شناسهٔ خبر: 23713200 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

روز شمار دفاع مقدس، سوم بهمن 1366

روایت عملیات بیت المقدس2 / از زیارت امام رضا (ع) تا شهادت دوستان

تهران - ایرنا - پس از زیارت مرقد مطهر حضرت علی ابن موسی الرضا امام هشتم شیعیان در مشهد مقدس بدون معطلی راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل در مرزهای غربی کشورمان شدم و با شرکت درعملیات بیت المقدس 2 در ماووت، همراهی با شهدا و نبرد با بعثی ها را در کارنامه مقاومت دوران هشت سال دفاع مقدس ، ثبت کردم.

صاحب‌خبر -

به گزارش ایرنا، عملیات‌ بیت‌ المقدس‌2 با رمز «یا زهرا (سلام‌ الله‌ علیها)» در روزهای پایانی دی‌ ماه‌ 1366 برای‌ آزاد سازی‌ ارتفاعات‌ غرب‌ شهر ماووت‌ عراق‌ درمنطقه‌ای‌ به‌ وسعت‌130 کیلومتر مربع‌ آغاز شد و این عملیات در سخت‌ترین‌ وضعیت‌ جوی‌ در میان‌ برف‌ و سرما توسط‌ یگان‌های‌ سپاه‌ ادامه‌ پیدا کرد.
این عملیات در محور ارتفاع قمیش در منطقه عملیاتی سلیمانیه عراق به صورت گسترده به فرماندهی سپاه و با حضور رزمندگان اسلام انجام شد.
این عملیات تا روزهای ابتدایی بهمن سال 66 درمنطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه با فرماندهی سپاه ادامه یافت که ازنوع هجوم سپاهیان اسلام علیه دشمن بعثی بود.
از مرخصی دسته جمعی گردان در دی ماه به دلیل سفر به مشهد و سالگرد عملیات کربلای پنج دیرتر به شهرک نظامی آناهیتا در کرمانشاه برگشتیم و زمانی که رسیدیم دیدیم چراغهای ساختمان عمار لشکر محمد رسول الله ص خاموش است و گفتند برای عملیات راهی بانه شدند.
با بچه های گردان مالک که به سمت بانه می رفتند با اتوبوس های آنها راهی شدیم و در انتهای اتوبوس همراه دسته ادوات گردان مالک بودیم و گرسنگی امانمون رو بریده بود که نباتهای سوغاتی مشهد برای بچه های دسته کربلا که سفارش کرده بودند به دادمان رسید و این را بگویم که دوستان ادوات گردان مالک در اتوبوس نون و تن ماهی پخش کردند ولی به ما ندادند گفتند سهمیه ما کم است که خیلی برایمان درد آور بود .
در میان راه بارش برف شدید شد و بالاخره رسیدیم به پادگانی در بانه که لشکر بعنوان قرارگاه استفاده می کرد و به شکل سوله ای بود .
آنجا دوستان دیگر در گردانهای دیگر رو دیدیم ولی باز هم از گردان عمار خبری نبود گفتند عماری ها رفتند اردوگاه شهید مطهری در ارتفاعات سقز بعنوان قرارگاه لشکر.
شب رو با بچه های گردان حبیب گذراندیم و فردا صبح با کامیونهای گردان مالک و این بار در معیت حاج رضا پور احمد (مداح اهل بیت ) رسیدیم به اردوگاه شهید مطهری ، حدود عصر بود و سرما شدید بود و ما هم همراه برادر مفتاحی با لباسهای شخصی که از تهران تنمون بود و با کتانی چینی ( سفید رنگ ) در میان برف ها قدم میزدیم و سراغ گردان عمار رو می گرفتیم که گفتند عمار جلو رفته طرف ارتفاعات قمیش و گرده رش و قراره بزنه به خط که این خبر کلا بی حالمون کرد و تمام آرزوهایمان برای رسیدن به عملیات نقش بر آب شد.

