شناسهٔ خبر: 22656193 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: رجا | لینک خبر

گزارشی از نشست روز جهانی فلسفه با موضوع "مفهوم حکمت در ادیان توحیدی"؛

خسروپناه: حکمت در قرآن، فضیلت و معرفتِ توأمان است نه صِرف فلسفه دانستن/کشیش کلیسای ارامنه: حکمت به جای انزواطلبی بر کوچه‌ها همه را فرا می‌خواند/اسقف کلیسای شرق آشوری: حکمت را نمی‌توان در کتاب خواند/رئیس انجمن موبدان: جامعه جهانی امروز دین یا وجدان کم دارد

دینانی: علم با این پیشرفت، تنها جهان را می‌شناسد، انسان را نمی‌شناسد، فضیلت را نمی‌شناسد... علم لوله‌ای فکر می‌کند! با میکروسکوپ و تلسکوپ خوب می‌بینی، اما لوله‌ای می‌بینی! حکمت لوله‌ای نیست. دین هم لوله‌ای نیست...

صاحب‌خبر -
رجانیوز - گروه اندیشه: ادیان، تعریفی کاملا متفاوت از فیلسوفان در خصوص حکمت دارند. شاید بتوان گفت اساساً آنچه را فیلسوفان حکمت می‎خوانند، ادیان حکمت نمی‎دانند و این همان واقعیتی بود که در نشست موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه خود را تمام قد به رخ کشید. 
 
به گزارش رجانیوز در این نشست که دوشنبه 29 آبان به مناسبت روز جهانی فلسفه برگزار شد، نمایندگان ادیان مسیحی، یهودی و زردشتی حضور داشتند و دکتر دینانی، حجت الاسلام محقق داماد و حجت الاسلام خسروپناه نیز به ایراد سخن پرداختند.
 
پرسش اصلی در خصوص مفهوم حکمت بود و اینکه این مفهوم چه نسبتی با مفهوم فلسفه و مفهوم علم برقرار می‎کند. با این همه اما در پاسخ بحث در بسیاری از موارد به منزلت عقل در فهم حقیقت رسید و حتی نسبت میان عقل و دین مورد توجه قرار گرفت. سخنان دکتر دینانی و حجت الاسلام محقق داماد را شاید بتوان دفاعی تمام‎قد از منزلت عقل در این میانه دانست.
 
آنچه در سخنان نمایندگان ادیان بود اما همه تأکید بر تفاوتی بنیادین میان حکمت از نگاه ادیان و مفهوم فلسفه داشت. تفاوتی که حکمت را به فضیلت معنا می‎کرد و معتقد بود حتی یک انسان ساده‎ مغازه‎دار می‎تواند حکیم‎تر از کسی باشد که سال‎های فلسفه را تدریس کرده آن هم بدین جهت که فضایل بیشتری را در مشی و منش و روش خود جاری و ساری ساخته است. 
 
نکته بسیار مهم دیگری که می‎شد آن را نیز در سخنرانی‎های نمایندگان ادیان توحیدی مشترک دانست، الهی دانستن حکمت بود و اینکه حکمت را نمی‎توان خواند بلکه از حکمت از ناحیه خدای متعال افاضه می‎شود. نمایندگان ادیان معتقد بودند گمشده امروز بشر همین حکمت یا وجدان یا دین است.
 
سخنرانی کشیش ارامنه تهران البته کمی تفاوت نشان می‎داد آن هم آنجا بود که حکمت را کلمه و کلمه را مجسم شده در مسیح معرفی کرد. در واقع او در خصوص مصداق حکیم به این ترتیب کمی پا را فراتر از دیگران نهاد و از اشاره‎های گذرا به پیامبران فراتر رفت.
 
متن کامل سخنرانی میهمانان این نشست را که به تازگی از سوی موسسه حکمت و فلسفه منتشر شده است را در ادامه از نظر می‎گذرانید:
 
*سخنرانی استاد دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی (استاد فلسفة اسلامی مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران) با عنوان "مفهوم حکمت از دیدگاه فلسفه اسلامی"
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین.
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می‌رسد،                                   خواب یک خواب است اما مختلف تعبیرها
 
عنوان این سمینار «حکمت در ادیان توحیدی» است و الحق و الانصاف هم عنوان عمیقی است؛ هم ادیان، هم توحیدی بودن و هم معنی حکمت. تا آنجا که تاریخ نشان می‌دهد و مخصوصا بر حسب کتب آسمانی و ادیان توحیدی، حضرت آدم ابوالبشر دینی بود و با دین پیدا شد. قرآن کریم می‌فرماید: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء کُلَّهَا». نخستین بشر پیغمبر بود، دین داشت. پس دین بسیار قدیمی است. نمی‌توان تاریخی پیدا کرد که دین چه زمان پیدا شده است. بر حسب ادیان توحیدی، دین همیشه بود. با خدا بود و خدا ازلی بالذات است. در مورد عقل هم بشر بالذات عاقل است. همه حکما –از ارسطو و حکمای قبل از او گرفته تا الان- می‌گویند انسان حیوان ناطق است و ناطق هم به معنی عاقل است. انسان از وقتی که بشر آفریده شده دارای عقل بوده است و حکمت، ظهور عقل است. پس ادیان توحیدی ریشه در اعماق تاریخ دارند و نخستین بشر دینی و عاقل بوده. یک چیز این وسط پیدا شده و من می‌خواهم با استفاده از آن، این تقسیم‌بندی را مثلث کنم: اسطوره یا افسانه. تا آنجا که تاریخ نشان می‌دهد بشر با نوعی اسطوره یا افسانه –بعضی می‌گویند بین این دو فرق هست و بعضی می‌گویند فرق ندارند. من با آن موضوع کاری ندارم-آشنا بود و با آن زندگی می‌کرد. بنابراین حکمت، دین و اسطوره، قدیم‌ترین هستند.
 
حکمت لغتی عربی است و از حکم و استحکام می‌آید، یعنی محکم بودن. حکمت یعنی سخت و صلب، شکستنی نیست، خیلی قوی است. همه چیز را می‌توان شکست اما عقل را نمی‌توان شکست. آهن را می‌شود ذوب کرد، کوه را می‌شود منفجر کرد ولی کسی نمی‌تواند عقل را بشکند.  4=2+2 است. کسی می‌تواند این ساده‌ترینِ عقل را بشکند؟ نمی‌تواند. این تازه ریاضیات است، مبادی عالیه خیلی محکم‌تر هم هستند. پس عقل قابل شکستن نیست.
 
رابطه دین و عقل چطور است؟ با هم بد هستند، رفیق هستند یا تعارض دارند؟ مسئله این است که آیا دین و عقل با هم جور هستند یا دعوا دارند؟ نزاع دین و عقل در طول تاریخ نزاع وحشتناکی بوده است. بعضی می‌خواهند بگویند دین کاری به عقل ندارد و اصلا عقل را کنار می‌گذارند. بعضی هم که عقلی‌مسلک هستند و اصلا به دین کار ندارند. اما آیا واقعا می شود دین داشت و عقل نداشت؟ بعضی می‌گویند می‌شود عقل داشت و دین نداشت. آن هم بعید است. کدام عقل را می‌شود داشت که دین نداشت؟ یک سوال هم این است که عقل دین را می‌فهمد یا دین عقل را می‌فهمد؟ باید با هم رفیق باشند. دینِ بی عقل نمی‌شود. مسلمان‌ها معتقدند وحی تمام شده و حضرت ختمی مرتبت خاتم‌الانبیاء است. سایر ادیان هم نمی‌گویند وحی همیشه هست، می‌گویند پیغمبر ما وحی داشته، بعدها هم ممکن است پیغمبری –حضرت مسیح (ع)- بیاید که صاحب وحی است. اما بالاخره وحی در یک جایی قطع می شود. مثلا الان وحی نمی‌آید. وحی ممکن است تمام شود اما آیا عقل از عالم قطع می‌شود؟ بعید است. عقل قطع نمی‌شود و همیشه هست. ما باید سعی کنیم عقل و وحی را با هم سازش دهیم. حکمت یعنی استحکام؛ چون عقلانی است محکم است. این کلمه اسلامی است. قرآن کریم می‌فرماید: « مَنْ یُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا كَثِیرًا ». و حکمت، خیر کثیر است.
 
حالا من یک سوال دارم. قرآن می‌گوید حکمت خیر کثیر است. اما آیا هیچ کثیری هست که اکثر نداشته باشد؟ نمی‌شود. هر بزرگی بزرگتر دارد. حکمت هم باید خودش را  اکثر کند. یعنی حکمت متوقف نیست. حکمت خیلی محکم است. عقل شکستنی نیست اما باید خودش را بالا ببرد. عقل متوقف، مرده است. عقل جایی که متوقف شود مرگ خودش را اعلام کرده. حالا عقل با چه بالا می رود؟ با خودش. عقل مدام خودش را تولید می‌کند.
 
من از اینجا می خواهم بروم سراغ سقراط.درست است ما درباره ادیان صحبت می‌کنیم اما یک سری هم به سقراط بزنیم. او حکیم بزرگی بود. حکمت در همه ادیان الهی هست. در اسلام، کلمه حکمت هست. در آیین زرتشت، خرد است. در آیین یهود فکر می‌کنم لغت عبری خاخام، همان حکیم بوده. سقراط کلمه دیگری به کار برده: philosophy یا فلسفه. حرف خیلی عمیقی زده. او درست است که پیغمبر نبود، ولی مرد بزرگی بود. فیلو در لغت یونانی به معنی دوستدار است. سوفیا هم به معنی حکمت است. او گفت من حکیم نیستم، دوستدار حکمت‌ام. اگر  حکیم باشم دیگر حکمت تمام شده؟ یا باز هم بیشتر بخواهم؟ باید بیشتر بخواهم. فیلوسوفیا یعنی دوستدار حکمت. این معنی در خود حکمت هست. عقل متوقف نمی‌ماند، همواره به پیش می‌رود. اگر ما دین را عقلانی بفهمیم –که البته بعضی‌ها نمی‌خواهند- آن وقت دین با عقل ناسازگار نیست و عقل هم هرگز خلاف دین حرف نمی‌زند. وحی، معقول است. وحی استدلال نیست. البته وحی هم تفاسیر مختلف دارد. در اسلام یک تفسیر دارد، در مسیحیت تفسیر دیگری دارد. خود حضرت مسیح تنزل حق تعالی است. در مسیحیت حرف بزرگان این است که حضرت حق تعالی به زمین آمد تا انسان را به آسمان ببرد. حضرت مسیح روح الله است. حضرت موسی کلیم الله است، مستقیم با خداوند حرف زده است. وحی با هر تفسیری -اعم از مسیحی، کلیمی، اسلامی، شیعه، سنی-  معقول است. وقتی پیامبر آن پیام را گفت معقول است. وحی را بدون واسطه گرفته، ولی وقتی آن را می‌گوید و مستمعین می‌شنوند معقول است.
 
ما اگر بتوانیم عقل و دین را با هم رابطه بدهیم –که البته سازگار هستند- آن وقت می‌فهمیم چرا اسطوره پیدا شده. بشر اسطوره را دوست دارد. اسطوره نتیجه خیال است. بعضی‌ها طاقت ندارند عقل را خوب بفهمند و خیال بر آنها بیشتر از عقل حاکم است. همه آدم‌ها سطح بالا نیستند. تخیل هم یک نیروست. نیروی تخیل را جدی بگیرید. حافظ –که درود به روان پاکش- در یک بیت جایگاه خیال را چقدر زیبا توضیح داده. خیال چقدر هنرمند است. خدا نکند که آدم گرفتار خیال بد شود!
 
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم                                                               گفتا که شب‌روست این، از راه دیگر آید
 
خیال با این قدرت در همه آدم‌ها هست. آدم‌هایی که به عقلانیت محض نرسیدند، عمق دین را خوب نمی‌فهمند، عقل را هم که خوب نمی‌فهمند، بنابراین دچار خیال می‌شوند. آن وقت دین را خیالی تفسیر می‌کنند و عقل را هم در خیال می‌آورند، اسطوره پیدا می‌شود. در تاریخ هر چه بروید اسطوره بوده. گیلگمش، رستم و اسفندیار و غیره.
 
الان بیشترین کتاب‌هایی که فروش می‌رود رمان است. کتاب فلسفه را کم می‌خرند. رمان‌نویس‌ها ناراحت نشوند! من از رمان بد نمی‌گویم. رمان‌نویس خیلی هنرمند است، رمان هم هنر است. اما رمان یک سری حقایق عقلی را به صورت خیالی درمی‌آورد. رمان، پرده خیال پوشاندن به حقایق است. آدم‌ها هم خیال را دوست دارند. شعر هم همین‌طور است. اگر تخیل را از یک شعر بگیریم دیگر شعر نیست. حالا اگر شعر مثل سابق وزن و قافیه هم داشته باشد چه بسا بهتر. امروز وزن و قافیه را هم کم و بیش کنار گذاشته‌اند، اما تخیل هست. شعر چرا جاذبه دارد؟ چون تخیل است. تخیل برای اکثر مردم بیشتر از عقل جاذبه دارد. اگر کسی خیلی حکیم باشد از شعر بالاتر می‌رود، کسی هم که عمق دین را به درستی بفهمد او هم بالاتر می‌رود. میانه سقراط با شعرا خوب نبود. نه این‌که بی ذوق بود! بلکه می‌خواست گرفتار تخیل نشود. بنابراین حکمت یعنی استحکام. دین بسیار عمیق است. عقل و دین را باید با هم سازگار کنیم و اگر ادیان را به درستی و عقلانی بفهمیم جنگ دینی هم کنار می‌رود. حتی کفار هم اگر درست بفهمند با دینی‌ها آشتی می‌کنند. با کفار آرام حرف بزنیم، آنها را کتک نزنیم، فحش ندهیم. با آنها حرف بزنیم. گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می‌رسد. کافر هم می‌فهمد که یک چیزی می‌خواست اما نمی‌داند چیست.
 
علم و حکمت. امروز پیشرفت علم انکارناپذیر است. علم امروز به طرز شگفت‌انگیزی کار می‌کند. نمی‌توانیم آثار علم را انکار کنیم. ولی علم با این پیشرفت، تنها جهان را می‌شناسد، انسان را نمی‌شناسد، فضیلت را نمی‌شناسد. انسان را حکمت و دین می‌شناسند. انبیاء و ادیان توحیدی به انسان درس فضیلت دادند. گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک. این فضیلت است. در قرآن کریم در ابتدای سوره بقره یکی دو آیه درباره تقواست و 13 آیه متوالی در مذمت منافقین و دروغگوست. همین‌طور است تورات و انجیل. کتب آسمانی، انسان را معرفی کردند و انسان را می‌شناسند. علم لوله‌ای فکر می‌کند. اندیشه علم لوله‌ای است. چرا؟ با میکروسکوپ و تلسکوپ خوب می‌بینی، اما لوله‌ای می‌بینی. حکمت لوله‌ای نیست. دین هم لوله‌ای نیست.
 
