سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبههای محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخوردهای امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این گفتگوها را برای علاقهمندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شوندهها ذکر نشده و تنها عنوان آنها در متن آمده است.
-یکی از نکاتی که سازمان خیلی تأکید میکند این است که تکنیکهای تعقیب و مراقبت سپاه بر اساس تعقیب و مراقبتهای ساواک بود.
نه، اصلاً! معلمهای اولیه از ادارهی دوم ارتش بودند. یکی از دلایلی که من حرفم شد همین بود. ما در پادگان امام حسن (صلوات الله علیه) بخش بازجویی بودیم که جبروتی هم بود. وقتی پادگان امام حسن (صلوات الله علیه) را تحویل گرفتند، یک بازداشتگاه داشت و یک بند نوجوانان و زندانش واحد اطلاعات شد شب محمد متحدی فرار کرده بود. آن موقع هنوز منافقین وارد فاز نظامی نشده بودند و فرقان سوژه بود. دیدیم این طوری کار پیش نمیرود و اصلاً زندان زندان نیست. گفتیم چند تا نظامی در حوزهی تأمین به خدمت بگیریم. آمدیم زندان توحید را از شهربانی تحویل گرفتیم. گفتیم این ور حوض را به ما تحویل دهند و حصار کشیدیم و جدا کردیم.
-کودتای نوژه را در اینجا پیگیری کردید؟
نه کودتای نوژه را در بند ۲۰۹ بودیم جایی را که تحویل گرفتیم. دیدیم شهربانی همهی بندها را خراب کرده بود معمار آوردیم و دوباره بندها را بر اساس معماری خودش بازسازی کردیم. بعد از این که بازسازی تمام شد پادگان امام حسن (صلوات الله علیه) را کلاً تخلیه کردیم و آمدیم در توحید مستقر شدیم.
-کلاً پیکار را همین جا کار کردید.
نه، هنوز وارد قضیهی پیکار نشده بودیم و اینها مال قبل از آن وقایع است.
-بخش التقاط در زندان توحید نبود؟ اول ویژه بود بعد چپیها را میگرفتید؟
چرا در زمان وزارت بود. ببینید زندان توحید را با ساواکیها و فرقانیها شروع کردیم قبلتر از آن بند ۲۰۹ با ساواکیها شروع شد.
-فرقان در بند ۲۰۹ بود؟
نه، فرقان در بند ۲۰۹ نبود، فرقان با دادستانی بود وقتی سپاه آمد و کار تشکیلاتی شروع شد، در پادگان امام حسن متحدی فرار کرد وقتی توحید را شروع کردیم روی ساواک چپ، اقلیتها و شخصیتها کار میکردیم. بعد به سپاه تهران رفتیم.
-دربارهی آموزشهای تعقیب و مراقبت میگفتید.
در بازداشتگاه توحید، ادارهی دوم ارتش کلاسهای تعقیب و مراقبت، بازجویی و چند کلاس دیگر گذاشت. به سپاه هم اعلام کرد اگر کسی را میخواهید که آموزش ببیند به این کلاسها بفرستید از بخش ما من رفتم از بچههای سپاه ده نفر رفتند که از بخشهای مختلف هر کدام یکی دو نفر بودند مثلاً صنوبری از کمیته آمد. برادرش منافق و از خوش صداها و خوانندههای سازمان بود خود صنوبری خوش صداست و قرآن خوب میخواند برادرش در سازمان، شعر موسیقی و ترانه و این یکی قرآن میخواند! خلاصه به این کلاسها رفتیم. این کلاسها خیلی هم کمک کرد. بعد از تمام شدن کلاسها دیدیم عرب سرخی با من کار دارد و میگوید حاج محسن با تو کار دارد، عرب سرخی مسئول پرسنلی بود. بالا رفتم گفت «کی به تو گفته کلاس بروی؟ » گفتم: «کی گفته کلاس نروم؟ » آن موقع در بخش مسئولیت داشتم گفت: «نه! اشتباه کردی! » این دعوا موجب شد تا مدتی از ستاد مرکزی اطلاعات سپاه بروم.
یک خاطرهی خنده دار هم راجع به جنگ بگویم همان اوایل جنگ به جبهه رفتیم. چهار پنج ماهی در پادگان سعد آباد آموزش سلاح سنگین دیدیم و رفتیم جبهه، «رسول ملاقلی پور» - کارگردان- تا اهواز در اتوبوس پهلوی ما نشسته بود. آن موقع، عکاس مجله پیام انقلاب بود. با هم رفیق شدیم به سپاه اهواز رسیدیم. محسن رضایی آن موقع فرماندهی اطلاعات بود از من پرسید اینجا چه کار میکنی؟ جواب دادم: «آمدم جبهه. عین عبارتش این بود غلط کردی باید برگردی...» گفتم: محسن جان! من از خانوادهام خداحافظی کردم دوباره برگردم؟ ! من بودم و رضا بود و شهید پیرحسینی و شهید محمد مصطفی پور و کلاً چهار پنج نفر از بچههای بخش بازجویی بودیم که با هم به جبهه رفتیم. گفت: حتماً باید برگردید. زخمی یا شهید شوید، هیچ کدام حساب نمیشود. لازم است شما تهران باشید. به محسن رضایی گفتم: محسن جان برگردم آبرویم میرود! از خانوادهام خداحافظی کردم خدا رحمت کند شهید حسن باقری را، گفت یک ماه در سپاه اهواز بماند، در بولتن و کارهای دیگر کمک کند، بعد برگردد. قبول کردم.
یک بار حسن باقری گفت من برای شناسایی میروم تو هم بیا به سوسنگرد رفتیم. در نخلستانها آسیابی بود و از پشت آن بالا رفتیم من هم اولین بارم بود این قدر به دشمن نزدیک میشدم حسن: گفت من میشمرم تو بنویس. فاصلهی بیست متری دشمن بودیم و همهاش هراسم این بود که الان عراقیها حمله میکنند. واقعاً هم ترسیدم. خلاصه این گفت و ما هم نوشتیم و همان شبش عملیات شد. در اخبار هم اعلام کرد. ما از جبهه همان را فهمیدیم و برگشتیم. یک شب در افطاری محسن رضایی گفت خاطره بگویید آقای وحیدی تازه وزیر دفاع شده بود به من گیر داد تو باید خاطره بگویی، من هم همین خاطره را گفتم که همه رفتند جبهه و سودش را خودشان بردند الان هم که سودش را بچههایشان میبرند و در دانشگاه و سربازی از آن استفاده میکنند فقط ما خسر الدنیا والاخره شدیم. نـ بچههایمان خیری دیدند و نه خودمان خیری دیدیم بعد جریان غلط کردی را گفتم و همه خندیدند. بعد گفتند نامهای بنویسید که امام به ما دستور داده است. ما هم نوشتیم و یک فهرست نه نفره تهیه کردیم محسن رضایی رفت پیش آقا. آقا دستور داد هر کدام یک فرزند ذکورشان از سربازی معاف شود این شد که بچههای ما از سربازی معاف شدند.
نظر شما