شناسهٔ خبر: 25121423 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

دشواریهای تبیین تحویل گرایانه ی شناخت اخلاقی - بخش اول

استنتاج نتیجۀ ارزشی از مقدمات غیرارزشی

فلسفه مقالۀ حاضر به بررسی تبیین‎های تحویل گرایانه از شناخت اخلاقی و توجیه باورهای اخلاقی پرداخته است.

صاحب‌خبر -

 

چکیده

تحویل گرای اخلاقی می گوید واقعیت وجودی کیفیت‎های اخلاقی، همان کیفیت‎‎هایی است که با کلمات نااخلاقی قابل بیان هستند. چنین دیدگاه هستی شناسانه ای، ضلع شناخت شناسانه نیز دارد مبنی بر اینکه شناخت ما به امور واقع اخلاقی یا چیزی جز شناخت ما به امور واقع نااخلاقی نیست یا استنتاج از شناخت‎های نااخلاقی است. در نظر تحویل گرایان اخلاقی و به ویژه طبیعی انگاران که بخش اعظم تحویل گرایان را تشکیل می دهند، توانایی در تبیین شناخت اخلاقی بدون توسل به نظریه ‎هایی همچون شهود اخلاقی، مزیتی مهم و بلکه دلیلی قوی برای دیدگاهشان به شمار می آید.

به همین دلیل است که مقالۀ حاضر به بررسی تبیین‎های تحویل گرایانه از شناخت اخلاقی و توجیه باورهای اخلاقی پرداخته است. به این نتیجه رسیده ایم که از میان تبیین‎‎هایی که طبیعی انگاران مطرح می کنند، شناخت تحلیلی دچار همان مسائلی است که اصل نظریۀ تحویل گرایی تحلیلی را از اعتبار و رونق انداخته است. و استنتاج ارزش از غیرارزش یا با شکاف منطقی است ـ باید روبه‎روست؛ یا اگر پیوند معنایی توصیفی ـ ارزشی وجود داشته باشد، نهایتاً نتایج اخلاقی نامشروط نمی توان گرفت. 

کلیدواژه ها

تحویل گرایی اخلاقی، شناخت، توجیه، استنتاج، شکاف است ـ باید، محافظه کاری منطق، امور واقع عرفی، الزامهای درون عرفی

کیفیت‎های غیرارزشی نباشند و در نتیجه کیفیت‎‎هایی تحویل ناپذیر باشند که در جهان مقولۀ خاصی از کیفیت‎ها را تشکیل می دهند، ظاهراً تنها راه ما برای آگاهی از آنها «شهود»[8] خواهد بود؛ اما بسیاری از اندیشمندان فلسفۀ اخلاق از پذیرفتن شهود به عنوان قوۀ آگاهی اخلاقی ابا داشته اند.

در مقابل، قول به اینکه کیفیت‎های ارزشی همان کیفیت‎های طبیعی هستند این نوید را می دهد که باورهای اخلاقی یا (1) از طریق تحلیل مفهومی موجه می شوند (شناخت تحلیلی)؛ یا (2) استنتاج نتیجۀ ارزشی از مقدمات غیرارزشی‎؛ یا (3) از همان طرقی موجه می شوند که باورهای طبیعی موجه می شوند و شناخت شناسی علوم تجربی را تشکیل می دهد که شامل (الف) ادراک حسی[9] یا مشاهده[10] و (ب) استنباط بر اساس تبیین،[11] است. شناخت شناسی تحویل گرایانه منحصر در این سه نیست اما اینها دربرگیرندۀ عمده ترین و مطرح‎ترین گرایش‎ها هستند. در مقالۀ حاضر تنها مجال طرح و بررسی و سنجش قسم 1 و 2 را خواهیم یافت؛ سخن دربارۀ قسم 3 را به مقالی دیگر وامی گذاریم.

2ـ1. شناخت تحلیلی

آگاهی تحلیلی کمتر از سه نوع دیگر مورد بحث و تشریح مستقیم قرار گرفته است[12] که شاید دلیل آن سادگی تبیینی باشد که چنین دیدگاهی می تواند از شناخت اخلاقی ارائه دهد. اساس تحویل گرایی‎های تحلیلی همانی ‎هایی است که ایشان میان مفاهیم اخلاقی/ارزشی و مفاهیم نااخلاقی/ناارزشی قائل هستند. اصل یا اصول اخلاقی بنیادین، همانی ‎هایی هستند که از طریق تحلیل مفهومی، یک کیفیت ارزشی را با یک کیفیت غیرارزشی پیوند می دهند. به عنوان مثال، این اصل بنیادینِ اخلاقِ فایده گرایانۀ بنتام که «عملی درست است که بیشترین لذت را در جهان به وجود آورد» را در نظر بگیریم.

 محمول ارزشی این اصل کلمۀ «درست» است و محمول غیرارزشی آن «موجد بیشترین لذت در جهان» است. بر اساس تحویل گرایی تحلیلی آگاهی به این اصل از طریق آگاهی به همانی مفهومی این دو محمول رخ می دهد و بنابراین به نحو پیشین (مستقل از تجربه) رخ می دهد. از اینجای کار به بعد شناخت اخلاقی با به کار بردن اصل یا اصول بنیادین پیشین در موارد جزئی، گسترش می یابد. به عنوان مثال، آگاهی یافتن به اینکه آدم کشی درست نیست از آگاهی پیشین به اصل فایده گرایانۀ فوق باضافۀ آگاهی پسین (تجربی) به این واقعیت که آدم کشی موجد بیشترین لذت در جهان نیست، حاصل می شود.

نقطۀ ثقل این شناخت شناسی، آگاهی تحلیلی به اصول بنیادین اخلاقی است که چیزی جز خود تحویل گرایی تحلیلی که در قسمت «اقسام تحویل گرایی» بدان اشارت رفت نیست. در نتیجه مسائل تحویل گرایی، مسائل شناخت شناسی آن هم هستند. طبیعی انگاران به طور کلی با عنایت به «استدلال پرسش باقی»[13] و نیز بر اثر گرایشی که رفته رفته به الگوگیری از شناخت علوم تجربی پیدا کردند، دیگر گرایش چندانی به تحویل گرایی تحلیلی و شناخت شناسی آن ندارند.