** حملات هواپیماهای عراقی با بمب های خوشه ای
وقتی در اردوگاه مطهری بودیم گفتیم به ما لباس گرم و چکمه بدهید که متاسفانه مسئول تدارکات گفت شما سهمیه ندارید و ما چون بچه پاچنار بودیم و کم رو با خجالت و سرافکندگی برگشتیم و رفتیم یه آتیش درست کردیم و از حاج رضا پور احمد خواستیم یه روضه برامون بخونه و ایشون هم سنگ تموم گذاشت و یه روضه حضرت زهرا (س) کنار آتیش برامون با حداقل نفرات چهار نفره خواند و حالی کردیم و گرم شدیم .
بعد من رفتم ببینم این مسئول تدارکات دلش سوخته برای ما یا نه، ولی نه نسوخته بود و مجبور شدم دنبالش بروم و در هنگام رفتن داخل چادر او چکمه لژ دارش رو برای روزهایی به امانت بگیرم و اصطلاحا تک زدم ولی موفق به امانت گرفتن اورکت از ایشون نشدم اما خدا رو شکر پاهایم گرم شده بود و دوباره تلاش برای رسیدن به گردان عمار را آغاز کردیم .
با رزمندگان مالک دوباره همراه شدیم و با سوار شدن به پشت کامیونها رفتیم بسوی قله گرده اش، پس از گذشت ساعاتی به یک رود بزرگ و پر آب رسیدیم و از کامیونها پیاده شدیم و در ستون از پل رد شدیم اما به یکباره چند هواپیمای عراقی با حمله ای برق آسا تمام بمب های خوشه ای خود را روی ستونها ریختند اما با امداد غیبی و وزش باد تمام بمب های خوشه ای که مانند اعلامیه بر سرمان فرو ریخته بود بر روی تپه مجاور فرود آمدند و جای جای تپه مقابل رو منفجر کرده و شخم زدند که متاسفانه چندین نفر از رزمندگان پدافند هوایی شهید و زخمی شدند .
در پی این وضعیت چند فروند بالگرد هوانیروز اومدند و ستونهای رزمندگان مالک رو هلیبرد کردند باز هم ما رو به دلیل اینکه گردان مالکی نیستیم سوار نکردند و بقیه راه رو در اون گل و شل تا بالای قله گرده رش با پای پیاده گز کردیم و هر چند صباحی به تویوتا هایی که در گل مانده بودند نظاره میکردیم و به امید اینکه از گل درآیند و ما را هم ببرند بودیم اما نشد که نشد با یک لودر مسافت کمی رو طی کردیم و سولات فنی خود را برای تو راه نموندن پرسیدیم که با راهنمایی راننده لودر و پس از رسیدن به بالای قله گرده رش در ابتدای غروب باز هم راه داشتیم و راه ، باید در آن سرما از قله پایین میامدیم که خیلی سخت بود در هنگام تاریکی شب بدون اسلحه و تجهیزات اما باید می آمدیم، از دور تبادل آتش و تیرهای رسام و یا آتش توپخانه های دو طرف ایران و عراق مشخص بود و دلهره ماندن در روی قله و سرما و یخ زدگی ولی توکل به خدا داشتیم و انگیزه رسیدن به گردان و دیدن بچه ها و شرکت در عملیاتی که چند ماه بعد دوپازا ( سردشت - عملیات نصر 7 ) منتظر آن بودیم.

