شناسهٔ خبر: 22093979 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

ادبیات ایران/نگاهی به رمان «تن تنها»،نوشته اعظم طهماسبی

خط مرگ روی تقویم زندگی

محمد رضا حیدرزاده

صاحب‌خبر -
 

هی،تقویم سیاه همیشه تعطیل!…کدام جادوگر بر پیشانی روزهای قشنگت خط مرگ کشیده که سالیان درازی است نه جمعه زیارت برایمان مانده است و نه چهارشنبه سوری؟ بگو زردی رخسارمان را به کدامین آتش بسپاریم و سرخی را از که بستانیم که دیگر نه طعم حلوای نذری به یادمان مانده است و نه بر لبه بام های کاهگلی بابونه یی می روید؟ راستی بگویم سالیان سال است که خاکستر چاله مادرم را گردباد روزگار برده است و دیگر دلم جرات آرزوی گندم برشته ندارد….
می دانی دلم،بیا یک شب که تنها جیرجیرک دردهایش را برای خفتگان از همه جا بی خبر لالایی می کند، دست مترسک بی گناه را بگیریم و برویم تا ته جایی دور که نه ستاره ای می میرد و نه تقویم،روز نحس دارد….
***
رمان “تن تنها” نوشته اعظم طهماسبی، توسط انتشارات “ماهابه” به بازار کتاب آمده است. نویسنده در این رمان،سرگذشت غم انگیز دختری روستایی را شرح می دهد که چگونه دل به سرنوشتی پوچ
می بندد و کاخ آرزوهایش را روی مردابی لبریز از دروغ و خیانت می سازد تا با تلنگری کوچک بر سرش آوار شود.
این دختر که ستاره نام دارد،اما فاقد حتی یک ستاره در آسمان است. او همراه مادربزرگش در
خانه ای محقر در روستایی خوش آب و هوا و ییلاقی زندگی می کند.مادر و پدرش چند سال قبل در یک حادثه رانندگی جان خود را از دست دادند تا ستاره توسط مادربزرگش که دایا صدایش می زند بزرگ شود. زندگی ساده و بی دغدغه آنها در یک روز پاییزی اسیر تلاطم خروشان سرنوشت می شود و تقدیر در بدترین شکل برای آن دو رقم می خورد تا قصه تنهایی این ستاره جوان شکل بگیرد.
ورود یک سواری مشکی رنگ به روستا،آرامش و سکوت آنجا را بر هم می زند.چند مرد جوان از گوشه و کنار روستا عکس و فیلم می گیرند.سپس به خانه ستاره رفته و آنجا را خوش منظره ترین نقطه روی زمین می نامند.
یکی از مردان دوربین به دست، از پیرزن می خواهد تا خانه را به آنها بفروشد؛ اما دایا آن را یادگار نسل به نسل طایفه خود می داند که باید تا انتهای تاریخ،نگهداری آن ادامه یابد.
مرد جوان با دیدن ستاره به او علاقه مند
می شود. چند روز بعد با دسته گل به خانه دایا رفته و از دختر خواستگاری می کند. پیرزن ابتدا مخالف است، اما پافشاری دختر و پسر باعث می شود تا راضی به این وصلت شود. آن دو نامزد می شوند و مرد جوان از دایا می خواهد تا قسمت انتهایی حیاط را که مخروبه و قدیمی است، تخریب کند و به جایش یک خانه جدید برای زندگی تازه عروس بسازد.
در مدت کوتاهی خانه قدیمی تخریب و جایش را ساختمان جدیدی می گیرد که یکباره پسر جوان ناپدید می شود. پس از دو ماه نامه ای برای همسرش می فرستد با این مضمون که به دلیل گرفتاری که پیش آمده، دیگر نمی تواند به روستا برگردد و دختر را به خدا می سپارد.به این ترتیب دنیا بر سر ستاره و آرزوهایش آوار می شود.او که حالا فرزندی هم در درون خود دارد،حاضر به تسلیم شدن در برابر سرنوشت نشده،به شهر می رود تا بلکه از طریق دوستان شوهرش بتواند او را پیدا کند.تلفن یکی از آنها را پیدا کرده و ماجرای رفتن شوهرش را می گوید که پاسخ می شنود شوهرش در روزهایی که در روستا عکس و فیلم می گرفته، نه برای زیبایی آنجا که در پی یافتن گنج بود که از شانس بد آن گنج هم زیر همان خانه مخروبه قدیمی قرار داشته و او با رندی توانسته رضایت دایا را بگیرد و با زیر و رو کردن آنجا به گنج برسد و فرار کند….
نویسنده رمان،با قلم شیرین و روانش،آرام آرام مخاطب را با قصه اش همراه می کند و زشتی ها و زیبایی ها،سادگی ها و نامرادی های روزگار را شرح می دهد تا درس عبرتی باشد برای آنها که از روی احساس و عجله، دریچه قلب شان را به روی هر نسیمی می گشایند و انتظار دارند از بذری که در کویر تشنه و خشک کاشته اند، خوشه های خوشبختی برداشت کنند.

code

نظر شما