2ـ2ـ1. استنتاج نتیجۀ ارزشی از مقدمات غیرارزشی

راه دیگری که برای موجه ساختن باورهای اخلاقی متصور است، استنتاج[14] یک نتیجۀ ارزشی از مقدمات غیرارزشی است؛ یعنی مقدماتی که هیچ مفهوم ارزشی در آنها به کار نرفته باشد. در بسیاری از موارد وقتی از ما دلیل حکم ارزشی مان را می پرسند، شروع می کنیم به برشمردن ویژگی‎های غیرارزشی آنچه مورد ارزیابی ارزشی قرار داده ایم. به عنوان مثال دوست من می گوید رشوه دادن بد است. من از او می پرسم چرا چنین اعتقادی دارد. او جواب می دهد «چون باعث می شود که دیگر مردم جامعه نتوانند به سیستم‎های حکومتی که قرار است جامعه را مدیریت کنند اعتماد کنند؛ نظم اجتماعی را به هم می ریزد؛ هرکس بتواند رشوۀ بیشتری بدهد، بر دیگران غلبه پیدا می کند؛ و .... رشوه همواره آثار مخرب اجتماعی داشته و خواهد داشت. بنابراین، پدیدۀ اجتماعی بدی است».

می بینیم که مقدمات او تماماً غیرارزشی و نتیجه اش ارزشی است. فرض را بر این می گذاریم که او دربارۀ آثار اجتماعی رشوه کاملاً بر صواب است و نیز حتی فرض می کنیم که تعمیم او دربارۀ همۀ جوامع و آینده درست است. آیا با این مقدمات، نتیجه گیری او معتبر است؟ آیا با فرض صادق بودن مقدمه های او، صدق به نتیجه منتقل می شود؟ او می خواهد گزارۀ زیر را ثابت کند:

1. رشوه دادن بد است.

و ازآنجاکه او تحویل گرای طبیعی انگار است، بر اساس مقدمه های قابل بررسی در علوم تجربی به این نتیجه می رسد. فرض کنید مقدمۀ زیر جامع همۀ گزاره های غیرارزشی اوست که بر اساس آنها می خواهد گزارۀ ارزشی فوق را ثابت کند.

2. رشوه برهم زنندۀ نظم اجتماعی است.

اما مشکل اینجاست که 1 منطقاً از 2 نتیجه نمی شود؛ چون با هیچ یک از انواع استنتاج‎های معتبر (از قبیل قیاس حملی، وضع مقدم، رفع تالی) همخوانی ندارد. برای اینکه 1 از 2 نتیجه شود او باید مقدمه ای بیفزاید تا به یکی از استنتاج‎های معتبر دست یابد. مثلاً مقدمۀ زیر:

3. اگر رشوه دادن برهم زنندۀ نظم اجتماعی باشد، آنگاه رشوه دادن بد است.

از دو مقدمۀ 2 و 3، یک وضع مقدم تشکیل می شود و استدلال او معتبر خواهد شد. اما مقدمۀ 3 یک گزارۀ ارزشی است. نکته این است که استدلال او علاوه بر مقدمات غیرارزشی، مقدمه (یا مقدماتی) ارزشی نیز دارد که بیان نشده است. فرض بیان نشدۀ او می تواند در قالب‎های مختلفی قرار بگیرد مثلاً «4. برقرار بودن نظم اجتماعی خوب است و غلبه از طریق رشوه بد است». نکتۀ کلی این است که اگر اینها مفروض نباشد، دیگر اینکه رشوه بد است به نحو معتبر نتیجه نمی شود. از گزاره ‎هایی غیرارزشی دربارۀ پدیده های اجتماعی نمی توان گزاره ‎هایی ارزشی دربارۀ آنها استنتاج کرد مگر اینکه گزاره های ارزشی در مقدمات گنجانده شده باشند. بدین ترتیب، نمی توان این نوع استدلال‎ها را، «استنتاج نتیجۀ ارزشی صرفاً از مقدمات غیرارزشی» دانست.

این نکته دربارۀ همۀ شیوه های متعارف استدلال برای باورهای ارزشی، جاری است؛ توضیح اینکه ما عموماً از طریق فرض کردن اصول ارزشی استدلال می کنیم که الف خوب است، بدین صورت که اگر بدانیم «ب خوب است» (اصل ارزشی)، و بتوانیم نشان دهیم که «الف به ب منجر می شود»، نتیجه می گیریم که «الف خوب است». اگر بدانیم که «در شرایط پ باید عمل ت را انجام داد» (اصل ارزشی)، و بتوانیم نشان دهیم که «فرد ث در شرایط پ است»، نتیجه می گیریم که «فرد ث باید عمل ت را انجام دهد».

استنتاج ارزش از غیرارزش پیش و بیش از آنکه از سوی تحویل گرایان مستقلاً مورد بحث قرار گیرد، از طریق سلبی یعنی رد آن و نامعتبر دانستن آن مورد توجه فلسفی قرار گرفته است. بسیاری به «شکاف است ـ باید» معتقد بوده اند. اول بار ظاهراً هیوم آن را رسماً بیان می کند.[15] او در متن مشهور زیر به استنتاج باید از است توجه می دهد و آن را مورد سؤال قرار می دهد.

در هر نظام اخلاقی ای که تا کنون دیده ام، مؤلف یک چند با شیوۀ معمول استدلال پیش می رود و وجود خدایی را ثابت می کند، یا ملاحظاتی دربارۀ امور انسانی مطرح می کند؛ آن گاه یکباره در کمال شگفتی می بینم که به جای روابط معمولی گزاره ها، یعنی است و نیست، دیگر هیچ گزاره ای نمی بینم که با باید و نباید ربط نیافته باشد. ... چون این باید، یا نباید، بیانگر رابطه و تصدیق جدیدی است، ضروری است که به آن دقت شود و توضیح داده شود؛ و در عین حال باید دلیلی ارائه شود برای چیزی که کلاً غیرقابل تصور به نظر می رسد، چگونه این رابطۀ جدید می تواند از بقیه که کاملاً با آن متفاوت هستند استنتاج شود. (Hume, 1738: Book III, Part 1=3.1)

«قانون هیوم» و «شکاف است ـ باید» نام‎هایی است که به این مطلب از هیوم داده شده است. استنتاجی که در مقدمه هایش باید نداشته باشد منطقاً نمی تواند نتیجه ای بدهد که باید در آن وجود داشته باشد. هیوم در آن دربارۀ «باید» سخن می گوید و آن را یک «رابطه» می داند که از رابطۀ «است» قابل استنتاج نیست. اما مسئلۀ هیوم در اصلْ عدمِ اعتبار استنتاج «باید» از «است» نیست؛ (Zimmermann, 2010) زیرا اگر چنین می بود، وی ناگزیر می شد استنتاج‎های تماماً اخلاقی ای را هم که در آنها رابطۀ نتیجه با مقدمه (یا مقدمات) فرق دارد مسئله دار و نیازمند اصلاح یا تکمیل بداند، مثلاً

1. ناسپاسی رذیلانه است.

پس: 2. نباید ناسپاسی کرد.

