شناسهٔ خبر: 26824959 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: دانشجو | لینک خبر

روایت دانشجویی/ پرونده شانزدهم/ اردوی مشهد

روایت یک شب طولانی در حرم/ فقط به خاطر نقاره‌ها

از ابتدا یک هدف داشتم، شنیدن صدای نقاره ها. اینکه برای رسیدن به این هدف مجبور باشم مسئول اردو را دور بزنم و یا از قوانین یک اردوی تشکیلاتی-زیارتی سرپیچی کنم، چه اهمیتی می‌توانست داشته باشد؟

صاحب‌خبر -
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- فاطمه نوریان؛ از ابتدا یک هدف داشتم، شنیدن صدای نقاره ها. اینکه برای رسیدن به این هدف مجبور باشم مسئول اردو را دور بزنم و یا از قوانین یک اردوی تشکیلاتی-زیارتی سرپیچی کنم، چه اهمیتی می‌توانست داشته باشد؟
می‌دانستم نقاره‌ها فقط ۲ با در روز به صدا در می‌آیند؛ موقع طلوع و غروب خورشید. سوال این بود: چطور باید خودم را به موقع برسانم؟ در حالی که برنامه‌ی هر روزه‌ی اردوی چهار روزه مان، از صبح تا شب با کلاس و سخنرانی و مناظره پر می‌شد. جالب آن که، انگار از قصد طوری برنامه ریزی کرده باشند که حتی وقتی که برای زیارت می‌رویم، به هیچ شکلی به نقاره‌ها نرسیم! ما فقط برای نماز‌ها به حرم می‌رفتیم، آن هم به جز نماز صبح، چون طبق قوانین اردو، خانم‌ها شب حق نداشتند از اسکان خارج شوند؛ و دلیل وضع همچین قانونی که آشکارا می‌تواند جزو تبعیض آمیزترین قوانین جنسیتی قرار بگیرد، این بود که محل اسکان و برگزاری برنامه‌ها آنقدر از حرم دور بود که بعد از پیاده روی بیست، سی دقیقه‌ای شاید گنبد و گلدسته‌ها دیده می‌شد! می‌ماند نماز مغرب و عشا که از رفتن برای نماز صبح هم محال‌تر به نظر می‌رسید، چون با احتساب طول کشیدن برنامه ها، کندی همسفران و البته تاخیر همیشگی اتوبوس، همین که به نماز مغرب می‌رسیدیم جای شکر داشت.
با همفکری یکی از دوستانم که او هم همین قصد را داشت به این نتیجه رسیدیم: باید هرجور که شده یک شب تا صبح را در حرم بمانیم. این بهترین راه برای این بود که هم به هدف مان رسیده باشیم و هم برنامه‌ها را نپیچانده باشیم! این وسط فقط تحمل عذاب وجدان به خاطر حرص خوردن مسئول، بهایی بود که باید برای هدف مان می‌دادیم که خیلی هم سنگین به نظر نمی‌آمد.
نقشه این بود: بعد از نماز عشا و زیارت به اسکان برنمی گردیم و البته قید شام مان را هم می‌زنیم؛ و این اتفاق باید شب دوم بیفتد، چون شاید دیگر فرصتی پیش نمی‌آمد! راستش نمی‌خواستیم ریسک کنیم و امید داشته باشیم که یک شب برای رفتن خانم‌ها به حرم اتوبوسی در نظر بگیرند هرچند آنطور که فهمیدیم قطعی به نظر می‌آمد، اما نمی‌دانم چرا طمع داشتیم. مثل آدم‌هایی که برای گرفتن غذای نذری بیشتر دوبار در صف می‌ایستند!
شب دوم طرح مان را پیاده کردیم و حالا ما بودیم و حرم و یک شب طولانی زمستانی که می‌خواستیم با نماز و دعا و زیارت پرش کنیم. اما برای ما شب زنده ندار‌ها بیدار ماندن بسی سخت است! و اتفاقا وقتی قرار باشد بیدار بمانید خیلی سخت‌تر می‌شود. انگار دقیقه‌ها کش می‌آیند. وقتی آدم در حرم امام رضا باشد و از سرمای صحن‌ها به گرمای مطبوع رواق دارالحجه، و سکون آرامش‌بخشی که در همهمه‌ی شناور زائران در فضا حاکم است؛ رو آورده باشد، مقاومت در برابر خواب یک درجه سخت ترهم می‌شود. مشکل اینجاست که خادم‌ها همیشه حواسشان هست یک وقت خوابت نگیرد وگرنه فوری تذکر می‌گیری! چرا؟ هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. بعد از یکی دو ساعت مشغول شدن با ادعیه و نماز و صحبت درباره‌ی برنامه‌های فردا، رفیق نیمه راهم می‌گوید که می‌خواهد کمی در حرم تنها باشد و قرار می‌گذاریم قبل از طلوع آفتاب در صحن انقلاب یکدیگر را ببینیم. او می‌خواست فقط کمی تنها باشد! که البته تصور من و او از کم متفاوت بود.
 
