به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
دیدهبان
دی ماه سال ۶۰ همراه با دوستان همکلاسی از تهران راهی جبهه شدیم. ما به جبهه گیلان غرب اعزام شدیم و چند ماه در آنجا حضور داشتیم.
خدا توفیق داد که من با یکی از بندگان خالص خدا در جبهه آشنا شوم. من بیسیمچی بودم و در آن ایام، بارها با ابراهیم به ماموریت رفتم. او مثل یک بسیجی ساده بود، با ما میگفت و میخندید. اما در حین نبرد نشان میداد که چه ویژگیهایی دارد.
نکته جالبی که من در گیلانغرب مشاهده کردم، وجود الاغهایی در مقر نیروها بود که به شرایط منطقه آشنایی داشتند! منطقه غرب ناهموار بود و وجود الاغ بسیار ضروری.
شاهد بودم که ابراهیم، بار مهمات و آذوقه را پشت الاغ میبست و حرکت میکرد. زمانی که صدای سوت خمپاره میآمد، این الاغها بلافاصله خیز میرفتند تا از ترکشها در امان باشند؟! اما از آن روزها خاطرات زیبایی در ذهن من نقش بسته.
مثلاً یک شب، به عنوان بیسیمچی همراه گروه عملیاتی به سوی دشمن حرکت کردم. ابراهیم و یک از دوستانش، یک جیپ که توپ ۱۰۶ روی آن نصب شده بود را بهصورت خاموش هل دادند و به یک منطقه محفوظ، در مقابل دشمن منتقل کردند.
این منطقه را قبلاً انتخاب کرده بودند. در مقابل ما سنگرهای دشمن قرار داشت. ساعتی بعد سنگرهای دشمن که قبلاً شناسایی شده بود، یکییکی توط این توپ مورد هدف قرار گرفت و منهدم گردید.
بعد هم قبل از روشن شدن هوا جیپ را روشن کردند و سریع برگشتیم. دشمن هم با تمام توان آنجا را زیر آتش گرفت. یا مثلاًدر یکی از مناطق، دید ما بر روی مواضع دشمن بسیار کم بود. ابراهیم بعد از عملیات مطلعالفجر تلاش داشت که بتواند مواضع دشمن را خوب شناسایی کرده و از بین ببرد. یک خودروی نیمسوخته از روزهای اول جنگ در نزدیک مواضع دشمن مانده بود. ابراهیم طرح عجیبی اجرا کرد. شبانه خودش را به این خودرو رساند و در داخلش مخفی شد.
من در مواضع خودی، با یک بیسیم حضور داشتم و ابراهیم از دور با من درارتباط بود. او با روشن شدن هوا با دوربین نگاه میکرد و با بیسیم گرا میداد. من هم با بیسیم پیآرسی به توپخانه گرا میدادم و آنها میزدند.
دشن تعجب کرده بود که چگونه سنگرها و مواضعش، یکی پس از دیگری به دقت مورد هدف قرار گرفته و نابود میشد!
برای همین بهصورت کور، شروع به بمباران کردند. عصر بود که یک گلوله توپ در کنار خودروی سوخته منفجر شد!
ارتباط بیسیم ابراهیم قطع شد. نگران بودم. با تاریکی هوا نگرانیام بیشتر شد. نکند که ...
یکباره دیدم که ابراهیم آهسته آهسته به سمت ما برگشت. در حالی که چندین ترکش ریز و درشت خورده بود. خیلی خوشحال شدم. سریع او را به بیمارستان بردیم. آن روز ضربه سختی به دشمن زده شد.
**
من تا تابستان ۶۱ در گیلانغرب بودم. بعد به جنوب و گردان کمیل رفتم. در شب عملیات والفجر مقدماتی با گردان همراه شدیم. اما خبر نداشتم که ابراهیم نیز بهعنوان نیروی اطلاعات، به رزمندگان گردان ملحق شده.
ما در گروهان سوم بودیم و در تاریکی شب، تا کانال پیش رفتیم. اوضاع خیلی به هم ریخت. عملیات با خیانت منافقین لو رفت.
رزمندگان در کانالها گیر افتادند و امکان پیشروی نبود. من و تعدادی از نیروها به سمت جلو رفتیم تا شاید راهکاری پیدا کنیم. متاسفانه در محاصره گیر کردیم و به اسارت دشمن درآمدیم.
در روزهای اسارت، با دوستانی از گردان کمیل که بعد از ما اسیر شدند صحبت میکردیم. آنها از دلاوری ابراهیم هادی در کانال کمیل میگفتند.
تعجب کردم که او همراه گردان ما آمده، اما من موفق به دیدارش نشدم. سال بعد عملیاتهای دیگری انجام شد و چند نفر دیگر از رفقای ما اسیر شدند.
در شبهای اسارت، باز هم سخن از ابراهیم بود. یکی از اسرا که تازه از اردوگاه آمده بود و فهمید که من و چند نفر از دوستان، ابراهیم را میشناسیم، برای ما از روزهای آخر عملیات مقدماتی و کانال و محاصره و مفقود شدن ابراهیم گفت. داغ دل ما با شنیدن این مطلب تازه شد.