در حالی که اعتقاد هیوم این است که این استنتاج را قاعده ای که شیوۀ کاربرد کلمۀ «رذیلانه» را با شیوۀ کاربرد کلمۀ «باید» پیوند می دهد تبیین می کند. آن قاعده این است: «وقتی عملی، یا کیفیت ذهنی ای ما را به نحوی خاص خوشنود می کند، می گوییم فضیلت آمیز است؛ و وقتی غفلت از آن یا انجام ندادن آن ما را به همان نحو ناخشنود می کند، می گوییم که ملزم به انجام آن هستیم» (Hume, 1738: Book III, Part II, sect. V, paragraph 4=3.2.5.4) دست کم کاربرد هیوم و زمان او این گونه بوده است. از نظر دستور زبان، مقدمۀ 1، گزاره ای است با رابطۀ «است».

با این حال، دست کم برای هیوم، از آن «باید» هم قابل استخراج است. او بر آن بود که احکام فضیلت و رذیلت، اساسی ترین احکام «باید» هستند. پس می توان گفت که نکتۀ اصلی او به هر محمول ارزشی اعم از خوب و درست و بد و نادرست و ... قابل تعمیم است؛ یعنی دربارۀ کلمات ارزشی دیگر نیز همین گونه است. بدین سان لبّ سخن این است که استنتاج نتیجه ای ارزشی از مقدمات تماماً غیرارزشی، اعتبار منطقی ندارد (منطقاً غیرممکن است).

ایدۀ شکاف است ـ باید، تنها شامل این نیست که از «الف چنین و چنان است» نمی توان به نحو معتبر استنتاج کرد که «الف باید چنین و چنان باشد»؛ بلکه شامل این نیز می شود که از هیچ مجموعه ای از گزاره های «است»، هیچ گزاره ای دربارۀ آنچه باید باشد منطقاً لازم نمی آید. به بیانی دیگر، هر توصیف غیرارزشی از جهان، با هر نظام ارزشی و حتی با هیچ انگاری ارزشی، منطقاً قابل جمع است و تناقضی در آن نیست.[16]

نکات فوق که دربارۀ استدلال دوست من[17] گفته آمد، نشان می دهد این نوع استدلال‎های اخلاقی که بسیاری از ما نیز انجام می دهیم، نمی توانند از شکاف است ـ باید عبور کنند و بنابراین اصلاً از قبیل آگاهی به امور واقع ارزشی از طریق آگاهی به امور واقع غیرارزشی نیستند. اما ادعای قانون هیوم، کلی است مبنی بر اینکه هیچ استدلالی نمی تواند از شکاف است ـ باید عبور کند. آیا دلیلی برای این ادعای کلی وجود دارد؟ برای پاسخ به این پرسش باید از این شهود مبهم که «نتیجه باید به نحوی در دل مقدمات وجود داشته باشد» عبور کرد و به کنکاش در مبانی دقیق منطقی آن پرداخت.

دلیل اولیۀ شکاف است ـ باید، دلیلی ارتکازی است یعنی به صرف اندیشیدن به آن، شکاف را تصدیق می کنیم (Huemer, 2008: 73-4)؛ هیومر می گوید آیا واقعاً می توان هیچ انگار دربارۀ ارزش را، که کیفیت‎های طبیعی پدیده های جهان را قبول دارد اما برخلاف اکثر ما به هیچ پدیده ای ارزش نسبت نمی دهد، محکوم به تناقض گویی کرد؟! هیچ انگاری، موضعی سازگار یعنی عاری از تناقض است؛ زیرا قبول هر تعداد از گزاره های تماماً غیرارزشی (از جمله طبیعی)، قبول هیچ گزارۀ ارزشی را ایجاب نمی کند. باید توجه داشت که جدایی باید از است همانطور که از مفاهیم آن (استنتاج، مقدمه، اعتبار، تناقض، و ...) روشن است، شکافی منطقی است.

دلیل دیگر شکاف است ـ باید، اصلِ محافظه کاریِ منطق است. اصل محافظه کاری منطق می گوید: نتایج استنتاج معتبر از پیش در دل مقدمات آن وجود دارند یا مقدمات حاوی نتیجه هستند. به بیان دقیقتر، نمی توان از مقدماتی که فاقد محمولِ الف هستند به نحو معتبر نتیجه ای استنتاج کرد که محمول الف را به یک موضوع نسبت می دهد. این یک اصل منطقی است. اگر شکاف بایدـ است را به قیاس[18] محدود کنیم مبنای منطقی روشنی خواهد داشت. نتیجۀ یک قیاس معتبر نمی تواند حاوی حد‎هایی باشد که در مقدمات موجود نیستند.

بنابراین گزاره ای که «باید» در آن وجود داشته باشد نمی تواند از طریق قیاس از مقدمات فاقد باید استنتاج شود (Pigden, 1989: 131; Prior, 1960: 202). پرایر می گوید کتاب منطقی ای که هیوم می شناخته کتابی بوده به نام منطق سلطنتی پُرت[19] (Prior, 1976: 9). بخش صوری این کتاب عمدتاً به قیاس پرداخته است (Pigden, 1989: 131; Kneale, 1962). در نتیجه وقتی هیوم از استنتاج سخن می گوید احتمالاً قیاس را مد نظر دارد. اگر قیاس ملاک باشد، حق با هیوم است.

اما مشکل اینجاست که منطق به قیاس محدود نمی شود، بدین معنا که دست کم در برخی نظام‎های منطقی از قبیل منطق مدرن[20] یا کلاسیک[21] که فرگه، وایتهد و راسل مطرح کردند استنتاج‎های معتبری وجود دارد که قیاسی نیستند. چنان که استنتاج‎های زیر در منطق جدید نشان می دهد، محافظه کار بودن منطق زیر سؤال می رود. به عنوان مثال در منطق جدید، از مقدمات متناقض، هر گزاره ای نتیجه می شود، بدون اینکه در دل آنها وجود داشته باشد. مثال دیگر اینکه همان گویی ها[22] از هر گزاره ای نتیجه می شوند، اما در دل آنها وجود ندارند.

 مثال دیگر اینکه A نتیجه می دهد A v B، و ~A نتیجه می دهد ~(A & B) که در هردوی این استنتاج‎ها در مقدمه خبری از B نیست. در مواجهه با این مسئله، یعنی تفاوت منطق جدید با منطق قدیم از این لحاظ که در برخی استنتاج‎های منطق جدید، نتیجه حاوی حدهایی است که مقدمات حاوی آنها نیستند، باید یا کل ایدۀ محافظه کار بودن منطق، و بنابراین شکاف است ـ باید، حتی از منطق قدیم نیز کنار گذاشته شود؛ یا منطق قدیم ملاک قرار داده شود و منطق جدید کنار گذاشته شود؛ یا میان این دو جمع شود از این طریق که از محافظه کار بودن منطق و شکاف است ـ باید تفسیر جدیدی ارائه شود.[23]

آرتور پرایر در رد شکاف است ـ باید سه استنتاج مطرح می کند که بر قواعد منطق جدید مبتنی هستند ( Prior, 1960). استنتاج اول او این است:

1پ: چای خوردن در انگلیس مرسوم است.

