به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا ، اسمش امید بود؛ و چقدر این نام به او میآمد. پسربچهای افغانستانی، لاغر و آفتابسوخته، با دستانی که بوی خاک میداد و نگاهی که انگار زمین را میفهمید.هر صبح تا بالای تپه میرفت؛ همانجا که شبها پاتوق جوانان بود و خندهها و دودها. قوطیهای فلزی کوچکی همراهش داشت و با دقتی که فقط از دلِ عشق برمیآید، یکییکی کنار درختها میبستشان. برای اینکه خاک نسوزد. برای اینکه درخت بماند. برای اینکه چیزی از این زمین هنوز زنده بماند.
مردم فقط نتیجه را دیدند؛ تپهای که دیگر نمیسوخت، خاکی که دیگر سیاه نبود، و درختهایی که سبزتر شدند. هیچکس نپرسید چه کسی این کار را کرده. فقط یک روز، نگاهشان به پسر کوچکی افتاد که با حوصله سیم هایی را سفت می کرد که قوطی فلزی را به درختان نصب می کرد و بعد، بیصدا پایین میرفت.
میگفت: «به جوانهایی که اینجا میآیند، با لحن رفاقت میگویم تهسیگار نریزند تا درختها آسیب نبینند. اگر هم بریزند، خودم جمع میکنم. با دستانم تهسیگارها را برمیدارم و میبرم جایی که باید زباله ریخت.»
تمام آرزویش فقط همین بود: «تهسیگار را نریزید...»همین جملهی ساده، تمام ایمان او به زندگی بود.پسرکی که خودش تهِ زندگی ایستاده بود، اما یاد گرفته بود چطور چیزی را نریزد، نسوزاند و نادیده نگیرد. گاهی دنیا را همین آدمهای خاموش نجات میدهند؛آدمهایی که اسمشان امید است و خودِ معنای امید هستند و زندگی بخشیدن.