شناسهٔ خبر: 22586226 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

روایتی از حضور 24 ساعته در مناطق زلزله زده

این‌جا مردم سقف می‌خواهند

صاحب‌خبر -

مریم دوباره| «کنار ساختمان نیمه‌ویران، درتنهایی خودش کز کرده و به آمدوشدها نگاه می‌کند؛ چشم‌هایش انگار هنوز دنبال کسی است. دنبال گم‌شده‌ای شاید. مردمِ چشمش گاهی دنبال آدم‌هایی که ثانیه‌ای از حرکت باز نمی‌ایستند، می‌دود و گاهی انگار که از باز سنگین حادثه، خسته شده باشد، آرام و بی‌حرکت می‌ماند».
پیرزن؛ نامش «می‌می شازی» است. 7دهه از عمرش گذشته و چین‌ها روی صورت، خبر از چروک‌های زندگی می‌دهد. چروک‌هایی که هرکدامش مثل یک گسل، روایتی از گذشته دارد و اگر تکان بخورد، هیچ بعید نیست شوکی به اندازه زلزله 7 ریشتری ایجاد کند. ویرانه‌های شهر امان آدم را می‌برد. اگر بگویی تلی از خاکستر، گزافه نیست. خاکستر از آتش است که می‌ماند اما تل خاک ویرانه‌ها، خاکستر به جا مانده از آتشی است که به جان زندگی مردم این سامان افتاده است!پیرزن مات است و مبهوت! چند دقیقه از گروه فاصله می‌گیرم و چند کلامی به مصیبتش گوش می‌دهم. گروهی که از تهران، با همراهی تعدادی از نام ‌آشنایان سینما، رخت سفر بسته، برای گذاشتن مرهمی بر زخم آسیب‌دیدگان، راهی دیار مصیبت‌زده کرمانشاه شده است. راهی سرپل ذهاب!
چند گروه، یک مقصد
زلزله‌ای که کرمانشاه را در بر گرفت هنوز هم روی خط خبر است و کهنه نمی‌شود! انگار هرچه بگذرد، غم از دست‌دادن‌ها و زخم‌های این «تکانه» بیشتر نمایان می‌شود. بی‌هیچ تعارف و تکلفی از همان ساعات اولیه انتشار خبر، هنرمندان در خط مقدم این جبهه ایستادند. اقدام نخست این بود که جملگی این گروه در صفحات اینستاگرامی پربیننده خود، پیغام‌های تسلیت دادند و همه هم، از مردم خواستند تا آن‌جا که می‌توانند، به یاری مصیبت‌دیدگان بشتابند. روزهای اول، همه در گیرودار جمع‌آوری کمک بودند اما چند روز که از بیست‌ویکم آبان «روز ملی غم» ‌گذشت، همان‌ها به این فکر افتادند که باید از نزدیک دید و رودررو، حال پرسید.
صبح پنجشنبه‌ای که گذشت، برای یک دیدار 24ساعته، گروهی از هنرمندان رخت سفر بستند و راهی کرمانشاه شدند. راه دیار مصیبت‌زده‌ای که به نظر می‌رسید باید رفت و حالشان را از نزدیک پرسید. مقصد از پیش تعیین شده است، سرپل ذهاب. جایی که گزارش‌ها از تخریب بالای آن خبر داده است. «حسن برزیده، محمدعلی باشه‌آهنگر، همایون اسعدیان،‌ فرشته طائرپور، مریلا زارعی،‌ فاطمه گودرزی،‌ کتایون ریاحی،‌ فریبا کوثری، یکتا ناصر،‌ منوچهر شاهسواری و ابراهیم داروغه‌زاده» همه در یک گروه، همراه هم شدند تا شاید بشود در یک سفر هر چند کوتاه، باری از بار مصیبت‌زدگان کم کنند. مقصد سرپل ذهاب است. 144کیلومتر دورتر از کرمانشاه. جایی که اگر قرار باشد در حالت معمول بروید، یک‌ساعت‌ونیم بیشتر زمان نیاز ندارد اما حالا گویا همه به سمت این شهر، راه افتاده‌اند. 4ساعت یا کمی بیشتر طول می‌کشد تا فاصله بین کرمانشاه و سرپل ذهاب طی شود. ترافیک سرسام می‌آورد. روزهای قبل گزارش‌ها و اخبار می‌گفت، ترافیکی با حجم کمتر از این هم در روند امدادرسانی اخلال ایجاد کرده است.