بنابراین، 2پ: یا چای خوردن در انگلیس مرسوم است یا همۀ نیوزیلندی ها باید مورد شلیک قرار گیرند.

این استنتاج دارای صورت معتبر «A نتیجه می دهد A v B» است. تنها مقدمۀ آن، غیرارزشی است. آیا نتیجه اش واقعاً ارزشی است؟ پرایر برای اینکه نشان دهد که چنین گزاره ای می تواند ارزشی و اخلاقی محسوب شود آن را از این مقدمات نیز استنتاج می کند: «هر کسی که اعمال غیرمرسوم در انگلیس را انجام می دهد باید مورد شلیک قرار گیرد؛ همۀ نیوزیلندی ها چای می خورند؛ بنابراین، یا چای خوردن در انگلیس مرسوم است یا همۀ نیوزیلندی ها باید مورد شلیک قرار گیرند» بدین ترتیب وظیفه ای که در نتیجه ذکر می شود یک وظیفۀ مشروط است.

اگر مخالف پرایر کل این گزاره های انفصالی را که یک طرفشان جمله ای ارزشی و طرف دیگرشان جمله ای ارزشی است، به عنوان جملۀ ارزشی نپذیرد او همین مقدمه را به عنوان مقدمه ای غیرارزشی در استنتاجی با صورت «P v Q; ~P; Q» مورد استفاده قرار می دهد:

1پ: چای خوردن در انگلیس مرسوم نیست.

2پ: یا چای خوردن در انگلیس مرسوم است یا همۀ نیوزیلندی ها باید مورد شلیک قرار گیرند.

3پ: بنابراین همۀ نیوزیلندی ها باید مورد شلیک قرار گیرند.

دیوید هیومر اشکال می کند که هیچ یک از این دو استنتاج، ربط چندانی به مسئلۀ آگاهی یا شناخت اخلاقی ندارند، چون هیچ یک الگوی قابل قبولی برای آگاهی اخلاقی فراهم نمی کنند. استنتاج نخست به یک معنا ما را به یک «نتیجۀ ارزشی» آگاه می کند، اما این نتیجه جالب توجه نیست زیرا نتیجه ای نیست که مثلاً بتوانیم برای هدایت رفتارمان به کارش بریم، یا از آن لازم آید که چیزی واقعاً دارای کیفیت ارزشی است.

 استنتاج دیگر این مشکل را ندارد، اما باز هم الگویی برای آگاهی اخلاقی فراهم نمی کند چون راه مشخصی که بتوانیم از طریق آن به هر دو مقدمه اش علم پیدا کنیم وجود ندارد. اگر I1پ صادق باشد به‎سادگی می توانیم آن را از طرق تجربی کشف کنیم، اما صدق 2پ را از همین طریق نمی توانیم کشف کنیم و ناگزیریم بر یک فرض ارزشی تکیه کنیم (Huemer, 2008: 78).

اشکال هیومر وارد به نظر نمی رسد: (الف) نکتۀ مهمتر از همه اینکه اشکال عمدۀ هیومر (فراهم نکردن الگویی قابل قبول برای آگاهی اخلاقی) وارد نیست. چرا؟ چون پرایر برای آگاهی اخلاقی الگویی ارائه می کند و آن «استنتاج باید از است» است. فقط در صورتی که استنتاج باید از است غیرممکن باشد این الگو به شکست می انجامد (ب). اگر منظور هیومر این باشد که این نتیجۀ خاص استنتاج نخست (2پ) جالب توجه نیست، باید در پاسخ گفت که پرایر این را به عنوان نمونه ذکر می کند و می توان به جای آن جایگزینی قرار دارد.

 اگر منظور او این باشد هیچ نتیجه ای با این ساختار جالب توجه نخواهد بود، با پاسخ خود پرایر مواجه خواهد شد که این گونه گزاره ها وظائف مشروط هستند. (ج) در پاسخ به اشکال هیومر به استنتاج دومقدمه ای هم باید توجه داشته باشیم که پرایر آن را به‎صورت جدلی و در مقابل کسی که ارزشی بودن 2پ را نمی پذیرد، مطرح می کند. حال یا هیومر 2پ را به عنوان گزارۀ ارزشی «جالب توجه» به رسمیت می شناسد، یا به رسمیت نمی شناسد. اگر به رسمیت بشناسد که اشکال او به پرایر رفع می شود. اگر به رسمیت نمی شناسد، چرا در استنتاج دومقدمه ای آن را نیازمند فرض ارزشی می داند؟!

حتی اگر استنتاج اول پرایر چه به‎صورت تک مقدمه ای و چه به‎صورت دومقدمه ای ناموفق باشد، دو استنتاج بعدی پرایر ممکن است موفق باشند که در ادامه به آنها می پردازیم.

استنتاج دوم پرایر به شکل ساده شده این است:

4پ: هیچ انسانی بلندتر از 20 فوت وجود ندارد.

بنابراین، 5پ: هیچ انسانی بلندتر از 20 فوت وجود ندارد که باید روی یک صندلی معمولی بنشیند.[24]

پرایر استنتاج سومی مطرح می کند که با دو استنتاج قبل متفاوت است: (Prior, 1960: 203)

6پ: مسئولین حمل اموات، کادر کلیسا هستند.

بنابراین، 7پ: اگر کادر کلیسا باید محترم باشند، مسئولین حمل اموات باید محترم باشند.[25]

اولین اشکالی که دربارۀ این استنتاج‎ها به نظر من می آید این است که گویی هیچ ربطی به راه‎های کسب آگاهی اخلاقی ندارند. بسیار بعید است کسی از این راه‎های عجیب کسب آگاهی اخلاق کند. علت اینکه ساختارهای استنتاجی پرایر چندان به کار کسب آگاهی اخلاقی نمی آید شاید این باشد که او در فضایی کاملاً منطقی و برای نشان دادن امکان استنتاج غیرقیاسی باید از است، (Prior, 1960: 202) گام می زند.