حالا سراغ علم می‌رویم. ما مخالف علم نیستیم و نباید باشیم. من معلومات بشر را که علم روی آن تکیه می‌کند در پنج مقوله خلاصه می‌کنم. پنج مقوله است که اگر اینها را بگیری علم از بین می‌رود. 1- خدا 2- طبیعت 3- زمان 4- مکان 5- عدد. اگر عدد را از یک فیزیکدان بگیرید دیگر حرفی برای گفتن ندارد. یا اگر زمان یا مکان را بگیرید یا بگویید در طبیعت حرف نزن، دیگر چه می‌خواهد بگوید؟ در میان طبیعت و زمان و مکان و عدد، تنها عدد است که محسوس نیست. ریاضیات معقول است، اما معقول سطح بالا هم نیست. ریاضیات بین مبادی عالیه حق تعالی و محسوسات است. ریاضی نه محسوس است و نه واجب الوجود. ریاضیات مجرد است. آیا عدد را می‌بینید؟ شکل عدد را می‌بینید ولی خود عدد کجاست؟ عدد در خارج است یا معدود؟ معدود در خارج است. عدد مجرد است. پس ما باید از این پنج عنصر که علم روی اینها تکیه می‌کند با یک عالم صحبت کنیم. ای کاش یک فیزیکدان هم امروز می‌آمد و می‌گفت زبان تجربه چیست و زبان علم چیست.
 
حکمت هیچ وقت با ادیان مخالفت ندارد. مگر یک آدم منحرف یا فیلسوف کافر این ادعا را بکند. خود ما هم در اسلام فیلسوف کافر لامذهب داشتیم: محمد بن زکریای رازی. او بزرگ‌ترین ملحدی است که من در تاریخ اسلام می‌شناسم.  حالا هم در  غرب فیلسوف ملحد داریم. اما حکما با دین مخالف نبودند و دین هم هرگز با عقل مخالف نیست. هیچ دینی با عقل مخالف نیست. اینها با هم آشتی دارند. همه ادیان یک حرف دارند و همه ادیان با عقل سر و کار دارند.
 
هر مومنی به هر دینی -مثل هر آدم عاقل دیگر- از دینداری هدف دارد. عقل هم هدف را تعیین می‌کند و هم معیار هدف‌ها را می‌شناسد. ما یک سری هدف داریم و یک سری معیار برای هدف‌ها. خواهش می‌کنم به تفاوت این دو توجه کنید. یک وقت سراغ هدف می رویم و یک وقت به دنبال این هستیم که این هدف با آن هدف چه تفاوتی دارد؛ اینها دو مقوله مجزا هستند. عقل هم سراغ هدف می‌رود و هم معیار این هدف را از آن هدف تعیین می‌کند. ما باید همه ادیان را بشناسیم، سپس با عقل سالم ببینیم که هدف و معیار ادیان چه بوده. بحث ما در اینجا ادیان توحیدی است. به نظر من همه ادیان توحیدی اند. اگر دینی احیانا از توحید خارج شد منحرف شده. مسیحیت و یهود و اسلام و زرتشت که حتما توحیدی‌اند.
 
آقای موبد من یک چیز هم از طرف شما بگویم. بعضی‌ها که دین‌شناس نیستند می‌گویند زرتشت، ثنویت یا دوگانه است. دوگانه نبوده. یزدان و اهرمن مثل شیطان و فرشته است. در اسلام هم فرشته و شیطان دو چیز هستند. اما خدای آیین زرتشت اهورا مزدا بوده. اهورا مزدا یکی است. در آیین یهود، حضرت موسی در کوه طور با خدای یگانه صحبت کرده. در آیین مسیح، منظور از «اب ابن روح القدس» سه تجلی است. اگر اشتباه می‌کنم جناب کشیش من را اصلاح کنند. ما یک شاعر عارف فارسی زبان به نام هاتف اصفهانی داریم که می‌گوید اینها سه جلوه از یک حقیقت‌اند.
 
سه نگردد بریشم ار او را                                                                                        پرنیان خوانی و حریر و پرند
 
حریر و پرند و پرنیان به معنی ابریشم هستند. هر سه لغت به یک معنی هستند.
 
ما در این گفتگو که از یک سو                                                                                    شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او                                                                                           وحده لا اله الا هو
 
این توحید است. زرتشت هم توحیدی است. ثنویت را به آنها نسبت ندهید، اینها یگانه‌پرست‌اند. حضرت موسی هم با خدای یگانه صحبت کرده. اسلام هم به وحدانیت دعوت کرده. لا اله الا هو و لا اله الا الله کلمه توحید است. با توحید همه ادیان با هم آشتی می‌کنند. حتی با کافر هم اگر صحبت کنید می‌بینند که آنها هم به دنبال چیزی می‌گشتند ولی مصداقا اشتباه کردند. شما باید کتاب هندو را بخوانید. دقیق‌ترین مسائل توحیدی در این کتاب است؛ توحید خالص و وحدانی. اینها چون نتوانستند وحدانیت را بفهمند، آمدند و آن را در یک سمبل خلاصه کردند و بت‌پرست شدند. حتی ما هم گاهی از همین کارها می‌کنیم، به یک درخت دخیل می‌بندیم! اینها به خاطر تخیل بشر است. درک وحدت خیلی سخت است. انسان کثرت‌گراست و بعد گرفتار همین خیالات و اوهام می‌شود.
خیلی از جنگ‌هایی که الان در دنیا هست مذهبی است؛ نه تنها بین ادیان، بلکه گاهی در درون یک دین. مثلا در مسیحیت، بین ارتدوکس و کاتولیک و پروتستان یا در اسلام، بین شیعه و سنی. بنابراین اگر بتوانیم سطح عقلانیت خودمان را بالا ببریم می‌توانیم به بسیاری از این نزاع ها خاتمه ‌دهیم. ناصرخسرو قبادیانی یک شاعر ایرانی مسلمان است. من یک بیت از اشعار او را می‌خوانم و تمام می‌کنم.
آنان پیامبران و رفیقانند                                                                                                تو دشمنی به بیهوده ترسا را
 
*سخنرانی کشیش گریگوری نرسیسیان (کشیش کلیسای ارامنه تهران) با عنوان "مفهوم حکمت در دین مسیحیت"
 
 
با عرض سلام. جناب اسقف چون در شورای خلیفه گری ارامنه تهران جلسه خاصی داشتند از شما پوزش طلبیدند و به همه شما سلام رساندند و برای همه حضار آرزوی موفقیت کردند.
 
انسان فطرتاً موجودی ارزش‌باور و ارزش‌محور است. همه ما بر اساس ارزش‌هایی خاص زندگی خود را سمت و سو می‌دهیم. همچو خورشید که در منظومه ما محور حرکت اجسام سماوی است، ارزش‌ها جهت‌دهنده راه و طریقی است که در زندگی در پیش می‌گیریم و برای تحقق آنها تمام تلاش‌مان را هزینه می‌کنیم. برای عده بسیاری، این محوریت، خواست خود و یا دیگران است. ما یا برای خود زندگی می‌کنیم و یا برای دیگران. اگر کسی را بیابیم که اینگونه نیست، او را فردی فاقد هدف و ارزش قلمداد می‌کنیم. اما کلام خدا به روشنی بیان می‌کند که شخص حکیم کسی است که محور ارزش‌هایش نه خود و نه دیگران، بلکه خداست. چنین شخصی ممکن است فاقد هر نوع تحصیلات دانشگاهی باشد اما زندگی خود را بر مبنای انجام خواست خدا بنا می‌کند و می‌کوشد اهداف الهی را در هر آنچه می‌اندیشد و به عمل در می‌آورد به اجرا درآورد. بدین سبب کلام خدا «ترس خدا» را آغاز حکمت می‌داند. (امثال سلیمان، باب 1، آیه 7).
 
واژه ترس، ترسیم‌دهنده حالتی خاص است. وقتی از چیزی می‌ترسیم، حالتی خاص از حیات را به نمایش می‌گذاریم. از این رو حکمت، امری فراتر از آگاهی صرف است و معرّف حالت و وضعیت ما در برابر خداست. حکمت فراتر از بهره هوشی و توانایی‌های ذهنی و انتزاعی است. حکمت بسی بالاتر از انجام تکالیف درسی است. می‌توان آن را به سفری تشبیه کرد که در آن دگرگونی ارزش‌ها با محوریت خدا رخ می‌دهد. می‌توان آن را جستجویی نامید برای هر چه عمیق درک کردن رازهای هستی و حیات.
 
در کلام خدا با دو منبع مهم برای کسب حکمت آشنا می‌شویم. یکی را می‌توان منبع مکتوب نامید. مطالعه توأم با تعمق کلام خدا، ما را به طور قطع به سرزمین حکمت و خداترسی می‌برد. اما کلام خدا به منبع دیگری نیز اشاره می‌کند و آن تعمق در مشاهدات و تجربیات است. شاید بتوان این منبع حکمت‌اندوزی را منبع شفاهی نامید. باید جدا از مطالعه، به جهان پیرامون و زندگی خودمان نیز نگاهی عمیق داشته باشیم. باید به آفرینش و سفر زندگی با حالت ترس نظر انداخت و به راز آفرینش و حیات اندیشید، چرا که هر دوی آنان در لایحه‌های تحتانی حاوی معانی عمیق‌اند. حکمت در کلام خدا به هیچ وجه مختص دانشجویان دانشگاه‌ها نیست، بلکه به طرز باورنکردنی در دسترس همگان است. حکمت به جای انزواطلبی بر کوچه‌ها و میدان‌های عمومی، همه را فرا می‌خواند (امثال سلیمان، باب1 آیه 20 الی 21).
 
در ازل، کلمه بود. کلمه با خدا بود و کلمه خدا بود. از ازل کلمه با خدا بود. همه چیز به واسطه او هستی یافت و بدون او چیزی آفریده نشد. حیات از او به وجود آمد و آن حیات، نور آدمیان بود. نور در تاریکی می‌تابد و تاریکی هرگز بر آن چیره نشده است. آن نور واقعی که همه آدمیان را نورانی می‌کند، در حال آمدن بود. پس کلمه، انسان شد، جسم پوشید و در میان ما ساکن شد و جلالش را دیدیم. شکوه و جلالی شایسته فرزند یگانه پدر و پر از فیض و راستی (انجیل به قول یوحنا، آیات 1 الی )18.
 
پولس رسول می‌گوید که مسیح صورتِ خدای نادیده است. او کلمه‌ای را در متن یونانی استفاده می‌کند که توسط آن کلمه «خدا بودنِ» او را برای ما معنی می‌کند. او آن کلمه را "Eikon" می‌نامد که ترجمه دقیق آن صورت و یا چهره است. صورت، هر آن چیزی که در خداوند است را نشان می‌دهد و چون عیسی آشکارکننده تمام جوانب خدای پدر می‌باشد، تنها او می‌تواند تجسد مکاشفه کامل خدای پدر باشد. مسیح، خدای پدر را آن قدر واضح نمایان می‌کند که انسان می‌تواند او را بشناسد و ماهیت او را درک نماید.
 
در کتاب مقدس، ترجمه هفتاد در کتب حکمت، امثال و حکمت سلیمان نبی شاهد حضور حکمت خداوند می‌باشیم که دارای همان صفت الهی است. از ازل این حکمت در خداوند بوده و خداوند با آن جهان را آفریده است. طبق انجیل به قول یوحنا -باب اول آیات اول تا چهارم- حکمت همان کلمه خداست که در آغوش پدر است و از ماهیت اوست و معمار و آفریننده این جهان است.
 
در کتاب حکمت سلیمان باب هفتم آیه بیست و ششم، کلمه Eikon به معنای حکمت خداوند به کار رفته است. پولس رسول خطاب به یهودیان می‌گوید «شما در تمام طول زندگی خود در مورد حکمت خداوند تفکر نموده و نوشته‌اید؛ حکمتی که هم‌سن خداوند بوده و به انسان‌ها حکمت می‌بخشد». پولس رسول می‌گوید «به عیسی مسیح نگاه کنید. او نه تنها ظاهرکننده خداست، بلکه انسان را نیز آن‌طور که باید می‌بود نشان می‌دهد». به عبارت دیگر عیسی مسیح خدا را به طور کامل و انسان را نیز به طور کامل آن‌طور که باید می‌بود نمایان می‌کند. به این علت است که اگر بخواهیم بدانیم خداوند کیست و چگونه است و شباهتی را که خداوند در هنگام آفرینش به انسان داده بود به چه معناست درک می‌کنیم، باید در عیسی تأمل کنیم.
 
پولس رسول در متن رساله خود به کولسیان کلمه‌ای جالب به کار می‌برد. او می‌گوید عیسی مسیح pleroma خداوند است و این به معنای پُری می‌باشد. عیسی طرح یا خلاصه‌ای از خداوند نیست. در شخص مسیح همه چیز در مورد خداوند توضیح داده شده است. او مکاشفه کامل خداوند است.
 
در باب هفتم کتاب حکمت می‌توان آشکارا حضور کلمه خدا و روح خدا را که بعضی اوقات هر دو حکمت خداوند نامیده می‌شوند مشاهده نمود.
 
در کتاب «تفسیر حکمت سلیمان نبی» اثر نرسس لامبرونی، ما می‌توانیم ببینیم که چگونه «روح القدس» و کلمه «خدا»، حکمت خداوند نامیده می‌شوند. لامبرونی در تفسیر می‌گوید «روح ناطق، بر خداوند ساکن است. او وجود است و قبل از هر چیز. بی دلیل است. ابتدایی نداشته و آفریده نشده است. عقل ما او را درک نمی‌کند، زیرا او بالاتر از فکر و ذهن ماست». این راز با تن‌گیری کلمه «خداوند» آشکار می‌شود. در خدای مجسم‌شده، یعنی مسیح، تمامی روح القدس ساکن است. یوحنای رسول در مورد او می‌گوید «قبل از هر چیز کلمه بود، کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. همه چیز به واسطه او آفریده شد و بدون او چیزی یافت نشد». بدین ترتیب یوحنای رسول ماهیت بی ابتدای خدا را ابتدای هر چیز می‌خواند و سلیمان نبی در اینجا خدا را «وجود» می‌خواند. خود خداوند است که به موسی می‌گوید «هستم آن که هستم». ابتدا و وجود یکی‌اند، زیرا آنکه هستم است، او همان واجب‌الوجود است و ابتدای آنهاست. آنها که بدون ابتدا از او صادر شدند همان روح‌ که در خدای پدر است، همان‌گونه نیز کاملاً در وجود پسر ساکن است.
 
