شناسهٔ خبر: 20559293 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه حمایت | لینک خبر

منافقین با عملیات بالگردهای کبری تار و مار شدند

چهره ها

صاحب‌خبر -

شورای امنیت سازمان ملل متحد برای پایان دادن به جنگ عراق و ایران، قطعنامه 598  را در 29 تیر 1366 صادر کرد. ایران یک سال بعد یعنی در 27 تیر 1367 این قطعنامه را پذیرفت. پذیرش قطعنامه به معنای پذیرش آتش‌بس از سوی ایران بود، ولی عراق به حملات خود ادامه داد. آنچه به نقل از «فارس» در پی می‌آید، شرح گوشه ای از عملیات مرصاد از زبان سپهبد علی صیاد شیرازی است.

 تلفن شبانه برای مقابله با دشمن ناشناس
دو‌ سه روز قبل از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز قبل از آن، وقتی‌که قطعنامه پذیرفته شد دشمن (عراقی‌ها‌) سوءاستفاده کرد. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از 14 محور در غرب کشور، هجوم آوردند. آن‌هایی که با جغرافیای منطقه آشنا‌ هستند، از تنگه باوسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفت‌شهر، سومار، سرنی تا مهران حدود 14 محور، دشمن‌ آمد‌ داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز، 40 تا 50 هزار اسیر از آن‌ها داشتیم و آن‌ها اسیر از ما کم‌تر داشتند. این علمیات، خیلی وحشتناک بود! من در خانه بودم، یک‌دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو می‌آید. من گفتم‌: کدام‌ دشمن؟! اگر‌ تنها از یک محور می‌آید، پس چه جور دشمنی است؟! گفتند: نمی‌دانیم! الان به «کرند» هم رسید‌ه و «کرند»‌ را‌ هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، می‌شود کرند‌، بعد‌ از کرند، می‌شود اسلام‌آباد غرب و دست‌آخر، کرمانشاه. گفتم: حالا از ما چه می‌خواهید؟ گفتند‌: شما بیانید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمی بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه‌کاره‌ای؟ درست‌ است‌ نماینده‌ حضرت امام(ره) هستم ولی نمایندگی ایشان ازنظر فرماندهی نقشی‌ ندارند‌. او گفت: هر حکمی می‌خواهی، بگو ما می‌نویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار‌ نمی‌کند‌. حواسمان‌ پرت شد که این دشمن، چه کسی است. آخر گفتم: فقط به‌ هواپیما‌ بگویید‌ که ساعت 10:30 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه.هواپیما آماده‌ کردند‌ و ساعت‌ 10:30 شب رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلاً یک محشری است. مردم ریختند بیرون‌ شهر‌ از شدت وحشت.

 از کجا بدانم منافق نیستی ؟
من به آقای «شمخانی‌« که آن زمان معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: فلان کس! ما‌ که‌ الان کسی را نداریم، با‌ کدام‌ نیرو دفاع‌ کنیم‌، نیروهایمان‌ هم در جبهه مانده‌اند. اینجا کسی‌ را‌ نداریم، هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آن‌ها، خلبان‌ها ساعت‌ 5 صبح‌ آماده شوند، من می‌روم توجیهشان می‌کنم‌. ایشان‌ زنگ به فرمانده هوانیروز می‌زند، می‌گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می‌گوید: من‌ به‌ آقای شمخانی ارادت دارم، ولی‌ از‌ کجا‌ بفهمم که پشت‌ تلفن‌، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن‌ را‌ من گرفتم. من اکثر خلبان‌ها را می‌شناختم، چون با اکثر آن‌ها خیلی به مأموریت‌ رفته‌ بودم. همه آن‌ها آشنا هستند. زنگ زدم‌ و تا صدای من را شنید، شناخت و گفت: سلام‌علیکم و احوال‌پرسی کرد. گفتم: ساعت 5 صبح خلبان‌ها آماده‌ باشند‌ تا‌ من‌ توجیهشان‌ کنم. صبح تا‌ هوا‌ روشن شد شروع کنیم وگرنه، دیگر منافقین بریزند، اوضاع خراب می‌شود.
5 صبح، ما رفته بودیم، همه‌ خلبان‌ها‌ در‌ پناهگاه آماده بودند، توجیهشان کردیم که اوضاع‌ خراب‌ است‌، دو تا‌ بالگرد‌ جنگی‌ کبری، یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم. بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند.این دو فروند کبری را‌ داشتیم، خودمان در بالگرد 214 جلو نشستیم. گفتم: همین‌جور سرپائین برو جلو، ببینیم این منافقین کجایند. همین‌طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. 25‌ کیلومتر‌ که گذشتیم، رسیدیم به گردنه “چهار‌زبر” که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد». من یک‌دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاک‌ریز جاده را بستند، یک‌ عده‌ پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آن‌ها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. بالگرد داشت می‌رفت. یک‌دفعه‌ نگاه کردم، مقابل آن‌طرف خاک‌ریز‌، پشت سرهم‌ تانک، خودرو و نفربر همین‌جور چسبیده و همه معلوم بود، مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک‌ریز رد بشوند.

