شناسهٔ خبر: 20558453 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

سرقتی

صاحب‌خبر -

یاسر نوروزی/طنزنویس

شوهرخاله‌ مادرم مرد محترمی بود فقط کمی دزد بود. خودش می‌گفت: «نمی‌دونم چیه آقا یاسر! می‌چسبه به دستم انگار!» مقصودش وسایل خانه، کیف پول، گوشی، فندک، ساعت و هر چیزی بود که از دستش بربیاید. اصلا نمی‌شد جایی برود چیزی به سرقت نبرد. همه فامیل هم با قضیه کنار آمده بودند و گاهی می‌دیدم به زنش دلداری می‌دهند که‌: «اصغر مرد بدی نیست. به دلت بد نیار! یه کم دزده فقط!» اما خب اصغرآقا که می‌آمد خانه‌شان ناچار بودند هر چیز به‌دردبخوری را مخفی کنند. پدرم حتی پیشنهاد داد گیت بخریم و دم‌ خانه‌مان بگذاریم که اگر اصغرآقا با وسایل خانه‌مان رفت بیرون، بوق بزند و بفهمیم، اما عموغلام ماجرا را راحت‌تر گرفته بود. هر وقت میهمانی تمام می‌شد، خیلی صمیمانه از اصغرآقا می‌خواست برود بایستد کنج دیوار، پاهایش را عین رونالدو باز کند تا کامل بازرسی بدنی شود! بعد هم طبق روال همه میهمانی‌ها با او دیده‌بوسی می‌کرد و حتی بیرون می‌آمد راهش بیندازد. فقط یک‌بار بهمان گفت که وقتی در پارکینگ را می‌بسته، دیده اصغرآقا با ماشینی دیگر دارد خانه را ترک می‌کند. زنش، مرضیه‌خانم هم آن‌قدر به جابه‌جایی وسایل عادت کرده بود که اصلا متوجه نشد سوار ماشین عموغلام شده‌اند و دارند آن را جلوی رویش می‌دزدند! گاهی فکر می‌کردم آنها ممکن است حتی شب را به جای خانه‌ خودشان، خانه یکی دیگر بروند بخوابند. چون اصغرآقا آمار تمام خانه‌های خالی را داشت و می‌دانست صاحبخانه‌ها در چه روزها یا شب‌هایی نیستند که خانواده را ببرد آن‌جا استراحت کنند. یک‌بار هم که رفته بودیم خانه‌شان و توالت‌شان گرفته بود، ما را برد خانه همسایه طبقه آخر، در را با مهارت باز کرد و فقط ازمان خواست بی‌سروصدا برویم کارمان را بکنیم و برگردیم. به این ترتیب، تمام ایران،‌ سرای اصغرآقا بود و درعین حال نبود. البته فقط سرقت نمی‌کرد؛ مسافرکشی هم می‌کرد، چون به قول خودش دست زیاد شده بود و کاسبی رونق روزهای گذشته را نداشت. به‌خصوص از آدم‌های بی‌استعداد می‌نالید. یک‌بار که رفته بودیم منزل‌شان میهمانی، آمد نشست کنارم و گفت: «باید تو خونت باشه آقا یاسر! هرکسی این‌کاره نیست! استعداد می‌خواد!» و وقتی برگشتیم خانه فهمیدم در همان موقع صحبت جیبم را زده! بعدها که در دانشگاه قبول شدم و رفتم اراک، دیگر خبر چندانی از اصغرآقا نداشتم. فقط قبل از رفتن، تماس گرفت و تبریک گفت. بعد هم تشویقم کرد که درس بخوانم و گفت: «اگه من هم درس می‌خوندم، الان وضعم این نبود!» وقتی این را شنیدم کمی دلم سوخت اما بعد شنیدم که گفت: «چون الان زمونه فرق کرده. مردم عابربانک دارن، دیگه پول نقد دنبال کسی نیست، تازه درها هم الکترونیکی شده، دیگه مثل سابق، پیچ‌گوشتی انبردست جواب نمی‌ده...» بعد از این هم که رفتم اراک مادرم تماس گرفت و گفت؛ اصغرآقا برایم کادوی قبولی دانشگاه فرستاده؛ یک خودکار برند نقره. هرچند دو هفته بعد زنگ زد و گفت باید خودکار را ببرد پس بدهد به یکی از اقوام که اصغرآقا از خانه‌شان کش رفته! یک کتاب هم به رسم یادبود برایم فرستاده بود که معلوم نبود از کجا کش رفته بود، چون نتوانستم زبان آن را بفهمم! البته بعدها خبر رسید اصغرآقا بعد از یک مدت طولانی از زندان متواری شده، کتاب را بردم دادم دارالترجمه ببینم اصلا چیست. قطع پالتویی داشت با عطفی نازک که رسم‌الخط آن به دفتر شعر می‌خورد یا حکایات کوتاه. کتابی یونانی که ابتدای آن این جمله نوشته بود: «تمام جهان برای توست چون هیچ کجای آن برای هیچ‌کس نیست و هیچ چیز جهان برای تو نیست، چون همه جای آن برای همه‌است.»

 

نظر شما