عیسی مسیح می‌گوید «آنچه که مال توست مال من است و آنچه که مال من است مال توست».  لامبرونی می‌افزاید هنگامی ‌که سخن از نخست زاده خداوند به میان می‌آید، فکر نکن که این امری مادی است و بدان که ذهن ما در مورد هم‌ماهیت بودن روح القدس با کلمه و خدای پدر قضاوت می‌کند که از خداوند و با خداوند می‌باشد. اما کلمه را به آن علت که از همان طبیعت پدر است فرزند خدا می‌نامند. اما تولد کلمه و یا صادر شدن روح‌القدس از خداوند امری برای ذهن و درک ماست.
 
همان‌طور که یوحنای رسول می‌گوید که کلمه نزد خدا بود، به همان ترتیب نیز می‌گوید که روح القدس از پدر صادر می‌شود. زیرا صدور همان تولد و تولد همان صدور است. همان‌طور که یوحنای رسول کلمه متجسد را نخست زاده می‌خواند و می‌گوید از آغوش پدر برخاسته است، سلیمان نبی نیز در اینجا در مورد روح القدس می‌گوید که از خدای پدر برمی‌خیزد. ولی در مورد روح می‌گوید «روح کثیرالهدایاست. زیرا که روح‌القدس عطایای روحانی را می‌بخشاید. لطیف است، زیرا از کسانی که عطایا را به آنها می‌بخشد پنهان است. او عطایای نبوت، شقا، سخن گفتن به زبان‌های ناآشنا و غیره را به انسان‌ها می‌بخشد.
 
طبق گفته پولس رسول «عطایا بسیارند اما روح یکی است». روح القدس سهل الحرکت است و بخشنده گناهان. روح‌القدس بر مؤمنین به مسیح ساکن شده و گناهان را بخشیده و تسلی می‌دهد. مسیح می‌گوید «در نزد شما ساکن خواهد شد و با شما خواهد ماند». او با سکنی گزیدن در ما گناه ما را محکوم می‌کند و ما را به سوی توبه هدایت کرده و بعد از ابراز توبه و ندامت، بخشش می‌دهد. او بینای مطلق است. چیزی از او پوشیده نیست.
 
همان‌طور که یوحنای رسول می‌گوید شخصیت کلمه «خدا» با خدا هم‌ماهیت و نزد اوست. به همان صورت نیز پولس رسول او را «نور جلال خدا و صورت خدای نادیده» می‌گوید. به همین ترتیب سلیمان نبی، روح القدس را که هم‌جلال با پسر و مانند پسر، هم‌ماهیت با پدر می‌داند «نور جلال خدا» می‌داند. می‌بینیم که روح القدس نیز با همان نام کلمه، یعنی نور و جلال خوانده می‌شود. زیرا همان‌طور که اشعه نور از خورشید ساطع می‌شود، او نیز از وجود بی ابتدای خداوند صادر می‌شود و این مطابق با همان گفته مسیح است: «روح القدس که از پدر برمی‌خیزد».
 
روح القدس که از پدر برمی‌خیزد، موجودات زمینی و آسمانی را منور می‌گرداند. همان‌طور که نور خورشید ما انسان‌ها را منور می‌گرداند و پی به حقیقت می‌بریم. رسول، کلمه را نور جلال پدر می‌نامد و سلیمان نبی با به کار بردن عبارت «طلوع جلال»، قادر مطلق را برای روح القدس به کار می‌برد. بدین ترتیب درک می‌کنیم که «روح القدس» و «کلمه» هم‌جلال و هم‌ماهیت با یکدیگر و همچنین هم‌ماهیت با خدای پدر هستند و به طور برابر، دارای الوهیت کامل هستند.
 
خداوند که از طریق رسول خود، کلمه خود را نور و جلال خود نامید، همان را صورت نامید تا نشان دهد همان که از ماهیت اوست، صورت شخص خداست. در صورت خدا بودنِ مسیح، شخصیت الهی را به ثبوت می‌رساند و بر حسب منشأ، هم‌ماهیت بودن با خدا را به اثبات می‌رساند.
 
پولس رسول شهادت می‌دهد که در آخر زمان‌ها که همان کلمه «خدا جسم پوشید» و بدون آنکه از خدای پدر جدا شود، به صورتی که فراتر از ذهن و کلام انسانی است و با ذهن انسان تفحص نمی‌شود، در رحم مریم جای گرفت و خون او را با طبیعت الهی خود آمیخت و برای خود بدنی تهیه نمود و به طور واقعی و به عنوان خدای کامل و انسان کامل متولد شد؛ طوری که نه انسانیت او تأثیری بر الهویت بگذارد و چیزی از آن کم شود، و نه الهویتش بر انسانیتش تأثیر گذارد. او خدای کامل و انسان کامل است.
 
در آخر زمان‌ها ما شاهد این هستیم که توسط چهار انجیل و چهار دری که به طرف خداوند گشوده می‌شود حکمت الهی، واقعیت خود را بر انسان آشکار می‌کند و همان‌طور که کتاب «حکمت سلیمان نبی» می‌گوید از همان آغاز -چه در زمان حضرت موسی و چه در زمان همه پیامبران- رهبر و هدایت کننده انسان بوده است. تا اینکه ظهور حکمت به کمال خود می‌رسد و همان‌طور که گفته شد امروز نیز روح القدس در وجود مؤمنین ساکن است و ادامه دهنده کار حکمت الهی یا عیسی مسیح در میان مؤمنین است.
 
*سخنرانی استاد آیت الله دکتر سید مصطفی محقق داماد(استاد حقوق دانشگاه شهید بهشتی) با عنوان "مفهوم حکمت در متون اسلامی"
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم.
 
استاد صدیق حکیمم، جناب استاد دینانی طرح سوال را فرمودند که رابطه حکمت و دین بود. من با وجود این‌که در عنوانی که آقای دکتر خسروپناه فرمودند صحبت می‌کنم ولی اجازه بفرمایید به احترام استاد دنبال مطالب ایشان را بگیرم و بعد از آن متونی هم خدمت‌تان عرض می‌کنم.
 
رابطه میان حکمت و دیانت یا به تعبیر دیگر رابطه میان دین و تعقل در ادبیات ما سابقه دیرینه دارد. همانطور که استاد فرمودند خیلی‌ها این دو را کاملا مستقل و بی ارتباط می‌دانند و می‌گویند این دو در مقابل هم هستند. برخی هم نبوت و دیانت را مکمل عقل می‌دانند. یعنی انبیاء آمدند که کمبودهای عقل بشری را تکمیل کنند. حتی من در بیان یکی از حکمای معاصر شنیده‌ام که فرموده‌اند عقل انسان، آدمی را تا دم در  خانه انبیاء می‌رساند و از آنجا خداحافظی می‌کند. استفاده کردیم از استاد این رشته، جناب استاد دینانی، ولی اجازه دهید بیان ایشان را دنبال کنم. من با اجازه شما این سوال را که« رابطه دیانت با تعقل چیست» به قرآن عرضه می‌کنم، ببینیم قرآن جواب می‌دهد یا نه. 
 
آیه‌ای هست در قرآن مجید که ممکن است جور دیگری تفسیر شود. اجازه دهید من برداشت خودم را بکنم. آنچه که هست برداشت شخصی است و مدافع این برداشت هم خودم هستم. عقیده ندارم که در آن تردید نکنم، ولی این طور  فکر می‌کنم. آیاتی که می‌خوانم در سوره ملک یا تبارک هستند. گفتگو و دیالوگ جالبی است. به نظر من قرآن این دیالوگ را مطرح کرده برای بیان این حقیقت، تا این مشکل را حل کند. این دیالوگ این است که وقتی قیامت می شود و به تعبیر قرآن بهشت و جهنمی می شود، همین‌طور که فوج یا گروهی را می‌برند تا در جهنم بیاندازند، یک گفتگو انجام می‌شود. از آنها سوال می‌شود «أَ لَمْ یَأْتِکُمْ نَذیرٌ»؛ مگر کسی نیامد شما را راهنمایی کند؟ آن بیچاره‌ها می‌گویند « بَلَى قَدْ جَاءنَا نَذِیر فَكَذَّبْنَا ٌ »؛ آمد ولی ما تکذیب کردیم و گفتیم « مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِن شَیْءٍ إِنْ أَنتُمْ إِلَّا فِی ضَلَالٍ كَبِیرٍ»؛ خدا کسی را نمی فرستد. شما بی‌شعورید. شما نمی‌فهمید. شما گمراهید.آنها را تخطئه کردیم. یک جواب دیگر می‌دهند. من می‌خواهم روی آن جواب یک لحظه توقف کنم و در حضور اساتید بزرگوار از ادیان مختلف آنچه را که قرآن می‌گوید و خودم از این آیه می‌فهمم بیان کنم. در ادامه می‌گویند « وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ». «نَسْمَع»ُ یعنی اگر ما دین‌دار می‌شدیم و به گفته‌های انبیاء گوش می‌کردیم و عمل می‌کردیم. «أَوْ نَعْقِلُ». اگر اینجا «و» بود یک معنای دیگر می‌داد، اما «أَوْ» است. آن طور که ابن‌هشام در مغنی می‌گوید  «أَوْ» برای تخییر و تردید است. یا این یا آن. یا «نَسْمَعُ» یا «نَعْقِلُ». « السَّعِیرِ» یعنی جهنم. یعنی چه دینداری می‌کردیم و سراغ انبیاء می رفتیم و چه سراغ عقل، حتما نتیجه آن نجات و سعادت بود. هدف این است که چه کسی ما را به سعادت می‌رساند: عقل یا دین؟ آیا واقعا مقابل‌ هستند یا نه؟ قرآن می‌گوید چه «نَسْمَعُ»  و چه «نَعْقِلُ»، ما به نجات و سعادت می‌رسیدیم.  این یعنی چه؟ برداشت من این است که خداوند نمی‌خواهد بگوید عقل و دین دو خط موازی‌اند. ممکن است کسی این‌طور تفسیر کند که دین یک راه است و عقل یک راه. دو خط هستند. نهایت هر دو خط، نجات است. من منکر این نیستم که ممکن است عده‌ای این طور تفسیر کنند که اینها دو خط متوازی‌اند و هیچ وقت هم به هم نمی‌رسند. اگر موازی معنا کنیم می شود یا این یا آن، یا چه این چه آن؛ به این معنا که هم این راه نجات است و هم آن راه نجات است. به قول بعضی‌ها صراط‌های مستقیم وجود دارد. یک صراط، صراط دین است و یک صراط، صراط عقل است. اما من این طور تفسیر نمی‌کنم. من می‌خواهم این‌طور تفسیر کنم که هرکدام از  این دو راه را شما بگیرید به دیگری می‌رسد. نه این‌که اینها همدیگر را قطع می‌کنند. این به آن نتیجه می‌رسد، آن هم به این نتیجه می‌رسد. من این‌طور فکر می‌کنم که از طریق سمع می‌توانستیم به تعقل برسیم و از طریق تعقل هم می‌توانستیم به سمع برسیم. شما اگر تعقل کنید سراغ انبیاء می‌روید. اگر تعقل کنید سراغ خدا می‌روید. زیرا عقل، خدا و نبوت و معاد را اثبات می‌کند.
 
اما آن یکی یعنی چه؟ اگر سراغ دینداری می رفتید، دینداری درست شما را به تعقل راهنمایی می‌کند. این یعنی چه؟ چگونه از دینداری و رفتن سراغ خانه انبیاء، آدم برمی‌گردد سراغ تعقل؟ من آنچه که برداشت خودم هست می‌گویم. فکر من این طور است. قرآن مجید در 27 مورد به مردم می‌گوید تعقل کنید، من -قرآن- فقط آمده‌ام به شما بگویم فکر کنید. چرا تفکر نمی‌کنید؟ چرا تعقل نمی‌کنید؟ چرا تأمل نمی‌کنید؟ اصلا مخاطب من اولی الالباب است. حرف‌های من فقط برای یک دسته به درد می‌خورد و آن اولی الالباب است. «وَمَا یَذَّكَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الأَلْبَابِ». باز برویم سراغ کسانی که اینها را برای ما معنا کردند. من یک جمله از نهج البلاغه برایتان می‌خوانم که این را خیلی قشنگ بیان کرده است. نهج‌البلاغه در همان خطبه اول می‌گوید پیغمبران برای چه آمدند؟  عقل که بود! سوال مهم این است که اگر عقل آدم را به نتیجه می‌رساند پیامبران برای چه آمدند؟ جواب: «لِیَستَأدُوهُم مِیثاقَ فِطرَتِهِ ، و یُذَكِّروهُم مَنسِیَّ نِعمَتِهِ، و یُثیروا لَهُم دَفائنَ العُقولِ». عقل گاهی فراموش می‌کند. نقش انبیاء غیر از این نیست. من از امیرالمومنین نقل می‌کنم. آنهایی که با تعقل مخالف‌اند، در حقیقت با علی مخالف‌اند. اگر اسم حکمت را تعقل بگذاریم (که حقیقتاً به تمامی تعقل است)، انبیا آمده‌اند تا به ما متذکر شوند که دنبال این عقل دفن شده باشیم و تفکر و تعقل کنیم. قرآن به پیغمبر می‌گوید به مردم بگو من یک راهی رفته‌ام و به این تجربه رسیده‌ام، اصرار نمی‌کنم که شما مقلد من باشید، اما شما فکر کنید و ببینید به کجا می‌رسید. بنده خودم به عنوان یک مسلمان، ارادتم به پیغمبر به همین دلیل است که زور  نمی‌گوید و به نحو دیکتاتوری صحبت نمی‌کند. «وَ إنَّ هذا صِراطی مُستَقیماً فَاتًّبِعوهُ»؛ همین راهی که من رفتم شما تجربه کنید و ببینید به کجا می‌رسید. «و یُثیروا لَهُم دَفائنَ العُقولِ». اثاره به معنی برانگیختن است. یعنی مدام مردم را به تعقل تحریک کنند.
 