** کمک به تویوتای حمل مهمات و نجات از سرمای قله
با اکبر مفتاحی دو نفره مسیر جاده رو ادامه میدادیم ولی خیلی سخت بود فقط امید بود و انگیزه که به راه ادامه می دادیم و از ناامیدی خبری نبود و صلوات می فرستادیم نبات های سوغاتی هم تموم شده بود و چیزی برای خوردن نداشتیم چند تا پیچ رو اومدیم که دیدیم یک تویوتا از اون پانکی ها( سوپرلوکس ) در کنار جاده رفته تو گل و پشتش پر جعبه مهمات سبز رنگ است و راننده اش هم داره تلاش میکنه برای در اومدن از چاله انگار دنیا رو بهمون داده بودن رفتیم و سلام کردیم بنده خدا از رزمندگان لشکر قدس گیلان بود داشت مهمات می برد تو خط که گفت ساعتی است که گیر افتاده و کسی نبوده کمکش کنه ما رو که دید اول جا خورد ولی بعد گفت بیایید کمک کنید .
رفتیم هر چی زور زدیم نشد قرار شد مقداری از مهمات را تخلیه کنیم تا چرخ پشت شاگرد از توی چاله در بیاد. نزدیک به یک ساعتی مشغول بودیم مقداری از مهمات رو خالی کردیم تا از تو چاله در اومد تویوتا و بعد دوباره بار زدیم و اکبر مفتاحی رفت پشت وانت نشست پایین نمی اومد گفتیم بیا پایین گفت میگذاره میره دوباره پیاده می شیم راننده بنده خدا گفت نه بابا بیایید شما اول سوار شوید بعد من میام بالا خندیدیم و اکبر راضی شد بیاد پایین و سوار شود و راه افتادیم و پرسیدیم گفت رسیدیم پایین قله باید هفت دفعه یه رودخونه و یا نهر آب رو که به جاده می رسه رد کنیم تا اردوگاه تاکتیکی لشکرها رو بیابیم که همینطور هم شد رسیدیم به اردوگاه و اولین گیت ورودی و یا همان زنجیر خودمون برای لشکر شیراز بود.
به نگهبان موضوع رو گفتیم و سراغ بچه های تهران رو گرفتیم گفت جلو تر هستن ولی به خاطر گرسنگی و تشنگی پیشنهاد داد بریم توی یکی از چادرهای آنان چایی و خرما بخوریم که رفتیم و دمشون گرم دو تا چایی دادن و یه جعبه خرما از این خرما پرس شده ها .
خوردیم و راه افتادیم بالاخره ساعت حدود 10شب بود رسیدیم به بچه های گردان عمار و بعد هم جلوتر بچه های گروهان باهنر و دسته کربلا که کنار یک جوی آب چادر زده بودند زیر چادر خیس و هر سه نفر یه پتو سربازی خیس و سرد داشتند .
البته بچه ها خیلی تحویلمان گرفتند مثل ( شهیدان ) مهدی محبی، اختر دانش و حسن حیدری ؛ برادر فریزهندی و دوستان دیگر .
اول فکر کردیم برای خودمون است ولی دیدیم بیشتر از ما جعبه خرما رو تحویل گرفتن گفتند شام نخوردیم ما که فکر می کردیم الان سهمیه شام رو اختر دانش ( تدارک دسته ) به ما میده و چایی رو با خرما می خوریم خوشحال بودیم اما نشد باز هم گرسنگی .اما هدف رسیدن به بچه ها نتیجه داده بود هنوز عملیات نرفته بودن و این ما رو آروم می کرد .
گفتند عملیات یک شب عقب افتاده و همه ناراحت بودن جز من و اکبر مفتاحی چون خوشحال بودیم که فردا شب به عملیات می رسیم .
گفتند استراحت کنید ما هم چون خیلی خسته بودیم در همون‌چادر خوابیدیم البته غش کردیم . من و اکبر و مهدی محبی زیر یک پتو خوابیدیم من خواب دیدم که از عقبه لشکر شام خوراک مرغ آوردن و ما هم رانهای مرغ رو به نیش می کشیم و حالی می کنیم .
از شدت گرسنگی و سرما از خواب پریدم دیدم بچه ها دارن یه سفره چفیه ای رو جمع می کنند پرسیدم شام آورده بودن گفتند آره چون کم بوده دوستانی که خواب بودن رو صدا نکردن و گفتند شام خوب نبود مقداری دست و پای مرغ و سینه مرغ بود و چه زود خواب من تعبیر شد .

** موشک کاتیوشاهای عراق ما رو به آرزومان رساند
خلاصه تا اذان صبح گذشت و هی چرت زدیم و گرسنگی کشیدیم، نماز رو خوندیم همونجا صبح رفتیم یه جایی پیدا کردیم و خوردیم با یک مقدار نان خشک و با مهدی محبی و اکبر و دو سه تا بچه شلوغهای دسته کربلا رفتیم سه تا قاطر(اسب بارکش) دیدیم افسارشون به درخت بغل یه چادری بسته شده طنابشون رو باز کردیم و سوارشون شدیم ، یهو چند نفر ریختن دورمون و گفتند شما قاطرهای ما رو دزدیدید .
گفتیم از کجا معلوم قاطر شماست به زبان محلی خودشون گفتند پلاک داره ما خندیدیم ولی اونها پلاکش رو نشانمان دادند بازهم خندیدیم زیر خورجین قاطرها با اسپری رنگی روی شکم قاطرها نوشته بودند ل 31 این رو می گفتند پلاک ؛ خلاصه تحویلشان دادیم و بر گشتیم.
برادر مسلم کریمی ( فرمانده دسته کربلا ) هم گفت چون دیر اومدید و تجهیزات ندارید عملیات نمی آیید که این واقعا فاجعه بود (در حد بوندسلیگا آلمان) که به خاطر نداشتن تجهیزات که تجهیزات خودمان رو تحویل دیگران داده بودن و اینکه نباید برای سالگرد برادرشهیدتان در تهران می ماندید و دیر نمی آمدیم داشت عملیات از دستمان می رفت .
البته عزممان را جزم کردیم که پس از تلاش برای یافتن خوراکی ، دنبال اسلحه و تجهیزات هم باشیم.
ابتدا رفتیم مقداری نان و خرما گیر آوردیم اصلا فکر نکنید که خدای نکرده تک زدیم نه بهمون دادن ولی خوب دیگه ...
بعد اومدیم در صف قضای حاجت بودیم که مینی کاتیوشاهای عراق موشک بارون کردند و با شهادت و زخمی شدن دوستان و رزمندگان عزیزمان در کنار سنگرهای برزنتی (چادری شکل) ما هم به خواسته به حق خود یعنی اسلحه و تجهیزات رسیدیم و پس از گذاشتن تعدادی از زخمی ها به روی عقب تویوتا با سیستم کاملی از تجهیز و اسلحه به پیش فرمانده کریمی اومدیم که با التماس و تمنا باعث شد آقا مسلم راضی به حضور ما در عملیات شود و با برادر سید جلال متولیان بعنوان فرمانده گروهان باهنر در غیاب برادران صابری ( جانشین فعلی فرمانده لشکر محمد رسول الله ) و علی یوسفی صحبت کند که الحمدلله سید بزرگوار هم دستور دادند ما شرکت کنیم در عملیات و بعد نماز ظهر و عصر ما خوشحال ترین فرد دنیا شناخته شدیم که پس از کلی مشقت داریم همراه دوستانمان به عملیات می رویم .