علاوه بر این، این استنتاج‎ها را در همان نگاه نخست مشکوک احساس می کنیم و می گوییم جزء ارزشی یا اخلاقیِ نتیجه ناگهان از کجا پیدا شد!؟ به بیان پیگدن، احساس می کنیم پرایر خودش و مخاطبانش را با جادوی منطقی فریب داده است. خود پرایر نیز اشاره می کند که در هرکدام از این استنتاج‎ها غرابتی[26] وجود دارد ــ  اما می گوید «نمی توان به سادگی غرابتی یافت که میان همۀ آنها مشترک باشد و اگر هم بتوان یافت خیلی تأثیرگذار نخواهد بود» (Prior, 1960: 203).

مسئله، به بیان منطقی تر، این است که نتیجه های این استنتاج‎ها اصالتاً با «باید» سروکار ندارند. علت این امر ساختار منطقی این استنتاج‎ها و گزاره های نتیجه است. مثلاً گزارۀ 2پ، یک مانعهالخلو است که بنا بر منطق جدید برای اینکه صادق باشد کافی است یکی از دو طرفش صادق باشد؛ در پ1 طرف اول آن صادق انگاشته شده. در این صورت در طرف دوم آن هر گزاره ای با هر محتوایی آورده شود، کل نتیجه صادق خواهد بود و استنتاج معتبر خواهد بود. اشکال مورد بحث، از طریق مقایسه ای که پیگدن میان استنتاج‎های پرایر و سه استنتاج جایگزین می کند روشن‎تر می شود. (Pigden, 1989: 132)

1: چای خوردن در انگلیس مرسوم است.

بنابراین، 2: یا چای خوردن در انگلیس مرسوم است یا همۀ نیوزیلندی ها جوجه تیغی هستند.

4: هیچ انسانی بلندتر از 20 فوت وجود ندارد.

بنابراین، 5: هیچ انسانی بلندتر از 20 فوت وجود ندارد که جوجه تیغی باشد.

6: مسئولین حمل اموات، کادر کلیسا هستند.

بنابراین، 7: اگر کادر کلیسا جوجه تیغی هستند، مسئولین حمل اموات جوجه تیغی هستند.

در نتیجۀ هریک از این استنتاج‎ها جوجه تیغی به چشم می خورد اما در مقدمه جوجه تیغی وجود ندارد. این سه استنتاج نیز منطقاً معتبرند اما در اینجا نیز، هرچند به نحو مبهم، به نظرمان می رسد که حضور جوجه تیغی در این نتیجه ها حضوری جدی نیست؛ به عبارت دیگر نمی توان از مقدمۀ فاقد جوجه تیغی، نتیجه ای گرفت که اصالتاً دربارۀ جوجه تیغی باشد. همین که بدون تغییر مقدمۀ سه استنتاج پرایر، در نتیجۀ آنها می توان جوجه تیغی را به آسانی به جای الزامها قرار داد و به اعتبار استنتاج هم صدمه ای نزد، نشان می دهد که نه الزام و نه جوجه تیغی در نتیجه ها حضور محتوایی ندارند.

 این مقایسه و جایگزین سازی، نکتۀ دیگری را هم برای ما روشن می کند و آن اینکه «مثال‎های نقض» پرایر علاوه بر شکاف است ـ باید، اصل محافظه کاری منطق را نیز زیر سؤال می برد.

خود پرایر نیز ذیل یکی از غرابت‎هایی که برای استنتاج‎ها عنوان می کند، به اشکال فوق اشاره می کند. در دو استنتاج نخست، کلمات اخلاقی[27]موجود در نتیجه، به نحو امکانی (تهی)[28] هستند. و تهی بودن امکانی را این گونه تعریف می کند: یک کلام[29] در صورتی در نتیجۀ یک استنتاج معتبر به نحو امکانی تهی است که اگر به جای آن هر کلامی با نوع دستوری یکسان قرار داده شود استنتاجْ معتبر باقی خواهد ماند. مثلاً «باید» در استنتاج اول و دوم این گونه است چون اگر به جای آن در استنتاج اول بگذاریم «فکر می کنند قرار است» و در استنتاج دوم بگذاریم «فکر کند قرار است»، تأثیری بر اعتبار استنتاج نخواهد داشت.

 بنابراین باید‎هایی که در استنتاج اول و دوم در نتیجه حضور دارند، با فرض مقدمه، تهی هستند. یعنی چه «با فرض مقدمه»؟ یعنی اینکه اگر مقدمه صادق باشد، می توانیم به جای باید، هر عبارت مناسب دستوری که بخواهیم بگذاریم بی‎آنکه وضعیت صدق نتیجه تغییر کند.[30]

اما به نظر پرایر، نمی توان نتیجه گرفت که همۀ استنتاج‎های باید از است ناگزیر دچار این مشکل هستند. به نظر او استنتاج سوم ما را از چنین نتیجه گیریِ فراگیری بازمی دارد (Prior, 1960: 204)؛ زیرا دو «باید»ی که در نتیجۀ این استنتاج وجود دارد به نحو امکانی تهی نیستند. اگر باید مربوط به مسئولین حمل اموات را که باید اصلی است، تغییر دهیم، دیگر از مقدمه (مسئولین حمل اموات، کادر کلیسا هستند) نتیجه نمی شود و استنتاج معتبر باقی نخواهد ماند. مثلاً استنتاج زیر معتبر نیست:

مسئولین حمل اموات کادر کلیسا هستند.

بنابراین اگر کادر کلیسا باید محترم باشند، مسئولین حمل اموات فکر می کنند بناست محترم باشند.

آنچه مانع تهی بودن امکانی باید اصلی می شود، وجود باید اول در قسمت اول نتیجه است. البته اگر به جای هر دو باید جایگزینی یکسان با رعایت دستور زبان بگذاریم، استنتاج معتبر خواهد بود، (Prior, 1960: 206) و این، دو باید را دچار نوعی تهی بودن امکانی می کند. استنتاج سوم پیگدن، همین نکته را نشان می دهد. پرایر اعلام می کند که دست کم این نوع تهی بودن امکانی در هر استنتاج نتیجه ای اخلاقی از مقدمات نااخلاقی، وجود دارد، اما می گوید: «به نظر من می رسد که این نوع تهی بودن امکانی، خیلی پیش پاافتاده است چون حتی لازم نمی آورد که وظائف استنتاج شده، خودبه خود انجام می شوند» (ibid.)

در مورد استنتاج اول و استنتاج دوم، دو وظیفه ای که استنتاج شده، خودبه خود انجام می شوند و نیازی نیست دربارۀ آنها نگران باشیم (و پرایر این را به عنوان اولین غرابت دو استنتاج اول مطرح می کند (Prior, 1960: 203))، که در هر دو استنتاج فقط یک «باید» امکاناً تهی وجود دارد. به عنوان مثال از این مقدمه که «چای خوردن در انگلیس مرسوم است»، هم نتیجه می شود که «یا چای خوردن در انگلیس مرسوم است یا همۀ نیوزیلندی ها باید مورد شلیک قرار گیرند»، هم نتیجه می شود که «یا چای خوردن در انگلیس مرسوم است یا همۀ نیوزیلندی ها مورد شلیک قرار می گیرند».