من در این مؤسسه معلم درس ملاصدرا هستم. قسمتی از ملاصدرا را که برای خودم هم خیلی عجیب است برایتان می‌خوانم. ملاصدرا در کتاب «شواهد الربوبیه» در جایی که به مبحث نفس می‌رسد، به مناسبت آن مبحث تناسخ را مطرح می‌کند. او می‌گوید یک تناسخ مُلکی وجود دارد به این نحو که در دنیا روح و نفسی از بدنی بیرون رود و به بدن دیگر رود. ملاصدرا این امر را محال می‌داند و این نظر را ابطال می‌کند. اما دومین نوع آن را قبول می‌کند. در این حالت، در نفس صفات و ملکاتی پیدا می‌شود که متناسب با حیوانات است؛ حرص، طمع و درندگی. آدمی که دوست دارد مدام آدم دیگری را بکشد، بعد از مرگ به صورت گرگ می‌شود. آن صورت گرگی در درونش تبدیل و ظاهر می‌شود. در اینجا ملاصدرا می‌گوید ما شنیده‌ایم که حکمای گذشته مثل افلاطون و حکمای قبل از او، صحبت از تناسخ می‌کردند. ملاصدرا می‌خواهد بگوید منظور حکمای گذشته نیز همین نوع از تناسخ بوده است و این مطلب را این‌گونه بیان می‌کند: «و ظَنّی أنَّما نُقِلَ عَن أَساطینِ أَلحِکمَه کَأَفلاطون وَ مَن سَبَقَهُ مِنَ أَلحُکَما أَلَّذینَ کانوا مُقتَبِسینَ أَنوارَ أَلحِکمَه مِنَ أَلأنبیا (س)»؛ به گمان من آنچه که از افلاطون درباره تناسخ نقل شده است، حکمایی مثل افلاطون و مَن سَبَقَه کسانی‌اند که مُقتَبَس از انوار انبیا بوده‌اند. مقتبس یعنی چه؟ مُقتَبَس از قَبَس می‌آید. «لَعَلِّی آتیکُم مِنها بِقَبَسٍ أو أَجِدُ عَلَی أَلنّارِ هُدی». قَبَس یعنی شعله، اما نه هر شعله آتشی. فرض کنید اینجا هیزم داشته باشید و بخواهید شومینه را روشن کنید و دنبال آتش می‌گردید،  می‌بینید آن طرف‌تر شعله‌ای روشن است، یک تکه چوب برمی‌دارید و روی آن شعله می‌گیرید، شعله‌ای از آن آتش می‌گیرید و با آن شومینه خود را روشن می‌کنید. به این می‌گویند قَبَس؛ شعله‌ای که از جایی گرفته و به جای دیگر برده شود. ملاصدرا می‌گوید افلاطون و مَن سَبَقَهُ مِنَ أَلحُکَما، کسانی بودند که قَبَس انوار حکمت را از انبیا گرفته بودند. این ادعای عجیب ملاصدراست که افلاطون و حکمای قبل از او، نور تفکر خود را از انبیا گرفته بودند. بقیه سخنان ملاصدرا درباره تناسخ دیگر مورد بحث من نیست.
 
حرف جناب ملاصدرا خیلی عجیب است. او در این ادعا می‌خواهد بگوید حکمای یونان باستان مثل افلاطون، اصول حکمت خودشان را از انبیا الهام گرفتند. و لذا خود جناب ملاصدرا همه جا این آشتی را ایجاد کرده است، که در ادامه برایتان خواهم گفت.
 
احادیث هم گاهی این حرف را به ما می‌گویند که اگر سراغ تعقل برویم، به طرف دین هدایت می‌شویم. بعضی از احادیث آدم را از تعقل به طرف دین می‌برند، و بعضی احادیث آدم را از دین به طرف تعقل می‌برند. در 27 آیه دین به ما می‌گوید تعقل کنید. حال به این حدیث که سند معتبری دارد و چند تن از اصحاب اجماع در میان آنها هستند گوش دهید. عن ابی جمیله عن ابن طریق -که همان سعد بن طریق است- عن اَصبَغ ابن نباته. اَصبَغ ابن نباته حامل لوای علوی است. حتی سند نامه مالک اشتر به اَصبَغ ابن نباته می‌رسد و مهم‌ترین سندی که درباره عهدنامه مالک اشتر هست، همان است که اَصبَغ ابن نباته روایت کرده است. 
 
این حدیث، یک سناریو است. من این تعبیر فرنگی را به این حدیث نسبت می‌دهم، البته بعد دیدم که ملا صالح مازندرانی هم همین کلمه را با تعبیر فنی دیگری می‌گوید. ملا صالح مازندرانی تعبیر سنتی زیبایی دارد و می‌گوید این حدیث «إستِعارَهٌ تَمثیلیه» است. اما استعاره تمثیلی چیست؟ همان‌طور که در مختصر مطول خواندیم، گاهی ممکن است در جمله مشبهٌ به را بگویند، در حالی‌که منظورشان مشبه است. گفتگو در این حدیث، fact  و واقعی نیست. فقط برای بیان است. شما آمدن جبرئیل و گفتگوی او را سناریو تصور کنید. «هَبَطَ جبرئیل عَلی آدَم. فَقالَ یا آدَم! إنّی أُمِرتُ أن أُخبِرَکَ واحِدَهً مِن ثَلاث. فَاختَر واحِدَهً مِن ثَلاث. وَ دَع اِثنَتَینِ. قالَ لَهُ آدَمُ: و ما ثَلاث یا جِبرائیل؟ قالَ أَلعَقلُ وَ أَلحَیاءُ وَ أَلدّین. قالَ آدَمُ إِنّی أَختَرتُ أَلعَقلَ. فَقالَ جِبرئیلُ لِلحَیاءِ وَ أَلدّینِ إِنصَرِفَا. فَدَعَاهُ فَقالاَ یا جِبرائیلُ أُمِرنَا أَن نَکونَ مَعَ أَلعَقلِ حَیثُ ما کَانَ. قَالَ فَشَأنَکُما وَ عَرَجَ»؛ روز اول خلقت جبرئیل نزد آدم آمد و گفت من سه چیز به تو ارائه می دهم، از بین این سه چیز فقط یکی را می‌توانی انتخاب کنی. فکرت را به کار بگیر و دوتای دیگر را رها کن. هر سه را با هم به تو نمی‌دهم. آدم پرسید آن سه چیست؟ جبرئیل گفت أَلعَقلُ وَ أَلحَیاءُ وَ أَلدّین. عقل و حیا -که سمبل اخلاق است- و دین. جبرئیل پرسید بین عقل، اخلاق و دین کدام را انتخاب می‌کنی؟ آدم گفت من عقل را انتخاب کردم. جبرئیل به اخلاق و دین گفت بروید. آن دو به جبرئیل گفتند ما نمی‌رویم، به ما گفته شده هر جا که عقل هست، ما هم باشیم. هرجا عقل باشد اخلاق هست، هر جا عقل باشد دین هست. آدم بی دین، بی عقل است. بی‌دینی ناشی از بی‌عقلی است. آدم عاقل و متعقل و متفکر به دین درست و حسابی می‌رسد، نه دین احمقانه جهلِ مقدس. اگر شما به یک حکیم بزرگ می‌گویید کافر است، بگویید! این شخص به آن دینی که تو داری کافر است. 
 
وقتی آدم عقل را انتخاب کرد جبرئیل به آن دو گفت بروید. گفتند ما نمی‌رویم، به ما گفته شده هر جا که عقل هست، ما هم باشیم. خیلی حدیث جالبی است. این حدیث را از چند منبع معتبر برایتان بگویم.
 
1- خصال صدوق، جلد یک، صفحه 102،
2- امالی صدوق، صفحه 672،
3- کلینی در کافی، کتابُ أَلعَقلِ وَ أَلجَهل، صفحه 10
4- من لا یحضره الفقیه صدوق، جلد دو، صفحه 417.
 
زمانی که اخلاق و دین گفتند ما نمی‌رویم، جبرئیل گفت «فَشَأنَکُما وَ عَرَجَ». این تعبیر را چند جور معنا کرده‌اند. یکی این که اختیار با شماست. دیگری اینکه بارک الله! خوب انتخاب کردید؛ حق با شماست و نمی‌توانید جدا شوید. مجلسی نیز "شَأنَکُما" را چنین تعبیر کرده که بارک الله! خوب فهمیدید، شما نمی‌توانید از عقل جدا شوید. آدم بی حیا، بی عقل است. آدم هر چه  با عقل‌تر باشد با حیاتر است.
 
اجازه دهید جمله‌ دیگری از ملاصدرا برایتان بخوانم که من در مقدمه «شواهد» همین جمله را به فارسی آورده‌ام. آن جمله‌ای که از «شواهد» برایتان نقل کردم، از صفحه 328 تحقیق خودم خواندم. این جمله از کتاب «تفسیر الرحمان» ملاصدرا است: «اِنّی قَد آمَنتُ بِصِدقِ نَبیُّنا جَمیعِ ما اَتی بِه و بِصِدق موسی جَمیعِ ما اَتی بِه لا بِشقِّ القَمَر و قَلبُ العَصا حَیَّه»؛ من به هر چه که پیغمبر اسلام آورده‌ است و به راستی موسی ایمان دارم. اما به خاطر شق القمر پیغمبر از روی معجزه، و به خاطر تبدیل عصای موسی به اژدها ایمان نیاوردم. من آنها را قبول دارم و ایمان آورده‌ام ولی نه به خاطر اینها. به عیسی ایمان آورده‌ام ولی نه از روی زنده کردن مردگان. پس از چه ایمان آورد؟ «بَل باعلامات الالهیه بالهامات الربانیه فی القلب شاعبه شک و تردید» می‌گوید قلبم کاملاً آرام است. هیچ شک و تردیدی در قلبم نیست. همه تعلیمات پیامبران را به آسمان عقل بردم، سپس آنها را با شهود از آسمان عقل به قلب خود آوردم، دیدم همه چیز را می‌پسندم.
 
در انتها شعری برایتان می‌خوانم. حال سوال اینجاست: فرض کنیم عقل و دین را درست کردیم، اما عشق را چه کنیم؟ حافظ می‌گوید:
 
سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد                                                       آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست                                                   کاندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم؟                                        گفت کان روز که این گنبد مینا می‌کرد
 
عشق مسأله دیگری است. چه کارش کنیم؟ با صراحتی دیگر:
 
سخن از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو                          که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
 
والسلام علیکم. 
 
*سخنرانی اسقف مارنرسای بنیامین موانه (اسقف کلیسای شرق آشوری ایران) با عنوان "مفهوم حکمت در دین مسیحیت"
 
 
در آغاز، سلام عرض می‌کنم خدمت همه شما عزیزان، سروران گرامی، دانشمندان عزیز و روز جهانی فلسفه را خدمت همه دانشمندان و دانشجویان عزیز تبریک عرض می‌کنم.
 
ما آشوری مسیحی هستیم. آشوریان از اقوام ایرانی‌الاصل هستند. ما تقریباً 4000 سال است در ایران هستیم و در قرن اول میلادی مسیحیت را توسط حواریون مسیح (تومای رسول، مارادی، ماری) پذیرفتیم. کلیسای حضرت مریم ارومیه که قدمت آن به 2000 سال پیش برمی‌گردد اثباتی بر این ادعای بنده حقیر است. هر وقت ارومیه تشریف بردید ما پذیرای شما خواهیم بود. کلیسای بسیار قدیمی، زیبا و روحانی است. به غیر از این کلیسا، تقریباً 80  باب کلیسا در شهر ارومیه و حومه شهر وجود دارد. تشکر می‌کنم از جناب آقای دکتر خسروپناه برای دعوت بنده حقیر که بتوانم مطالبی را از دیدگاه مسیحیت خدمت‌تان عنوان کنم.
 
مطمئناً اشتراکاتی در عرایض بنده و فرمایشات جناب کشیش وجود دارد. همچنین مطمئناً اشتراکاتی بین عرایض بنده و فرمایشات سخنران کلیمی هم خواهد بود؛ به دلیل این‌که کتاب مقدس یکی است و ما مسیحیان کلیسای شرق آشوری از دو منبع اصلی پیروی می‌کنیم: عهد عتیق و عهد جدید. هر دو کتاب برای ما پذیرفته‌شده هستند. از کتاب پیدایش تا کتاب مکاشفه یوحنای رسول. بنابراین عرایض بنده در خصوص این دو کتاب بزرگ - عهد عتیق و عهد جدید - خواهد بود و امیدوارم که مفید واقع شوند.
 
از یک آیه شروع می‌کنم. آموزه‌ای است از پولُس رسول به شاگردشان، تیموتائوس، باب 3 آیه  15 که ارتباط نزدیکی بین این آیه و حکمت وجود دارد. پولُس رسول به این شیوه به شاگرد خودشان یاد می‌دهند: «این که از طفولیت، کتب مقدسه را دانسته‌ای که می‌تواند تو را حکمت آموزد برای نجات به وسیله ایمانی که بر مسیح عیسی است». آن چیزی که ما از این آیه دریافت می‌کنیم این است که -پولُس رسول که در آغاز، قاتل و دشمن مسیحیان اولیه بود، بعد از آن، از پیروان مسیح و نویسنده تعدادی از کتب عهد جدید شدند و همچنین به معمار کلیسا ملقب شدند-  ایشان در این آیه به شاگرد خودشان تیموتائوس و همچنین به ما، این آموزه را دارند که اگر بخواهی حکمت بیاموزی باید از کتاب مقدس یاد بگیری. یعنی حکمت امری است که از خداوند برای بشر نازل می‌شود و خداوند عطاکننده حکمت بشری است. من با این آیه سیری در کتب مقدس عهد عتیق و عهد جدید خواهم داشت.
 
اگر در عهد عتیق نظری بیافکنیم اشخاص، انبیاء و قهرمانان ایمانی‌ای هستند که اسامی آنها به عنوان حکیمان دانسته شده است. به عنوان مثال از یعقوب و یوسف پیامبر نام برده شده که حکیم بودند. در کتاب پیدایش، اولین کتاب از عهد عتیق، در فصل 41 آیه 39 نوشته شده «و فرعون به یوسف گفت چون که خدا کل این امور را بر تو کشف کرده است کسی مانند تو بصیر و حکیم نیست». یعنی یوسف پیامبر حکیم دانسته شده است چون این وظیفه و رسالت از طرف خداوند به او محول شده بود. همچنین در ادامه عهد عتیق از شخص دیگری به نام یترون که پدر زن موسی بود در کتاب خروج، باب 18 آیه 19 نام برده شده «اکنون سخن مرا بشنو. تو را پند می‌دهم و خدا با تو بود و تو برای قوم به حضور خدا باش و امور ایشان را نزد خدا عرضه دار». تفسیر بنده حقیر از این آیه این است که اگر ارتباط با خداوند برقرار باشد خدا می‌تواند این حکمت را به بنده خود عرضه بدارد.
 