** توپ های فرانسوی و شهادت رزمنده ها
عصری دیگه همه حاضر شدند تا شب به خط بزنند و براستی که صورت شهدا چهره الهی به خود گرفته بود و با نوحه خوانی و روضه خوانی که شهید مسعود ملا برایمان کرد مسافران مهتاب نمایان تر شدند ، شهدا به قدری بیقراری می کردند که انگار خدا، ائمه اطهار، بهشت و در ذیل آن ملائک را می دیدند و در زیر لب زمزمه آیه «حورالعین کامثال لولو المکنون» سر می دادند .
باری بگذریم، آماده نماز مغرب و عشا شدیم و سپس با سوار شدن به تویوتا در هنگام تاریک ترین شب سال به نقل از دوستان اطلاعات عملیات، پشت خاکریزهای اصلی مستقر شدیم که در آنجا دوستان گردانهای مالک و مسلم به ما پیوستند و قدری هم با دوستان نجوا کردیم و حلالیت طلبیدیم چون در آناهیتا زیاد به پر و پای هم پیچیده بودیم در زمین فوتبال شهرک آناهیتا ( در کرمانشاه ) گل زیاد بهشون زده بودیم و قطعا در میان این همه تلاش حرکات خشنی در فوتبال را نیز انجام داده بودیم و باید حلالیت می گرفتیم ما هم به تبع از صورت های روحانی دوستان ، قدری نورانی شده بودیم و فکر می کردیم بله ما هم شاید گوشه چشمی به بهشت و بقیه ماجرا داشته باشیم.
در این میان یادم هست حاج محمد کوثری ( فرمانده وقت لشکر محمد رسول الله ) با یک پی ام پی ( خودرو زرهی) وارد خط شد و با بچه ها خوش و بش و روبوسی کرد و بااقتدار داشت دستورات فرماندهی را مرور می کرد .
دیگه از این به بعد بود که تیم های عملیاتی با گذشتن از خاکریزها وارد شیب جاده و سرازیر شدند و با سرعت طی مسیر می کردند که به یکباره چندین گلوله توپ فرانسوی ( خمپاره های بی صدا ) در اطراف به زمین خورد .
یکی از این توپ فرانسوی ها بالای سر ستون دسته کربلا اومد و به زمین خورد وتعدادی از دوستان در همان ابتدای راه با ضربات این توپ فرانسوی ها به مقصود رسیدند و شربت شهادت رو نوشیدند و تعدادی هم زخمی شدند از جمله شهید محمد رضا حدادی و از جمله مجروحان محمد یوسفی عزیز از دوستان مخابرات گردان و اکبر مفتاحی و دیگران که در تاریکی شب یادم نمانده اینها رو .
البته ناگفته نماند که یک ترکش هم به پای راست حقیر اصابت کرد و خونی از پای ما جهید و درون چکمه لژ دار امانتی ما می ریخت که با چفیه اون رو بستم و انگار نه انگار که چیزی شده همراه دوستان از زمین برخاسته و دوباره خود را به دسته رساندم .
تقریبا جاده سرازیر رو به اتمام رسانده بودیم که با صدای آشنای عربی نیروهای عربی روبرو شدیم ستون به دستور فرماندهی دقایقی رو نشست و ذکر آیه شریفه وجعلنا توصیه شد که همه می خواندیم البته ما فقط صدا شنیدیم ولی در سیاهی شب چیزی ندیدیم ولی بعدا گفتند شما داشتید از اولین مقر عراقی ها عبور می کردید .
خوب می دانستیم که اول گروهان باهنر و گردان عمار باید به خط بزند و بعد گردانهای مالک و مسلم روی یالهای ارتفاعات دلبشک و الاغلوعملیات کنند اون هم بعد تسخیر مرکز ستاد فرماندهی میان این دو ارتفاع توسط رزمندگان عمار که این به ما خیلی روحیه می داد و مفتخر بودیم به خط شکن بودن خوب بالاخره برایمان مهم بود که بگن خط رو کی شکست بگیم گردان عمار مثل همیشه .

