودمان را مي پوشانيدم و شما تصور کنيد آب گرم نبود و با همان آب سرد که قنديل بسته بود، دوش مي گرفتيم. يادم هست، يکي از بچه ها که به صدام فحش داد، 24 ساعت بردن شکنجه اش کنند، وقتي برگشت ما اصلا او را نمي شناختيم و خودش مي گفت، يک شبانه روز مرا به سقف آويزان کرده بودند و سرم زمين مي خورد و هر دو ساعت مرا فلک مي کردند. بنده خدا پا و دستش کج شده بود و براي حمام و دستشويي رفتن ما کمکش مي کرديم. از نظر پزشکي هم به ما رسيدگي نمي کردند، يادم هست در اردوگاه انبار که بوديم، نعره اي از قسمت بيمارستان اردوگاه شنيده مي شد و دوستمان که در قسمت بيمارستان کار مي کرد، گفت، يکي از نيروها پايش تير خورده و عفونت کرده بود و بايد پايش را قطع مي کرديم، اما هيچ گونه مواد بي حسي هم نداشتيم، مجبور بوديم با اره و انبر پايش را قطع کنيم. به لحاظ بهداشتي هم با مسائل و مشکلات متعددي مواجه بوديم. -در دوران بازجويي در مورد چه مسائلي از شما سوال پرسيده مي شد؟ بيشتر درباره کنفرانس غيرمتعهدها سوال مي کردند و مي گفتند: شما آمده ايد اينجا را ناامن کنيد. واقعيت اين است که من آن موقع مسائل سياسي را نمي دانستم، حتي سردرنمي آوردم که کنفرانس چيست و يا غيرمتعهدها چه کساني هستند و گفتم من اصلا اين ها را که شما مي گوييد، نمي دانم. ما آمديم بغداد تا پالايشگاه را بزنيم. به خاطر همين مسئله پرواز ما را نظامي قلمداد کردند و بعدها يکي از همين سرهنگ هاي عراقي آمد بوده در اردوگاه و از دوستانم پرسيده بود، کاظميان اينجاست؟ او هم گفته بود، بله اينجاست که آن سرهنگ هم ظاهرا گفته بود، از اين بابت که پروازش نظامي قلمداد شده شانس آورده زيرا در حقيقت سياسي بوده است. من هم گفتم، حتما خواست خدا بوده که اين اتفاق افتاده است. البته در اينجا بايد به اين مسئله هم اشاره بکنم که همه مهارت خلبان هاي ايراني را در جنگ عراق ديدند نمي توانيم از کنار اين مسئله به سادگي بگذريم و ما توانستيم آسمان عراق را با وجود تمام ادعاهاي صدام ناامن کنيم. اما سوالات ديگري که در بازجويي مي پرسيدند، اين بود که روحيه مردم ايران چه طور است، چند تا خلبان داريد؟ در واقع اطلاعات نظامي مي خواستند، من اصلا اين مسائل را نمي دانستم که بخواهم جواب بدهم براي همين به آنها جواب غلط مي دادم و بعد وقتي مي فهمند اشتباه حرف زده ام، کتکم مي زدند.

نظر شما