ایران آنلاین / قصهای که مردانه و زنانه نداشت. در آن هیاهو که مرگ با عطش خون، قیه میکشید و در کوچهها و خیابانهای خرمشهر میلولید و طعمه میطلبید، بودند دختران و زنانی که حاضر نشدند شهر را ترک کنند و با دست خالی همدوش مردان مقابل لشکر مکانیزه تا بن دندان مسلح دشمن ایستادند. روایت این زنان، روایت انسانهایی است که نه بلد بودند شعار بدهند و نه چیزی از بازارگرمی و قهرمان بازی میدانستند. سلحشوری آنها در این بود که خود-اصیل-شان بودند و همین نیز نتیجهای جز بزرگی رقم نزد. بزرگی و مجاهدتی که موجب شد تا تکریتی که تصور میکرد در کمتر از یک هفته خوزستان را فتح کند و به زعم خودش سند آن را پشت قباله قادسیهاش بیندازد، پشت دروازههای شهر زمینگیر شود و از خشم مشت بر دیوار بکوبد و خشمش را بر سر ژنرالهایش خالی کند. امروز با گذشت 37 سال از آن روزها، هنوز هم زنان خرمشهر با خاطرات جنگ زندگی میکنند. هنوز هم میتوان با گوش جان صدای سوت خمپارهها را شنید. هنوز هم میتوان بوی نخلهای سوخته را با همه وجود استشمام کرد. اینجا خرمشهر است. جایی که هنوز آثار جنگ و ویرانی در گوشه گوشهاش به چشم میخورد. روایت 31شهریور سال 59 و روزهای سراسر مقاومت از زبان دختران دیروز و زنان امروز، گوشهای از واقعیتهای جنگ و مقاومت جانانه و زندگی در آن روزها را پیش چشم ما مینهد. «کبری عارف زاده» و «فریبا موحد» دو بانوی خرمشهری در گفتوگو با گروه زندگی، از روزهایی گفتند که در عین جوانی حاضر نشدند همراه خانواده شهر را ترک کنند و با همه وجود از خاکشان دفاع کردند؛ روایتی از تلخ و شیرین آن روزها و درسی که برای زندگی در سایه مقاومت آموختند.
زود بزرگ شدیم
پس از آزادسازی خرمشهر دوباره برای زندگی به زادگاهش بازگشت. در هر نقطهای از شهر که قدم میگذارد، خاطرات شهریور و مهر 59 برایش زنده میشود. میگوید جنگ باعث شد تا خیلی زود بزرگ شویم و در کنار رزمندهها برای دفاع از خاک کشور چادر به کمر ببندیم.
کبری عارفزاده یکی از زنان خرمشهری است که با 19 سال سن مقابل دشمن ایستاد و در کنار آموزش نظامی به زنان وظیفه رساندن مهمات به رزمندگان را نیز برعهده داشت. او حالا در 56 سالگی هنوز هم با خاطرات آن روزها زندگی میکند. او از زندگی در سایه جنگ و مقاومت اینگونه روایت کرد: سال سوم دبیرستان بودم و اواخر شهریور ماه همه خانوادههایی که فرزند دانشآموز داشتند برای بازگشایی مدارس آماده میشدند. از خردادماه تحرکات دشمن بعثی در مرز ایران و عراق آغاز شده بود و ما هر روز صدای گلوله و خمپاره را میشنیدیم. برای بالا بردن آمادگی مردم یک دوره آموزش نظامی برای دخترها برگزار کرده بودند و 80 نفر از خانمها در این دوره آموزش نظامی که در استادیوم خرمشهر برگزار شده بود شرکت کردیم. بعد از مدتی از بین این نفرات چند نفر را برای فرا گرفتن دورههای مربیگری آموزش نظامی انتخاب کردند و من هم یکی از آنها بودم. این آموزشها توسط سپاه خرمشهر داده میشد و ما بعد از فرا گرفتن چند دوره آموزش نظامی وظیفه داشتیم تا این آموزشها را به خانمها منتقل کنیم.
