به گزارش
خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از لیتهاب – سوزان اورلئان نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی است که در مجله نیویورکر و نشریات ووگ و رولینگ استون مشغول به فعالیت است. او بیشتر به خاطر کتاب «دزد ارکیده» شناخته میشود که در سال ۱۹۹۸ چاپ شد و مورد اقتبای سینمایی قرار گرفت.
پاول هولدنگربر در یک گفتوگوی تلفنی با سوزان اورلئان، درباره کتابخانهها و کتاب در دست انتشارش «کتاب کتابخانه» به صحبت پرداخته که با هم میخوانیم.
احساس میکنم کتاب بعدیتان، کتاب کتابخانه، تنها یک تجلیل، مرثیه و ادای احترام به عشقتان به کتابخانه و یا یک کتابخانه خاص نیست، بلکه احساس میکنم (شاید اشتباه میکنم) کتابی است که به تعبیری برای مادرتان نوشته شده است.
کاملا. خیلی خیلی زیاد. انتظارش را نداشتم. اصلا آن را در ذهنم نداشتم. این برایم تعجبآور بود که هرچه بیشتر مینوشتم، او بیشتر ظهور میکرد، چرا که در بازدید از کتابخانه قویا با او بودم. خیلی تصادفی او درباره این صحبت میکرد که چقدر دوست دارد کتابدار باشد. اتصال او به کتاخانهها شگفتانگیز بود.
اما این فرآیند عجیب و بسیار دردناک هم زمانی که در حال نوشتن کتاب بودم در حال رخ دادن بود. کتابخانهها برای من همراه با تدوام، حافظه و حفظ همیشگی داستانهایی است که یک فرهنگ را میسازد. در این زمان بود که مادرم به زوال عقل مبتلا شد. وقتی به اواخر کتاب رسیدم او دیگر مرا نمیشناخت.
مردم رگهای معیوب حافظه و داستاناند؛ و کتابها بسیار قابل اعتماد و محکم هستند و کتابخانهها کتابها را حفظ میکنند و تا همیشه نگه میدارند. این واقعا استعاره از تماشای مادرم بود که خاطراتش را از دست میداد زمانی که من در حال نوشتن محافظت از خاطرات بودم.
مادرم پیش از آنکه کتاب را تمام کنم از دنیا رفت، که این جمع کردن خاطراتی را که با هم به کتابخانه میرفتیم برایم بسیار دردناکتر میکرد. و بسیار ضروری بود، چون من واقعا میخواستم آن زمان را به یاد بیاورم. این واقعا یکی از شیرینترین خاطراتم بود که کودک بودم و با مادرم به کتابخانه میرفتم. انگار همه چیز عالی و بینقص بود. یک دلیلش را که حالا که بچه دارم میفهمم این است که برخلاف رفتن به یک مغازه که او این و آن را میخواهد و مجبورم به او بگویم «تنها میتوانی یکی را برداری» و «آنیکی خیلی گران است»، رفتن به کتابخانه شبیه به افتادن در یک جعبه بزرگ جواهر بود. میتوانی هر چیزی را داشته باشی. برای یک بچه این غیر قابل تصور است. بله، میتوانی همه چیز داشته باشی. هر کدام را که دلت میخواهد بردار.
میتوانی آن را داشته باشی و دردسر مالکیت را نداشته باشی.
این یکی از دلایلی است که من به طور باورنکردنی درباره کتابخانهها خوشبینم. ما دوره ای از فرهنگ کنجکاوی دیوانهوار را گذراندهایم و فکر میکنم در حال ترک این دوره هستیم. آنچه به قطعیت –به ویژه در افراد جوانتر− میبینم، تجدیدنظری است بر این مساله که چرا ما باید همه چیز را مالک باشیم.
پس از ۲۰ بار جعبه زدن کتابها و خرکش کردنشان به آپارتمان جدید، احساسم بعد از اینکه تصمیم گرفتم خرید صفحه گرامافون و سیدی را کنار بگذارم را به یاد آوردم. احتمالا باعث شد خرحمالی را به ۵۰ درصد کاهش دهم، زیرا آنها احتمالا بخش عمده دارایی من بودند: آلبومهای موسیقی و کتابها. میخواهم بگویم که عاشق کتاب داشتن هستم. پس دوباره شروع به قرض گرفتن کتابها از کتابخانه کردم، زیرا تازه به یاد آوردم که پدر و مادرم چه نظری داشتند: «اگر کتابی باشد که داشتنش برایت آنقدر مهم است، باید آن را داشته باشی. اما اگر فقط بخواهی آن را بخوانی، کتابخانه برای همین وجود دارد.» شما میروید و آن را قرض میگیرید و میخوانید و این فوقالعاده است. هدف وجود کتاب همین است؛ اینکه خوانده شود. والدین من با علاقه بسیار زیادی که به اشتراک گذاشتن کتاب داشتند و فقدان حس نیاز به مالکیت کتاب، با اینکه کتابهای زیادی نداشتند، اما به خواندن کتابهای زیادی علاقمند بودند.