در عهد عتیق، کتاب مزامیر داود نبی از اهمیت خاصی برای ما مسیحیان برخوردار است. ما مسیحیان کلیسای شرق و بسیاری از کلیساها در نمازها، مراسم و دعاهای خود اولین آیاتی که می‌خوانیم، آیاتی از کتاب مزامیر داود نبی است. مزامیر داود نبی مملو از نصایح حکیمانه و بسیاری از پندهای الهی است. در کتاب اول سموئیل باب 16 آیه 18 این طور نوشته شده: «و یکی از خادمانش درجا به وی گفت اینکه پسر یسّایِ –داود- بیت لحمی را دیدم که به نواختن ماهر و صاحب شجاعت و مرد جنگ‌آزموده و فصیح‌زبان و شخصی نیکوصورت است و خداوند با وی می‌باشد». داود به این علت که خداوند با وی بود به عنوان یک حکیم در کتاب عهد عتیق دانسته شده است. همچنین در سایر قسمت‌های کتاب عهد عتیق، امثال سلیمان، که کتابی مملو از نصایح حکیمانه است، را مطالعه می‌کنیم. من به همه دوستان از هر دینی توصیه می‌کنم که این کتاب را مطالعه کنند. به قول استاد محقق داماد و استاد دینانی همه ادیان را باید شناخت. ما باید با همه ادیان - اعم از روحانیون مسلمان، مسیحی، کلیمی، زرتشتی- در ارتباط باشیم و این جلساتی که شرکت می‌کنیم مطمئناً باعث آشنایی بیشتر با همدیگر است. وقتی ما با تعالیم و آموزه‌های هم آشنا می‌شویم ارتباط‌مان بیشتر و نوع تعامل‌مان هم سازنده‌تر و مفیدتر می‌شود. بنابراین من همه دوستان را به مطالعه این دو کتاب از عهد عتیق - امثال سلیمان و کتاب جامعه- توصیه می‌کنم که کتب بسیار پندآموز، حکیمانه و دارای نصایح خداوندی هستند.
 
آیه‌ای که جناب کشیش به آن اشاره کردند آیه‌ای بسیار بسیار مفید است. فکر می‌کنم ایشان از امثال فرمودند ولی همین آیه در مزامیر 111 آیه 10 هم وجود دارد. «ترس خداوند ابتدای حکمت است». این ترس، ترس از تاریکی، ترس از حیوانات یا ترس از نوع انسان نیست؛ ترس از خداوند است و تفسیر ترس از خداوند این است که ما باید خدا را پرستش کنیم، خدا را دوست داشته باشیم و او را در همه کارهای خود اول و آخر بدانیم. وقتی خداوند در همه اعمال، سیره و زندگی ما اول و آخر باشد حکمت خواهیم آموخت و حکیم خواهیم شد.
 
همچنین آیات دیگری از امثال سلیمان را خدمت شما ایراد می‌کنم. جا دارد که همه امثال را بخوانم ولی این را بر عهده خود شما می‌گذارم تا در منزل مطالعه کنید. من چند آیه از این کتاب بسیار مفید را برای زینت دادن به این مجلس انتخاب کرده‌ام. از امثال باب 8 آیه 11 این‌طور می خوانیم «زیرا که حکمت از لعل‌ها بهتر است و جمیع نفایس را به او برابر نتوان کرد». این تعبیری است که سلیمان نبی از حکمت دارد و حکمت را بسیار والاتر از لعل‌ها و مرواریدها به ما معرفی می‌کند. همچنین در آیه‌ای دیگر از امثال سلیمان، باب 16 آیه 16 این طور می‌خوانیم «تحصیل حکمت از زر خالص چه بسیار بهتر است و تحصیل فهم از نقره برگزیده‌تر». یعنی حکمت بسیار بالاتر و والاتر از طلا و جواهرات و سنگ‌های قیمتی زمینی است. در امثال سلیمان باز هم در باب 24 آیه 3 این طور می‌خوانیم «خانه به حکمت بنا می‌شود و با فطانت استوار می‌گردد». این هم آیه‌ای بسیار زیبا و پندآموز و حکیمانه است برای ما انسان‌ها که من از امثال سلیمان برگزیدم.
 
آیات بسیار دیگری در کتاب امثال وجود دارند. کلا این کتاب، کتابی پندآموز است و فصل‌های اول آن در مورد حکمت است و در ادامه کتاب هم در خصوص حکمت صحبت می‌کند. همچنین کتاب جامعه که کتاب بعدی از عهد عتیق است در مورد حکمت صحبت می‌کند. موردی هست که مطمئناً عزیزان پیش از بنده هم صحبت کردند. آیه‌ای است از عهد عتیق که من خدمت شما اشاره می‌کنم از کتاب اول تواریخ، باب 22 آیه 12: « اما خداوند تو را فطانت و فهم عطا نماید تا شریعت یهوه خدای خود را نگاه داری». چون فرصت کم است من به آیات دیگر اشاره نمی‌کنم.
 
در دنیای امروز متأسفانه شاهد جنگ‌ها، نزاع‌ها، درگیری‌ها و خونریزی‌های بسیاری در خاورمیانه و اطراف کشور عزیزمان، ایران، هستیم که مطمئناً خلاف اراده و رضای خداوند است. با اینکه بعضی سردمداران کشورهای اروپایی و آمریکایی ادعای دانش و علم و فرهنگ و تمدن می‌کنند ولی آن چیز که نیاز بشر است، حکمت خداوندی است. این تفسیر خود من است که انسان می‌تواند علم و دانش را تحصیل کند و یاد بگیرد؛ ولی آن چیزی که نیاز بشر هست و نمی‌تواند کسب کند و باید از خداوند بخواهد تا به او اعطا کند، حکمت است. به نظر من حکمت را باید خدا به انسان بدهد، حکمت را نمی‌توان در جایی یافت یا در کتابی خواند. خداوند باید حکمت را به ما عطا کند که ما بتوانیم درست را از غلط تشخیص دهیم.
 
در زبان آشوری از کلمه حکیم به عنوان «خَکّیما» نام برده شده. خَکّیما همان خاخام یهودی است، یعنی شخص دانا، عاقل و حکیم. این کلمه در زبان آشوری از معانی مختلفی برخوردار است.
 
می‌خواهم به مثالی از مسیح اشاره کنم از انجیل متّی، باب 10 آیه 16. عیسی مسیح 12 حواری داشتند. «به ایشان وصیت کرد و گفت از راه امت‌ها نروید ودر بلدی از سامریان داخل مشوید، بلکه نزد گوسفندان گمشده اسرائیل بروید» در ادامه این باب، مسیح شاگردان را نصیحت می‌کند «مثل مار هوشیار باشید و مثل کبوتر پاک». بعضی‌ها تفسیرهای گوناگونی از این آیه دارند ولی آن چیزی که مسیح به ما یاد می‌دهد این است که حکیم باشید، عاقل و دانا باشید تا بتوانید درست را از غلط و گناه را از پاکی تشخیص بدهید.
 
عرایض خودم را با این آیه از یکی از رسولان مسیح به نام یعقوب خاتمه می‌دهم. یعقوب در کتاب خودش در فصل 3 آیه 13 این‌طور به ما یاد می‌دهد «حکمت از بالاست. کیست در میان شما که حکیم و عالم باشد؟ پس اعمال خود را از سیرت نیکو به تواضع حکمت، ظاهر بسازید. لکن اگر در دل خود حسد تلخ و تعصب دارید فخر مکنید و به ضد حق دروغ نگویید. این حکمت از بالا نازل نمی‌شود، بلکه دنیوی و نفسانی و شیطانی است، زیرا هرجایی که حسد و تعصب است در آنجا فتنه و هر امر زشت موجود می‌باشد. لکن آن حکمت که از بالا و از خداوند است اول طاهر است و بعد صلح‌آمیز و ملایم و نصیحت‌پذیر و پر از رحمت و میوه‌های نیکو و بی‌تردد و بی‌ریا». حکمتی که از بالا می‌آید و از خداوند است حامل پیام صلح و دوستی و مودّت و عدالت است ولی حکمتی که شیطانی، دنیوی و نفسانی است حامل پیام حسد و فتنه و هر امر زشت و ناپسندی است.
 
خیلی خوشحال شدم از فرصتی که به بنده داده شد. بار اول بود که توانستیم در این جمع علمی و محفل حکیمانه و فلسفی شرکت کنیم و از فرمایشات اساتید گرامی استفاده ببریم و با چهره‌های دوست‌داشتنی شما عزیزان آشنا شویم. امیدوارم که هرچه که رضای خداوند است اتفاق بیفتد و هر چه که حکمت اقتضا کند انجام شود.
 
*سخنرانی جناب آقای مؤبد دکتر اردشیر خورشیدیان(رئیس انجمن مؤبدان تهران) با عنوان "مفهوم حکمت در دین زرتشت"
 
 
به خوشنودی اهورامزدا، خداوند یکتا و بی‌همتا. با سپاس از جناب استاد عبدالحسین خسروپناه و همکاران‌شان که بنده را دعوت کردند تا در اینجا اطلاعاتی که در قدر وسع و دانشم هست را در این ارتباط، خدمت حضار محترم ارائه کنم. روز جهانی فلسفه را هم شادباش می‌گویم و امیدوارم که هر روز بیشتر بتوانیم مسائل را با عقل بسنجیم و با وجدان بیدار آن را پیاده کنیم، چون چیزی که جامعه جهانی امروز آن را کم دارد دین یا وجدان است.
 
حکمت چنان‌که در فرهنگ‌نامه‌ها آمده به معنای رسیدن به حقیقت به وسیله علم و عقل است. از نظر حکما، حکمت مجموعه علوم و معارفی است که انسان را به حقیقت رهنمون می‌شود، به طوری که هیچ شک و ابهامی در آن نماند. حکمت نزد دانشمندان اسلامی به معنای دانستن چیزهاست چنان‌که می‌باشد و وجود دارد. در زبان پارسی، حکمت را فرزانگی و حکیم را فرزانه می‌گویند و به فلسفه اروپایی هم حکمت می‌گویند. ولی فیلسوف با حکیم خیلی تفاوت دارد. خیلی مهم است که بدانیم حکیم باید فیلسوف باشد ولی فیلسوف لزوماً حکیم نیست. کار فیلسوف فقط و فقط با عقل است و فقط با عقل به مسائلی که می‌خواهد حل و فصل کند نگاه می‌کند و هیچ‌گونه احساسات، عواطف بشری، وجدان، اخلاقیت، انسانیت را در نظر نمی‌گیرد. او بایستی به حقیقت برسد و جز عقل هم راهی برای رسیدن به حقیقت ندارد. بنابراین به علوم عقلی و عقل صرف تکیه می‌کند. برای همین است که فیلسوف بعدی معمولاً عقیده فیلسوف قبلی را رد می‌کند.
 
حتماً این مثل را شنیده‌اید که از ارسطو پرسیدند تو چطور نظریات افلاطون را رد می‌کنی؟ گفت من افلاطون را خیلی دوست دارم ولی حقیقت را بیش از او دوست دارم. پس فیلسوفان به دنبال حقیقت هستند اگرچه مخالف عقیده استادشان هم باشد. علمیّون هم همین را می‌گویند؛ خیلی از عقاید علم جدید، علم قدیم را رد می‌کند. ولی حکیم این‌طور نیست. حکیم به دنبال حکمت است. کار حکیم این است که به عنوان فیلسوف و تنها بر اساس علوم عقلی، راست را از دروغ جدا می‌کند. راست یعنی حقایق و واقعیت را از دروغ یعنی توهم و خرافات جدا می‌کند. (راستی پارسی است و حقیقت و واقعیت عربی هستند). حکیم مثل پزشک رفتار می‌کند. پزشک وقتی می‌خواهد مشکل بیمار را بفهمد فقط علوم عقلی به کارش می‌آید، باید به عنوان یک متخصص آنچه آموخته‌ است به کار ببرد تا بفهمد بیمار چه بیماری دارد و راه درمانش چیست. ولی وقتی به پزشک حکیم می‌گویند که در زمان ارزش‌گذاری (که می خواهد نیک را از بد جدا کند) و انتخاب (که می‌خواهد نیک‌ترین را برای مریض انتخاب کند)  آدم باشد؛ اینجا دیگر تخصص به کار نمی‌آید انسانیت به کار می‌آید. اینجا باید هرچه برای خود و خانواده‌اش نمی‌پسندد برای آن مریض هم نپسندد. اگر این کار را کرد حکیم می‌شود، وگرنه حکیم نیست، فقط متخصص است. حقوق‌دان می‌شود و از ناحق دفاع می‌کند، شیمی‌دان می‌شود و هروئین می‌سازد، هر کاره‌ای می‌شود از دانش خود سوء استفاده می‌کند.
 
ما دو اوستا داریم که خلاصه و چکیده دین زرتشت است:  اَشِن وُهو و اتائو. اشو زرتشت در گاتاها می‌گوید «قانونی به نام اشا بر جهان حاکم است» (که بعدها عارفان آن را به عشق تبدیل می‌کنند). هیچ اتفاق غیر علمی در جهان نمی‌افتد. زبان خداوند زبان علم است. بزرگ‌ترین، دقیق‌ترین، کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین کتاب آسمانی جهان، طبیعت است و این کتاب در اختیار همه انسان‌ها و همه موجودات در هستی قرار دارد و شما می‌توانید آن را درک کنید. این کتاب دو بخش دارد: بخش گیتی یعنی ملموس که به آن فیزیک یا ماده می‌گویند و کمّی است. یک بخش کیفی هم دارد که ما به آن مینوی می‌گوییم (که در زبان عربی به معنوی تبدیل شده است).
معمولاً فیلسوفان روی بخش مینوی کار می‌کنند و دانشمندان روی بخش گیتوی. این دو بخش با هم هستند، در هم هستند، جدا از هم نیستند. پس حکیم هم به نوعی عالم است. عالمانی که روی فلسفه و حکمت کار می‌کنند می‌شوند فیلسوف یا حکیم، و آنهایی که در آزمایشگاه و با بخش کمّی سر و کار دارند می‌شوند دانشمند.
 
