گروه اجتماعی آناج/مهدی نورمحمدزاده: چند ترم قبل در یکی از مراکز آموزش عالی چند واحد درس با دانشجویان ICT داشتم.در جلسه آخر و به عنوان وداعیه، نوشته ای برای آنها خواندم که برخلاف تصورم، مورد توجه شان قرار گرفت. آن متن اختصاصی با کمی ویرایش و اصلاح که برای انتشار عمومی لازم است، به قرار زیر است.
تا «هاروارد» چه قدر راه است!؟ «جستارهایی پراکنده در نقد سیستم آموزشی جامعه ایران»
شما را نمی دانم، زمان ما بچه های دوره ابتدایی معلم ها را موجوداتی فرازمینی می دانستند که امکان هیچ نوع ارتباط محبت و صمیمیت با ایشان وجود نداشت! کلاس اول ابتدایی یکی از بچه های زبل بعد کلی کنجکاوی و جستجو توانسته بود محل دستشویی معلم ها را شناسایی کند.وقتی خبر را گفت یکی از بچه های دیگر با تعجب پرسید:«مگه معلم ها هم دستشویی می روند؟!».باور کنید آن روزها کم نبودند بچه هایی که چنین سئوال فلسفی مهمی برایشان مطرح بود!
چنین باورمان شده بود که معلم ها از جنس ما نیستند برای همین هم دیواری بلندتر از دیوار چین بین معلم و شاگرد کشیده شده بود که هر اقدامی هم برای برداشتن آن نتیجه ای جز شکست نداشت! کلاس سوم ابتدایی آقای ... سه خودکار بیک داشت که با دقت و وسواسی شبیه دیوید کاپرفیلد لای انگشتهای بچه هایی که مشق ننوشته بودند، می گذاشت و شروع می کرد به فشار دادن.بچه ها مثل مارگزیده ها به خود می پیچیدند و مدام «غلط کردم آقا!» و «... خوردم آقا!» می گفتند.اما آقای... با آرامش یک شکنجه گر حرفه ای غرق چشمهای خیس از اشک بچه ها می شد و می گفت:«چرا مشق ننوشتی عزیزم؟»
چنین صحنه هایی را توی مدرسه ای واقع در فقیرترین منطقه شهر می دیدیم و با عجله خودمان را می رساندیم خانه، تا کارتون «بچه های مدرسه والت» تلویزیون را تماشا کنیم.به حال «انریکو» و «گالونی» حسودی می کردیم که معلمشان آقای «پربونی» بود! معلمی که به خانه شان می آمد،برایشان هدیه می آورد،شوخی می کرد و به رویشان می خندید! باور کردنی نبود، حتی باهم گردش می رفتند!
رسیدیم به دوره راهنمایی که آقای... معلم ریاضی مان یک بار سطل آشغال کلاس را سر یکی از بچه ها که رسم ریاضی را نکشیده بود،شکست.البته همراه با سطل آشغال سر همان رفیق همکلاسمان هم شکست! و فردای آن روز بود که ماشین آقامعلم پنچر شد تا همه مان بفهمیم که معلم و شاگرد مثل موش و گربه می مانند! صمیمیت و محبت بین این دو معنایی ندارد و این کارتون ها و فیلم ها که در آنها معلم و شاگرد رفیق هم هستند و باهم شوخی می کنند و به همدیگر کمک می کنند و باهم کوه می روند و بازی می کنند، دروغی بیش نیست! البته خدا وکیلی، بودند معلمانی هم که خوب بودند و شاگردانی نیز که خوب نبودند! اما جریان و فرهنگ غالب آن سالها همان بود که بود.
سالهای دانشگاه هم قصه همان قصه موش و گربه بود با کمی فضای لطیف تر و مودبانه تر! دانشجوها اساتید را آدم های مغرور و از خود راضی می دانستند که از دماغ فیل افتاده اند، اساتید هم دانشجوها را بچه های گستاخ و کم ظرفیت که نباید بهشان زیاد رو بدهی و الا سوار کولت می شوند! برای همین هم درس بود و نمره و امتحان و باز صمیمیت نبود و محبت و صفا!
آن سالها به لطف چند رفیق نابی که به طرزی معجزه آسا همدیگر را یافتیم، از فضا و فرهنگ دانشجویی آن ایام فاصله گرفتیم.افتادیم روی خط کتاب خواندن.حتی شب امتحان تکنیک پالس که بچه های خرخوان خوابگاه رکورد بیداری تا صبح گینس را می زدند، من و حمید بی خیال امتحان فردا از عالم جن و ارواح بحث می کردیم. سعیمان این بود که با ارائه مدلی ریاضی عالم جن و ارواح را به زبان علمی توصیف کنیم.بعدها در کتاب «بعدچهارم» رودی راکر چیزهایی خواندیم که مشابه همان نتایجی بود که من و حمید در آن شب امتحانی به آنها رسیده بودیم! و این برایمان بسیار لذت بخش بود، حتی بیشتر از وقتی که دیدیم امتحان تکنیک پالس با نمره ای خوب پاس شده است!