آنچه مرا حین صحبتهایمان منقلب کرد آن لحظه تاثیرگذاری بود که از مادرت صحبت میکردی، آیا میتوان گفت این واقعیت که حضورش آن زمانکه کتاب را مینوشتید کمرنگ و کمرنگتر میشد –چنانکه از متن کتاب بر میآید− به نوعی منبع تغذیه شما بوده است. که فقط ادامه دهید؛ ادامه دهید تا بنویسیدش و تمامش کنید، حالا که او کمتر و کمتر حضور دارد.
مطمئنم که آن شرایط خواست مرا تحت تاثیر قرار داد. مشتاق بودم که آن خاطرات حضور او در کتابخانه را مرور کنم و در عین حال میدیدم که خاطراتش دارند از کف میروند و نیاز بود که فورا دست به کار شوم. به شخصه حفظ و کنترل احساساتم در مورد کتابخانه و پایان دادن به کتاب و دیدن مسائل از دریچهای نو، به شکل تاثیرگذار مثبتی، و البته به شکل پایداری در نهایت به هم آمیختند. این احساس که کاری که در حال انجامش هستم نوعی یادبود است.
و واقعا و عمیقا معنادار. می دانید که نویسنده آمریکایی و متخصص نجوم «آمادو با» جمله معروفی دارد، که ممکن است آن را شنیده باشید: «وقتی یک پیرمرد میمیرد، یک کتابخانه با او نابود میشود.»
به نظرم بسیار طبیعی است که یک فرد گنجینه داستانهای بسیاری باشد - به همان نحو که یک کتابخانه - و البته دانش و تجربه. در عین حال با کتابها داستان برعکس است. به چشم من کتاب زنده به نظر میرسد، اغلب اشیای بیجان از این حالت مستثنا هستند. فکر میکنم به همین دلیل تقریبا غیرممکن است که کتابی را دور بیاندازیم، فارغ از اینکه چقدر کم به آن علاقه داریم.
∎
پاول هولدنگربر در یک گفتوگوی تلفنی با سوزان اورلئان، درباره کتابخانهها و کتاب در دست انتشارش «کتاب کتابخانه» به صحبت پرداخته که با هم میخوانیم.
احساس میکنم کتاب بعدیتان، کتاب کتابخانه، تنها یک تجلیل، مرثیه و ادای احترام به عشقتان به کتابخانه و یا یک کتابخانه خاص نیست، بلکه احساس میکنم (شاید اشتباه میکنم) کتابی است که به تعبیری برای مادرتان نوشته شده است.
کاملا. خیلی خیلی زیاد. انتظارش را نداشتم. اصلا آن را در ذهنم نداشتم. این برایم تعجبآور بود که هرچه بیشتر مینوشتم، او بیشتر ظهور میکرد، چرا که در بازدید از کتابخانه قویا با او بودم. خیلی تصادفی او درباره این صحبت میکرد که چقدر دوست دارد کتابدار باشد. اتصال او به کتاخانهها شگفتانگیز بود.
اما این فرآیند عجیب و بسیار دردناک هم زمانی که در حال نوشتن کتاب بودم در حال رخ دادن بود. کتابخانهها برای من همراه با تدوام، حافظه و حفظ همیشگی داستانهایی است که یک فرهنگ را میسازد. در این زمان بود که مادرم به زوال عقل مبتلا شد. وقتی به اواخر کتاب رسیدم او دیگر مرا نمیشناخت.
مردم رگهای معیوب حافظه و داستاناند؛ و کتابها بسیار قابل اعتماد و محکم هستند و کتابخانهها کتابها را حفظ میکنند و تا همیشه نگه میدارند. این واقعا استعاره از تماشای مادرم بود که خاطراتش را از دست میداد زمانی که من در حال نوشتن محافظت از خاطرات بودم.