 خودی‌ها را بزنیم ؟!
به خلبان‌ها‌ گفتم‌: دور بزنید وگرنه ما‌ را‌ می‌زنند. از دشت کناری رفتیم، معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه‌ گوشی‌ داشتم. می‌توانستم صحبت کنم، به خلبان گفتم: این‌ها را می‌بینید؟ این‌ها دشمن‌اند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به‌طرف ستون، دیدم هر دوی‌شان‌ برگشتند‌. من یک‌دفعه دادوبیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: ما رفتیم جلو، دیدیم این‌ها هم خودی‌اند. ‌ بزنیم این‌ها را؟! خوب این‌ها ایرانی بودند. دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل‌ خودی‌ها‌ بودند‌ و من هر چه سعی داشتم به آن‌ها بفهمانم که این‌ها منافق‌اند، گفتند: نه! خودی را ‌بزنیم‌ برای ما مسئله دارد، فردا باید برویم دادگاه انقلاب. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین‌ زمین‌ و او هم‌نشست زمین.دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من‌ هم به خاطر اینکه درجه‌هایم مشخص نشود، بادگیر پوشیده بودم، کلاهم‌ را هم انداخته بودم‌ در بالگرد. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به این‌ها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی، مسئولیت با من است. گفت: به خدا من می‌ترسم‌، من اگر بزنم و معلوم بشود که خودی هستند ما را می‌برند دادگاه انقلاب.

 شکار ناشیانه بالگرد با گلوله توپ
حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل‌اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به اینکه می‌خواهیم بزنیم آن‌ها‌ را‌. منافقین سر لوله ‌توپ را به‌طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر می‌خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز بالگرد را می‌زدم. چون با توپ خیلی راحت‌ می‌شود‌ زد. فاصله یا برد 20 کیلومتری بسیار مناسب است، حالا که فاصله 500 متری ما با آن‌ها، کار را برایشان خیلی راحت کرده بود. این‌ها مثل‌اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما که به‌ زمین‌ خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که این‌ها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ خلبان‌ها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الان حسابش را می‌رسیم‌. سوار‌ بالگرد‌ شدند و رفتند. جایتان خالی. اولین‌ راکتی‌ که‌ زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. گلوله‌هایی که داخل بود، مثل‌ آتش‌فشان‌ می‌رفت بالا‌. بعد هم این‌ها را هر چه می‌زدند، از این‌طرف، جایشان سبز می‌شدند، بازمی‌آمدند. با‌ لطف‌ خداوند با عملیات بالگردهای کبری منافقین چه عذابی سختی دیدند. نیروهای سپاه‌ هم‌ از‌ خوزستان بعد از 24 ساعت رسیدند و ارتش هم از محور ایلام آمد.
 بعضی از آن‌ها در شیارهای ارتفاعات‌ فراری می‌شدند که راه فرار نداشت، هرچه انتظار می‌کشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آن‌ها، می‌دیدیم‌ مرده‌اند. همه سیانور خوردند و خودشان را کشتند. در بین آن‌ها، دختر‌ها مثلاً فرماندهی می‌کردند. از بی‌سیم‌ها شنیده‌ می‌شد‌ که با التماس می‌گفتند زری، زری! من به گوشم اما از دستشان ساخته نبود.به‌هرحال‌ خداوند‌ متعال در آخرین روز جنگ با عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد: «با این‌ها بجنگید، من این‌ها را به دست شما عذاب می‌کنم‌ و دل‌های مؤمنان را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهیم.» (توبه-14) نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد و کثیف‌ترین و خبیث‌ترین دشمنان ما (منافقین) در آنجا به درک واصل شدند و پیروزی‌ نهایی‌ یک پیروزی عظیمی بود.
 

نظر شما