روزهای آخر شهریور ماه جنگ از مرز عبور کرده بود و ما مشغول برگزاری دوره آموزش بسیج خواهران در شادگان بودیم. با افزایش تحرکات دشمن از سپاه پاسداران با من تماس گرفتند و خواستند تا بهعنوان پاسدار ذخیره آماده باشم. همه ما مسلح شده و در مسجد امام جعفر صادق(ع) مستقر شدیم. آن سالها همه دخترها بیشتر از سنی که داشتند مسائل کشور را درک میکردند و به یاد دارم برای ماندن در شهر و دفاع از خاک کشور به فرماندهان التماس میکردند. آن سالها در مدرسه گروههای مطالعاتی داشتیم و بخوبی به یاد دارم برای اینکه در رأیگیری قانون اساسی شرکت کنیم همه آن را میخواندیم و درباره آن بحث میکردیم. جوانها به لحاظ فکری بخوبی تغذیه میشدند و روزی که دشمن به خاک کشور حمله کرد هیچکدام از آنها حاضر نبودند شهر را ترک کنند. آن روزها برخی به ما میگفتند شما شور انقلابی دارید و نه شعور، ولی وقتی در ماجرای جنگ قرار میگیریم و خطر مرگ را با همه وجود احساس میکنیم دیگر خبری از شور انقلابی نیست و کسی که با همه وجود میخواهد از خاک کشورش دفاع کند باقی میماند. ما هم همین گونه بودیم و از آنجایی که دورههای آموزش نظامی را گذرانده بودیم و با اسلحه و مهمات آشنایی داشتیم در شهر ماندیم.
وی ادامه داد: در حمله روز اول دشمن به خرمشهر 400 نفر شهید شدند و بسیاری از خانوادهها دسته جمعی شهید میشدند. لحظات بسیار تلخی بود. از یک خانواده 8 نفره تنها یک پسر 3 ساله زنده مانده بود و دشمن شهر را زیر باران گلوله و خمپاره قرار داده بود. من به همراه تعدادی از خانمها در مسجد وظیفه داشتیم تا اسلحههای اِمیک را به رزمندهها برسانیم. بعد از آن مسئولیت مهمات رابه ما دادند و ما باید مهمات را از لشکر 92 زرهی تحویل میگرفتیم و بین رزمندهها توزیع میکردیم. مهمات را در زیرزمین خانه یکی از تجار خرمشهر که کنار رودخانه بود جاسازی کرده بودیم. تا چند روز از آغاز جنگ هیچ خبری از خانوادهام نداشتم. وقتی قرار شد تا هر کدام از خانمها برای برداشتن وسایل شخصیاش به خانهاش برود من هم به خیابان طالقانی که خانهمان در آنجا بود رفتم. دود و آتش همه جا را فرا گرفته بود. با کمک پارچهای که از دیوار خانه ما بیرون زده بود خودم را به بالای پشتبام رساندم و از آنجا داخل حیاط رفتم. ماشین برادرم در حیاط بود و دیوار پشت خانه بر اثر اصابت خمپاره ریخته بود. کسی در خانه نبود و من تا آن لحظه خبر نداشتم که آنها شهر را ترک کردهاند. دلم برای مادر تنگ شده بود و میدانستم که او در نبود من به سختی حاضر به ترک شهر شده است.
تصور میکردم آنها به منزل داییام در شیراز رفتهاند. مقداری از وسایل شخصی و مدارک را داخل کیف دستی قرار دادم و دوباره به محل انبار مهمات بازگشتم. در مدت 5 ماهی که از خانواده خبر نداشتم آنها در جستوجوی من بودند و یک بار نیز برادرم بعد از سقوط خرمشهر به اهواز آمده بود تا شاید اثری از من پیدا کند. آنها در این مدت از طریق رادیو به دنبال خبری از من بودند. قبل از سقوط خرمشهر مهمات را با عبور از پلی که روی رودخانه بود به مدرسهای در کوی شهید بهروز منتقل کردیم. هیچگاه خاطره غنایم جنگی و هندوانههایی را که شهید شریف قنوتی برای ما آورده بود فراموش نمیکنم. این شهید با حمله به دشمن مقدار زیادی مهمات و هندوانه غنیمت گرفته بود. همه با عشق و با تمام وجود 45 روز مقابل دشمن مقاومت کردند و صدام که تصور میکرد به خاطر نوپا بودن انقلاب و نیروهای مسلح ایران توان مقابله ندارد همه معادلاتش به هم ریخت. قبل از سقوط خرمشهر من به همراه خانم کازرونی همراه با یک گروه خمپارهانداز به کوی جم میرفتیم و در جابهجا کردن خرج خمپاره و آماده کردن آن برای شلیک کمک میکردیم. همچنین دیدهبان گرای دشمن را اعلام میکرد و ما بر اساس آن خمپارهانداز را تنظیم میکردیم تا به هدف بزنیم.
