۳۷ سال پیش در چنین روزی، ساعت هشت شب، بسیاری از اهالی محله بهارستان تهران صدای انفجار مهیبی را شنیدند که از طرف ساختمان مرکزی حزب جمهوری اسلامی میآمد. در میان جمعیتی که به طرف این ساختمان در شتاب بودند، علیرضا اسلامی فرزند شهید محمدصادق اسلامی نیز حضور داشت. ساعتی قبل وقتی با پدرش در حیاط خانهشان خداحافظی میکرد، هیچگاه نمیدانست این آخرین دیدارشان خواهد بود. در سالگرد حادثه تروریستی هفتم تیرماه ۱۳۶۰ به گفتوگو با علیرضا اسلامی فرزند شهید محمدصادق اسلامی پرداختهایم که ماحصلش را پیشرو دارید.
اولین فعالیتهای انقلابی- اسلامی پدرتان از چه زمانی آغاز شد؟
اولین فعالیتهای انقلابی- اسلامی پدرتان از چه زمانی آغاز شد؟
سابقه فعالیتهای پدرم به سالهای ۱۳۲۸- ۱۳۲۷ برمیگردد. زمانی که ایشان همراه شهید حاج صادق امانی، شهید لاجوردی و تعداد دیگری از دوستانش گروه شیعیان را تشکیل میدهند. دفتر این گروه در جنوب پارک شهر بود و با منکرات مبارزه میکردند. چون آن زمان حزب توده فعالیتهای زیادی داشت، گروه شیعیان سعی میکرد با راهاندازی اردوهای فرهنگی، مذهبی و همین طور جلسات پرسش و پاسخ، جوانها را جذب و از افتادن آنها در دام گروههای کمونیستی ممانعت کند. همان سالها پدرم همراه دوستانش با گروه فدائیان اسلام ارتباط داشتند. البته عضو این گروه نبودند، از آنها حمایت میکردند. قضیه جبهه ملی که پیش میآید، شهید اسلامی مدتی با نهضت آزادی همکاری میکند. حتی مقطعی در سازمان آب با مهندس بازرگان همکار بود که به دلیل مخالفتهای پدرم با منصور روحانی که بهایی بود، نیروهای امنیتی با ایشان برخورد میکنند و پدرم در ادارات دولتی ممنوع الاستخدام میشود. اینها از اولین فعالیتهای سیاسی ایشان قبل از تشکیل هیئتهای مؤتلفه اسلامی بودند.
قاعدتاً کسی که از نوجوانیاش فعالیتهای اسلامی انجام دهد، باید در خانوادهای مذهبی رشد کرده باشد؟
پدربزرگم شیخ محمدباقر اسلامی از روحانیون شناخته شده بود. ایشان در حوزه علمیه قزوین، تهران و قم درس خوانده بود. مدیر مدرسه بود و پدرم در یک محیط فرهنگی و مذهبی رشد کرده بود. ایشان از دوران جوانی همراه با شهید رجایی زبان عربی یاد میگرفتند. همراه با شهید امانی و شهید عراقی مؤسسهای داشتند به نام جامع تعلیمات اسلامی که در دوران جوانی میرفتند آنجا عربی میخواندند و آنجا همدیگر را پیدا میکنند. پدرم درس طلبگی میخواند. البته معمم نبود.