 سرپل ذهاب، تخریب و دیگر هیچ
اینجا سرپل ذهاب است؛ «اینک آخرالزمان»! تل خاک روی هم انباشته‌شده هر سو جمع شده است. هر محله و روستا که بروید، مردم داخل چادر زندگی می‌کنند. نه‌چندان ساختمان سالمی مانده و نه به ساختمان‌هایی هم که‌ درصدی سالم مانده‌اند، اعتماد است که روی سر دوباره آوار نشوند.
گروه در میانه خیابان‌های شهر مصیبت‌زده راه می‌افتد. نگاه‌ها آشناست. مردم اینها را می‌شناسند. هرکدام، هر ازگاهی، جایی می‌ایستد و به درددل کسی گوش می‌دهد. درددل مادری که فرزندش را از دست داده یا زنی که شوهرش زیر آوار مانده است.
چادرها با علامت آشنای هلال‌احمر، هرطرف برپاست. خانواده‌ها داخلش جای گرفته‌اند و با همان امکانات کم، دارند گذران زندگی می‌کنند؛ گذران روزهای سخت. اعضای گروه هرکدام به چادرها، نوبت به نوبت سر می‌زنند. با مردم می‌گویند و می‌خندند، چیزی ردوبدل نمی‌شود غیر از احساس؛ احساس همدردی مردم مصیبت‌زده به چهرهایی آشنا!
با فاطمه گودرزی وارد یک چادر می‌شویم. دختری یکی، دوساله با لباس زرد روی زمین سفت نشسته است. عمق چشم‌هایش غم دارد و داستانی ناگفته که به زبان نمی‌آورد. مادر از دست داده و فقط خاله‌اش مانده و حالا زیر یک چادر، با او زندگی می‌کند. «فاطمه» دست در کیف می‌کند و هدیه‌ای می‌دهد که گل از گل بچه می‌شکفد! در آن تنهایی شاید همین «عروسک» هدیه؛ که اندازه‌اش ازیک کف دست بیشتر نیست، دنیای او را کمی شادتر کند و غمش را در لحظات بازی کمی از یاد ببرد! اسمش روژین بود، چشم‌هایش برق زد از خوشحالی. دنیای کوچکش خلاصه شد در همین دو عروسک.
توی شهر هر گوشه خروارها خاک از ساختمان‌های ویران به جا مانده است. «می‌می شازی» 7دهه از عمر را پشت سر گذاشته و آرزویی هم انگار برایش نمانده است. گوشه‌ای کز کرده و به مردم نگاه می‌کند. چشم‌هایش گاهی به یک نقطه خیره می‌شود و گاهی هم دنبال رفت‌وآمدها می‌دود! دقایقی از گروه جدا می‌شوم؛ کنارش می‌نشینم و دردش را گوش می‌کنم. مریلا زارعی هم درون چادر است و پیرزن زخم‌های تنش را در چادر نشانمان می‌دهد،‌ زیر آجرها کبود شده، پسرش زیر آوار مانده، عروسش و نوه‌اش هم!
آنچه می‌گوید، خیلی مفهوم نیست. زبانش کردی است و نمی‌تواند خوب فارسی حرف بزند اما چشم‌هایش پر از درد است. پر از مصیبت. مصیبتی که نزد جوان‌ترها گاهی با دیدن چهره‌ای آشنا تا حدی التیام می‌یابد.
این‌جا سرپل ذهاب است. این‌جا کسی غذا نمی‌خواهد. این‌جا مردم سقف می‌خواهند و امید!

 

نظر شما