ساعت 12 شب من در حال رانندگی بودم. به همراه حسین، دوستم که دانشجوی پزشکی است برای چهارمین هفته متوالی عازم مناطق زلزلهزده بودیم. دوراهی ایلام و قصرشیرین را که پس از خروجی اسلامآباد است، اشتباه رفتم. مسیر به سمت گردنه قلاجه و گیلانغرب میرفت. از اقبال بلندمان سریع متوجه شدم که مسیر را اشتباه آمدهایم. سرازیری گردنه را با سرعت حداکثر 80 کیلومتر به سمت اسلامآباد میآمدم که در یک پیچ گردنه، تعادل ماشین میرفت که از کنترلم خارج شود. همانجا به این فکر افتادم که چرا این گردنه پرتردد وضعیتش آنقدر بد است. به میدان خروجی اسلامآباد رسیدم و اینبار خروجی دست راست را که زده بود به سمت خسروی و قصرشیرین در پیش گرفتم. جاده کرند تا سرپلذهاب تا همین دو هفته پیش مملو از ماشینهای کمکرسانی بود اما آن شب جز من و ماشین و حسین که اتفاقا عجیب هم به خواب رفته بود، کسی نبود.
در ایست بازرسی نزدیک شهر سرپل ذهاب هم حمله دو سگ، حسابی غافلگیرمان کرد. وارد شهر سرپل ذهاب که شدیم منظره تکراری سه هفته پیش بود. چادرهایی که در پارکها و کنار خیابانها برپا شده بود. کانکسهایی که چراغهایشان خاموش بود. نیروهای امنیتی هم در حال گشتزنی در شهر بودند. پس از خروج از شهر به سمت ثلاث باباجانی حرکت کردیم. مقصدمان ازگله بود. دماغه مرزی ایران در خاک عراق. حسین مسیر سرپل تا ازگله را پشت فرمان نشست. جادهای که کمترین میزان روشنایی را داشت. همانجا به حسین گفتم «باید فکری به حال این جاده و روشناییاش بکنند والا خودش میشود قاتل نیروهای امدادی و بازسازی در منطقه.» یادمان شهید شیرودی و روستاهای کوئیک و الیاسی را که رد کردیم به دوراهی رسیدیم که با خط درشت نوشته بود به سمت «قرارگاه تاکتیکی شهید حسین همدانی.» ادامه مسیر را با سرعت کمتر زیر نور ماه رانندگی کردیم به یاد همه آنهایی که هشت سال زیر نور ماه این مسیرها را برای دفاع از خاک وطن طی میکردند. به آخرین ایستگاه ایست بازرسی قبل از ازگله که رسیدیم بچههای سپاه که معلوم بود از سرما بهشدت تحت فشار هستند به استقبالمان آمدند و خواستند که صندوق عقب ماشین را بازرسی کنند. برخلاف همه بازرسیها که شاید برای آدم سخت باشد من خوشحال بودم که جوانهای رشید از هرجای ایران به فکر امنیت مردم منطقه زلزلهزدهاند. بعد از توقف ماشین بهخاطر سرمای شدید خودروی شخصی ما دیگر استارت نخورد و همان نیروهای ایست بازرسی با «یاعلی، یاعلی» ماشین را در سربالایی هل دادند تا روشن شد. ساعت حدود سه صبح بود که با تابلوی ازگله روبهرو شدیم. خیابانهای شهر خلوت بود. به محل اسکان رسیدیم و برنامهریزی را برای 48 ساعت دهگردشی* آینده با مسئولان منطقه هماهنگ کردیم. در یکی از کانکسها که برای نیروهای امدادی تهیه شده بود اقامت کردیم. صدای یورتمه الاغها و قاطرها و باد کمکم چشمهایمان را برای خوابی یک ساعته تا نماز صبح گرم کرد.
صبح چهارشنبه حدود ساعت 9 صبح در حال خوردن صبحانه با یکی از پزشکان حاضر در ازگله بودیم. پسلرزهای نسبتا قوی و دومرحلهای آمد. فضای مجازی را که نگاه کردم دوستان و اقوام احوالم را پرسیده بودند. گویا پسلرزه در کرمانشاه هم احساس شده بود. چهارشنبه روز میلاد حضرت رسول(ص) و امام جعفر صادق(ع) آغاز 48 ساعت دهگردشی ما در روستاهای مرزی بود که تخریبهای بعضا زیادی داشتند و عمدتا بهخاطر مسیر بد، امدادرسانی کمتری برای آنها شده بود. علاوهبر حسین و راننده کامیونی که حاوی دارو بود، دو نفر از جوانهای محلی به نامهای ادریس و جبار همراهمان بودند. حدود ساعت 10 به سمت روستاهای مرزی حرکت کردیم. پیامک سفر خوشی را برای شما در کشور عراق آرزومندیم یعنی دیگر دسترسی به تلفن همراه ندارم. روستاهای تکانه، میدان نمک، خانه شور، خسروباشه، هوله علیا و سفلی، جاسوسکه و سرخده هدف ما بودند. تکانه اولین روستایی بود که به آن رسیدیم. مسیری صعبالعبور و حدود 50 خانوار که طی سه هفته گذشته کمترین امکانات به آنها رسیده بود. حین معاینه سعی میکردم از وضعیت زندگی اهالی باخبر شوم. کرمانشاهی و کردزبان بودنم باعث شد ارتباط کلامی مناسبی با اهالی روستا داشته باشم.