اما چنان که پیگدن خاطرنشان می کند، (Pigden, 1989: 133) اهمیت تهی بودن امکانی ربطی به این ندارد که وظیفۀ ذکر شده در نتیجۀ استنتاج، خودبه خود نیز انجام می شود. اهمیت تهی بودن امکانی در استنتاج‎های پرایر این است که جایی را که «بایدها» پر کرده اند، می توان به هر شکل دیگری اعم از «است»، «نباید»، یا هر کلام دیگری پر کرد (مشروط به اینکه به لحاظ دستور زبان همخوانی داشته باشد). محتوای اخلاقی این نتیجه ها، بنا بر فرض مقدمه ها، اتفاقی است.

همان طور که روشن است، ریشۀ شکاف است ـ باید، اصل محافظه کاری منطق است. یعنی شکاف است ـ باید یکی از کاربردهای اصل کلی محافظه کاری منطق است. اگر استنتاج‎های پرایر بر صواب باشند، نه تنها شکاف است ـ باید بلکه محافظه کاری منطق نفی می شود. آنچه در این نزاع تعیین کننده است، تدقیق اصل کلی محافظه کاری منطق است. نتایجی که از بحث فوق دربارۀ استنتاج‎های پرایر حاصل شد باید به صورت صرف منطقی بیان شود تا تدقیق اصل محافظه کاری منطق صورت گیرد. چنان که ملاحظه کردیم پرایر با استفاده از صورت‎های استنتاجی منطق جدید می کوشد از شکاف است ـ باید گذر کند.

به همین دلیل باید نشان داده شود که استنتاج نه فقط در منطق قدیم بلکه در منطق جدید نیز محافظه کار است. به نظر من، پیگدن توانسته از طریق همان مفهوم تهی بودن که در بالا مطرح شد به این هدف دست یابد. او بر اساس «تلقی تارسکی از استنتاج منطقی[31]» و مفهوم حضور تهی[32] که کواین مطرح می کند، مفهوم «تهی بودن در استنتاج» را به دست می دهد: یک کلام،[33] در صورتی در نتیجۀ یک استنتاج معتبرْ حضورِ تهی دارد که بتوان به جای آن هر کلام دیگری (با نوع دستوری یکسان) را به‎صورت متحدالشکل قرار داد بدون اینکه اعتبار استنتاج از دست برود. (Pigden, 1989: 135 ff)

یکی از نمونه های این گونه حضور تهی، B در استنتاج «A نتیجه می دهد A v B» است. نمونۀ دیگر، استنتاج از مقدمه های متناقض است که هر کلامی که در نتیجۀ آن بیاید، بمعنای فوق الذکر تهی است؛ دلیلش این است که از مقدمه های متناقض، هر گزاره ای نتیجه می شود. پس فرقی نمی کند که در گزارۀ نتیجهْ چه کلامی قرار دهیم، و استنتاجمان همچنان معتبر می ماند.

این ایده چه کمکی به پیدا کردن ردپای اصل محافظه کاری در منطق جدید می کند؟ چنان که پیشتر نیز اشارت رفت، ما دریافتی ارتکازی و مبهم دربارۀ محافظه کار بودن منطق داریم مبنی بر اینکه برای معتبر بودن استنتاج، نتیجه باید از دل مقدمات بیرون آمده باشد؛ مقدمات، محتوای نتیجه را از پیش به نحوی در درون خود دارند. در منطق جدید،  محافظه کاریِ منطقْ در هیئت «حضور غیرتهی در استنتاج» ظهور می کند. و اینجاست که پیگدن بر اساس مفهوم «تهی بودن در استنتاج»، اصل محافظه کاری منطق را تدقیق و تنقیح می کند و جایگاه آن در منطق جدید را بیان می کند. اصل تنقیح شدۀ محافظه کاری منطق:

هیچ کلام[34] (نامنطقی[35]) نمی تواند به‎صورت غیرتهی در نتیجۀ یک استنتاج معتبر حضور داشته باشد مگر اینکه در بین مقدمات آمده باشد (Pigden, 1991: 424).

با این تدقیق، هر کلامی که به‎صورت تهی در نتیجه حضور داشته باشد و نیز ادوات منطقی می توانند بی آنکه در بین مقدمات آمده باشند، در نتیجه بیایند و از دایرۀ شمول محافظه کاری منطق بیرون‎اند؛ یعنی منطق دربارۀ اینها محافظه کار نیست. اما در عوض، منطق دربارۀ هر کلام دیگری محافظه کار است. به بیانی ساده تر و کمتر منطقی، دربارۀ برخی اجزای نتیجه (هر کلامِ نامنطقیِ غیرتهی)، می توان دقیقاً و بدون مسامحه گفت که مقدمات باید «حاوی» آنها باشند؛ یعنی جزء مقدمات باشند.[36] شکاف است ـ باید، تبلور همین مبنای منطقی در اخلاق است به این صورت که هیچ «بایدِ» غیرتهی، از «است» به نحو معتبر قابل استنتاج نیست.

پی نوشت:

[1] ethical reductionism

[2] امر واقع (fact)، عبارت است از تحقق یک کیفیت (property) برای چیزی (موضوع).

[3] کیفیت، عبارت است از آنچه که بر چیزی قابل حمل است.

[4] non-evaluative

[5] چنان که ملاحظه می شود در توضیح رابطه ای که تحویل گرایی میان کیفیت ارزشی و کیفیت غیرارزشی قائل است، از سه کلمه یا اصطلاح استفاده کرده ایم: «تحویل»، «فروکاستن»، و «همانی». از این سه، دو کلمۀ اول، عربی و فارسی برای یک معنا هستند. اما همانی کلاً رابطه ای متفاوت با رابطۀ «تحویل و فروکاستن» است. در رابطۀ فروکاستن، آنچه که بالاتر است به آنچه پایین تر است، کاسته می شود و گفته می شود واقعیت پدیدۀ بالاتر اساساً پدیدۀ پایین تر است. اما در رابطۀ همانی فرض بالاتری و پایین تری وجود ندارد و فقط دو پدیده عین هم دانسته می شوند. پس تحویل چیزی بیش از همانی است. نام گذاری تحویل گرایی (reductionism) به این نام، اشاره به این دارد که قول به تحویل است. اما نکته این است که تفاوتی نمی کند که کیفیت ارزشی به کیفیت غیرارزشی فروکاسته می شود یا همان آن دانسته می شود چرا که نتیجۀ هردو یکی است یعنی این که کیفیت ارزشی چیزی جز کیفیت غیرارزشی نیست.