نام شهید اسلامی در میان اعضای مؤسس هیئتهای مؤتلفه اسلامی دیده میشود. اگر اشتباه نکنم خود حضرت امام فکر ائتلاف این هیئتها را مطرح میسازند؟
بله، موضوع به بعد از ارتحال آیتالله بروجردی برمیگردد که پدرم و دوستانش برای تشییع پیکر ایشان به قم میروند. سپس سعی میکنند مرجع تقلیدی برای خودشان انتخاب کنند که با حضرت امام و اندیشههای ایشان آشنا میشوند. به تدریج اعلامیههای ایشان را توزیع میکنند و ارتباطشان با امام بیشتر میشود. مرکز فعالیتهای شهید اسلامی و همرزمانشان در مسجد شیخ علی بود که خودشان این مسجد را از حالت مخروبه آباد کرده بودند. آنجا هیئتی تشکیل میدهند و فعالیت میکنند. برخی هیئتهای دیگر هم در مساجد دیگر فعال بودند. اردیبهشت سال ۴۲ حضرت امام از هیئتهای مذهبی و مبارز دعوت میکنند تا به قم بروند. آنجا پیشنهاد میکنند این هیئتها با هم ائتلاف داشته باشند. حدود ۲۶ یا ۲۷ هیئت بودند که در این میان چهار هیئت عمده هرکدام سه الی چهار نفر را برای عضویت در شورای مرکزی معرفی میکنند. از هیئت مسجد شیخ علی؛ پدرم، شهید امانی، شهیدلاجوردی و حاج حسین مهدیان بودند، از گروه مسجد امینالدوله هم مرحوم عسگراولادی، آقایان توکلی، شفیق و یک نفر دیگر میآید. از گروه مسجد دروازه یا اصفهانیها هم شهید عراقی، خلیلی و بهادران میآیند. گروه که تشکیل میشود به حضرت امام میگویند در نبود شما به چه کسانی رجوع کنیم؟ که ایشان هم شهید بهشتی، شهید مطهری، مرحوم انواری و آقای مولایی را به عنوان شورای فقهای هیئتهای مؤتلفه اسلامی معرفی میکنند.
این گفتوگو به مناسبت سالگرد اقدام تروریستی منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی است. گویا هیئتهای مؤتلفه اسلامی در اوایل تشکیل سازمان منافقین ارتباطهایی با این گروه داشتند؟
اوایل ماهیت این سازمان برای بسیاری از جریانهای انقلابی شناخته شده نبود. در سالهای نوجوانی یادم است یکبار همراه پدرم در یکی از جلسات هیئتهای مؤتلفه اسلامی شرکت کردم. آنجا بحث بر این بود که یک عده جوان مسلمان گروهی تشکیل دادهاند (سازمان مجاهدین) که باید از آنها حمایت کنیم، اما بعدها که ارتباط اعضای هیئتهای مؤتلفه با منافقین بیشتر شد، متوجه انحراف آنها میشوند و ارتباطشان را با سازمان قطع میکنند. حتی آقای رفیق دوست در خاطراتشان میآورند که یک روز شهید اسلامی صبح زود به منزل ما آمد و گفت: از امروز همکاری با سازمان مجاهدین حرام است. رفیق دوست میگوید اول فکر کردم که شرایط مبارزه سخت شده و آقای اسلامی کم آورده است. بعدها فهمیدم که نه، حق با ایشان است و منافقین دچار انحراف شدهاند. میدانید که سازمان نفاق در سال ۵۴ یک اعلامیه معروفی صادر و در آن تغییر مواضع به سمت مارکسیسم را اعلام کرد.
پدرتان در جریان فعالیتهای انقلابی دستگیر هم شده بودند؟
بعد از جریان اعتراض امام به کاپیتولاسیون، قضیه ۱۵ خرداد و تبعید ایشان، هیئتهای مؤتلفه به این نتیجه میرسند که باید بعضی از سران رژیم را از بین ببرند. امام هم فرموده بودند که تقیه حرام است و شمشیرها باید از رو بسته میشد، لذا شهید اسلامی و همرزمانشان با توجه به نظرات شهید مطهری و کسب اجازه از مراجعی، چون آیتالله میلانی، اولین اقدام خود را در ترور حسنعلی منصور به اجرا میگذارند. قبلش اولتیماتوم میدهند که اگر تا ۴۰ روز امام را برنگردانید عملیات مسلحانه انجام میدهیم. بعد از ۴۰ روز اول بهمن ماه که مصادف با ۱۷ ماه رمضان بود، منصور را جلوی مجلس ترور میکنند. در پی این اتفاق تعدادی از اعضای شاخه نظامی هیئتهای مؤتلفه اسلامی به اعدام و حبسهای طولانی مدت محکوم میشوند. تعدادی از اعضای شورای مرکزی هم که پدرم جزو آنها بود دستگیر میگردند. شهید اسلامی به دو سال حبس محکوم شده بود که طی سالهای ۱۳۴۴ تا ۴۶ دوران محکومیتش را سپری کرد. در کودکی چند بار همراه خانواده به ملاقات ایشان رفتیم. بعدها هم چند بار دیگر از طرف ساواک احضار و دستگیر شد. در یک مقطع به خاطر ارتباطهایی که پدرم با شهید اندرزگو داشت، تحت مراقبت ساواک بود. بلافاصله بعد از شهادت اندرزگو مأمورها به خانه ما ریختند و من و پدرم را دستگیر کردند. البته عمر رژیم به دادگاهی ما هم نرسید.
