شناسهٔ خبر: 70047507 - سرویس فرهنگی
منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

کانون، کانون است

باید هشت ساله بوده باشم یا نُه ساله، که ما را به صف کردند و ما بچه­های هشت _ نه ساله، در مدرسه­ای در جنوبی­ترین نقطه شهر، که پشت یک دیوارش به مزارع پنبه بود و دیوار دیگرش به مزارع خیار و گوجه، و دیگر پایین­تر از آن هیچ خانه­ای نبود جز ایستگاه راه­آهن که دور، خیلی دور، در مقیاس یک خانه کبریتی یا خانه­ای قد یک غربیل، به چشم می­آمد و نمی­آمد، و برای ما آخرِ دنیا بود این مدرسه. و حالا ما بچه­های هشت _ نه ساله، با موهای از ته تراشیده، با شلوارهای وصله­‌دار، ترازِ بچه­‌های جنوبی‌­ترین محله یک شهر کوچک کویری، جلوی در مدرسه به صف شده بودیم تا سوار تنها مینی ­بوس مسافربری آبی رنگ شهر شویم و به "کتابخانه" برویم. کتابخانه! نه، هیچ هیچ هیچ تصوری از آن نداشتیم.

صاحب‌خبر -
یادم هست ساختمانش آجری بود، آجرهایی با بندکشی­‌های مشکی، و درهایش آبی بود. هنوز یادم هست این اولین مواجهه. و یادم هست که دو سه پله می­‌خورد و می­‌رفت پایین و هنوز یادم هست آن ذوق آشکار ما بچه‌­های هشت _ نه ساله که همدیگر را هل می­‌دادیم تا پا در جای عجیبی بگذاریم که اسمش کتابخانه بود.
آن­جا بود که در هشت سالگی­‌ام فهمیدم کتابخانه، یعنی جای خیلی خیلی تمیز و شیک و پیک که پر از رنگ­‌های درخشان مهربان است و پر از بوهای خوش که با بوی مست­ کننده کاغذِ کتابِ نو قاطی شده باشد و وقتی بچه­‌های هشت _ نه ساله مدرسه توکلی با شلوارهای وصله­‌دار، در حیرت و خلسه‌­ای عمیق مسحور فضا شده­اند، معلم­شان بگوید: «خوب بچه­‌ها، هر کدوم می­‌تونین یک کتاب، هر کتابی که دوست داشتین انتخاب کنین و ببرین خونه­‌تون بخونین.» و خانم مهربانی که اسمش خانم رئوفی است یا دانایی یا هر اسم دیگری و یک دم خنده از لب‌­هایش محو نمی­‌شود، بگوید: «دو تا کتاب می‌­تونن انتخاب کنن، چون بچه­‌های خوبی هستن...» و ما لپ­های‌مان گل بیندازد از شرم یا خوشحالی یا ذوق یا هرچی، و بمانیم که حالا از میان این هزار هزار کتاب، کدام دو تا را انتخاب کنیم؟
و تازه آن­جا فهمیدم کتابخانه همان جایی است که تو می‌­توانی در اولین انتخاب آزادِ آزادِ آزاد زندگی اجتماعی­‌ات، بی هیچ تحمیلی­ کتاب گربه چکمه­‌پوش و مهمان­‌های ناخوانده را انتخاب کنی. و از آن­جا تا خانه، تا غروب، تا شب، زیر نور چراغ کم سوی خانه، یا یواشکی زیر نور رنگ پریده مهتابِ حیاط، آنچنان محو تصویرها و کلمه­های این کتاب شوی که هنوز که هنوز است در 63 سالگی، رهایت نکرده باشد. کتابخانه یعنی این. یعنی غوطه­‌ور شدن در خیال و رنگ و کلمه، یعنی آموختن این­که چه طور بتوانی آن ننه پیرزنی باشی که در یک شب بارانی همه موجودات دنیا را از سر مهر در خانه­ قد غربیلت جا بدهی. یعنی آموختن این­که چطور با "دیگری"، نه­ تنها کنار بیایی که زندگی کنی، که مهربان باشی، که برایش حق زیستن، آنچنان که هست، نه آنچنان که تو می­‌خواهی، قائل باشی، گیرم که گربه باشد یا الاغ، گنجشک باشد یا گاو، سگ باشد یا پرنده... یعنی، بی آن­که از نام و ایمانش بپرسی نانش دهی، کتابش دهی و در کتابخانه‌­ات جایش دهی...