[6] چیستی شناخت (knowledge) و تلاش برای تعریف و تحدید آن یکی از مسائل دیرپای فلسفه بوده است. آیا می توان در یک جمله بیان کرد که «شناخت» بر چه نوع چیزی دلالت دارد تا کسی که با این کلمه ناآشناست معنای آن را بفهمد؟ با وجود همۀ اختلافها، این اندازه می توان گفت که جنسِ شناخت یا آگاهی، «باور»  است. به عبارت دیگر، در بحث شناخت، سؤال این است که باور چه خصوصیاتی باید داشته باشد تا شناخت به حساب آید.

چنان که زیمرمن خاطرنشان می کند (Zimmerman, 2010: 5-8) (منابع بعدی به نقل از این اثر است.)، یکی از ایده های سقراط در رسالۀ مِنُن این است که شناخت با باور صادق تفاوت دارد. یکی از نکات سقراط دربارۀ رابطۀ باور صادق و شناخت، این است که فرد اگر دلائل صدق باور صادقش را بیان کند، باور صادق تبدیل به شناخت می شود. سقراط در صدد تعریف شناخت نیست اما برخی نظریه پردازان بر اساس ایدۀ سقراط تعاریفی ارائه کرده اند. مثلاً چیزِم عملاً شناخت را تعریف می کند به باور صادقی که فرد برایش شواهد کافی دارد (Chisholm, 1957). اِر شناخت را تعریف می کند به اعتقاد به گزاره ای صادق که فرد حق دارد به آن یقین داشته باشد. (Ayer, 1956/1990). اما گتییر (Gettier, 1963: 21–23.) مثالهایی آورده که نشان می دهند تعریفهای مذکور و تعریفهای مشابهشان مصادیقی را راه می دهند که ظاهراً نمی توانیم آنها را شناخت بدانیم. مثالهای او دربارۀ افرادی است که بنحو موجه باورهای صادق دارند اما چون صدق آن باورها تصادفی است، اکثر ما باورهای این افراد را شناخت نمی دانیم. اگر تلقی معمول ما دربارۀ این مثالها ملاک باشد، نمی توان شناخت را مساوی با باور صادق موجه دانست. در جواب به مثالهای گتییر، برخی از جمله گلدمن و نازیک بنحوی قائل شده اند که برای این که باور شناخت به شمار آید لازم است که صدق آن تصادفی نباشد. (Goldman, 1986; Nozick, 1981: ch. 3.). اما چه اینها و چه تأملات بعدی دربارۀ اندیشۀ متعارف ما دربارۀ شناخت با هدف دست یافتن به نظریه ای نسبتاً ساده و روشنگر دربارۀ این پدیده، مورد قبول و وفاق عام قرار نگرفت (Shope, 1983). زیمرمن می گوید «به همین دلیل، بسیاری از نظریه پردازان معاصر به نظر ویلیامسن (Williamson, 2000.) گرایش پیدا کرده اند که «شناخت»، مفهومی نسبتاً بسیط است که به تحلیل یا تعریف تحویلی، راه نمی دهد. این بدان معنا نیست که شناخت شناسی اکنون رشته ای مرده است. ما همچنان می توانیم شناخت بنحو اعم و شناخت اخلاقی بنحو اخص را مورد بررسی قرار دهیم. اما دیگر انگار ناگزیریم این کار را بدون کمک تعریفی پذیرفته شده انجام دهیم.»

[7] موجه (justified) بودن یا توجیه (justification) از مفاهیم اساسی شناخت شناسی به شمار است. با این حال دربارۀ چیستی و تعریف و تحدید این پدیده نیز وفاقی وجود ندارد. موجه بودن فرد در داشتن باور عبارت از چیست؟ آیا می توان از پدیده ای که مفهوم توجیه بر آن دلالت دارد توصیفی روشنگر و کوتاه به دست داد تا افراد ناآشنا با آن بتوانند درک قابل قبولی از آن حاصل کنند؟ چنان که زیمرمن اشاره می کند (Zimmerman 2010, p. 8. ارجاعات بعدی از این اثر است)، تاریخچۀ اخیر این بحث پر است از پیشنهادهایی که در این زمینه مطرح شده اما مورد توافق نیستند. مثلاً توصیفهایی داریم مقتبس از تعاریف چیزم و ار (به پانوشت پیشین نگاه کنید) با این مضمون: فرد در صورتی در باور داشتنِ گزاره ای موجه است که بر صدقش شواهد کافی داشته باشد؛ فرد در صورتی در باور داشتن گزاره ای موجه است که حق داشته باشد معتقد باشد که چنان است (نگاه کنید به:Feldman and Conee, 1985; Pollock, 1986). به نظر می رسد این توصیفها چندان روشنگر نیستند زیرا موجه بودن را به «کفایت شواهد» یا به «حق داشتن» احاله می کنند. اینها ظاهراً چیزی بیش از شرح لفظ نیست زیرا هر سه به مفهوم ارزشی اساساً واحدی اشاره می کنند. علاوه بر این، شناخت شناسانِ موسوم به «طبیعی انگار» یا «برونی انگار»، بر ناقص بودن این تعاریف استدلال کرده اند و نظرشان این است که فرد در صورتی در باور داشتن گزاره ای موجه است که باورش محصول فرایند یا سازوکاری قابل اعتماد (reliable) باشد (Goldman, 1986). دیگران هم توصیفهای متفاوت دیگری از توجیه می کنند (نگاه کنید به Zimmerman, 2010: 8.). این  همه اختلاف آرا شاید این گمان را تقویت کند که از «توجیه» هیچ مفهوم واحدی وجود ندارد حتا وقتی دربارۀ باور، اعتقاد، یا عقیده به کار می رود (Alston, 2005). شاید موجه بودن بر کیفیتهای گوناگونی دلالت داشته باشد؛ یعنی شاید اهمیتِ متفاوتی که دیدگاههای مختلف به انحاءِ گوناگونِ به صواب رفتن و به خطا رفتن در تشکیل، حفظ، و اصلاح باورها می دهند، اثر کیفیت‎های مختلفی باشد که هریک بنحوی و در جای خود مهم است. به قول زیمرمن، ظاهراً باید بدون این که از «توجیه» تعریفی داشته باشیم شروع به بررسی انحاء گوناگونی کنیم که برای موجه بودن باورهای اخلاقی مطرح شده است. 

[8] intuition

[9] perception

[10] observation

[11] inference to the best explanation

[12] برای اشارۀ کوتاهی به شناخت اخلاقی تحلیلی نگاه کنید بهHeathwood, 2013: 3.a..

