عصر ایران؛ محسن سلیمانی فاخر- جعفر پناهی در «یک تصادف ساده» میکوشد جهان ذهنی خویش را به جهان عینی جامعه پیوند بزند؛ جهانی انباشته از رنج، خشم، احساس بیعدالتی و حافظهای زخمی از خشونت سیاسی. امّا اگر در سنت پدیدارشناسی اجتماعی آلفرد شوتس داوری کنیم، فیلم در تبدیل نمونه آرمانی ذهنی فیلمساز به نمونه آرمانی عینی ناکام مانده است. شوتس معتقد است هر بازنمایی موفق از کنش اجتماعی باید چند اصل را برآورده کند:
این اصول تعیین میکنند که آیا جهان ذهنی فاعل کنش (در اینجا فیلمساز) توانسته معنای مشترکی با جهان زیسته تماشاگر بسازد یا نه.
۱) اصل مناسبت: فاصله جهان ذهنی فیلمساز از جهان زیسته تماشاگر
پناهی بهجای مشاهده و درک درست میدانی و فهم زیستجهان امروز جامعه، بیشتر از حافظه شخصی و تجربههای پیشین خود سخن میگوید. مسائلی مانند خشونت ساختاری و شکست اخلاقی ساختار سیاسی ( در وجوهی) واقعیاند، اما در فیلم بهصورت ،یکلایه، خام دوستانه و تعمیمیافته نمایش داده میشوند.این چندنفر آزادشده از بند, تصویر و کلانروایت از پیشروان و آزادی خواهانی نیست که مردم لمس کرده اند، یک تقلیل گرایی سطحی و شتابزده ( اساسا یک کارگر ساده معترض و چند نفر معترض سیاسی چگونه می توانند یک بازجو داشته باشند) که هر چند در پایان اخلاق محوری عمل می کنند اما ناباورانه از اصل مناسبت دور میشوند.
نتیجه؟ جهان ذهنی فیلمساز «تجربه مشترک» تولید نمیکند و بهجای برانگیختن همدلی، مقاومت روانی ایجاد میکند.
۲) اصل رسایی: دیالوگهایی که بیشتر بیانیهاند تا گفتوگو
دیالوگها سنگینترین ضربه را به فیلم میزنند. شعارگونه و فاقد لحن زیسته، مناسبت رسایی را از میان میبرد. در سنت شوتس، دیالوگ باید افق انتظارات مخاطب را فعال کند، اما در اینجا نه شخصیت میسازند و نه جهان داستانی را طبیعی میکنند؛ بلکه بهصورت یک «تریبون سیاسی» عمل میکنند. این همان جایی است که فیلم تبدیل به اثری «خام»، «خشمگین» و «بیواسطه» میشود اما نه از نوع هنرمندانه، بلکه از جنس بیانیهای که روی پرده افتاده.
۳) اصل سازگاری منطقی: شکاف درونی روایت و اغتشاش در یک نقد اجتماعی و ساختارگرایانه به یکحاکمیت
فیلم میان جهان واقع و جهان تمثیلی نوسان میکند و تکلیف خود را با هیچیک روشن نمیسازد. صحنه بستن بازجو به درخت، قصد نمادسازی دارد اما اجرا خیلی شعارگونه وایدئولوگ زده معنا می دهد . آن گو خوردن گفتن های بازجو جهان واقعیات را بازنمایی نمی کنند. برای همین موقعیتها اغلب فاقد پیوست منطقیاند.
گویی روایت مانند نام فیلم بر اساس حادثه شکل میگیرد ، موبایل زنگ خوردن بازجو و آن ایثار های گل درشت در دل موقعیت خطر، از حد واقعنمایی خارج میشود. آن عروس آزادی خواه چریک وار، چگونه به مرد کذایی که گویی آقازاده فاسدی است دل می بندد برای ازدواج؟، عجب موقعیت های ذهنی و بی منطق چیده مان شده ای !
این فقدان سازگاری منطقی باعث میشود روایت نه جهان واقعی را بازنمایی کند و نه جهان استعاری را تثبیت. نتیجه، تجربهای متزلزل است.
۴) اصل تطبیقپذیری: نمونه ایدهآل ذهنی فیلمساز قابل تعمیم نیست. پناهی میخواهد خشم اخلاقی را به «اخلاقیترین شکل» بازنمایی کند، اما الگوی پیشنهادیاش قابلیت تعمیم ندارد.
مفهوم اخلاق در فیلم، محدود و شخصی است؛ اخلاقی که در آخرین لحظه، وحید این کارگر متخلق باخلاق انسانية عاليةرا از انتقام بازمیدارد، بهجای آنکه به پرسشی جهانشمول درباره «مسئولیت»، «خشونت»، «دیگری» یا «گذشت» تبدیل شود، صرفاً به یک دوپینگ لحظه آخر شبیه است.
این اخلاق مطبوع و دلچسب نیست؛ چون اخلاق در زیستجهان شکل میگیرد، نه در صحنهای که صرفاً برای پایانبندی طراحی شده است.
۵) اصل تفسیر ذهنی: دیگری در فیلم یک مفهوم بسته است
در روایت فیلم، دیگری؛ چه سگ تصادفکرده، چه بازجو، چه مردم عادی، یک مفهوم بسته و از پیش تعیینشده است؛ نه تغییر میکند، نه پیچیده میشود، نه افق تازهای میسازد. فقط طی زمان گوله برفی می شود، ادم ها برای ایجاد یک به یقین به اثر اضافه می شوند و می روند، کسانی که با یک تجربه مشترک آرمان خواهانه،، هیچ سنخیتی ندارند و تنها سوهان روح یکدیگرند.
دیگری، در چنین اثری که قرار است یک ساختار را به نقد جهانی بکشد بایستی نقطه ورود به فهم متقابل است. در فیلم اما هم کیشان و همرزمان( این چند نفر) بیشتر دستاویزی است برای تقویت خشم و نه باز کردن امکان یک تفکر انتقادی آند. بنابراین فیلم از اصل تفسیر ذهنی دور میشود.
«یک تصادف ساده» محصول رویارویی نافرجام میان ذهن زخمخورده فیلمساز و جامعهای است که از مرحله شعار و استعارههای نخنما عبور کرده است.پناهی نتوانسته نمونه ایدهآل ذهنی را به نمونه ایدهآل عینی تبدیل کند
او میخواهد ازحادثه کوچک در ابتدای فیلم مفهوم بسازد؛ اما این تصادفات هرگز به یک نمونه دلخواه تبدیل نمیشود.از همین رو فیلم نه به اخلاق سیاسی میرسد، نه به اخلاق جهانشمول، نه به سینمای اعتراض اجتماعی.
این اثر، بازنمایی اعتراض نیست، بلکه بازنمایی واگویههای ذهنی فیلمساز است، فراگردی درست و دردناک، اما سینمایی نشده.
«یک تصادف ساده» گرچه میخواهد رنج دسته ای از مردم را فریاد بزند، اما در سطح پدیدارشناختی، از برقراری ارتباط انسانی ناتوان میماند.فیلم موفق باید «معنای ذهنی» را چنان ترجمه کند که «تجربه مشترک» بسازد.
اما در این فیلم، تصویر جامعه، کلیشهای؛ اخلاق، سطحی؛ آرمانها، شعارگونه و «دیگری» یک مفهوم بسته و از پیش تعیینشده است. «یک تصادف ساده» نه شکست پناهی بهعنوان فیلمساز، بلکه شکست تبدیل یک تجربه شخصی به یک تجربه اجتماعی است، فیلمی که در اعتراض صادق است، اما در بازنمایی، خاموش و الکن.