ما باید تفاوت کشف و ابداع یا اختراع را به خوبی بفهمیم. تفاوت فیلسوف و حکیم این است که فیلسوف در پی کشف حقایق است ولی حکیم وقتی حقیقت را کشف کرد، بر اساس وجدان قوی ابداع می‌کند. اشو زرتشت نخستین کسی بود که این حرف را زد و همه پیغمبران هم همین را گفته‌اند که ما به خاطر داشتن دو قابلیت از همه موجودات جهان برتریم. اولین قابلیت خرد و عقل است و دومین قابلیت هم وجدان است. بی‌خردترین انسان‌ دارای ضریب هوشی 35 است، در حالی‌که باهوش‌ترین موجودات که میمون است دارای ضریب هوشی 10 است! فرضیه‌های زیادی در این مورد هست که چطور شده که یک دفعه هوش بشر این‌قدر زیاد شده. به هرحال انسان موجودی است که می‌اندیشد. این است که اشو زرتشت می‌گوید «به سخنان مهین گوش فرا دهید و با اندیشه روشن» نه با اندیشه معمولی. فیلسوف اندیشه خود را به نور دانش روشن می‌کند. «در آن بنگرید. هر مرد و زن خود بارگاه خود را برگزیند». هم مردان و هم زنان آزادند. چون حقوق بشر حق طبیعی است که خداوند به ما داده است. هرچه که خداوند آفریده است بر آن قانون گذاشته و حقوقی به آن داده است. اگر شما متوجه شدید که حق سیب چیست در زمین مناسب می‌کارید، کود مناسب می‌دهید، به موقع می‌کارید، آن هم در عوض سیب خوب می‌دهد. خداوند به انسان قدرت اندیشیدن داده است. اندیشه مختص انسان است. نکته A و B را می‌بیند، نکته C را اختراع و ابداع می‌کند. هیچ موجودی نمی‌تواند چنین کاری کند.
 
به هرحال این مسأله جای بحث زیادی دارد که فیلسوف، حکیم و عالم کیست. آنچه که مسلم است حکمت از همه بالاتر است. ما به کسی حکیم می‌گوییم –یا به قول اشو زرتشت مانت رَوَون است، یا در زبان فارسی فرزانه است- که اَشِن وهو به او تمسّی می‌کند؛ یعنی وقتی راستی و درستی را یاد گرفت، از دانش خود در جهت استقرار نیکی استفاده ‌کند. اگر در جهت استقرار بدی استفاده کرد دیگر اسم او حکیم نیست. برای همین ما به راستی‌جویان یعنی فیلسوفان در زبان اوستایی می‌گوییم اَشَوَن، ولی به حکیم می‌گوییم مانْت رَوَن. زرتشت در گاتاها خودش را حکیم می‌داند چرا که برای ارشاد بشر آمده است. مانْت رَوَن از نظر من همان حکیم است ولی من فیلسوف را با حکیم یکی نمی‌دانم. چون خیلی از فیلسوف‌ها حکیم نبودند. هرچند که نمی‌شود بین حکیم و فیلسوف مرز مشخصی تعیین کرد و آنها را کاملاً از هم جدا کرد.
 
معمولاً فیلسوف‌ها به دنبال کشف حقیقت و اعلام آن به بشریت بودند و برای آنها مهم نبوده که پیامد این چیست، آیا به نفع جامعه است یا به ضرر جامعه. مثلاً مارکسیست می‌گوید حق با کارگر است، بنابراین باید دولت کارگری روی کار باشد و فقط به نفع کارگران کار کند. این یک فسلفه است. ولی وقتی این فلسفه به صورت حزب در می‌آید و خودش آزمایش می‌دهد کم کم از بین می‌رود، چرا که حکیمانه نگفته است، فلسفی گفته است. به همین‌ دلیل است که فیلسوفان بعدی عقاید فیلسوفان قبلی را رد کرده‌اند. در حالی که حرف حکما و پیامبران -که حکمایی بودند که با خداوند در تماس بودند و علم‌شان را از خداوند گرفتند- همیشه ماندگار است. یعنی حرفی که حکیم می‌زند زمان و مکان نمی‌شناسد، جهان‌شمول است. مثلاً حافظ می‌گوید «عبادت به جز خدمت خلق نیست/ به تسبیح و سجاده و دلق نیست». حالا اگر هم تسبیح  و سجاده و دلقی هم در دینی باشد برای آن است که با آن به خلق خدمت بکنی. نماز ستون دین است، خود دین که نیست! برای این است که دین را نگه دارد. این دیدگاه حکیمانه است. یا فردوسی می‌گوید «توانا بود هر که دانا بود/ ز دانش دل پیر برنا بود»؛ این کشف یک حقیقت و اعلام آن به بشریت است. پیامبران و حکما چیزی را کشف کردند و به بشریت اعلام کردند. حق یکی است ولی درک ما از حقیقت نسبی است. هیچ‌کسی را در دنیا نمی‌توانید پیدا کنید که از کوچک‌ترین چیزی که در دنیا هست همه چیز بداند. برای همین علم را به سه دسته تقسیم می‌کنند: information, knowledge  و scince . بخش scince خیلی کم است. بیشتر علوم ما به صورت دانش است که در آن فرضیات هم هست. به هر حال علوم یقینی کم داریم و نسبت به علوم اطلاعات، خیلی کم است. ولی دانشمندان مرتب تلاش می‌کنند تا اطلاعات و دانش را هم وارد علوم یقینی کنند، آن وقت می‌توانیم قدرت پیش‌بینی پیدا کنیم. مثلاً با این وضعیت بیمارم اگر او را عمل کنم دید او این‌قدر می‌شود، یا با این وضعیتی که دارد اصلاً نباید او را عمل کنم. علم به ما قدرت پیش‌بینی می‌دهد.
 
حکمت را به دو بخش تقسیم می‌کنند: نظری و عملی. حکمت نظری در مورد هست و نیست صحبت می‌کند. شما می‌گویید در این لیوان آب هست، بنده می‌گویم عرق نعناست، باید برویم بفهمیم در این لیوان چه هست. بخشی از آن از طریق چشیدن است. یک بخشی از آن را من و شما نمی‌توانیم بفهمیم؛ باید بدهیم به آزمایشگاه. بخشی از آن را هم هیچ‌کس نمی‌فهمد. هنوز کسی نتوانسته است در مورد کوچک‌ترین چیزی همه چیز را بفهمد. برای همین است که می‌گویند علمی که انسان کشف کرده، نسبت به آن چیزی که خداوند آفریده و قوانینی که در طبیعت هست، هنوز در حد بچه است. نادانسته‌های بشر نسبت به دانسته‌های او خیلی زیاد است. برای همین است که در روز حدود 2500 ابداع و اختراع در جهان انجام می‌شود. شما می‌بینید که همه دستگاه‌هایی که ما استفاده می‌کنیم نسبت به ده سال پیش چقدر پیشرفت کرده‌اند. اگر یک پزشک مثل ده سال پیش عمل کند اصلاً پروانه‌ کارش را پس می‌گیرند. در همه رشته‌ها همین‌طور است. بنابراین ما باید به طور مرتب دانش‌مان در بخش دینی را هم افزایش بدهیم، به تمام ادیان توجه کنیم، مشترکات ادیان زیاد است چرا که حقیقت یکی است. خدا یکی بوده، به همه پیامبران پیام رسانده و حقیقت ادیان یکی است که ما به آن گاتیک می‌گوییم. ولی به بخش دوم و سوم می‌گوییم هاتیک و داتیک. نمی‌دانم  در ارمنی و عیسوی به آن  چه می‌گویند ولی می‌دانم شما به آن طریقت و شریعت می‌گویید. در دین ما، گاتیک مال گاتاهاست. اشو زرتشت هیچ‌گونه شریعت و طریقتی را بیان نکرده، فقط یک سری حقایقی را کشف کرده و به بشر گفته است، ولی طریقت و شریعت در انجمن مغان گذاشته شده. امروز هم کار انجمن موبدان این است که مرتب طریقت و شریعت -هاتیک و داتیک- دین ما را بسته به گاتیک -که هیچ‌وقت عوض نمی‌شود- تغییر دهند.
دین ما 9 پایه دارد که این 9 پایه، اساس و اصولی است که ما در انجمن موبدان آنها را در نظر می‌گیریم.  اول، باور به اهورا مزداست. اهورا یعنی هستی‌بخش، مز یعنی بزرگ، دا یعنی دانا. پس اهورا مزدا یعنی ابَر دانای هستی‌بخش. خدا یعنی خودش آمده و آفریننده ندارد. به هرحال هر دین و مذهبی کلمات خاص خودش را دارد. یک شعری استاد خواندند. شما خورشید را می‌بینید. عرب به آن می‌گوید شمس، ما می‌گوییم خورشید، در انگلیسی به آن Sun می‌گویند. همه یک چیز را می‌گوییم اما خیال می‌کنیم با هم تفاوت داریم.  بنابراین اهورا مزدا ابر داناست، دانایی در تمام هستی در جریان است، همه هستی قانونی دارد به نام اشا، و این قانون جهان‌شمول، همواره یک‌سان و غیرقابل تغییر است. این قانون است باعث می‌شود ما کشف و ابداع کنیم. مثلاً کشف می‌کنیم که ساختمان چشم چگونه است، سپس روش‌هایی ابداع می‌کنیم و وسایلی اختراع می‌کنیم که بتوانیم با عمل، دوباره دید را به چشم برگردانیم. حکیم هم اول حقیقت را مثل فیلسوف کشف می‌کند ولی وقتی ابداعی می‌کند بر پایه وجدان و دین قوی است.
چیزی که انسان بیشتر کم دارد دین است؛ نه مذهب به معنای فرقه و طریقت و شریعت، بلکه دین به معنای حقایقی که پیامبران گفتند. یعنی آن اصولی که انسانیت را در انسان می‌سازد. هر کدام ما دینی را قبول کرده‌ایم تا انسانیت بیاموزیم. حال ممکن است آن فرق داشته باشد. هیچ اشکالی ندارد. لزومی ندارد همه یک شکل باشیم یا یک لباس بپوشیم یا به یک روش فکر کنیم، ولی در «حقیقت» باید به یک طریق باشد، چون حق یکی است.
 
بحث دیگر در ارتباط با پیام‌های اشو زرتشت است. اصل دوم، گیتی و مینو است که گفتیم انسان‌هایی که نیک‌کردارند و اندیشه و رفتار و گفتارشان نیک است و راه راست پیش می‌گیرند و بر اساس راستی و درستی حرکت می‌کنند در وَهِشت مینو (که بعداً تبدیل به بهشت شده) -یعنی در بهترین مینو- زندگی می‌کنند. بالاترین راه بد، دروغ است. اشو زرتشت گفت که بزرگ‌ترین دشمن بشر دروغ است. هیچ‌ چیزی به اندازه دروغ دشمن بشر نیست. دروغ سرچشمه همه بدی‌هاست. اگر انسان‌ها اعتقاد داشته باشند به اینکه نباید دروغ گفت، اصلاً  نمی‌شود کار بد کرد.
 
نیکی در اندازه‌ای است که در تراز خرد دانا، وجدانِ بیدار باشد. نیکی کردن بسیار خوب است ولی حد دارد؛ در حدی که در تراز خرد دانا، وجدان بیدار باشد. اگر من در مطبم همه مریض‌ها را مجانی ببینم کار وجدانی است و اگر از همه هم پول بگیرم کار بی‌وجدانی است. باید کاری کنم که وقتی از مطب بیرون می‌آیم حس کنم هم خرد و هم وجدانم از عملکردم راضی است. دین هم همین است.
زرتشت به خرد و وجدان، مَنَه و دَیَنَه می‌گوید. دَیَنَه بعداً تبدیل به واژه دین شده. واژه‌ای که زرتشت برای پیام رساندن به مردم استفاده کرد دَیَنَه بود. دَیَنَه در دوره ساسانیان به دین تبدیل شد و الان هم به همه ادیان توحیدی دین می‌گوییم. دین واژه‌ای بسیار قدیمی است که در زبان سانسکریت و قبل از اشو زرتشت هم بود. کار دین انسان‌سازی است. علوم عقلی، انسان را مهندس و جراح می‌کند، ولی همه به دین و وجدان قوی احتیاج دارند تا هر کاره‌ای هم شدند اگر میلیاردها تومان هم به او بدهند از علم‌اش سوء استفاده نکند، کاری بکند که خدا خوشش بیاید. خدا هر چه آفریده را دوست دارد و دوست دارد همه بتوانند از امکانات و خرد و هوش و وجدان‌شان چنان استفاده کنند که همه خوشبخت زیست کنند. قابلیت‌های انسان خیلی زیادتر از همه موجودات است. به خدا می‌شود! کار مشکلی نیست. ولی متأسفانه درصد پایینی در جوامع بشری هستند که گرچه فیلسوف و عالم هستند ولی چون حکیم نیستند و حکمت را نیاموختند، از علم‌شان در جهت راستی و استقرار نیکی استفاده نمی‌کنند.
 
اصل پنجم دین ما حقوق بشر است؛ همه انسان‌ها با هم برابرند. اصل ششم ما این است که اشو زرتشت راه رسیدن به حکمت را شش پایه می‌داند که همان هفت امشاسپندان است. اول، خودمان را بشناسیم و بدانیم که این قابلیت را داریم که به خدا نزدیک شویم. دوم، یک‌مَنِشی است. سوم، بهترین راستی است. چهارم، یاد گرفتن شهریاری و تسلط بر نفس است. پنجم، مهر و فروتنی است. بعد از آن، خرداد است که آب نماد آن است. سفره هفت‌سین که همه ما می‌گذاریم همان هفت امشاسپندان است. ایرانی‌ها آن را از حفظ هستند چون زرتشتی بودند. همه اینها نماد دارد. نماد اهورا مزدا خودمان هستیم. نماد وُهومَن شیر و تخم مرغ است. نماد راستی آتش است. نماد شهریاری سکه است. نماد سپندار مَیتی چیزهایی است که از  زمین در می‌آید. زمین و زن زایندگی می‌کنند و جزء مهر و فروتنی هستند. بعد از آن خرداد است که آب نماد آن است. و بعد از آن اَمرداد است که گیاهان نماد آن هستند. هر کس بتواند این پایه را طی کند حتما سِپَنتَمَن می‌شود یعنی منِ سفید و و پاک و عاری از آلودگی از خودش می‌سازد و می‌تواند به خدا نزدیک شود. خدا نمی‌شود ولی خداگونه می‌شود. اینها را می‌توانید سر سفره هفت‌سین به فرزندان‌تان هم بگویید. خود من خیلی چیزها را از اسلام آموختم، خیلی چیزها را از مسیحیت آموختم. وقتی به حقیقت دین توجه کنیم و ادیان مختلف را بخوانیم، هرکدام از آنها یک سری آموزش‌هایی به ما می‌دهند که می‌توانیم استفاده کنیم.
 