** حمله به ستاد فرماندهی عراقی ها در ماووت
بعد از نشستن چندین باره به یک سربالایی پر برف رسیدیم و اونطوری که یادم می آید دوبار از اون مسیر رد شدیم و این نشان می داد که اطلاعات عملیات مقداری از مسیر منحرف شده و کالک ( نقشه) رو درست متوجه نشده البته اگر می دادند نقشه رو مسعود ملا براش طراحی می کرد قطعا از این بهتر می شد چون ملا خدا بیامرز به قول مجید رمضانی (کارلوس) یک مقدار در بخش نقشه خوانی صحیح عمل نمی کرد و در آناهیتا بعد از راهپیمایی عصرها موقع برگشت درست شعر و نوحه نسیمی جانفزا میاید رو در ابتدای ورودی و مقابل توالت های گردان انصار و مقداد قرائت می کرد و بچه ها هم همه می خندیدند و هر روز هم این کار رو تکرار می کرد. ماشاالله به این پشتکار مسعود ملا.
من اول فکر می کردم پهلوونم و با این ترکش می تونم دوباره جلو برم و کری بخونم و از این حرفها ولی تقریبا نفسم گرفته شده بود و همش می انداختم مشکلات رو برای گرسنگی چند روزه و به خود می گفتم مشکل از شکم است از پای راستت ترکش خورده ات نیست خلاصه خودمون رو راضی ( .... ) می کردیم دیگه .
در مسیری که هی دور می زدیم و ساعتی از زمان زدن به خط ( حمله ) گردان عمار گذشته بود در نقطه ای فرماندهی دستور نشستن و استراحت کردن دادند که از بد حادثه حاج رضا یزدی و اطلاعات عملیات و بیسم چی حاج رضا که تو تاریکی فقط صداش میومد درست در کنار من نشستند و حاج رضا شروع کرد به صحبت کردن با حاج محمد ( فرمانده لشگر ) البته بیسیم چی قبل صحبت حاج رضا گفت حاجی ، حاج محمد پشت خطه و گفت چرا دیر کردید ؟
حاج رضا به طرف مقابل تا اونجا که یادم میاد به کلمات رمز می گفت حاجی ما آماده کشیدن نقاشی هستیم و مدادها رو تیز کردیم اما دفترچه نقاشی رو پیدا نمی کنیم ( البته یه همچین چیزهایی خیلی دقیق یادم نمیاد) که از اون طرف حاج محمد می گفت برادر زودتر پیدا کن بقیه دانش آموزان منتظر رفتن به کلاسها هستند .
بعد حاج رضا گفت انشاالله و به این بی نوا اطلاعات عملیاتی توپید که چرا و چنین این بنده خدا گفت راه رو دست اومدیم ولی من فقط بین این سه تا ارتفاع نمی دونم بین دلبشک و الاغلو کدومه ؛ در این وا اسفا هم عراق هی منورهای رنگی قرمز و سبز می زد و اون شب ارتفاعات با برف زیاد چقدر خوشگل شده بودند تا اینکه با شلیک یک منور سبز من و چند نفر از دور وری ها و خود این اطلاعاتی یک صحنه مشکوک به آفساید دیدیم که یک قاطر در ارتفاعی داشت حرکت می کرد بعدا من پرسیدم از دوستان برخی تایید کردند و برخی هم گفتن آقا مشکوک بوده و هی سوت آفساید زدن برای ما .
ولی به یکباره این بنده خدا گفت قله الاغلو همینه ولی از طرفی هم گردان مالکی ها درگیر شده بودند با دشمن و به سرعت حاج رضا یه اوامر رو صادر کردند و من یادمه که با گذشتن ستون از بغل جاده و سنگرهای عراقی ها به یک سربالایی تند رسیدیم و یک تیربار داشت کار می کرد و عده ای رو هم هدف قرار داد البته من یکبار از این سربالایی سر خوردم و تا پایین یک دره کم عمق رفتم ولی با پرروی تمام بازهم برگشتم و ته ستون اون سربالایی بد رو رفتم که بعدا گفتند نباید از این سربالایی میومدیم باید تیربار رو دور می زدیم که این حادثه باعث مجروحیت برخی دوستان شد .