تعدادی عروسک که هدیه یکی از پزشکان بود، حال بچهها را خیلی خوب میکرد. بعد از تکانه به سمت میدان نمک و خانه شور رفتیم. در خانه شور در زیارتگاه «شیخ رسول هاشمی» نماز ظهر و عصر را خواندیم. زیارتگاهی که متعلق به یکی از سادات اهل سنت منطقه بود. وضعیت سرویس بهداشتیهای منطقه واقعا بد بود. بعد از نماز با چای و خرما از ما پذیرایی کردند و اصرار داشتند که ناهار را همراهشان باشیم ولی به خاطر تعداد بالای روستاهای هدف، مجبور بودیم زودتر به طرف هوله علیا و سفلی برویم. حدود ساعت چهار بعدازظهر به هوله علیا رسیدیم. ناهار را در مسجد خلفای راشدین روستا خوردیم. مخلوط کنسرو لوبیا و تن ماهی ناهار خوشمزه آن روز ما بود. جوانهای روستا با هر سن و سالی برای اقامه نماز عصر به مسجد نیمهتخریب شده میآمدند.
بعد از ناهار تا حدود ساعت هفت شب مشغول ویزیت اهالی روستا بودیم. راستش از کمبودهای دارویی شرمنده میشدم. پیرمرد 70 سالهای که لوزارتان 25 را به دستش دادم میخواست دستم را ببوسد. «قزات له گیانم»** بیشترین جمله محبتآمیزی بود که مردم به ما میگفتند. جمیل، جوانی که اهل هوله علیا بود اجازه نداد که شب را به جاده بزنیم و با اصرار فراوان میهمان چادر جمیل و خانوادهاش بودیم؛ چادری اهدایی از هلالاحمر. به هوله علیا فقط یک کانکس رسیده بود آن هم برای مدرسه. خانم خانه برای شام برنجی را دم کرده بود و با خورش تن ماهی و بادمجان و لوبیا جلویمان گذاشتند. با اینکه ناهار را دیر خورده بودیم ولی با اشتها غذا میخوردیم تا خدای ناکرده احساس بدی نداشته باشند.
برای خواندن نماز به مسجد روستا برگشتیم. بعد از نماز به اصرار جمیل برای خواب به چادرشان رفتیم. یکی از اهالی روستا که خانهاش کمتر آسیبدیده بود میگفت اگر از چادر خوشتان نمیآید به خانه ما بیایید. سرانجام تصمیم گرفتیم برای خواب به چادر جمیل و خانوادهاش برویم. در چادر مرد جوانی نشسته بود که فهمیدیم نامش جمال و برادر جمیل است. از نیروهای سپاه منطقه بود. مشغول صحبت با همدیگر شدیم. جمال معتقد بود که این زلزله حکمت خداست که فایدهای هم داشت. برایم عجیب بود که میگفت زلزله فایده هم داشته است. میگفت: «پژاک سالها در منطقه کار فرهنگی کرد تا به مردم بگوید بهخاطر کرد و اهل سنت بودنتان شما شهروند درجه سوم هستید؛ اما بعد از زلزله و حضور مردم و نیروهای نظامی بهویژه سپاه همه آن تبلیغات منفی پاک شد. مردم منطقه الان افتخار میکنند به ایرانی بودنشان. جوانهای منطقه دنبال این هستند که سربازی خود را در سپاه بگذرانند.» به جمال گفتم: «شما به جز پیشمرگه، مسلمان هم هستی؟» در پاسخ گفت: «من به پیشمرگه اعتقادی ندارم. من سپاهی و بسیجی هستم و افتخار میکنم.