شهید اسلامی قبل از شهادتشان برخوردی با منافقین داشتند؟
تهدید به ترور شده بود، البته از طرف گروهک فرقان که اوایل انقلاب بیشترین ترورها را آنها انجام میدادند. همان ایام یک لیست ۳۰ الی ۴۰ نفری منتشر شده بود که منسوب به فرقان بود. در آن لیست نام پدرم هم به عنوان هدفهای ترور ذکر شده بود. دو بار به منزل ما برای ترور ایشان آمدند. یکبار قبل از مراجعه با منزل ما تلفنی تماس گرفتند تا ببینند شهید اسلامی در خانه هست یا نه؟ بعد قرار بود حضوری بیایند که من شک کردم. به پشت بام رفتم و از آن بالا اوضاع را تحت نظر گرفتم. عوامل ترور وقتی من را دیدند متوجه شکمان شدند و فرار کردند. بعد از این اتفاق خانهمان را عوض کردیم. در روز هفتم تیرماه هم یکی از شاهدان ماجرا تعریف میکند که روز حادثه شهید اسلامی بعد از اقامه نماز جماعت در نمازخانه میماند. کلاهی که عامل ترور بود نزد ایشان میرود و، چون پدرم عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود، میگوید آقای اسلامی شما که صاحبخانه هستید، شما چرا به سالن نمیآیید. پدرم میگوید تعقیبات نماز را به جا میآورم که کلاهی با اصرار ایشان را به داخل سالن میبرد. دقایقی بعد انفجار صورت میگیرد. به حتم منافقین روی شخصی مثل اسلامی تأکید داشتند که کلاهی اینطور با اصرار ایشان را به داخل سالن میبرد.
آخرین دیدارتان با پدر چه زمانی بود؟
شاید ساعتی قبل از شهادتشان بود. آن زمان بنده نماینده دادستانی در شورای امنیت بودم. یادم است موضوع ترور حضرت آقا را بررسی میکردیم. بمبی که ایشان را مجروح کرد، در یک ضبط صوت کار گذاشته شده بود. هفتم تیرماه ما مشغول بررسی بقایای ضبط بودیم و روی این موضوع بحث میکردیم. به خانه که آمدم دیدم پدرم از سلمانی برگشته و یک سطل ماست خریده است. در همان حیاط و از پنجره با هم سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید چه خبرهایی دارم؟ من هم از قضیه ترور آقا و ماجرای ضبط صوت برایشان تعریف کردم. بعد برای شرکت در جلسه به حزب رفت. ساعت هشت شب داشتم شام میخوردم و اخبار گوش میدادم که چند نفر از آشنایان زنگ زدند و گفتند صدای انفجار را شنیدی؟ اصلاً متوجه انفجار نشده بودم. وقتی فهمیدم از طرف دفتر مرکزی حزب است، اول به مرکزمان زنگ زدم و گفتم احتمال کودتا میرود، بیایم مرکز؟ مرحوم سردار قدیریان که مسئولمان بود گفت: نه لازم نیست بیایی، برو به مرکز و پیگیر قضایا شد. سریع روی موتور پریدم و به آنجا رفتم. شدت انفجار به حدی بود که تا ساعت سه بامداد توانستیم شهدا را از زیر آوار خارج کنیم. بسیاری از اجساد آنقدر آسیب دیده بودند که کسی شناخته نمیشد. من فقط توانستم شهید مهدیزاده را که نیمی از پیکرش خارج از آوار بود بشناسم. روز بعد، هشتم تیر در بهشت زهرا پیکر پدرم را درون یک آمبولانس شناسایی کردیم.
نظر شما