شناسهٔ خبر: 26837109 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: دانشجو | لینک خبر

روایت دانشجویی/ پرونده شانزدهم/ اردوی مشهد

همه‌چیز شبیه معجزه بود/ مثل یک خواب عمیق و شیرین

نمی‌دانم چه‌طور شد که تصمیم گرفتم برای آخرین بار شانسم را امتحان کنم و با ناامیدی به پدرم گفتم:« بابا! همه دوستام دارن میرن؛ فردا آخرین مهلت برای ثبتِ نامِ اجازه می‌دی برم؟!»

صاحب‌خبر -

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو؛ الهام صادقی‌فرد؛ دانشجویِ سالِ اولِ دانشگاه بودم که زمزمه اردوهایِ زیارتیِ خارج از استان به‌گوشَم رسید. یکی شهرِ قم و دیگری مشهد؛ با شناختی که از خانواده و به‌ویژه پدرم داشتم حتی نمی‌توانستم بهِشان فکر کنم چه رسد به مطرح کردنشان!

 پدرم اصلاً موافقِ این اردوها آن هم تنهایی و بدونِ خانواده نبود؛ اردوهای داخل استان و چندساعته‌ش هم با کلی خواهش و تمنا و واسطه‌‌تراشی انجام می‌شد.

حالا نه اینکه من دختر پرحاشیه و غیرِقابلِ اعتمادی باشم، نه؛ دلیلِ مخالفتِ پدرم به ‌‌خاطره تلخِ چند سالِ پیش برمی‌گردد؛ روزی که برادرِ دوستش با هم‌مدرسه‌ای‌هایِ نوجوانِ دبیرستانی وَ به‌همراه دو معلم‌شان به اردوی مشهد رفته بودند و در راهِ بازگشت اتوبوسشان دچار سانحه شده و به تهِ درّه‌ای عمیق پرتاب می‌شود وَ تمام سرنشینانش را هم با دنیایی از امید و آرزو به کامِ مرگ می‌کِشد. آن سفر و آن‌ حادثه داغِ بزرگی بر دلِ خانواده‌هایشان می‌شود!

با این اوصاف رفتن به آن اردو و آن سفر جزوِ محالات بود اما هم دلم هوای صحن و حرمِ آقا را کرده بود و هم تجربه یک سفر دوستانه چند روزه مثلِ خوره به جانم افتاده بود! تا اینکه دل را به دریا زدم و ماجرایِ سفر و اردویِ زیارتی را با خانواده و پدرم مطرح کردم؛ نتیجه همان بود که فکرش را می‌کردم: «نه!»

چند روزی گذشت و باز هم شانسم را امتحان کردم و باز هم مخالفت!

شبِ آخر بود و مهلتِ ثبتِ نام تا ساعتِ اداریِ فردا تمام می‌شد و تمامِ تلاش‌هایِ من برای متقاعد کردنِ پدر هم بی‌نتیجه! انگار قدرت آن فوبیا قوی‌تر از استدلال‌های من بود که می‌گفتم وسیله سفرِ ما قطار است نه اتوبوس که نگرانش باشی اما جواب همان بود که روزِ اول شنیده بودم؛ نه که نه‌!

دیدنِ اینکه دوستانم ساک و چمدان بسته آماده سفر بودند و من همچنان ناموفق در راضی کردن پدر آتش به جانم می‌انداخت! با بغضی در گلو در عالَمِ تنهایی و خلوتِ خودم به‌ آقا گفتم:« چی می‌شد من رو هم به‌همراهِ دوستام دعوت می‌کردی؟ مگه من چی از اونها کم دارم؟! چی‌می‌شد دلِ بابا نرم می‌شد و اجازه می‌داد من هم بیام، تو نخواستی، تو نَطَلبیدی وَگرنه می‌شد!»

نمی‌دانم چه‌طور شد که تصمیم گرفتم برای آخرین بار شانسم را امتحان کنم و با ناامیدی به پدرم گفتم:« بابا! همه دوستام دارن میرن؛ فردا آخرین مهلت برای ثبتِ نامِ اجازه می‌دی برم؟!»