غرق شدن در کتابها ما را به عالمی دیگر برده بود. دنبال چیزهایی بودیم که پیدا نمی کردیم.دنبال استادی می گشتیم که بشود ساعت ها باهاش بحث کرد،دنبال استادی که بشود موقع خداحافظی محکم دست توی دستش کوبید طوری که «شرغ» صدا بدهد و بعد هم یک «یاعلی» گفت تا جلسه بعد.دنبال استادی بودیم که فرهیخته باشد،کسی که صحبت و رفتار و سقف آرزوهایش مشابه یک صافکار و مکانیک نباشد! استادی که اهل کتاب باشد، استادی که بشود یک شب زنگ در خانه اش را زد و گفت:«سلام استاد! برای حل مشکلی به کمکتان نیاز دارم!».گشتیم اما نبود! اگر هم بود به تور ما نخورد!
در این طرف هم دنبال دانشجویی بودیم که لااقل به اندازه سیگار و قلیان، دنبال کتاب و دفتر و تاتر و سینما هم باشد،دانشجویی که درس را نه به خاطر نمره و امتحان و مدرک که برای عشق و علاقه خودش بخواند! دانشجویی که خرید پایاننامه برایش بی معنا باشد و دانشجویی که هر روز به سمت فرهیختگی قدم بردارد و به جای اثر پذیری از جامعه، منشا اثر در جامعه خود باشد
بعدها که کتاب «نشت نشاء» رضا امیرخانی را خواندیم تازه دو ریالیمان افتاد که اگر دنبال چنان استاد و دانشجویی هستیم، باید کجا تورمان را پهن کنیم! که امیرخانی اینطور نوشته بود:
«تابستانِ سال 2001 میلادی.بوستون آمریکا. شب بود و در محله هاروارد بودم. جایی با تابلوی دانش گاهِ هاروارد روبرو نشدم، اما کافه هایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیکهایی به اسمِ هاروارد. متعجب جلوتر رفتم. ساختمانهایی با معماری فوق العاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانش گاه نبود. ساعت از دهِ شب گذشته بود، اما خیابانها همچنان شلوغ بود. مملو از جوان. جوانهایی که دورِ میزهای کافههای خیابانی نشسته بودند و گپ میزدند. دانشجوهایی که کف پیاده رو ولو شده بودند و زیر نور چراغِ خیابان تکالیفشان را مینوشتند. پسرکی که گیتارش را به دست گرفته بود و در ایوانِ خانهاش که مشرف به خیابان بود، آواز میخواند و ساز میزد... و من متعجب نگاه میکردم که پس کجاست آن دانش گاهِ عظیم و قدیمی.
آن مهدِ علوم انسانیِ ینگه دنیا... عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافهای بیرون میآمد، پرسیدم، این دانشگاهِ هاروارد کجاست؟ خندید و گفت، همین جا که ایستادهای! طبقهی بالای کافه را نشان داد؛ آپارتمانی که چراغهایش روشن بود. گفت این کلاسِ فلسفهی پروفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانشجو این ساعتِ شب برگزار میشود. آن جوان که تازه هم صحبت گیر آوره بود، تا بعد از نیمه شب دانش گاه را به من نشان میداد... آن در را نگاه کن کناِ سالن بیلیارد، آن دفترِ دانشکدهی منطق است. دیوار به دیوارِ فروش گاهِ لوازم التحریر، کتاب خانهی عمومی است. پروفسور فلانی در این خانه زنده گی میکند. پروفسور انی که حتما اسمش را شنیدهای، همسایهی من است... گفت و گفت و گفت و من چارشاخ مانده بودم که این چه هارواردی است....
هاروارد یک دانشگاه نیست. یک محله است. با همه مشخصات یک محله. از کفاشی تا قصابی تا کلاس درس. از روزنامه فروشی تا مغازهی فروش نوشت افزار تا کتاب خانهی عمومی. از گدا تا راننده تاکسی تا استاد دانشگاه... و تازه اگر هاروارد یک محله است، برکلی در شمال سان فرانسیسکو شهر است! ...»
و باز خدا وکیلی، بودند اساتید و دانشجویانی هم ولو اندک، که حال و هوای هارواردی داشتند و دنبال صمیمیت و فاصله گرفتن از قواعد رسمی دانشگاهی. یکیاش همان استاد لوطی صفتمان که یک روز ورقههای میان ترم را دستمان داد و گفت:«دو ساعت وقت امتحان است. ورقهها را توی خانه بنویسید و هفته بعد بیاورید!». همه تعجب کردند از این نوع امتحان!
هفته بعد اکثر بچهها همه سوالها را به طور کامل نوشته بودند. جوابهایی مفصل و پاکنویس که معلوم بود بعد ساعتها پرس و جو از دانشجویان ارشد و مشاوره با هم نوشته شدهاند. بچهها وقتی جوابهای نصفه و نیمه من و یکی از همکلاسیها را دیدند، زدند زیر خنده که:«خودتان نوشتید؟! ای بابا! ول کنید این بچه مثبت بازی ها را!».
رفیق همکلاسمان گفت: «اگر به جهد خویش تقلب میکردیم حقمان بود و حلالمان! لیک آن استاد لوطی صفت به ما اعتماد کرد و خیانت به اعتماد استاد از دانشجویی به دور است!»
چند تایی از بچهها خندیدند، چندتایی دیگر هم سکوت کردند. بگذریم از اینکه نمرههای اول آن امتحان، من و همان رفیقم شده بودیم. هرچند که این مساله با هیچ حساب و کتابی جور در نمیآمد!
انتهای پیام/
نظر شما