احمد محمدتبريزي
سوم خرداد براي خرمشهريها يك روز ويژه و فراموشنشدني است. روزي پر از احساسات خاص و ناب كه در آن اشك شادي مردم با غرور و هيجان پيروزي و حسرت روزهاي گذشته و بازگشت به خانه و كاشانه همراه شد و تجربهاي تكرارنشدني را برايشان به همراه آورد. متن پيشرو برشي از كتاب جديد و در دست انتشار بهناز ضرابيزاده، به مناسبت سوم خردادماه روز آزادسازي خرمشهر است كه به صورت اختصاصي در اختيار «جوان» قرار گرفته است. راوي همسر شهيد اميربهمن باقري، فرمانده مخابرات سپاه خرمشهر روايتي خواندني از حالات و احساسات خود و مردم در نخستين ساعات آزادسازي شهر و شادي مردم ميگويد كه در ادامه ميخوانيد.
سوم خرداد ماه 61 بود. از ساعت 11 صبح راديو مارش نظامي پخش ميكرد. گاهي صداي مارشِ سنگين و سهمگين قطع ميشد و مجري راديو با صدايي محكم اعلام ميكرد:«شنوندگان عزيز توجه فرماييد، شنوندگان عزيز توجه فرماييد، امت شهيدپرور ايران توجه فرماييد، تا لحظاتي ديگر خبر بسيار مهمي از خبرهاي نبرد به اطلاع شما خواهد رسيد.» دلم شور ميزد و وير يك جا نشستن نداشتم. ناهار خورده بوديم و حميد و سعيد نشسته بودند پاي درس و مشقشان. علي بهانه ميگرفت و نحسي ميكرد. فكر كردم دارم خفه ميشوم و بايد از خانه بيرون بزنم مخصوصاً اينكه صداي «اللهاكبر» آقاي مرتضاييفر كه آن زمان خيلي مشهور بود با صداي ميكس شده مردم از راديو و تلويزيون پخش ميشد و ما نميدانستيم چه خبر شده است. بلند شدم و به حميد و سعيد گفتم:« بريم بيرون تابي توي خيابان بخوريم و هوايي تازه كنيم.» بچهها زود حاضر شدند. ساعت دو بعدازظهر بود. همه راديوهاي شهر روشن بود و از بلندگوي مدرسهاي صداي «انجز وعده و نصر عبده» قبل از اخبار به گوش ميرسيد. ساعت، سه بار نواخته شد و مجري ساعت14 را اعلام كرد و بعد گوينده اخبار را گفت. ما در خيابان راه ميرفتيم، اما هيچ خبر مهمي از جبههها اعلام نميشد. اخبار داشت تمام ميشد كه اين بار مجري ديگري با صداي محكمي گفت:«شنوندگان عزيز توجه فرماييد، شنوندگان عزيز توجه فرماييد. امت شهيدپرور ايران توجه فرماييد، تا لحظاتي ديگر خبر بسيار مهمي از خبرهاي نبرد به اطلاع شما خواهد رسيد...»
صداي مجري را ميشناختم آقاي علويجه بود كه اطلاعيههاي جنگ و شعرهاي حماسي زيادي را قبل از عملياتها در راديو ايران و راديو باختران اجرا ميكرد. سه بار گفت:« شنوندگان عزيز توجه فرماييد و بعد اعلام كرد خونين شهر، شهر خون، آزاد شد، سلام و درود بر شهر خون و شهادت خونين شهر، سلام و درود بر فاتحان غرورآفرين اسلام، سلام و درود بيپايان بر امت شهيدپرور ايران و تبريك و تهنيت بر امام و امت.»
مجري داشت دكلمه زيبايي را در وصف خرمشهر ميخواند. موهاي تنم راست شد و تنم مور مور شد. حس كردم روي تمام بدنم عرق سردي نشست و يكدفعه و بياراده زدم زير گريه. نشستم روي زمين و ياد اسماعيل خسروي افتادم. بميرم الهي؛ آن روزي كه شهيد شد زنش را براي زايمان بيمارستان بردند و پسرش به دنيا آمد. ياد سلمان بهار افتادم كه مادرش همين يك پسر را داشت، هنوز شيون خواهرهايش توي گوشم بود. ياد شهيد سيدرضا موسوي افتادم و صبوري خاله صديقهام. ياد بهمن افتادم كه هنوز نميدانستيم زنده است يا... ياد تنهاييهايم در آبادان خانه حاج آقا مكي و ترسها و شب نخوابيهايم قبل از عمليات مقدماتي بيتالمقدس كه افتادم باورم نشد هنوز من و علي زندهايم. هنوز صداي پارس سگها توي سرم بود. ياد حبابه زهراي مهربان افتادم و فوت دخترش و ازدواج غريبانه آن يكي دخترش. دلم ميخواست فرياد بزنم و لباس مشكيام را توي تنم پاره كنم. دلم ميخواست از توي اين دنيا پرت شوم توي زندگي قبل از جنگ. دلم براي خانه پدريام در خرمشهر تنگ شده بود. حياط بزرگ و مشترك ما و آقا بزرگ. بوي غذاي خانه عمو علي و صداي خنده و شادي دخترعموها و پسرعموها. من گريه ميكردم و نسرين ديگري در وجودم فرياد ميزد:« خدايا من ديگه بلا نميخوام. دلِ خوش ميخوام. شادي و عشق ميخوام. من مثل خاله صديقه قوي نيستم. نميتونم علي رو بيپدر بزرگ كنم. من از ديدن اين همه غصه از ديدن فاطمه دختر معصوم و خوشگل شهيد موسوي دارم خفه ميشم. خدايا چطور ميتونم بچه يتيم خودمو ببينم و زنده بمونم. خدايا بهمن رو برگردون. منم ميخوام مثل اين مردم زندگي كنم.»