بارها خواستهام که برای جنگ با داعش من را به سوریه بفرستند. پیشمرگه لقبی است که به نیروی نظامی اقلیم کردستان میدهند اما ما بسیجی هستیم.» حرفهایش آنچنان شور و هیجانی داشت که انگار نه انگار خانه خود و برادرش خراب شده است. کمکم صدای باد شدیدی به گوش میرسید. برخورد باد با نایلونی که روی چادر کشیده شده بود کمتر از صدای زلزله نبود. هانا و روژین دخترهای زیبای جمال و جمیل برای عموها دلبری میکردند. ساعت حدود 12 شب بعد از چند ساعت شبنشینی با اهالیای که میهمان چادر جمیل بودند تصمیم به خوابیدن گرفتیم. من و حسین تنها در چادر و صدای باد که با صدای بارندگی شدید همراه شده بود، صدای سگها هم اضافه که شد سمفونی بعد از زلزله را نیز تکمیل کرد. بعد از نماز صبح راستش دیگر خوابمان نبرد. صدای وحشتناک باد و برخورد قطرات باران اوضاع عجیبی را در چادر حاکم کرده بود. بعد از طلوع آفتاب کمی از شدت بارندگی کاسته شد. جمیل به سراغمان آمده بود. بعد از مرتب کردن چادر سفره صبحانه سادهای پهن شد. نان لواش محلی و گردوهای اورامانات وسیله پذیرایی صبحانه از ما بود. حسین بعد از صبحانه از پیرزنی میگفت که دیشب برای سرکشی نزد او رفته بود و الان هیچکس همراهش نیست. کمکم از اهالی روستای هوله علیا خداحافظی کردیم و به سمت بقیه روستاها رفتیم. خسروباشه، جاسوسکه و سرخده سه روستایی بودند که بهخاطر نداشتن مسیر مساعد کمترین کمکهای مردمی و امدادی را دریافت میکردند. عفونتهای تنفسی و عفونتهای زنان بهشدت شایع شده بود.
بعضا بیماران فشار خونی بهخاطر نداشتن دارو فشارهایشان بالا رفته بود. بعضی از اهالی روستا ناراحت بودند که چرا به آنها توجه نمیشود اما بعد از ویزیت برای ما و سپاه دعا میکردند. برایم عجیب بود که من تحت عنوان سپاه به منطقه نرفتهام پس چرا اینقدر برای سپاه دعا میکنند. یکی از اهالی جاسوسکه میگفت زودترین نیرویی که خودش را برای خدمترسانی و ارائه کمکهای امدادی به ما رساند نیروهای سپاه بودند. باران شدیدی که قرار نبود قطع شود همراه با تگرگ باریدن گرفته بود. ویزیتهای زیر باران و سرما نشانههای سرماخوردگی را در بدنم بروز داده بود؛ اما باید ویزیت را ادامه میدادیم. اهالی روستای سرخده میگفتند حتی قبل از زلزله هم با تاخیر و با فاصله چندینماهه پزشک به روستایشان میآمده و الان خوشحال بودند. سرویس بهداشتیهای غیربهداشتی و بدون امکانات در تمامی روستاها ازجمله معضلات بود. ساعت پنج بعدازظهر از سرخده به سمت ازگله حرکت کردیم. دیگر مردم روستا ما و کامیونمان را میشناختند و برایمان دست تکان میدادند و با لبخندی ما را بدرقه میکردند. هوشیار از اهالی میدان نمک اصرار داشت که شب میهمان او و خانوادهاش باشیم که با توجه به شرایط بد بدنی و نشانههای سرماخوردگی لازم بود که به ازگله برگردیم. ساعت هفت شب ناهار نخورده به ازگله رسیدیم. شام دوباره معجون لوبیا و تن ماهی بود. فکر من پیش جمال و جمیل و هوشیار بود. کرد زبانهایی که این روزها پسرعموهای فارس زبانشان را در آغوش میگیرند و بهزور به خانه میبرند. کاش قبل از زلزله پیششان میآمدم. کاش قبل از مرگ سهرابها نوشدارو برسد. کاش نوشدارو زودتر به سیستان و خوزستان و درهگز و... برسد. چه فرقی دارد عرب، کرد، فارس یا ترکمن باشی، ایران باید آباد باشد، هرچه قدر به پایتختنشینی عادت کنیم نامردهایی هستند که در گوش هموطن محروممان لالایی جداییطلبی و انشقاق بخوانند. مسیر آسفالت و جادهای مناسب حق اهالی این روستاها هم است. پس خودمان بلرزیم قبل از آنکه طبیعت با زلزله ما را بلرزاند.
*دهگردشی: اصطلاحی است که پزشکان برای سرکشی به روستاهای تحتنظرشان استفاده میکنند.
**قزات له گیانم: جمله محبتآمیز کردی به معنی دردت به جانم است.
نظر شما