شناسهٔ خبر: 24175648 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فرهیختگان آنلاین | لینک خبر

روایتی کوتاه از مردی کنار کتابخانه دیواری‌اش

کمی بالاتر از ایستگاه امام خمینی به سمت پارک شهر، یک قفسه بزرگ و قدیمی، یک صندلی برزنتی و یک مرد جوان که با کتابفروشی به این سبک و سیاق خاص روزگار می‌گذراند. باز هم جلوتر رفتم و تصمیم گرفتم با پسر مرحوم اباذری، بنیانگذار این نوع کتابفروشی گفت‌وگو کنم.

صاحب‌خبر -
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، همه نگاه می‌کنند و رد می‌شوند، من هم تا قبل از دیروز، نگاه می‌کردم و البته با کمی دغدغه‌مندی و شور خاصی می‌گذشتم تا دیروز که نزدیک‌تر رفتم و بین کتاب‌ها، کتاب‌های جلال و دایی جان ناپلئون و پزشک‌زاد و کتاب‌های چاپ افست صادق هدایت را دیدم که حراج خورده بودند.

در سطح شهر تهران چنین کتابفروشی‌ای تا به حال ندیده بودم، کمی بالاتر از ایستگاه امام خمینی به سمت پارک شهر، یک قفسه بزرگ و قدیمی، یک صندلی برزنتی و یک مرد جوان که با کتابفروشی به این سبک و سیاق خاص روزگار می‌گذراند. باز هم جلوتر رفتم و تصمیم گرفتم با پسر مرحوم اباذری، بنیانگذار این نوع کتابفروشی گفت‌وگو کنم.

اول قبول نمی‌کرد و بیشتر از آنکه از فرهنگ بگوید و از کتاب و کتابخوان‌های نیم قرن فعالیت کتابخانه دیواری برایم تعریف کند، از خبرنگار و برنامه‌ساز و شهرداری گله کرد. با هم گرم گرفتیم و دیالوگ‌ها شروع شد.

گفتم خب همین‌ها رو بگو، گله و شکایت کن. گفت: «هر خبرنگار و برنامه‌سازی که اومد، از روزنامه یا هرجای دیگه، اولش به ما قول داد که اگر ما این رو منتشر کنیم، اگر عکس و فیلم و خبر بگیریم و پخش کنیم، مشتری‌هاتون چند برابر میشه. من هم، چون دارم خرجم رو از اینجا درمیارم و منبع درآمد دیگه‌ای ندارم، قبول کردم. اومدن و سوال پرسیدن و من هم جواب دادم، فیلمبرداری کردن و پیاده‌رو رو هم قرق کردن و مردم رو مجبور کردن از تو خیابون رد بشن و اونا رو ناراحت کردن ولی تهش چی شد؟ هیچی، خودشون هم که قول داغ شدن تنور کاسبی ما رو داده بودن، چندتا کتاب برداشتن و پولشو ندادن و بردن! من بهشون گفتم که مشکلی که میتونه کارمو تهدید کنه وضعیت آب و هواست، برف و بارونه، به شما هم همین رو می‌گم، اما نمی‌دونم رفتن چی نوشتن که یکسری از مردم مارو دلال کتاب دونستن و مشتری‌هامون کمتر هم شد.»

صحبت‌هایش را قطع کردم. گفتم یک جایی گفتید شهرداری، مگه شهرداری باهاتون چه کار کرده؟ گفت: «‌یک حسنی که برنامه‌های خبری و تلویزیونی داشت این بود که مسئولای بالایی شهرداری مارو دیدن و اومدن یک کارت هدیه به ما دادن، 150 هزار تومن. می‌شنوی پسر 150 هزار تومن، که بعد‌ها فهمیدیم 15میلیون بوده که بقیه پولو زحمت کشیدن خودشون برداشتن و 150 هزار تومنش رو دادن به ما! الان هم که 45 میلیارد پاداش همین‌جوری برای خودشون تصویب کردن.»

یک‌دفعه بحث را عوض کرد و گفت: «من قرار نبود مصاحبه کنم‌ها، سوال تو هم چیز دیگه‌ای بود ولی همون اول که اومدی و کتاب‌هایی که برداشتی و بازکردی و نگاه کردی فکر کردم اهل کتابی و خوشم اومد ازت، مردم کتاب نمی‌خونن. مشتری‌هامون بیشتری‌هاشون دیگه عمری ازشون گذشته و جوون‌ها همه سرشون تو گوشی‌هاشونه و از اینجام که رد می‌شن فقط سبک کارمون براشون جذابه نه این‌ همه حرف و علم و جذابیت که تو قفسه‌هاست. من نمی‌خوام دروغ بگم، نمی‌خوام بگم که فقط دغدغه فرهنگی دارم، کتابام هم خاک خورده هست ولی مفتی نمیدم به کسی و پولش رو می‌گیرم و برام مهمه از اینجا خرج زندگی‌ام دربیاد، ولی به نظرم من با فروش کتاب دینم رو ادا کردم و مسئول‌ها باید فکری بکنن به حال جوون‌ها و اونا رو ترغیب کنن بیان کتاب بخرن و بخونن. این قفسه رو پدرم نمی‌دونم چرا اینجا و برای چی این مدلی ساخته ولی می‌دونم که هدفش این نبوده که مردم با دست به هم نشونش بدن و باهاش عکس سلفی بگیرن و برن، این تو پر از کتاب هست و پر از علم.»

صحبت‌هامون تقریبا تموم شده بود. یک کتاب برداشت از توی قفسه. با هم بردیم به دکه‌ای که نزدیک این کتابخونه دیواری بود، دادیم به پسر دکه‌دار. بعد گفت اینو بده به فلانی و 15 هزار تومن ازش بگیر فردا ازت می‌گیرم. سپس برگشتیم و او روی همون صندلی برزنتی نشست و من هم قول دادم که فقط حرف‌ها و گله‌هایش را منتشر کنم، اما قول زیاد شدن مشتری‌هایش را ندادم.

 

* نویسنده : ابوالقاسم رحمانی روزنامه‌نگار

نظر شما