انتخاب
شخصی در بالای تپهای مشرف به روستا ماشینش را پارك كرد. آن بالا به چشمانداز گستردهای كه در برابرش بود چشم دوخت؛ آسمان آبی و پرتوهای زیبای خورشید که دشت را گرم میكنند. آنسوتر گلههای گوسفند در حال چرا هستند. مرد نفس عمیقی كشید. كمی بعد یك ماشین دیگر از راه رسید و راننده آن كنار مرد اول نشست. اولی گفت: «زیباست، نه؟» دومی گفت: «زیبا؟! آیا هیچ فكر كردهای كه اینجا واقعاً چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است؟ پرندگانی كه در آسمان پرواز میكنند در جستجوی غذایند. آنها حشرات زیبا را شكار میكنند. آن گوسفندها، به زودی چاق و فربه میشوند و پس از چاق و فربه شدن با ترس و لرز به كشتارگاه كشیده میشوند تا بر قلابهای قصابان آویزان شوند.» اولی شاعر بود و دومی یك منتقد. كمی بعد یك عارف از راه رسید. هنگامی كه به داستانهای هر دو نفر گوش كرد خندید و گفت: «زندگی این یا آن نیست. چیزی وراتر از اینهاست. آری شب تاریك و روز روشن، تابستان و زمستان، زندگی، مرگ همه باهماند. اما شما هر یك تنها نیمی از تصویر را میبینید. اما من چیزی را انتخاب نمیكنم. خیلی ساده آن را همانگونه كه هست میپذیرم.» نتیجه اخلاقی: اگر انتخاب كنید، چیزهایی را از دست میدهید. هنگامی كه دست به انتخاب میزنید «خود» شما باقی میماند. همه انتخابها از خود تغذیه میكند. هنگامی كه چیزی انتخاب نكنید، هنگامی كه هیچ دیدگاهی نداشته باشید، محو میشوید و در این محو شدن است كه خدا حضور دارد!
دیوانه
دیوانهای از دیوانهخانه گریخت. او یك استاد فلسفه و انسانی بسیار باهوش بود. هنگامی كه گریخت با خود تصمیم گرفت كاری كند كه هیچ كس به او مشكوك نشود تا نتوانند او را دوباره دستگیر كنند. او در ذهنش گشت و گشت و عاقبت تنها دو گزاره كاملاً درست پیدا كرد زیرا او میخواست دیگر جمله بیمعنایی نگوید. او باید فقط از جملات كاملاً درست استفاده میكرد تا كسی نتواند در گفتههایش عیب و ایرادی پیدا كند. او خواست هیچ چیز مشكوك و اثباتنشدهای بر زبان نیاورد. او تنها دو گزاره پیدا كرد: یكی این كه «زمین گرد است» دیگر آنكه «دو، دوتا میشود چهارتا». ظرف سه روز دستگیرش كردند!
از هر دری سخنی
صاحبخبر -