[13] رجوع کنید به پانوشت 29.

[14] deduction

[15] اما پیش از هیوم، رالف کادوُرث به این شکاف توجه کرده است. نگاه کنید به:

Pigden, 1989: 129; Prior, 1949: 17-18; Raphael (ed.), 1969: 122.

[16] تأکید بر منطقی بودن این نکته (چنان که در متن نیز مشهود است) حائز اهمیت. هیومر (Huemer, 2008: 73) به نکتۀ مشابهی اشاره می کند اما سخنی از منطقی بودن آن به میان نمی آورد.

[17] نگاه کنید به قسمت 2ـ2ـ1، به ویژه اوائل آن.

[18] syllogism

[19] Arnauld and Nicole, Port Royal Logic or L'Art de Penser.

[20] modern logic

[21] classical logic

[22] tautology

[23] هریک از این راهها را کسانی برگزیده اند. مثلاً آرتور پرایر راه اول را برمی گزیند (Prior, 1960)؛ راه دوم را منطقهایی برمی گزینند که راهشان را از منطق جدید جدا می کنند مانند منطق ربط (relevance) و نظریه های مفهومی (Conceptivist)؛ راه سوم را چارلز پیگدن برمی گزیند (Pigden, 1989).

[24] این استنتاج در منطق جدید، حالت مسوّر صورت استنتاجی زیر است. (Pigden, 1989: 132.)

~A ⊩ ~(A & B), viz—~(Ex) (Fx) ⊩~(Ex) (Fx & Gx).

[25] صورت این استنتاج در منطق جدید (Pigden (1989), p. 132.):

(x) (Fx ⊃ Gx) ⊩ (x) (Gx ⊃ Hx) ⊃ (y) (Fy ⊃ Hy).

[26] oddity

[27] moral expressions

[28] contingent vacuousness

[29] کلام، اعم است از کلمه، عبارت، یا جمله.

[30] مثلاً در استنتاج نخست، اگر مقدمه یعنیA  (چای خوردن در انگلیس مرسوم است) صادق باشد، جزء اول نتیجه نیز صادق خواهد بود. پس کل نتیجه که یک مانعه الخلو است صدقش تضمین شده و جزء دوم هر تغییری بکند فرقی به حال وضعیت صدق گزاره نخواهد کرد.

[31] logical consequence

[32] vacuous occurrence

[33] expression

[34] واژۀ «کلام» را در برابر expression اعم از کلمه، عبارت، و جمله به کار می برم. 

[35] non-logical

[36] پیگدن علیه این که یک کلام بتواند بصورت غیرتهی در نتیجۀ یک استدلال معتبر حضور یابد، یک برهان خلف اقامه می کند.

مراجع

اصغری، سیدعلی. (1391)، واقع انگاری اخلاقی و مسئلۀ رابطۀ ملاحظات اخلاقی با عمل، رساله دکتری دانشگاه.شهید بهشتی، تهران.

Alston, William (2005), Beyond “Justification”: Dimensions of Epistemic Evaluation, Ithaca NY: Cornell University Press.

Arnauld, Antoine and Pierre Nicole (1683), Port Royal Logic or L'Art de Penser.

Ayer, Alfred J. (1956/1990), The Problem of Knowledge, London: Pelican.

Bentham, Jeremy (1789), An Introduction to the Principles of Morals and Legislation.

Chisholm, Roderick (1957), Perceiving: A Philosophical Study, Ithaca, NY: Cornell University Press.

Feldman, Richard and Earl Conee (1985), “Evidentialism,” Philosophical Studies, 48, pp. 15-34

Gettier, Edmund (1963), “Is Justified True Belief Knowledge?” Analysis, 23, pp. 121–23.

Godwin, William (1793), An Enquiry Concerning Political Justice, vol. 1 (Indianapolis: Online Library of Liberty).

Goldman, Alvin (1986), Epistemology and Cognition, Cambridge, MA: harvard University Press.

Hare, R.M (1964), ‘The Promising Game’, in Revue Internationale de Philosophie 70, 398-412.

Heathwood, Chris (2013), “Reductionism in Ethics”, in H. LaFollette (ed.), The International Encyclopedia of Ethics (Wiley-Blackwell).

Huemer, Michael (2008), Ethical Intuitionism, Palgrave Macmillan.

Kneale, W. and M. Kneale (1962), The Development of Logic, Oxford: Oxford University Press.

Lewis, David (1989), “Dispositional Theories of Value”, in Proceedings of the Aristotelian Society, Supplementary Volumes, Vol. 63, pp. 113-137.

Library of Liberty)

Moore, G.E. (1903), Principia Ethica.

Nozick, Robert (1981), Philosophical Explanations, Cambridge, MA: Belknap Press.

Pigden, Charles R. (1989), “Logic and the autonomy of ethics”, in Australasian Journal of Philosophy, 67:2, 127-151.

Pigden, Charles R. (1991), “Naturalism”, in Peter Singer (ed.), A Companion to Ethics, Blackwell, pp. 421-431.

Pigden, Charles R. (2016), “Hume on Is and Ought: Logic, Promises, and the Duke of Wellington”, in The Oxford Handbook of Hume, ed. Paul Russel, Oxford Universiry Press.

Pollock, John (1986), Contemporary Theories of Knowledge, Totowa, NJ: Rowman and Littlefield.

Prior, Arthur N. (1949), Logic and the Basis of Ethics, Oxford, Oxford University Press.

Prior, Arthur N. (1960), The autonomy of ethics, in Australasian Journal of Philosophy, 38:3, 199-206.

Prior, Arthur N. (1976), Papers in Logic and Ethics, Kenny and Geach eds. London, Duckworth.

Railton, Peter (1986), “Moral Realism”, in The Philosophical Review, Vol. 95, No. 2, pp. 163-207.

Raphael, D.D. (1969) (ed.), British Moralists, 2 vols. Oxford, Oxford University Press.

Searle, John (1964), “How to Derive Ought from Is”, in The Philosophical Review, Vol. 73, No. 1 (Jan., 1964), pp. 43-58.

Shope, Robert K. (1983), The Analysis of Knowing: A Decade of Research, Princeton University Press.

Sturgeon, Nicholas L. (1985), In Morality, Reason and Truth, edited by David Copp and David Zimmerman. Totowa, N.j.: Rowman & Allanheld.

Williamson, Timothy (2000), Knowledge and Its Limits, Oxford University Press.

Zimmerman, Aaron (2010), Moral Epistemology, Routledge

نویسنده:

سیدعلی اصغری: استادیار پژ‍وهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، ایران    

فصلنامه متافیزیک شماره 21

ادامه دارد...

نظر شما