** انهدام رادارهای مخابراتی عراق
تا اونجا که یادم میاد بعد سربالایی همه به یک کانال قد کوتاه رسیدیم که برای اولین بار از خدا خواستم کاشکی قد و قواره حاج عباس حضرتی گردان حبیب رو داشتم و به راحتی در این کانال راه می رفتم و حالی میکردم اما دولا دولا اومدیم و در اون شلوغی برخی از دوستان شروع به درگیری کردند و چند تا سنگر رو پاکسازی کردند هی توی کانال جلو رفتیم تا رسیدم به (یو) مانند که کانال تقریبا یه پیچ داشت که سید متولیان عزیزم در سر این پیچ ایستاده بود و فرمان صادر می کرد و برو بچه ها هم همه داشتند شجاعانه می جنگیدند و هیاهویی به راه بود برخی مواقع هوا روشن بود با منورهای عراق و برخی موقع این قدر تاریک بود که همه رو لگد می کردیم .
بعد نیم ساعت پاکسازی و شجاعت بی مثال دوستان یک دوشکاچی عراق بی پدر به قول اکبر مفتاحی شروع کرد به تیراندازی داخل کانال و یکی از عراقی ها هم با دستمال قرمز لعنتی هل هل می کرد تا بچه رو تهییج کنه بیا بیرون و دوشکاچیه بزنش که چند بار این کار تکرار شد و برادر کریمی ممنوع کرد هر کسی اینکا رو بکنه تو بهشت راهش نمی دم همه هم رفتند سرجاشون البته دمش گرم اینطوری ادامه می دادند همه رفته بودیم ته دره لامصب عراقیه قشنگ هل هل می کرد آدم یه جوری میشد .
جلوی کانال یادم میاد یه تیربار گرینوف بود و رضا تقیان و یکی از دوستان داشتند به طرف دوشکار تیراندازی می کردند ما هم از پشت حمایت مادی ( تیر و خشاب جا میزدیم ) و معنوی ایو الله دمت گرم می گفتیم .
شهید صادق آقایانی هم مشغول اسلحه ژ3 اش بود تا بتواند با نارنجک تفنگی این دوشکاهه رو خاموش کنه خیلی سر فرصت انجام کار می داد و بسیار با تانی خوشم میومد آدم مرتبی بود خیلی تمیز و با کلاس بود روحش شاد.
ولی همش می پرسید ( شهید ) محمد رضا حدادی رو ندیدید چون با هم خیلی برادر بودند و خیلی صمیمی ماهم به بچه ها گفتیم نگید بهش شهید شده تا روحیه اش پایین نیاد و با نارنجک تفنگی بزنه این دوشکاهه رو خاموش کنه .
قبل این هم موقع بالا اومدن یه دوستی دو سه تا عراقی رو بیرون کانال سر یک دستگاه رادار مخابراتی سوراخ سوراخ کرد و من هم به تبع اون چند تا تیر به اون زدم دلم خوش بشه من هم در قتل عراقی ها نقش داشتم و به من دستور داد که همینجا بشین و مراقب باش من هم چون ساده بودم نشستم و به حرفش گوش دادم دیدم اگر گوش نکنم اون گیرینوف داره من کلاشینکوف معلومه اون رییسه الان و خطرناک بعد چند دقیقه دیدم عراقی به نظر ما کشته شده ولی در اصل زخمی روی دو زانو داره بلند میشه و دوباره تیراندازی اون رییس جدیده و داد و بیداد سر من که چرا درست نکشتیش که من گفتم این دفعه چشم و گفت دیگه بیا بریم تو کانال من هم از خدا خواسته بلند شدم رفتم تو کانال و از سرما و تیر و داد و بی داد رییس جدید که معرفی نکرد خودش رو راحت شدم.
بعد فهمیدیم اون دستگاهها رازیت بوده و رادار دشمن برای گرفتن گرای نیروهای ایرانی که خیلی روش بعد عملیات ستاد فرماندهی جنگ تبلیغ کردند ولی به بچه های گردان عمار بویژه گروهان باهنر حق کشف ندادند متاسفانه که دوستان فعلی باید این پرونده رو زنده کنند .
اومدیم تو کانال ولی چه اومدنی ، خدا بیامرز ( شهید ) یدالله عباس زاده با آرپی چی گفت من میزنمش و به من گفت بیا بریم بیرون تو تیراندازی کن و حواس دوشکاچیه رو پرت کن من هم با آر پی چی میزنمش من هم بچه پایین شهری بازی در آوردم رفتم بیرون کانال شروع کردم با یکی دیگر از دوستان که اون هم اومده بود طرف عراقی تیراندازی کردیم و سپس شلیک آر پی چی رو شاهد بودیم والله اکبر و سرتون رو درد نیاورم نخوردن موشک به هدف و اینکه از بد حادثه دوشکاهه نشونه گرفت طرفمون و دیگه نفهمیدیم چطوری جفتک چارکوش اومدیم تو کانال ولی بی پدر می زد رحم نداشت .