روایت یک شب طولانی در حرم/ فقط به خاطر نقاره‌ها

حالا که دیگر تنها شده بودم، باید تلاش بیشتری برای بیدار ماندن می‌کردم. ساعت هنوز ۱۲ هم نشده بود که تصمیم گرفتم رواق را دوری بزنم تا خواب از سرم بپرد. کنار یکی از ستون ها، گریه‌ی آرام دختر بچه‌ای ۵، ۶ ساله توجهم را جلب می‌کند. وقتی سراغش می‌روم گریه اش شدت می‌گیرد و با لکنت می‌گوید گم شده است. از او می‌خواهم اگر شماره‌ای از پدر و مادرش دارد بدهد تا زنگ بزنم، ولی بلافاصله یادم می‌افتد که هیچ جای رواق آنتن ندارد. برای یافتن چاره، چشم می‌چرخانم که نگاهم در انتهای رواق به اتاقک گمشده‌ها می‌افتد.
خادم‌های حرم امام رضا همیشه به طور ذاتی مهربان اند مثل خود امام، حتی وقتی برای نخوابیدن تذکر می‌دهند! نمی‌دانم شاید لباسشان جادویی دارد یا در غذایشان چیزی می‌ریزند که همیشه به نحو عجیبی صبور و مهربان هستند. اما خادمی که در بخش گمشده‌ها حضور دارد به طرز محسوسی صبور‌تر و مهربان‌تر است، چون وقتی بعد از ۲۰ دقیقه گریه مداوم دختر بچه بالاخره موفق شد نام و نشانی را از زیر زبان کودک بیرون بکشد، با همان آرامش اولیه با تلفن ثابت تماس گرفت و خانواده اش را پیدا کرد. با دختر بچه که تازه فهمیدم اسمش هلیاست به سمت دیگری از اتاقک می‌روم. یک پسربچه و دختر بچه دیگر هم که هردو حدودا سه یا ۴ ساله به نظر می‌آمدند، آنجا بودند. یکی سرگرم ماشین بازی، دیگری مشغول خانه‌سازی و هردو به طرز غیر منتظره‌ای خوشحال. هلما همچنان کنارم نشسته و اشک می‌ریزد، وقتی می‌بینم تلاشم برای بازی کردن با او و دلداری دادنش ناکام مانده، سراغ دو کودک دیگر رفته و هم بازی شان می‌شوم. در همین گیر و دار ناگهان پسر یچه یادش می‌افتد گم شده است و با صدای بلند می‌زند زیر گریه. هلیا که کسی را با خود همدرد یافته با صدای بلندتری او را همراهی می‌کند. فاجعه وقتی اتفاق می‌افتد که دختر بچه سوم هم یا از ترس صدای بلند گریه‌ها و یا یادآوری گم شدنش شروع به زاری می‌کند. اوضاع به طرز خنده‌داری می‌رود که از کنترل خارج شود و هاج و واج ماندن من و آرامش و مهربانی خادم هم مسلما نمی‌تواند تاثیر زیادی داشته باشد. اما خوشبختانه همان موقع پدر هلیا می‌رسد و جو می‌آرام می‌شود. چند دقیقه بعد هم سروکله‌ی اقوام دو کودک دیگر پیدا می‌شود و من که دیگر بهانه‌ای برای ماندن و سرگرم شدن با اسباب بازی‌ها ندارم، ناچار خداحافظی می‌کنم و به گشت و گذار ادامه می‌دهم؛ و ساعت همچنان لاک پشت وار می‌رود تا به ۱ بامداد نزدیک شود!
از رواق خارج می‌شوم و بعد از چندبار دور شمسی قمری و پوشیدن و درآوردن کفش و مراقبت برای سر نخوردن روی سطح برفی صحن ها، بالاخره به صحن قدس رسیده و به داخل گوهرشاد می‌روم. گوشه‌ای کز می‌کنم و غرق در نقش و نگار‌ها و معماری می‌شوم که البته بخشی از آن در حال بازسازی یا توسعه است. همچنان خطوط و کاشی‌ها را روی سقف و کف دنبال می‌کنم که صدای "دخترمی" مرا از خیالاتم بیرون می‌کشد. وقتی برمی گردم به دنبال صاحب صدا، با پیرزنی مواجه می‌شوم که مقنعه و چادر نماز به سر دارد و نور از نگاهش می‌بارد. همان‌ها که احتمالا شب زنده دار هستند و از یکی دوساعت نماز و دعا خسته نمی‌شوند، همان‌ها که آدم با خودش می‌گوید خدا به خاطر کهولت سن و تسبیح مداوم آن هاست که به باقی آدم‌ها رحم می‌کند و عذاب نمی‌فرستد. از من می‌خواهد که برایش زیارت عاشورا بخوانم، چون چشمانش کم سو شده و عینکش را جا گذاشته، با کمال میل می‌پذیرم و با سرعتی که بتواند همراهیم کند شروع به خواندن می‌کنم. وقتی سجده‌ی آخر زیارت را تمام می‌کنم، تشکر می‌کند، و یک مشت شکلات کف دستم می‌گذارد و می‌گوید اگر وقت دارم باز هم برایش بخوانم. من هم از خدا خواسته که از بیکاری نجات پیدا کنم قبول می‌کنم و او همچنان که تسبیح می‌زند، بی مقدمه می‌گوید یک پسر ۲۶ ساله دارد، که مهندس فلان است و شروع به تعریف از جمالات و کمالات پسرش می‌کند. من که سرانجام این صحبت بی مقدمه را می‌دانم و کم کم دارم خجالت می‌کشم و می‌رود که عصبانی بشوم.
 
