شناسهٔ خبر: 19438818 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

خلوت انس

صاحب‌خبر -
 

دیدار سحرگاهان
دکتر عبدالحسین جلالیان
اذان صبح چو شد پلک بسته باز و نظر
فتاد بر رخ آئینه سپید سحر
هنوز از اثر باده بود پژمان دل
هنوز بود ز تأثیر باده خسته جگر
به گونه خورد نسیم شمال و شد عزمم
برای دیدن دلبر به فکر سیر و سفر
ز جای جستم و جستم پیاله شب پیش
که نیم خورده کنارم نهاده بود و به بر
که ناگهان ز در آمد درون گلندامی
که داشت چهره زیبا به سان قرص قمر
رفیق حجره و گرمابه و گلستان بود
ز ره رسیده و رو کرده سوی من یکسر
نشست با من و در صرف باده گشت شریک
از آن پیاله شب مانده در بر بستر
از آنچه در پی آن رفت، لب فروبندم
که شرح واقعه باشد برای وقت دگر
کن احتیاط و بترس از ملامت واعظ
در این زمانه «جلالی» سخن گذار و گذر
یزد ـ ۷ر۲ر۱۳۹۶

به شرطها و شروطها!
محمدجواد محبت
سینه نسوزد شرر اگر بگذارد
غم برود چشم تر اگر بگذارد
پا نکشد دلخوشی از اهل زمانه
تلخی تند خبر اگر بگذارد
آدم بیچاره می‌رسد به بهشتش
صحبت آن بدگهر اگر بگذارد
خاطر آسوده را هراس نگیرد
هول ز جان ناگذر اگر بگذارد
هیچ نشان از بدی بجای نماند
لطف نصیحت اثر اگر بگذارد
زحمت و رنج از پدر به دور بماند
در همه حالی، پسر اگر بگذارد
۱۶ر۱۱ر۹۵

گریه آسمان
طاهره داوری
شب رفتنت آسمان گریه کرد
زمین بغض کرد و زمان گریه کرد
به منظومة شمسی بی‌قرار
ستاره که نه، کهکشان گریه کرد
چنان تلخ بود آن شب لعنتی
که لبخند هم ناگهان گریه کرد
شب رفتنت چشم من تا سحر
نشست و فقط بی‌امان گریه کرد
زن خستة توی آیینه هم
غریبانه تا پای جان گریه کرد
شب رفتنت قلب آرام من
سکوتش شکست و نهان گریه کرد
نویسنده‌ای، قصه‌ات را نوشت
خودش پا به پای رُمان گریه کرد
بهار ۹۶ـ تهران

آتش گرفته
دکترپویا کاشانی
در آن زمان که همـه باغ و بوستان می سوخت
دلــم به حالِ پریشـــــانِ باغبــــان می سوحت
نگاه کــردم و دیــدم به چشمِ اشک آلود
که جوجه ای ز کلاغان، در آشیــان می سوخت
ز بس شــراره آتش بر آسمــان می رفت
به چشـــمِ رهگذران، سقف آسمان می سوخت
هر آنچه سبزه بود و علف، خارو هیزم و خاشاک
کنـــار کلبه چوبینِ دیهقــــــان می سوخت
تنِ دو موش که گـویی دو یــار هم بودند
کنار لانه ویـــرانه ، نیمـه جان می سوخت
دو سوسمــــــار جوان ، در هوایِ بازی عشق
ســــرایِ خاکیِ عشــاق نوجوان می سوخت
دو سنگ پشت، فـراز آمــده به مهمانی
فضایِ خانه مهمـان و میــزبان می سوخت
چه ســروهایِ خرامان سبـــز آزاده
به شعله هایِ خروشـانِ بی امان می سوخت
به هر دقیقه ، هلیکوپتر آب می پاشیــد
ولی درخت زبان بستـه ، همچنان می سوخت
درخت ها همـه فریاد می زدند: کمک!
ولی نبود کمک، دشت و دشتبـــان می سوخت
**
چه خوب می شد اگر جایِ دشت و باغ و درخت
بساط ظلم و ستم ، جمله ناگهــــان می سوخت

پارک
هستی مرادی
وهر غروب ،زنی را
برنیمکت های پارک می بینم
که دلتنگی را
در ریه هایش دود می کند
وتنهایی اش را
به آخرین پک ها وفیلتر ها می کشاند…
بهار ۹۶ – تهران

سه شعر کوتاه
مهشید رستمی
(۱)
سکوت من از رضایت نیست
فرصت کنم …
تیغ می کشم به نگاهت
که مرا
چون سیبی رسیده
از زندگی انداخت
(۲)
هر برگ
عاشقانه ای است
زخم خورده از پاییز
زمین را چشم هایت کن
تن تمام برگ ها
خردو شکسته است
درختان سرزمین رؤیا
هنوز نمی دانند
پاییز چقدر
عاشق برگ ها بود
(۳)
مدام می بافم خیال تو را
غروب ها ،بیشتر
و جمعه ها که سخت دلگیرند
نکند دیوانه ام؟
یا عاشق
ای ریشه های خیالت در من
درختی پهناور

نظر شما