** خاموش کردن دوشکای عراقی
مسلم کریمی گفت من این دوشکا رو خاموش می کنم به شرطی که شلوغ نکنید و بی صدا باشید و ستون پنجم بازی درنیارید گفتیم چشم فرمانده و مسلم جون و یه دوست دیگه زدند به خط تا بالای سر دوشکاچیه رفت مسلم با حمایت این بنده خدا که تو تاریکی ندیدیمش کی بود ولی اسلحه اش یا گیر کرده بود و یا اینکه تیرخورده بود توش شلیک نمی کرد و جنگ دوباره مغلوبه شد و مسلم داستان ما با شجاعتی مثالزدنی تا مرز بهشت رفت و با سرعتی مانند بن جانسون برگشت بسوی دهانه کانال دو سه متری مانده بود به کانال با شلیک های متعدد و رسام دوشکاچیه به یکباره تیری به پشت ران مسلم کریمی اصابت کرد و مسلم رو شجاعانه نقش بر زمین کرد .
رفتیم به سختی مسلم رو آوردیم تو کانال ولی خیلی خون ازش می رفت ؛ در همان حال برادر احمدی زاده به گردن و پشت گوشش ترکش خورده بود و خونریزی داشت فریاد های امداد گر امداد گری بود که به گوش میرسید ولی تنها چیزی که نبود امداد گر بود چون اونها زخمی شده بودن موقع اومدن تو کانال ، بچه ها خودشون زخم ها رو می بستند مثلا وقتی احمدی زاده داشت ازش خون می ریخت من می خواستم با چفیه ببندمش خون می پاشید تو صورتم ، یکی اومد و با یک چفیه دیگه اون رو ببنده ولی خون امان نمی داد. پای مسلم کریمی رو با چفیه یکی بست ولی مسلم حالش منقلب شده بود و ما هی بهش می گفتیم ما شلوغ نکردیم از دست ما راضی باش و شفاعت یادت نره از این حرفها.
خلاصه سرتون رو درد نیارم دوباره برگشتیم به جنگ با دوشکاچیه یکی از بچه ها اون مرتیکه ( عراقی ) هل هل کننده رو با تیر زد ، حالی کردیم و صدای تکبیر بچه ها بلند شد.
جلوی کانال بودیم داشتیم تیراندازی می کردیم با کمک دوستان هر چند دقیقه نوبتی می رفتیم جلوی کانال تیراندازی میکردیم یک دفعه یک تیر رسام به طرف من اومد و خورد به کیسه شن و ماسه و ماسه ها رو با سرعت به صورت و سینه من زد بطوریکه تا دقایقی هم کور شده بودم هم سینه ام از درد داشت می شکافت اول فکر کردم دارم میرم طرف همونجایی که باید برم اما بعد چند دقیقه استراحت دوباره برگشتم توی همین دنیا و جلوی دوشکاچی بی پدر عراقی .