یعنی عدالتِ منتشر در کتابخوانی. یعنی این­که همه بچه­‌ها، در دورترین و محروم‌­ترین روستاها، حس لمس کتاب خوب را تجربه کرده باشند. یعنی بچه­‌های فقیرترین و حقیرترین محله­‌ها، از لذت غیرقابل جایگزین کتاب برخوردار باشند.
کتابخانه یعنی این. کتابخانه حتی یعنی این­که بچه‌­ها برای بزرگ­ترهای‌شان کتاب­ بخوانند. کتابخانه یعنی خاستگاه نخستین مروجان کوچک کتاب، نخستین سوادآموزان کوچکی که با خواندن کتاب­‌هایی که به امانت می­‌گرفتند، نه ­تنها بزرگترهای‌شان را در لذت خواندن کتاب سهیم می­‌کردند که معلمان کوچک پدر و مادر و پدربزرگ­‌ها و مادربزرگ­‌هاشان هم بودند.
کتابخانه یعنی این، یعنی آن­جا که کودکی­ات را، با همه کودکی­‌هایت، با همه حقوق کودکی­ات، به رسمیت بشناسد، به احترام تو فقط به این دلیل که کودکی، برپا بایستد، کلاه از سر بردارد و میدانی فراهم کند از ارس تا هیرمند، از سرخس تا اروند برای پرواز خیال و خلاقیت تو، برای آفرینش‌­های هنری و ادبی تو، برای شکوفایی انسان، که تو باشی.
این کتابخانه است که از سینمایش کیارستمی طلوع می­‌کند و امیر نادری و ناصر تقوایی، و از شعرش احمدرضا احمدی و محمود کیانوش؛ و از نقاشی­‌اش زرین کلک، فرشید مثقالی و علی­‌اکبر صادقی... و این همه نویسنده و شاعر و هنرمند و انسان که از همین کتابخانه­‌ها برآمده‌­اند، از کتابخانه‌­های کانون.
نه، این دیگر کتابخانه نیست، فقط کتابخانه نیست. درخت تنومندی است که در ژرف­‌ترین زمین­‌ها ریشه دارد، فراتر از ساختمان­‌ها و نهادها و وزارت­خانه­‌ها.
این درخت، این کتابخانه، این راه روشن را دیگر هیچ­کس نمی­‌تواند ویران کند، چه آن مستاجرانی که در این سال­ها قدم در کانون نهادند و با این خیال خاکستری که کانون را به گونه خود و سلیقه­‌شان و افکارشان و ایدئولوژی­‌شان و تخیلات و توهمات‌شان بسازند، چه آن­ها که خواستند با تهی کردن بنیان اصلی کانون از معنا، که همیشه کتاب بوده و خواهد بود، کانون را به یک کارخانه ورشکسته اسباب­ بازی بدل کنند، چه آن­ها که خواستند زیرساخت­‌ها و بنیان­‌های کانون را به حراج بگذارند، یا آن­ها که خواستند پرده سینمای کانون را پایین بکشند، و آنها که خواستند طنین موسیقی‌­اش را خاموش کنند، و آنها که می­‌خواستند آفرینش­‌های هنری و ادبی­اش را با کلیشه­‌هایی از معنا تهی و مبتذل، محو کنند، هیچ­کدام، هیچ­کدام راه به جایی نبردند...
این­ها همه یعنی این­که کانون بزرگتر و ریشه­‌دارتر از همه مستاجرانی است که چند صباحی می‌­آیند و می­‌روند. یعنی کانون هنوز آن کانون قدیمی، آن کانون کودکی­‌های ما، آن کانون کیارستمی و نادری و احمدی و علیزاده است که همچون یک جریان آبرفتی آرام،  مدام، بی‌­خستگی، بی­‌وقفه در عمق فرهنگ­ ما روان است، در تک تک خانه­‌های ما جاپا دارد و همچنان فروتن، بی ادعا و بی­‌ سروصدا کتاب را پاس می­‌دارد و انسان را.
اگر از من بپرسید، می­گویم همه راز ماندگاری کانون در همان اولین کتابی نهفته است که در سال 45 منتشر کرد؛ مهمان­های ناخوانده!
این راز می­گوید کانون، همیشه کانون است آقای مدیر، آقای وزیر، آقای رئیس­ جمهور!
243