در آن روزها به اینکه ما زن هستیم و شاید تواناییمان کمتر از مردان باشد فکر نمیکردیم و جعبههای سنگین مهمات و همچنین سلاحها را به دوش میگرفتیم و هیچ گله و شکایتی نداشتیم. در همه لحظات خوشحال بودیم که به ما اجازه داده بودند در شهر بمانیم و از آن دفاع کنیم. خرداد سال 61 وقتی خرمشهر آزاد شد مثل فرزندی که مادر گمشدهاش را پیدا کرده است خاک شهر را در آغوش گرفتیم. سالهاست که در شهرم زندگی میکنم و هر بار که به محلهای از شهر میروم خاطرات روزهای جنگ دوباره برایم زنده میشود. آن روزها مردم این شهر با چنگ و دندان از خاک کشور محافظت کردند و آزادی امروز را مدیون فداکاریهای دیروز آنها هستیم.
زندگی در سایه جنگ
دومین سالی بود که معلمی را تجربه میکرد. برای روز اول مهرماه آماده میشد و قرار بود به بچهها درس ایستادگی و مقاومت بیاموزد. روزهایی که دشمن برای حمله به خاک ایران دندان تیز کرده بود و او وظیفه داشت در کنار تدریس برای جنگ با دشمن آماده شود. دختر بود اما زمان دفاع از شهر برایش فرقی نمیکرد روی قلوه سنگ استراحت کند یا در میان خاک و سیم خاردارها. میدانست وظیفه مهمتری بردوش دارد. باید در کنار دفاع از شهر نسلهای آینده را تربیت کند. فریبا موحد یکی از زنان شجاعی است که در زمان حمله عراق به خرمشهر در شهر ماند و در ادامه راه تعلیم علم با دشمن مقابله کرد. او از شجاعت دخترانی گفت که برای دفاع از شهر با چشمانی پر از اشک داوطلب میشدند و حاضر نبودند به عقب بازگردند. موحد با یادآوری آن روزها گفت: دومین سالی بود که معلمی را تجربه میکردم. 19 سال داشتم و پس از استخدام در مدرسه شادگان مشغول تدریس شدم. قبل از آن مربی مهدکودک بودم. شادگان یک ساعت تا آبادان فاصله دارد و من هر روز از خرمشهر به این شهر میرفتم و تدریس میکردم. 15 شهریور سال 59 در آزمون مربیهای آموزش نظامی پذیرفته شدیم و به همراه چند نفر از خانمها تا 31 شهریور مشغول گذراندن آموزش بودیم. آموزشهای ما با اسلحه ژ- 3 و کلت و تیربار بود. تمرینات بسیار سنگین و فشردهای داشتیم و فراموش نمیکنم که در میان ما دختر 15 سالهای بود که همپای ما آموزشهای سخت را انجام میداد. وقتی فرمانده دستور خیز 3 ثانیه میداد روی قلوه سنگها و خار و خاشاک خیز میرفتیم و همه بدنمان پر از زخم بود. 31 شهریور پس از حمله دشمن به ما گفتند با توجه به اینکه دورههای آموزش نظامی را گذراندهایم اگر بخواهیم میتوانیم بمانیم. این بهترین خبری بود که به ما دادند و این را لطف خدا میدانستیم که شامل ما شده بود تا از خاک کشورمان دفاع کنیم.در غیاب من خانوادهام به کرمانشاه رفته بودند و من ماندم تا در کنار دیگر بچهها از شهر دفاع کنم. وظیفه ما نگهداری و حمل و نقل و انبارداری مهمات بود.
