شناسهٔ خبر: 24221246 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

ویل دورانت/ ۴

معنی زندگی

صاحب‌خبر -
 

فکر می‌کنم آخرین چاره و پناهم، خود طبیعت باشد؛ محروم از همه اسباب و نعمت‌های دیگر، امید دارم شجاعت کافی برای وجو درا در هر یک از جلوه‌های زمین و آسمان بیابم، یا محروم از بینایی، در هم آوایی صداهای دلنشین، یا در خاطره یک شاعر از روزی خندان و خوش. روی هم رفته، تجربه، دورنمایی فوق‌العاده غنی است که هر حسی باید بتواند از آن برای زیستن قوت و قوت بگیرد.
دشوارترین پرسش این است: دین چه کمکی به من می‌کند؟ همین طور که دارم این سؤال را می‌نویسم، از پنجره در حال حرکت نگاهی به بیرون می‌اندازم و در دره پایین، دهی کوچک می‌بینم که به گرد کلیسایی شکل گرفته است. می‌توانم در خیالم تصور کنم که چه مهملات الاهیاتی باورنکردنی‌ای در زیر برج سفید کلیسا موعظه می‌شود، و چه تعصب و فرقه‌گرایی در آنجا پرورش داده می‌شود، و با چه وحشت و نفرتی این زحمت‌کشان ساده زمین از ایمانی دفاع می‌کنند که چنین با نگرانی آن‌ها را از حقیقت گذران ما مصون نگه می‌دارد. اما دلم با آن‌هاست. فکر می‌کنم آن‌ها را بیشتر از ملحد روستا دوست دارم که خیلی خوب بلد است چطور حرف درست را در زمان نادرست بزند؛ شتاب در نابود کردن ایمان چنین مردمانی، مطمئناً نشانه ذهنی کم‌عمق و بی‌ملاحظه است.
با این همه، نمی‌توانم در برابر زیست‌شناسی، به جاودانگی خویشتن فردی اعتقاد داشته باشم؛ و نه می‌توانم در مواجهه با تاریخ، به خدای انسان گونه شخصی معتقد باشم. اما برخلاف ذهن‌های سفت و صلب این زمانه، دلم برای این دلگرامی‌ها تنگ می‌شود و نمی‌توانم هاله شاعرانه آن‌ها را که جوانی‌ام را در برگرفته بودند، به کلی از یاد ببرم. در مفهوم موجود متعالی‌ای که اصلاً نباید شبیه انسان باشد، حتی شبیه لئوناردو یا گوته، چیز مضحکی هست. اما سپاسگزار هر کسی خواهم بود که مرا در مورد این محال دلپسند متقاعد کند. یک جور خودخواهی در میل به بی‌مرگی شخصی هست، و بهشتی که از شدت جمعیت نفوس تمام‌ناشدنی به خفقان افتاده، جای غیرقابل تحملی خواهد بود؛ اما در این هم تردید دارم که از رفتن به آنجا غمگین شوم، و باید خوشحال باشم که وقتی به آنجا رفتم بدانم برای بچه‌هایم و دوستانم و مقاصدی که برایشان زحمت کشیدم و خدمت کردم، چه تقدیری رقم می‌خورد.
پس، اگرچه جزمیات ایمان قدیم از من رخت بربسته و امروز حمایتی نثارم نمی‌کنند، اما رایحه‌ای از خود در من به جای گذاشته‌اند، مثل گل‌هایی که تازه از اتاق بیرون برده شده‌اند و بوی خوش آن‌ها همچنان در اتاق پیچیده. چیزهای زیادی از دیانت قدیم باقی می‌ماند. من نمی‌توانم ماشین‌‌انگاری خامی را که بسیاری از هم‌نسلان مرا خشنود کرد بپذیرم، و از یافتن نکات ژرف نمادین در اصول عقاید باستانی خوشحال می‌شوم. احتمالاً در پایان، ایمان که هیچ‌وقت برای شنیده‌شدن هیاهو نمی‌کند، تردیدهای مرا درهم می‌شکند و من راه هویسمانس و چسترتون را در پیش خواهم گرفت. خوانندگانم باید مراقب باشند من در پیری چه می‌نویسم.
اکنون بی‌مرگی برای من این معنی را دارد که ما همه اجزای یک کل هستیم، مثل سلول‌هایی در بدن زندگی؛ و مرگ جزء، زندگی کل است؛ و اگرچه ما در مقام فرد از بین می‌رویم اما کل به واسطة آنچه ما بوده‌ایم و کرده‌ایم، برای همیشه متفاوت می‌شود. خدا در نظر من، علت نخستین یا سرچشمة همة زندگی و انرژی است که حیات و حرکت و هستی ما در اوست؛ او علت‌غایی یا هدف و تبلور تلاش‌ها و اشتیاق‌های ماست، کمال دوردستی که نیست اما ممکن است باشد. شاید آن بزرگ‌ترین کل، که در همة نسل‌ها بزرگ‌ترین روان‌ها خودشان را وقف آن کردند، در دین فردا خدا خوانده شود.
دعوت
من در اینجا آنقدر مشغول خودم شدم که تو را فراموش کردم، تو سرباز گمنام ناامیدی، که در آستانة خودکشی هستی. می‌بینی که چیزی که به آن نیاز داری، نه فلسفه بلکه همسر و فرزند و کار سخت است. ولتر زمانی گفته بود وقت‌هایی پیش می‌آمد که ممکن بود خودش را بکشد، اگر آن همه کار سرش نریخته بود. باز توجه تو را به این واقعیت جلب می‌کنم که فقط آدمی که وقت آزاد زیادی دارد و کار زیادی نمی‌کند، به ناامیدی رو می‌آورد. اگر نمی‌توانی هیچ کاری در این نظام صنعتی آشفتة‌ ما پیدا کنی، برو پیش اولین کشاورزی که دیدی و از او بخواه اجازه بدهد در ازای غذا و جایی برای خوابیدن کارگر او باشی، تا اوضاع بهتر شود. اگر او دچار آن بیماری عجیبی است که اسمش را تولید گزاف یا اضافه گذاشته‌اند، قبول کن که تو فقط آنقدر که بتوانی مصرف کنی تولید خواهی کرد. شاید وقتی همه مجاز باشیم به اندازة مصرف، تولید کنیم، دیگر هیچ تولید گزاف بیشتری نداشته باشیم.
در پایان می‌دانم که نصیحت‌ها چقدر بی‌حاصل و پرافاده هستند، و چقدر دشوار است که آدمی دیگران را درک کند. اما بیا و ساعتی را با من سپری کن. من راهی را در میان جنگل به تو نشان خواهم داد که تو را بهتر از همة برهان‌های کتاب‌هایم، از تسلیم شدن باز می‌دارد. بیا و به من بگو چه خوش‌بینی کودکانه‌ای دارم. من با هر چیز موافقم مگر با نتیجه‌گیری تو. بعد، با هم نان صفا و آرامش را می‌خوریم و می‌گذاریم شیرین‌زبانی‌های کودکان، حال و هوای جوانی‌مان را به ما برگردانند.
پایان

code

نظر شما