*سخنرانی جناب آقای آرش آبایی (محقق و دین پژوه کلیمی) با عنوان "مفهوم حکمت در دین یهود"
 
 
با عرض سلام و تشکر از مسئولین مؤسسه برای ترتیب مراسم بزرگداشت این روز. من سعی می‌کنم مفهوم حکمت در دین یهود را گزارش‌وار خدمت‌تان عرض کنم. قبل از آن باید یادآوری کنم که به دلیل اشتراکاتی که بین منابع دین یهود و مسیحیت هست، بخش‌هایی از مطالبی را که من قصد دارم بگویم، روحانیون محترم ارامنه و آشوری ذکر کردند. با این حال من سعی می‌کنم به صورت خلاصه‌ سیری بر مفهوم حکمت در یهودیت در دوران عهد عتیق و دوران تلمودی خدمت‌تان عرض کنم.
 
معنای معروف‌ترین آیه‌ای که من پیدا کردم -و البته توسط روحانیون مسیحی هم ذکر شد- این است که ترس از خدا آغاز حکمت است. حُخما در زبان عبری به معنای حکمت است. این آیه از مزامیر داود است که بعداً آیاتی شبیه به آن در امثال هم تکرار می‌شود. این تقریباً چکیده‌ای از مفهوم حکمت در یهود است که دو مطلب را در خود دارد:  یکی اینکه حکمت مورد نظر، الهی است و از جانب خدا اعطا می‌شود، و دوم اینکه شکل‌گیری این حکمت بر اساس آموزه‌های منابع یهودی است و در بستر یهودیت شکل می‌گیرد. حکمت یهودی در دوران تورات، عهد عتیق و تلمودی، بیشتر ماهیت ارشادی دارد نه فلسفی یا اثباتی. اساساً یهودیت دینی ‌است عمل‌گرا و تکلیف‌محور. در یهودیت قبل از آنکه به اثبات خالق و جهان یا تحلیل جهان پرداخته شود، به این پرداخته می‌شود که یک فرد مؤمن یهودی برای کسب رضایت خالق چه باید بکند. حکمتی هم که در این دوران در این بستر شکل گرفته همین شکل را دارد، یعنی حول محور زیستن مطلوب دینی استوار است.
 
هرچند که بعدها در قرون وسطی با اندیشه‌های سعدیا گائون که از متکلمان اسلامی تأثیر ‌پذیرفت، فلسفه یهودی شکل گرفت، اما پیش از آن، حکمت، حکمت دینی و الهی بود. به این ترتیب حداقل در این بازه –از تورات تا پایان دوران تلمودی- می‌توانیم بگوییم که حکمت، مفهومی پیشینی، الهی و دینی داشت و در مقابلِ علوم انسانی یا علوم انسان‌ساز و معاصر خودش بود. یعنی فاصله‌ای بین حکمت و عقل یا علم معاصر در بازه مورد بحث، وجود داشت.
 
حکمت موهبتی الهی بود که از جانب خدا به خواص اعطا می‌شد و گاه هم این نوع حکمت توسط معلمان دینی آموزش داده می‌شد. رابطه این حکمت با تورات این ‌طور بود که تورات –‌ و بعدها تفاسیر فقهی و عرفانی آن- از یک طرف منبع این حکمت بود و از طرف دیگر، کسب حکمت عاملی بود برای درک تورات. یعنی یک ارتباط دو طرفه برقرار  بود؛ هم حکمت از تورات اخذ می‌شد و هم برای فهم تورات ما نیازمند آن حکمت خاص بودیم.
 
چند مورد از اشارات این موضوع در تورات را خدمت‌تان عرض می‌کنم. یک مورد آیه معروفی در کتاب تثنیه  است که می‌گوید انسان فقط با نان زنده نیست، بلکه حیاتش وابسته به کلام خداوند است. یعنی زندگی یک انسان زندگی مادی نیست، چیزی از بالا باید به او گفته شود؛ و منظور از این معنویت، همین لزوم وجود حکمت الهی در زندگی انسان است. سه منبع در این دوران برای مفاهیم و مصادیق حکمت یهودی موجود است: کتب مقدس (یعنی مجموعه عهد عتیق یا کتاب مقدس عبری، تورات و کتب انبیای بعدی)، مجموعه تلمود و مجموعه‌ای عرفانی به نام کتاب زُوهَر. در این سه مجموعه می‌توان رگه‌ها و آموزه‌هایی از حکمت پیدا کرد. در عهد عتیق حکمت معانی یا منظورهای مختلفی دارد. معانی ساده‌ حُخما یا حکمت شامل فهم و درک متون، تدبیری که فرد در زندگی به کار می‌برد، بصیرت و داوری عادلانه است، و در مواردی حتی به معنای دانش‌های جامع و کاربردی برای امور مادی -که باید از جانب خداوند اعطا می‌شد- است. مثلاً در دوران حضرت موسی، برای ساختن معبد سیاری در بیابان، خداوند به افرادی خاصی حکمت اعطا می‌کند که قادر باشند آن مکان یا وسایل را بسازند. بعدها همین قضیه برای ساختن معبد سلیمان در بیت‌المقدس تکرار می‌شود و خداوند برای انجام امور مادی این حکمت را اعطا می‌کند. قدرت حکومت هم در خیلی از موارد برای پادشاهان یهود به عنوان حُخما ذکر می‌شود، یعنی باز هم حکمتی بود که باید به آنها اعطا می‌شد. در مواردی، حکمت همراه با نبوت بود؛ یعنی قدرت نبوی نوعی حکمت را هم با خود به همراه داشت. یک مثال از این معنی، دوران حضرت موسی است. حضرت موسی در اثر سنگینی بار رهبری بنی‌اسراییل شکایت می‌کند و خداوند می‌گوید هفتاد نفر از مشایخ بنی اسراییل را بیاور که من حکمت الهی را بر آنها هم قرار دهم تا وظایف بین شما تقسیم شود. یعنی این هفتاد نفر در میان بنی اسراییل نبی‌های موقت می‌شوند که به نوعی حکمت اداره جامعه هم به آنها داده می‌شود. اولین موردی که به صورت مشخص درباره اعطای حکمت است را خدمت‌تان گفتم که مربوط به زمانی است که قرار بود معبدی ساخته شود. آیه‌ای است که می‌گوید خداوند به موسی فرمود فردی به نام بِصَلعِل را انتخاب کردم، او را از روح خود پر ساخته و با حکمت و درک و فهم او را مملو ساختم که بتواند آن ابزار و مکان را بسازد.
 
بعداً داستان مشابهی در مورد سلیمان هم -شبیه داستانی که جناب محقق داماد درباره آدم و جبرئیل تعریف کردند- هست. خداوند به سلیمان می‌گوید انتخاب کن که چه نعمتی برای خودت می‌خواهی. سلیمان عقل و حکمت را طلب می کند. در کتاب پادشاهان گفته شده که خدا به سلیمان فهم و حکمت بی‌نظیری بخشید، بصیرت او بی حد و حصر بود، حکمت سلیمان از تمام دانشمندان زمین بیشتر بود و در تمام ممالک دنیای خود معروف شد. او حتی با طبیعت می‌توانست ارتباط برقرار کند و این ناشی از حکمت سلیمان بود. معروف‌ترین منابع حکمت در عهد عتیق هم از آثار سلیمان است. سه کتابی که در یهودیت مورد پذیرش قرار گرفت شامل کتاب جامعه سلیمان، کتاب امثال سلیمان و غزلِ غزل‌های سلیمان بود. البته او کتاب دیگری هم دارد به نام حکمت سلیمان که مورد قبول کتاب مقدس یهودی نیست اما بخشی از مسیحیان این کتاب را قبول دارند. به هر حال این حکمت به سلیمان اعطا شد و آثار این حکمت هم در سرزمین او، بیت المقدس و اسرائیل، و هم در آثار مکتوب او که امروز در دست ماست دیده شد.
 
غیر از کتاب‌های سلیمان و تورات، منابع دیگر در مورد حکمت، شامل کتاب ایوب است -که مکالمه‌ای است بین ایوب و دوستانش- و بخش‌هایی از مزامیر داود. البته بیشتر ِمزامیر مدح خداوند است اما در قسمت‌هایی از آن به حکمت اشاره شده است. در تفاسیر تورات هم مفاهیم حکمت مورد تحلیل قرار گرفته است. در آیه‌ای از تورات خداوند می‌گوید من حکمت را به کسانی دادم که آنها را «حَخَم لِو» می‌گوید. ترجمه حَخَم لِو، حکیم‌القلب است. یعنی آنها قلبی دارند که حکیم است. این اصطلاح خیلی عجیب است زیرا جای حکمت در مغز است و قلب، جای احساسات است.
 
مفسران تورات در مورد اصطلاح حکیم‌القلب خیلی نظر دادند. یکی از نظرات این است که این اصطلاح اشاره به پیوند حکمت الهی و حکمت انسانی دارد. ما یک نوع حکمت انسانی داریم که فردی روی خودش کار کرده و به دانش یا تربیتی دست یافته، اما حکمت الهی هم لازم است تا آن را تکمیل کند و او بتواند فردی شود مورد نظر خداوند. حتی مَثَل یا جمله‌ای در تفسیر یهودی (میدراش) هست که «خداوند حکمت را به کسی می‌بخشد که خود دارای حکمت باشد». ظاهراً یک جمله تناقض‌آمیز است اما اشاره به دو نوع حکمت دارد؛ یک حکمت که خود فرد کسب کرده و آمادگی آن را دارد و بعد آن حکمت الهی هم به او اعطا می‌شود. در امثال سلیمان شبیه همین آیه تکرار شده که «کسی که حکمت را در قلبش نهادینه کرده می‌تواند احکام دین را به جان بخرد». ترجمه عبری آن، همین اصطلاح حکیم القلب است که قلبش را آماده کرده و می‌تواند حکمت اینکه چرا باید احکام دین را اجرا کند، را کسب ‌کند.
 
در مورد آن منابع چون قبلاً گفته شد من تکرار نمی‌کنم. فقط چند آیه یا دیدگاه مختلف را از آن منابع پنج‌گانه حکمت می‌گویم. ماحصل آیات در کتاب ایوب بیشتر این است که حکمت واقعی را نزد خدا می‌داند و تنها خدا را می‌شناسد که می‌تواند حکمت را به انسان بدهد. در مزامیر به صراحت گفته شده که آفرینش جهان هم حاصل حکمت الهی است. یعنی یکی از اثرات حکمتی که انسان می‌خواهد از بالا دریافت کند آفرینش جهان است. دانیال نبی صادقان را در آخرالزمان وارث حکمت کامل الهی می‌داند و می‌گوید این حکمت فقط نزد خداست و تنها صادقان هستند که می‌توانند آن را دریافت کنند و تکامل این دریافت در آخرالزمان رخ می‌دهد. نگاه کتاب زوهر -که در مورد آن بیشتر صحبت خواهیم کرد- این است که خداوند، حکیم است اما حکمت او آن حکمتی نیست که انسان می‌شناسد؛ جنس و نوع آن چیز دیگری است. این مطالبی است که در تورات و عهد عتیق می بینیم. بعدها در تلمود بابلی که مجموعه‌ای 37 رساله‌ای است همین آیات و مفاهیم حکمت در تورات بسط داده شد و گسترش پیدا کرد. گاهی اوقات مفاهیم را در تلمود به صورت عمیق‌تر از کتاب مقدس و تورات پیدا می‌کنیم. به هرحال تلمود یکی از منابع حکمت یهود است. هم در کل آن 37 رساله و لابه‌لای مباحث فقهی، صحبت‌های حکمت‌آمیز می‌بینیم و هم در یکی از رسالات تلمودی به نام «فصول پدران» مجموعه‌ای از این گفتارهای حکمت‌آمیز و اخلاقی جمع‌آوری شده است. این رساله یکی از منابع اخلاقی یهودی هم هست که همه مطالعه می‌کنند، به فارسی هم ترجمه شده، مسائلی است که همه شنیده‌ایم و در کتاب‌های مختلف هست، اما نکته آن این است که شروع این رساله تلمودی با این جمله است که «موسی تورات را در کوه سینای از خداوند دریافت کرد، آن را به جانشین‌اش داد، جانشینانش هم به انبیا دادند و...» سلسله مراتب ادامه پیدا کرد.
 
تأکید پاراگراف اول این رساله بر این است که درست است که مطالب حکمت‌آمیزی که در این رساله تلمودی آمده را همه ما درک می‌کنیم و خیلی‌ از آنها در ذهن ما بدیهی است و ممکن است در مکاتب دیگر یا صحبت‌های انسان‌ها هم پیدا شود، اما توجه داشته باش که موسی اینها را از خدا گرفته. یعنی همچنان می‌گوید اگر امری حکمت‌آمیز است و عقل بشری هم آن را تأیید می‌کند یا می‌تواند به آن برسد، و نیز دلیل اینکه یک یهودی به آن وفادار است و آن را دنبال می‌کند الهی بودن آن است نه عقلانی بودن آن. در اینجا تا حدودی می‌بینیم که حکمت الهی را -هر چند که مشابه حکمت انسانی باشد-به خاطر منشأ آن ارجح می‌داند.
 