انتهای پیام/
دیدهبان
دی ماه سال ۶۰ همراه با دوستان همکلاسی از تهران راهی جبهه شدیم. ما به جبهه گیلان غرب اعزام شدیم و چند ماه در آنجا حضور داشتیم.
خدا توفیق داد که من با یکی از بندگان خالص خدا در جبهه آشنا شوم. من بیسیمچی بودم و در آن ایام، بارها با ابراهیم به ماموریت رفتم. او مثل یک بسیجی ساده بود، با ما میگفت و میخندید. اما در حین نبرد نشان میداد که چه ویژگیهایی دارد.
نکته جالبی که من در گیلانغرب مشاهده کردم، وجود الاغهایی در مقر نیروها بود که به شرایط منطقه آشنایی داشتند! منطقه غرب ناهموار بود و وجود الاغ بسیار ضروری.
شاهد بودم که ابراهیم، بار مهمات و آذوقه را پشت الاغ میبست و حرکت میکرد. زمانی که صدای سوت خمپاره میآمد، این الاغها بلافاصله خیز میرفتند تا از ترکشها در امان باشند؟! اما از آن روزها خاطرات زیبایی در ذهن من نقش بسته.
مثلاً یک شب، به عنوان بیسیمچی همراه گروه عملیاتی به سوی دشمن حرکت کردم. ابراهیم و یک از دوستانش، یک جیپ که توپ ۱۰۶ روی آن نصب شده بود را بهصورت خاموش هل دادند و به یک منطقه محفوظ، در مقابل دشمن منتقل کردند.
این منطقه را قبلاً انتخاب کرده بودند. در مقابل ما سنگرهای دشمن قرار داشت. ساعتی بعد سنگرهای دشمن که قبلاً شناسایی شده بود، یکییکی توط این توپ مورد هدف قرار گرفت و منهدم گردید.
بعد هم قبل از روشن شدن هوا جیپ را روشن کردند و سریع برگشتیم. دشمن هم با تمام توان آنجا را زیر آتش گرفت. یا مثلاًدر یکی از مناطق، دید ما بر روی مواضع دشمن بسیار کم بود. ابراهیم بعد از عملیات مطلعالفجر تلاش داشت که بتواند مواضع دشمن را خوب شناسایی کرده و از بین ببرد. یک خودروی نیمسوخته از روزهای اول جنگ در نزدیک مواضع دشمن مانده بود. ابراهیم طرح عجیبی اجرا کرد. شبانه خودش را به این خودرو رساند و در داخلش مخفی شد.
من در مواضع خودی، با یک بیسیم حضور داشتم و ابراهیم از دور با من درارتباط بود. او با روشن شدن هوا با دوربین نگاه میکرد و با بیسیم گرا میداد. من هم با بیسیم پیآرسی به توپخانه گرا میدادم و آنها میزدند.
دشن تعجب کرده بود که چگونه سنگرها و مواضعش، یکی پس از دیگری به دقت مورد هدف قرار گرفته و نابود میشد!
برای همین بهصورت کور، شروع به بمباران کردند. عصر بود که یک گلوله توپ در کنار خودروی سوخته منفجر شد!
ارتباط بیسیم ابراهیم قطع شد. نگران بودم. با تاریکی هوا نگرانیام بیشتر شد. نکند که ...
یکباره دیدم که ابراهیم آهسته آهسته به سمت ما برگشت. در حالی که چندین ترکش ریز و درشت خورده بود. خیلی خوشحال شدم. سریع او را به بیمارستان بردیم. آن روز ضربه سختی به دشمن زده شد.
**
من تا تابستان ۶۱ در گیلانغرب بودم. بعد به جنوب و گردان کمیل رفتم. در شب عملیات والفجر مقدماتی با گردان همراه شدیم. اما خبر نداشتم که ابراهیم نیز بهعنوان نیروی اطلاعات، به رزمندگان گردان ملحق شده.
ما در گروهان سوم بودیم و در تاریکی شب، تا کانال پیش رفتیم. اوضاع خیلی به هم ریخت. عملیات با خیانت منافقین لو رفت.
رزمندگان در کانالها گیر افتادند و امکان پیشروی نبود. من و تعدادی از نیروها به سمت جلو رفتیم تا شاید راهکاری پیدا کنیم. متاسفانه در محاصره گیر کردیم و به اسارت دشمن درآمدیم.
در روزهای اسارت، با دوستانی از گردان کمیل که بعد از ما اسیر شدند صحبت میکردیم. آنها از دلاوری ابراهیم هادی در کانال کمیل میگفتند.
تعجب کردم که او همراه گردان ما آمده، اما من موفق به دیدارش نشدم. سال بعد عملیاتهای دیگری انجام شد و چند نفر دیگر از رفقای ما اسیر شدند.
در شبهای اسارت، باز هم سخن از ابراهیم بود. یکی از اسرا که تازه از اردوگاه آمده بود و فهمید که من و چند نفر از دوستان، ابراهیم را میشناسیم، برای ما از روزهای آخر عملیات مقدماتی و کانال و محاصره و مفقود شدن ابراهیم گفت. داغ دل ما با شنیدن این مطلب تازه شد.
انتهای پیام/
نظر شما