روایت یک شب طولانی در حرم/ فقط به خاطر نقاره‌ها
 
در حالی که با مفاتیح در دستم ور می‌روم و فهرست آن را بالا و پایین می‌کنم، ناشیانه سعی می‌کنم بحث را عوض کنم. می‌گویم خدا پسرش را برایش حفظ کند و پیشنهاد می‌دهم که سوره واقعه را برایش بخوانم، چون شب جمعه است و ثواب دارد و. لبخند گرم و محزونی به رویم می‌پاشد و می‌گوید که آن را از حفظ است. خودش پیشنهاد می‌دهد امین الله برایش بخوانم؛ و انگار کمی از انحراف بحث دلگیر شده باشد. امین الله خیلی زیباست، مخصوصا آنجا کهه می‌گوید "اللهم ان قلوب المخبتین الیک والهه و... " انگار دل را برای زیارت نرم‌تر و آماده‌تر می‌کند. وقتی خواندن تمام می‌شود. باز هم تشکر می‌کند و می‌گوید اگر می‌توانم یک یاسین هم باهم بخوانیم به نیت پسرش که یاسین را دوست دارد، به نیت همان پسرش که سال‌ها از رفتنش گذشته و او هنوز چشم انتظار است. برای همان پسرش که حالا عکس سیاه و سفیدش را از کیف پولش بیرون آورده و با بغض نشانم می‌دهد. همان پسرش که از وقتی رفته زمان برای مادرش در ۲۶ سالگی او درجا می‌زند و پیش نمی‌رود. همان پسرش که مفقودالاثر است، همان پسر زیباروی سرو قامت ۲۶ ساله. سخت است کنار مادری بنشینی و با فرو خوردن بغض برایش یاسین بخوانی و فکرکنی جای پسرش نشسته‌ای و به جای او قرآن می‌خوانی و چقدر مادر دلش برای شنیدن صوت قرآن پسرش پرپر می‌زند و. سخت است.
ضریح امام رضا با همه‌ی ضریح‌هایی که دیده ام فرق می‌کند، چون همیشه و در هرساعتی از شبانه روز حلقه‌ی زائران، دورش در حال طواف اند و انقدر متراکم اند که هیچ وقت سعی نکرده ام دست به ضریح برسانم و همیشه به یک سلام اکتفا کرده ام. این تفاوت را زمانی متوجه شدم که وقتی ضریح سیدالشهدا را لمس می‌کردم، هیچ کس نه هلم می‌داد نه فشار می‌آورد نه با لگد زدن مزه دیدن داخل ضریح را کوفت آدم می‌کرد.