مردي با چند جعبه شيريني از قنادي بيرون آمد. در يكي از جعبهها را باز كرد و شيريني را گرفت طرف علي و صدايش را بچگانه كرد و گفت بردار عمو جون شيريني آزادي خرمشهره. پرسيدم آقا شما خرمشهريايد؟ مرد با تعجب نگاهمان كرد و گفت نه خانم. من تهرونيام، ايرونيام، خرمشهر مالِ همه مونه.
مرد ميخنديد، اما من نميتوانستم بخندم. مرد با همان شادي دستهاي حميد و سعيد را پر از شيريني كرد. اين كار مرد مرا ياد خرمشهر انداخت و مردم شاد و خونگرم و دست و دلبازش. مردم در خيابان دست ميزدند. رانندهها به برفپاكنهاي روشن دستمال كاغذي وصل كرده بودند و بوق ميزدند. در نيم ساعت خيابان زير و رو شد. مردم با شربت و شيريني ريخته بودند لابهلاي ماشينها. به گريه افتادم. ياد پسرعمويم شهريار و قد بلندش افتادم و طفلي برادرش كه با چه حالي زير بمب و آتش تن بيجان شهريار را تا خاكستون آبادان كشيده بود. وقتي ميخواستند پوتينهاي شهريار را از پاهايش در بياورند، نه پاشنههاي كفشهايش بود و نه پاشنههاي پسرعموي خوش تيپ و قد بلندم. ياد آينه و شمعدان عروسياش افتادم و مژده بيچاره كه با چه حالي آنها را روي سرش گذاشته بود و كل كشان سر مزار برادر تازه دامادش برده بود. چه كشيدند زن عمو و عامو و بقيه. ياد زن عمو افتادم كه بعد از مراسم چهلم شهريار وقتي براي بازديد فاميلها آمد توي همين تهران شب بود و وضعيت قرمز. در ميدان رسالت ماشيني او را نديد و زيرش گرفت و داغش دلمان را آتش زد. دلم براي تنهايي و غم و غصههاي عامو ميسوخت. ياد همخانه آبادانمان احمد قندهاري افتادم كه بچهاش چند هفته بعد از شهادتش به دنيا آمد. اينها را با خودم مرور ميكردم و شيشه شيشه اشك ميريختم. حميد آن موقع 10ساله بود و سعيد 14 ساله. با غصه نگاهم ميكردند و پشت هم ميگفتند نسرين گريه نكن. علي غصه ميخوره. گفتم بچهها برگرديم خونه.
صداي گوينده راديو از هر چه بلندگو توي شهر بود پخش ميشد: اينك به نام خداي شهيدان طومار فتنه حراميان تجاوزپيشه بعث را در خطه خونين شهر فرو ميبنديم و...
صداي بوق ماشينها هر لحظه بيشتر ميشد. زير پل سيدخندان يك عده مرد عرب دشداشه پوش پشت وانتي ايستاده بودند و يزله ميخواندند. در همان يك ذره جا حلقهاي درست كرده بودند پاها را ميكوبيدند كف وانت و دستها را توي هوا ميلرزاندند. يك نفرشان وسط ايستاده بود. زنهايشان جلوي وانت نشسته بودند سه چهار نفر كيپ هم. مرد وسطي دستش را توي هوا تكان ميداد و ميخواند:« خرمشهر آزاد شد» بقيه تكرار ميكردند:« آزادشد، آزاد شد» مرد وسطي ميگفت: «شهر خون آزاد شد» بقيه ميگفتند: «آزادشد، آزادشد» «شكرا، شكرا شكرا»، بقيه: «خرمشهر آزاد شد.»
زنهاي عربِ جلوي ماشين كِل ميكشيدند. دو سه پسر بچه كه آنها هم دشداشه پوشيده بودند روي سقف كوچك ماشين پريدند و شروع كردند به رقص عربي. پرچم سه رنگ ايران توي دست مردم تاب ميخورد. به خانه رسيديم. مادرم آمده بود توي كوچه گريه ميكرد تا ما را ديد گفت رضا جون كجايي ببيني خرمشهرت آزاد شد. يادم افتاد هميشه ميگفتيم مامان اگه خرمشهر آزاد شد بايد برامون برقصي. حالا روم نميشد به مامان عزادار و خون به جگر و سياهپوشم بگم مبارك باشه شهرمون، خرمشهرمون آزاد شد.
نظر شما