وی ادامه داد: من و برادرم در خانوادهای زندگی میکردیم که پدرمان همه امکانات رفاهی را فراهم کرده بود. من عزیز خانواده بودم و هیچگاه طعم سختی را نچشیده بودم. وقتی جنگ شروع شد به جایی رسیدم که شبها روی سنگ میخوابیدم یا تا صبح کنار انبار مهمات نگهبانی میدادم. زمانی که در خانه بودم هیچگاه چیزی سنگینتر از 2 کیلوگرم بلند نکرده بودم اما در جنگ جعبههای مهمات 100 کیلویی را به دوش میگرفتم. دست همه ما زخم شده بود و گاهی اوقات از این زخمها خون میآمد. زهرا یکی از دخترهایی بود که در کنار ما وظیفه جابهجایی مهمات را برعهده داشت. با وجود جثه کوچکی که داشت جعبه سنگین مهمات را در آغوش میگرفت و در یک مسیر کوتاه بارها زمین میخورد اما باز هم بلند میشد. همه ما با وجود این سختیها از اینکه فرماندهان اجازه داده بودند در شهر بمانیم و با دشمن بجنگیم خدا را شکر میکردیم.
عاشورایی دیگر
آخرین حرفهای شهید جهان آرا را بخوبی به یاد میآورد. خرمشهر درحال سقوط بود و همه اشک میریختند. کسی حاضر به عقب نشینی نبود اما دستور این بود که زنها به عقب بازگردند. فریبا موحد آن لحظات را اینگونه توصیف میکند: ستون پنجم دشمن عکسهایی از ما و انبار مهمات تهیه کرده بود تا گرای منطقه را در اختیار دشمن قرار دهد. با دستور فرماندهان مهمات و آذوقهها را به مدرسهای منتقل کردیم. دشمن اطراف مدرسه را گلوله باران میکرد و به همین دلیل یک شب همه مهمات را بار تریلی کردیم و در سرمای شدید با عبور از منطقه بیابانی آنها را به انباری در سربندر منتقل کردیم. آن شب اجازه روشن کردن آتش یا چراغ نداشتیم و همه بچهها سرما خورده بودند. یکی از شبها شهید جهان آرا به میان ما آمد. همه دخترها با التماس از ایشان میخواستند تا اجازه بدهند برای دفاع از شهر همراه رزمندهها باشند اما شهید جهان آرا گفت خرمشهر دیگر مثل سابق نیست و ما یک عاشورای دیگری را تجربه میکنیم. همه فکر ما این است که شما به دست دشمن اسیر نشوید. در این عاشورا ما به حضرت زینب نیاز داریم و شما باید مثل ایشان صبر پیشه کنید. از خرمشهر به شادگان بازگشتم و ازدواج کردم. همسرم رزمنده و جهادگر بود. در همان روزهای جنگ که شهر دائماً در تیررس دشمن قرار داشت من باردار بودم و هر بار خمپارهای به محله ما اصابت میکرد همسایهها که نگران وضعیت من بودند هراسان به خانه ما میآمدند. سال 62 به آبادان رفتم و تدریس را شروع کردم.
با توجه به تیررس بودن آبادان دشمن تیر مستقیم شلیک میکرد. در آن روزها زندگی عادی جریان داشت و من با وجود داشتن دو فرزند خردسال به مدرسه میرفتم و تدریس میکردم. همین زندگی عادی مردم در آن وضعیت باعث عصبانیت دشمن شده بود و من همیشه خودم را برای هر وضعیتی آماده کرده بودم. هیچگاه فراموش نمیکنم که برای تهیه شیرخشک باید به خیابان امیریه در آبادان میرفتم. این خیابان در تیررس کامل عراق بود. در زیر باران خمپاره خودم را به داروخانه رساندم و در حالی که بچهها را زیر بغل گرفته بودم میدویدم. هیچ ترسی از گلوله و خمپاره نداشتم و احساس میکردم باید برای جنگ کاری انجام بدهم. همه با عشق زندگی میکردند و اجازه نمیدادیم خللی در اراده ما وارد شود. زمانی که باردار بودم مدیریت مهد کودکی را برعهده داشتم. وقتی هواپیماهای دشمن میخواستند تأسیسات سازمان آب را بمباران کنند با توجه به تجربهای که داشتم با شنیدن صدای شکسته شدن دیوار صوتی بلافاصله بچهها را به راهرو بردم و سعی کردم به آنها آرامش بدهم. این روزها با شروع مدرسهها و دیدن بچهها یاد روزهای جنگ میافتم؛ روزهایی که بچهها زیر نفیر گلوله و خمپاره به مدرسه میآمدند و... زندگی با صلح و در آرامش بزرگترین موهبت برای انسانهاست./ روزنامه ایران
نظر شما