** مجروح شدن در کانال
خلاصه صادق آقایانی حاضر شده بود تا دوشکاچی رو با نارنجک تفنگی بزنه چند بار بهش گفتیم تیر جنگی تو ژ 3 نگذاشته باشی ما رو بفرستی هوا گفت نه مطمئن باشید خلاصه الله واکبر و شلیک و انفجار همزمان نارنجک تفنگی و خمپاره 60 میان من و رضا تقیان جلو، صادق آقایانی وسط و دو نفر از بچه ها به نظرم تاجیک بود و یکی دیگه عقب ، من و تقیان از پشت از سر و گردن گرفته تا کشاکش کمر سوراخ سوراخ و کوله هایمان ریش ریش شده بود ، صادق آقایانی روی صورت و پیشانی ؛ دوستان عقبی هم از ناحیه صورت و دست مصدوم و مجروح شده بودند .
آقایانی وضعیت خوبی نداشت معلوم بود شهید میشه در کنار کانال اورا خواباندیم خودمان هم دراز شدیم بغلش در حالت ظاهری بد و ولی باطنی نورانی و خوب ، می گفت نمی دونم خواب یا صدای محمد رضا حدادی رو دیدم یا شنیدم که می گفت بیا با هم بریم اون ور خط ما گفتیم احتمالا یه چیزهایی میگه ولی در اصل داشت درست می گفت .
حدادی زودتر رفته بود و منتظر یار همیشگی خود بود و صادق هم بهش رسید. البته ناگفته نماند من چند بار در خواب آقایانی رو دیدم و ازش سوال کردم که تیر جنگی بود یا مشقی قسم خورد مشقی بوده و خمپاره 60 عامل انفجار بوده و ما هم باورمان شد دیگه از شک خارج شدیم .
آقایانی زود به دوست خود رسید زیاد منتظر نماند بمیرم برای مسعود ملا که خیلی دیر به شهید علیرضا افتخاری رسید خیلی زجر کشید ولی بالاخره در ابوقریب اون هم با لباس خاکی خود علیرضا که افتخاری به من هدیه داده بود و ملا به زور از من گرفته بود، رسید. روحشون شاد و یادشان گرامی .
بگذریم ، من و رضا تقیان با وضعیت آشفته و درب و داغون اومدیم طرف سید متولیان و من رو هم چون موج گرفته بود (سرم رو یه مقدار)، حرفهای گنده تر از دهانم زدم که چرا اینجا وایستادین و برین جلو از این حرفها که سید با متانت من رو آروم کرد و ما رو به بخشی از کانال منتقل کردند.
من و تقیان و دوستان دیگه تاصبح در کانال با وضعیتی نا متعارف دراز کش افتاده بودیم و ازمون خون می رفت و یک سنگر بیرون کانال بود که قرار بود شب بریم توش و من مخالفت کردم داشت دم صبح کلا می سوخت ، شهید اختر دانش رو دیدم صبح داره تنهایی جلوی کانال با شجاعتی مثالزدنی عراقی ها رو هدف قرار می دهد تااونجا که یادمه هنوز دوشکاهه داشت تیر می زد یواش یواش هوا داشت روشن می شد که بالاخره دوشکاچی رو زدند که هر کی زد خدا خیرش بده و اگر هست بره از اول مارکت به حساب گردان تبلت بگیره واگر نیست روحش شاد.

** بازگشت به عقبه و بیمارستان شهید اشرفی اصفهانی تهران
دم صبح گفتند هر کی می تونه اسباب و اثایه اش ( تجهیزات) رو جمع کنه بره پایین تپه چون عراقی ها دارن میان کانال رو بگیرن ما هم بااحتساب ورزشکاری شلان شلان به اتفاق بقیه زخمی های هم رزم اومدیم پایین و با یک خودرو رفتیم عقب تر و رسیدیم به درمانگاه لشکر 5 نصری های مشهد و خوردن نون خشک و بانداژ شدن و بعد به طرف عقب و سوار بالگرد تا بانه و سپس بااتوبوس آمبولانسی به تبریز و سپس در عصر روزی مثل امروز در 30 سال پیش یعنی سوم بهمن ماه 1366 به بیمارستان شهید اشرفی اصفهانی منتقل شدیم و تا پایان بهمن ماه در بیمارستان مهمان خانواده و مردم خوب تهران بودم .

** نتایج‌ خوب‌ برای‌ مردم و رزمندگان اسلام‌
در بیت‌ المقدس‌2 بیش‌ از40 ارتفاع‌ از جمله‌ «اورال»، «کلاله»، «هرمدان»، «بین‌ دورا»، «شیخ‌ محمد» و «یولان»‌ و چند روستای‌ منطقه‌ آزاد شد و دهها دستگاه‌ تانک‌ و نفربر، ده‌ها قبضه‌ خمپاره‌انداز و ضدهوایی، ده‌ها دستگاه‌ خودروی‌ نظامی‌ و مهندسی‌ و2 رادار رازیت‌ ( ثبت فاصله توپخانه نیروی خودی تا مواضع شلیک دشمن ) منهدم‌ شد.
عراق‌ در این‌ عملیات‌5 تیپ‌ و گردان‌ خود را از دست‌ داد و تعداد کشته‌ و زخمی‌ها و اسرای‌ دشمن‌ بالغ‌ بر5400 نفر بود.
غنایم‌ این‌ عملیات‌ عبارت‌ بود از 15 دستگاه‌ تانک‌ و نفربر زرهی،76 قبضه‌ خمپاره‌انداز و17 قبضه‌ توپ‌ ضدهوایی،75 دستگاه‌ خودرو، تعداد زیادی‌ انواع‌ دستگاه‌های‌ مخابراتی، مقدار زیادی‌ انواع‌ سلاح‌ سبک‌ و مهمات.
اجتمام / 1095 **1569
راوی : رضا رضایی مجد ** انتشار: علی حبیبی
*آگاهی از آخرین اخبار اجتماعی و حوادث ایران و جهان در کانال تلگرام گروه اجتماعی ایرنا:
@irnaej
https://t.me/irnaej

انتهای پیام /*

نظر شما