برای ماندگاری حکمت در این رساله دو عامل ذکر شده: یکی ترس از خداست که می‌گوید این حکمت باید همیشه با یاد خدا و ترس و وهم از عظمت خداوند همراه باشد و مورد دوم عمل به حکمت است، انسانی که حکیم باشد ولی به آن حکمت عمل نکند، حکمت او از بین می‌رود. البته در کنار این، آموختن از هر فرد را هم جزء خصوصیات فرد حکیم دانسته‌اند اما همچنان ریشه آن را الهی می‌دانند. 
اما منبع سوم، عرفان یهود است. بخش‌هایی از کتاب مقدس، تورات و عهد عتیق، آیاتی داشتند که درک آنها بسیار غامض بوده و همیشه مفسران و مخاطبان یهودی به دنبال این بودند که این تناقضات یا پیچیدگی‌ها و اسرار را حل کنند؛ مثل فصل آفرینش جهان که خداوند چطور با کلام‌اش جهان را آفرید یا رؤیای حزقیال نبی که رؤیای بسیار خاصی است یا احکامی که برای انسان قابل درک نیست اما به آنها دستور داده شده است. اینها منجر به این شد که تفاسیر عرفانی شکل بگیرد و آموزه‌هایی هم متعاقب آن باشد. این مجموعه عرفانی تا قرن 13 میلادی و قبل از آنکه نام قبالا بر خودش بگیرد و کتاب رسمی به نام زوهر در مورد آن چاپ شود، به نام حکمت مخفی مشهور بود. یعنی تورات بود، تلمود هم بود، ولی یک حکمت مخفی نیز بود که مخصوص محافل خواص بود اما حکمت نام داشت، یعنی ما چیزی فراتر از آن معانی ظاهری تورات درک می‌کنیم که اسرار تورات یا خلقت در آن نهفته است. بعداً در قرن 13 کتابی نگاشته شد در تفسیر عرفانی تورات به نام زُوهَر و آنگاه عرفان یهودی نام قَبالا را بر خود گرفت و تا به امروز همان نام را دارد. در اینجا باز ما نگاه دیگری به حکمت می‌بینیم که خیلی عرفانی و اصلاً جزء اصول بنیادین جهان آفرینش است. در کتاب زوهر که مرجع اصلی عرفان یهود است، سلسله‌ای ده‌گانه تصویر می‌شود بین ذات خداوند و جهان مادی یا انسان که به اینها سِفیرا -که جمع آنها را سِفیروُت می‌گویند- گفته می‌شود. در این سلسله ده‌گانه، اولین سطح که خود تاج است که به آن «کِتِر» می‌گویند یعنی ذات خداوند. بعد وارد دو شاخه دیگر می‌شویم، دو شاخه از این ذات منشعب می‌شوند که یکی «حُخما» است و دیگری «بینا». حُخما همان حکمت است و بینا یعنی فهم یا عقلی که قابل استدلال کردن و استنتاج است. این دو در کنار هم قرار می‌گیرند اما حُخما بر بینا ارجح است یعنی 1- تاج، 2- حُخما و 3- بینا یا فهم. یعنی برای انسان از ذات خداوند دو منبع صادر می‌شود که یکی حکمت است (یعنی آن چیزی که از بالا آمده و دست نخورده و الهی است) و یکی عقل یا قدرت فهم که به نام بینا است. این دو باید با هم باشند و بعداً یک سفیرای چهارم از آنها منشعب می‌شود به نام «دَعَت» یا دانش. یعنی مجموعه دانش انسانی حاصل دو عنصر است: حکمت و عقل. قبالا می‌گوید هر کدام از اینها بدون دیگری دچار مشکل می‌شود. یعنی اگر فقط حکمت بود و عقل نبود، انسان در این فضای حکمت‌آمیز گم می‌شد و برای او قابل درک نبود؛ و اگر عقل تنها بود و حکمت نبود، عقل می‌تواند به راحتی به بیراهه برود و منجر به جنایت شود. عرفان یهود، عقل تنها بدون کمک حکمت را خطرناک می‌داند. یعنی هر دو مهار یا کمکی برای هم هستند. بنابراین در عرفان یهود هم به حکمت نگاه خاصی شده، اما عقل را هم در کنارش- البته در مرتبه‌ای پایین‌تر- همراه می‌داند.
 
در پایان می‌توانیم به این قضیه اشاره کنیم که ارزش حکمت در تاریخ یهود، در دوران قبل از دوران فلسفی یا معاصر، آن‌قدر والا بود که در تاریخ یهود حتی شخصیت‌های یهودی که به اسارت رفته بودند یا آواره و مهاجر بودند اگر حکمتی داشتند مورد توجه قرار می‌گرفتند. مثال این مورد هم حضرت یوسف بود که با این‌که یک جوان عبرانی منفور بود به خاطر حکمتی که برای تعبیر خواب پیدا کرد به صدارت مصر رسید و نفر دوم مصر شد. برای دانیال نبی هم همین اتفاق افتاد. دانیال هم مهاجر و اسیر بود و بعد از سقوط اورشلیم از اسرائیل به ایران آمد ، اما به خاطر حکمتش به دربار ایران راه پیدا کرد. دو نبی دیگر یهودی به نام عِزرا و نِحِمیا هم جزء اسرای یهودی بودند که به ایران آمدند اما به دربار راه پیدا کردند. عکس این مطلب هم بوده. بسیاری از ناکامی‌های یهود در دوران باستان یعنی سقوط اورشلیم و ویرانی معبد بیت المقدس به فقدان حکمت یا بی‌توجهی به حکمت انبیا نسبت داده شده است. دو نبی آن زمان یعنی اشعیا و ارمیا کسانی بودند که دارای حکمت الهی بودند و به حاکمان یهودی هشدار می‌دادند که چگونه رفتار کنند تا کشور و معبد مقدس حفظ شود اما آنها به این حکمت‌ها توجه نمی‌کردند و نتیجه آن سقوط اورشلیم و تبعید یهود شد. در آن دوران روحانیت یهودیان در دست کاهنان یهودی بود، یعنی یک صنف موروثی از خاندان‌ لاوی و نسل هارون. به تدریج حکمت جای روحانیت موروثی را گرفت و رفته رفته خاخام‌ها یعنی حکیمان دینی جای کاهنان را گرفتند. یعنی به جای این‌که یک خاندان یا طایفه به صورت موروثی عهده‌دار امور روحانیت در مذهب یهود شوند، رفته رفته حکیمان جانشین کاهنان شدند و فریضه هدایت دینی و روحانیت، امری اکتسابی و بر اساس صلاحیت‌های حِکمی فرد قلمداد شد.
 
صحبتم را با آیه‌ای که کشیش محترم ارامنه هم به آن اشاره کرد پایان می‌دهم. آخرالزمانی که در ادبیات دینی یهود تصویر شده، آخرالزمان حکمت‌آمیز است. اشعیای نبی جمله‌ای دارد که می‌گوید: «زمین از حکمت الهی مملو خواهد شد همانند آب‌هایی که دریاها را می‌پوشاند».
 
*سخنرانی استاد عبدالحسین خسروپناه( استاد حکمت اسلامی و رئیس موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران) با  عنوان "«مفهوم حکمت در فلسفه و متون اسلامی»
 
 
اجازه بدهید تحلیلی که اینجانب از حکمت دارم، هم در فلسفه و هم در متون اسلامی، خدمت‌تان ارائه کنم. تا آنجا که بنده تحقیق کردم، اصطلاح حکمت را اولین بار کِندی مترادف با فلسفه گرفت. کندی وقتی آثار یونانیان را بومی‌سازی کرد برای هر واژه یونانی یک معادل پیدا کرد و برای فلسفه، حکمت را انتخاب کرد. در واقع حکمتی که کندی می‌گفت همان فلسفه یونانیان بود که بومی‌سازی شده بود. سپس همین حکمت مترادف با فلسفه مشائی شد که یک فلسفه استدلالی بود، یعنی فلسفه‌ای بود که مبتنی بر منطق و صغری و کبری و نتیجه بود. بعد از ابن‌سینا نوبت سهروردی رسید. سهروردی حکمت را فقط حکمت بحثی یا مشائی نمی‌دانست و معتقد بود وقتی حکمت بحثی و شهودی با هم ترکیب بشوند می‌شود حکمت. یعنی وقتی استدلال و شهود با هم جمع شد می‌توانیم به حکمت برسیم. تا نوبت ملاصدرا رسید. حکمت از دیدگاه ملاصدرا ترکیبی از بحث و شهود و آیات ور روایات بود. یعنی فلسفه ملاصدرا، قرآن و برهان و عرفان بود و معتقد بود اگر ما بخواهیم چیزی را حکمت بنامیم فقط با استدلال نمی‌توان آن را حکمت نامید، و فقط با کشف و شهود هم نمی‌توان، ترکیب این دو هم کافی نیست؛ ترکیب عقل (استدلال) و اشراق (شهود) و آیات و روایات (حکمت نقلی) یک حکمت متعالی است که همان حکمت صدرایی را فراهم می‌کند. این سیر تطور معناشناختی حکمت در فلسفه بود که به اختصار عرض کردم.
 
اما وقتی به قرآن یا روایات مراجعه می‌کنیم، برداشت بنده این است که مقصود آنها از حکمت، هیچ‌کدام از حکمت مشاء و اشراق و حکمت متعالیه نیست. نه این‌که منافات دارد! حکمتی که در قرآن بیان می‌شود را در دو سوره می‌‌توان پیگیری کرد: یکی سوره اسراء و دیگری سوره لقمان. در سوره لقمان خدای سبحان می فرماید «وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِکْمَةَ»؛ به لقمان حکمت دادیم. مصادیق حکمت را که خداوند در سوره لقمان نام می‌برد چیست؟ 1- شرک نورزیدن 2- شکرگذاری نسبت به والدین و مخصوصاً مادری که تو را حمل کرده و پرورش داده. یعنی شکرگذاری نسبت به والدین و خصوصاً والده از مصادیق حکمت است 3- عبادت خدا. می‌فرماید « وَ أَقِمِ الصَّلاةَ». معلوم می‌شود که شکرگذاری نسبت به بندگان حتی تقدم دارد بر عبادت خداوند. چون انسانی که اهل شکرگذاری نسبت به مخلوق باشد در مقابل خداوند هم خضوع و خشوع دارد. 4- دعوت جامعه به فضیلت که اصطلاحاً در فقه به آن امر به معروف و نهی از منکر می‌گوییم. یعنی فضلیتی که تو شناختی و به آن عمل می‌کنی جامعه را هم به آن فضیلت دعوت کن. 5- صبر و دوری از تکبر، خود پسندی و فخرفروشی. می‌گوید کسی حکیم است که اهل تکبر و فخرفروشی نباشد. اگر خدا به او کمال غیر اکتسابی داده باشد، مثلاً خداوند او را زیبا خلق کرده باشد،  یا دارای کمال اکتسابی باشد، مثلاً درس خوانده و عالم شده، فخر فروشی نکند و خود را برتر از دیگران نداند. 6- میانه‌روی و دوری از افراط و تفریط.
 
وقتی ما این آیات را بررسی می‌کنیم، می بینیم حکمت در قرآن، فضیلت مبتنی بر معرفت است و معرفت منتهی به فضیلت. این دیدگاه با بحث‌های فلسفی خیلی تفاوت دارد. حالا اینجا سؤالی مطرح می‌شود که آیا حکمت اصولاً مترادف با فسلفه است؟ به نظر من نه! آیا حکمت مترادف با علم است؟ به نظر من نه! آیا حکمت مترادف با عرفان است؟ به نظر من نه! یعنی چه؟ یعنی خیلی از شما‌ها ممکن است دانش فلسفه را کلاسیک نخوانده باشید، یا ممکن است عالم و دانشمند کلاسیک در فیزیک، شیمی یا زیست‌شناسی هم نباشید، یا اصطلاحاً دیسیپلین عرفان را طی نکرده باشید ولی حقیقتاً حکیم باشید. چرا؟ چون رفتار و فضیلت مبتنی بر معرفت دارید. خانم یا آقایی که رفتار فضیلت‌مدارانه دارد یعنی اهل ادب است، اهل تواضع است، اهل خدمت به خلق است، و این رفتارهای مثبت و نیک و درست را بر اساس اندیشه راستی دارد.
 
حالا اگر کسی که فضیلت‌اش مبتنی بر معرفت است این معرفت را با فلسفه (چه فلسفه مشاء، چه حکمت اشراق و چه حکمت متعالیه) و علم  و عرفان و شهود (و کل عالم را تجلی حق تعالی ببیند) تعمیق ببخشد، آن موقع رفتار فضیلت‌محورش عمیق‌تر خواهد بود. خیلی فرق است بین رفتار فضیلت‌محوری که فضیلت‌اش مبتنی بر معرفت عامیانه است با رفتار فضیلت‌محوری که فضیلت‌اش مبتنی بر معرفت عمیق و فلسفه و عرفان و دانش است. البته ممکن است کسی دانش تجربی داشته باشد (مثلاً پزشک، فیزیک‌دان یا زیست‌شناس شود) و این دانش عمق بیشتری به فضیلت او بدهد، این می‌شود حکیم. لذا گذشتگان به اطبا حکیم می‌گفتند؛ این اطلاق و کاربرد بیراهه نبود. چون حکیم و طبیب کسی بود که دانش منتهی به فضیلت داشت و با دانش درست به درمان مردم و خدمت به خلق می‌پرداخت. به دنبال این نبود که با این دانش از نظر مالی به مردم آسیب بزند و زور بگوید، دنبال درمان بود. اطبای قدیم اگر هم اجرتی می‌گرفت می‌گفتند هر چقدر داری، این‌طور نبود که حتماً نرخی تعیین کنند. یا فیلسوفی که فلسفه را عمیقاً کسب کرده و فلسفه به فضیلت منتهی شود، آن فضیلت عمیق است. ولی ممکن است کسی فیلسوف باشد، خیلی اصطلاح بداند، از وجود و ماهیت و جوهر و عرض و مقولات عشر و کلیات خمس حرف بزند، ولی فضیلت نداشته باشد، اهل تکبر و فخرفروشی باشد و خیال کند از همه عالم‌تر است، این ارزش ندارد. این شخص فلسفه دارد ولی حکمت ندارد؛ در حالی‌که آن شخص کاسب که فلسفه نخوانده و سواد آن‌چنانی هم ندارد، چون فضیلت دارد می‌شود به او حکیم گفت.
 
لذا حکیم به تعبیر ملاصدرا ذومراتب مقول به تشکیک است. یعنی از یک انسان عامی دارای یک معرفت ابتدایی که به فضیلت منتهی ‌شود می‌توان به او حکیم گفت تا کسی که عالم به علوم طبیعی باشد و علمش به فضیلت متهی شود، یا فلسفه مشاء یا حکمت متعالیه یا عرفان نظری و عملی بداند که منتهی به فضیلت شود. به همین جهت به تعبیر عزیزان این جلسه چرا انبیاء حکیم‌اند؟ چون انبیاء کسانی هستند که علم لدنی و علم گذشته و آینده را دارند. امیرالمؤمنین فرمود «سَلونی قَبلَ اَن تَفقِدونی». اولیاء الهی علوم بسیار دارند ولی این علوم ذره‌ای به آنها تکبر و عجب و فخر فروشی نداد، بلکه فضیلت داد. اوج فضیلت و محبت و خدمت به خلق را در اولیاء الهی می‌بینید. لذا حکیم به معنای دقیق کلمه آنها هستند و ما باید این تواضع سقراط را بپذیریم و بگوییم ما دوست‌دار حکمت و در مسیر حکمت هستیم. از خداوند خواستاریم از این جلسات به ما برکت بدهد که همه ما اهل حکمت شویم.
 
 

نظر شما