جوابی که شنیدم غیرِ قابلِ پیش‌بینی و عجیب بود.  آنقدر که چند  ثانیه‌ای طول کشید تا بتوانم درکش کنم؛ بابا گفت:« باشه برو، سلامِ منم به‌آقا برسون!» بعدش بابا بود و ماچ و بوسه‌های من به دست و صورتش که از فرطِ خوشحالی گریه هم می‌کردم! باورم نمی‌شد. حتی تا آن ‌لحظه‌ای که سوار بر قطار بودم و از پشتِ شیشه‌اش با خانواده خداحافظی می‌کردم هم فکر می‌کردم خواب می‌بینم؛ یک خوابِ عمیق و شیرین!

راهِ طولانیِ ۱۸-۱۹ ساعته با آن قطارِ زهوار در رفته که نه سیستم گرمایی‌اش چنگی به دل می‌زد و نه صندلی‌های چرمیِ تق و لَقش وَ نه در و پنجره‌اش که چِفتِ محکمی نداشت وَ باید با روزنامه‌های به‌درد نخوری که داخل کوپه بود جلویِ سوزِ سرما را می‌گرفتیم. با آن حالتِ ناراحتِ صندلی‌هایمان که یکی از آن‌ها کامل باز نمی‌شد -که آنهم از شانس بد به‌قرعه من افتاد- وَ وضعیتِ مضحکمان موقعِ خواب؛ تصوّرِ ایده‌آلِ هیچ‌کداممان از آن سفرِ رویایی نبود!

هرکدام از این‌ها می‌توانست به‌ تنهایی سوهانِ روحمان باشد که هم روحیه حساسی داشتیم و هم آنقدر که باید شناختی از هم نداشتیم -چون فقط یک‌ترم بود که از قدمتِ دوستی و آشنایی‌مان می‌گذشت!- وَ نتیجه‌اش می‌شد قهر و آشتی‌های چند ساعته! این اتفاق‌ها با آن ‌که در آن لحظه‌ها سخت و پُر تنش و طاقت‌فرسا بود اما حالا جزوِ خاطراتِ خنده‌دارمان شده!

وضعیتِ هتلِ محلِ اقامت هم همچون قطار چنگی به‌دل نمی‌زد و برای تصاحب کردنِ جایِ خوابِ بهتر و مناسب‌تر باهم کَل می‌انداختیم و جَدل می‌کردیم که این‌بار هم زورِ دوستان چربید و یک کاناپه بدون فنر و چرک و کثیف نصیبم شد! البته من برعکسِ دیگران سخت نمی‌گرفتم و بودن در آن اردو از سَرم‌ هم زیاد بود و این نیش‌‌ها به ‌نوشش می‌ارزید!

ورودمان به‌داخلِ صحنِ آقا همزمان بود با غروبِ آفتاب و شروعِ نوایِ نقاره‌زن‌ها و چه صحنه زیبایی بود و در آن شلوغی و همهمه شنیدنِ آن صدایِ دل‌انگیز و روح‌نواز که این هم جزوِ اولین‌های زندگی و زیارتم بود!

آن سفر سه‌-چهار روزه با گشت و گذار و بازدید از موزه‌های صحن و چرخیدن در پاساژ‌ها و بازارها همراه بود. زمانِ رفتن که فرارسید به‌سفارشِ دوستم، خداحافظی نکردم؛ به‌آقا گفتم: میرم که دوباره برگرم!

رفتم و دوسالِ بعدش با دوستانم و از طریقِ همان اردویِ دانشجویی برگشتم! اما این‌بار پدرم راحت‌تر از قبل اذنِ رفتن داد و به‌قولِ خودش:« به سفرِ زیارتی نمیشه نه گفت!»

اما حالا که فکر می‌کنم در آن دو سفر فقط به‌فکرِ سیاحت بودم تا زیارت؛ زیارتی هم اگر بود با کاسه گدایی و التماسِ اجابتِ دعاها و آرزوهای پوچ و پوشالی بود که نه‌ به‌دردِ دنیایم می‌خورد و نه آخرتم!

حالا می‌بینم که مهمانِ خوبی برای آقا نبودم! مهمانی که چند روزی برود و بخورد و بنوشد و آخرش هم با مطالبه‌های رنگارنگ از خانه میزبان بیرون بزند و چشمِ طمع به‌اجابت داشته باشد که مهمان نیست! هرچند صاحبِ آن بارگاه آن‌قدر کریم و بنده‌نواز است که دستِ رد به‌ سینه کسی نمی‌زند و حقِ میزبانی را تمام و کمال ادا می‌کند. حتی بیشتر از لیاقتِ مهمان!

نظر شما