 شب‌های زمستان، که مردم معمولا مسافرت نمی‌روند، حرم امام رضا هم خلوت است؛ عجیب‌تر آن که یکی دو ساعت مانده به اذان تراکم و فشار زوار گرد حرم با اینکه هنوز هم وجود دارد، ولی آنقدر کمتر می‌شود که آدم با خیال راحت از عدم آزار زائران دیگر و از بین رفتن ثواب زیارت می‌تواند جلو برود و دست به ضریح برساند و اگر بیشتر اصرار بر ماندن داشته باشد، می‌تواند در آغوش ضریح آرام بگیرد و درحالی که آن عکس سیاه و سفید از جلو چشمانش کنار نمی‌رود، برای جوانی که سالهاست ۲۶ ساله مانده و مادری که سوی چشمانش را در این انتظار طولانی از دست داده، اشک بریزد؛ و بالاخره بعد از سپری کردن یک شب تا سحر نسبتا طولانی، انگار خورشید قصد بیرون آمدن دارد. چشم می‌چرخانم و دوستم را پیدا می‌کنم. حالا خیلی‌ها که مثل ما شوق شنیدن صدای نقاره‌ها را دارند، به وسط صحن انقلاب می‌آیند و دور سقاخانه قدم می‌زنند تا نقاره زنی شروع شود. همه سر‌ها از جهت قبله به سمت چپ چرخیده اند و نگاهشان به بالاست، به سمت جایگاه نقاره‌زن ها، هرچند که سوز سرما چشم‌ها را می‌سوزاند و گونه‌ها را سرخ کند و آدم ترجیح می‌دهد سرش را پایین بیندازد و در خودش فرو رود. اما ناگهان شروع می‌شود. دل آدم با آغازش می‌ریزد و قلبی که انگار از سرما از حرکت ایستاده بود، تند می‌زند. نگاه‌ها خیره می‌شود، بعضی حیرت زده نگاه می‌کنند، عده‌ای گوشی به دست فیلم می‌گیرند. چشمه اشک چشم‌ها پر می‌شود و با اوج گرفتن صدای نقاره، روی صورت‌ها فرو می‌ریزند. انقدر با شکوه است و آدم را مبهوت می‌کند که نمی‌تواند بفهمد این صدای مهربان و نوازشگر از چه نوع ساز‌هایی ممکن است ایجاد شده باشد. انقدر عمیق و جاری است که آدم نمی‌تواند بفهمد می‌خواهد چه بگوید و چه کلماتی در پس ان است، اما انگار با همه‌ی زبان‌ها و لهجه‌ها فهم می‌شود و در جان جریان پیدا می‌کند. حالا که آسمان روشن شده است و دسته‌های هماهنگ گنجشک‌ها بالای گنبد به پرواز در آمده اند، انگار همه به امام رئوف سلام می‌دهند، خورشید، آدم ها، گنجشک‌ها و نقاره‌ها؛ و این پایان یک شب دراز است!

نظر شما