مادرم پیش از آنکه کتاب را تمام کنم از دنیا رفت، که این جمع کردن خاطراتی را که با هم به کتابخانه میرفتیم برایم بسیار دردناکتر میکرد. و بسیار ضروری بود، چون من واقعا میخواستم آن زمان را به یاد بیاورم. این واقعا یکی از شیرینترین خاطراتم بود که کودک بودم و با مادرم به کتابخانه میرفتم. انگار همه چیز عالی و بینقص بود. یک دلیلش را که حالا که بچه دارم میفهمم این است که برخلاف رفتن به یک مغازه که او این و آن را میخواهد و مجبورم به او بگویم «تنها میتوانی یکی را برداری» و «آنیکی خیلی گران است»، رفتن به کتابخانه شبیه به افتادن در یک جعبه بزرگ جواهر بود. میتوانی هر چیزی را داشته باشی. برای یک بچه این غیر قابل تصور است. بله، میتوانی همه چیز داشته باشی. هر کدام را که دلت میخواهد بردار.
میتوانی آن را داشته باشی و دردسر مالکیت را نداشته باشی.
این یکی از دلایلی است که من به طور باورنکردنی درباره کتابخانهها خوشبینم. ما دوره ای از فرهنگ کنجکاوی دیوانهوار را گذراندهایم و فکر میکنم در حال ترک این دوره هستیم. آنچه به قطعیت –به ویژه در افراد جوانتر− میبینم، تجدیدنظری است بر این مساله که چرا ما باید همه چیز را مالک باشیم.
پس از ۲۰ بار جعبه زدن کتابها و خرکش کردنشان به آپارتمان جدید، احساسم بعد از اینکه تصمیم گرفتم خرید صفحه گرامافون و سیدی را کنار بگذارم را به یاد آوردم. احتمالا باعث شد خرحمالی را به ۵۰ درصد کاهش دهم، زیرا آنها احتمالا بخش عمده دارایی من بودند: آلبومهای موسیقی و کتابها. میخواهم بگویم که عاشق کتاب داشتن هستم. پس دوباره شروع به قرض گرفتن کتابها از کتابخانه کردم، زیرا تازه به یاد آوردم که پدر و مادرم چه نظری داشتند: «اگر کتابی باشد که داشتنش برایت آنقدر مهم است، باید آن را داشته باشی. اما اگر فقط بخواهی آن را بخوانی، کتابخانه برای همین وجود دارد.» شما میروید و آن را قرض میگیرید و میخوانید و این فوقالعاده است. هدف وجود کتاب همین است؛ اینکه خوانده شود. والدین من با علاقه بسیار زیادی که به اشتراک گذاشتن کتاب داشتند و فقدان حس نیاز به مالکیت کتاب، با اینکه کتابهای زیادی نداشتند، اما به خواندن کتابهای زیادی علاقمند بودند.
آنچه مرا حین صحبتهایمان منقلب کرد آن لحظه تاثیرگذاری بود که از مادرت صحبت میکردی، آیا میتوان گفت این واقعیت که حضورش آن زمانکه کتاب را مینوشتید کمرنگ و کمرنگتر میشد –چنانکه از متن کتاب بر میآید− به نوعی منبع تغذیه شما بوده است. که فقط ادامه دهید؛ ادامه دهید تا بنویسیدش و تمامش کنید، حالا که او کمتر و کمتر حضور دارد.
مطمئنم که آن شرایط خواست مرا تحت تاثیر قرار داد. مشتاق بودم که آن خاطرات حضور او در کتابخانه را مرور کنم و در عین حال میدیدم که خاطراتش دارند از کف میروند و نیاز بود که فورا دست به کار شوم. به شخصه حفظ و کنترل احساساتم در مورد کتابخانه و پایان دادن به کتاب و دیدن مسائل از دریچهای نو، به شکل تاثیرگذار مثبتی، و البته به شکل پایداری در نهایت به هم آمیختند. این احساس که کاری که در حال انجامش هستم نوعی یادبود است.
و واقعا و عمیقا معنادار. می دانید که نویسنده آمریکایی و متخصص نجوم «آمادو با» جمله معروفی دارد، که ممکن است آن را شنیده باشید: «وقتی یک پیرمرد میمیرد، یک کتابخانه با او نابود میشود.»
به نظرم بسیار طبیعی است که یک فرد گنجینه داستانهای بسیاری باشد - به همان نحو که یک کتابخانه - و البته دانش و تجربه. در عین حال با کتابها داستان برعکس است. به چشم من کتاب زنده به نظر میرسد، اغلب اشیای بیجان از این حالت مستثنا هستند. فکر میکنم به همین دلیل تقریبا غیرممکن است که کتابی را دور بیاندازیم، فارغ از اینکه چقدر کم به آن علاقه داریم.
نظر شما