به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از جماران مصطفی سلیمانی، دکتری فلسفه، در یادداشتی تلگرامی نوشت:
بنیادگرایی مذهبی را نباید فقط با «دینداری شدید» یکی دانست؛ چیزی بسیار عمیقتر و روانشناختی در میان است. مفهوم کلیدی «سرسختی شناختی»، که در کتاب «مغز ایدئولوژیک» نوشتهٔ لئور زمیگراد، روانشناس و پژوهشگر شناختی، به تفصیل بررسی شده، هستهٔ اصلی هر ایدئولوژی بسته و سرسخت را تشکیل میدهد.
زمیگراد توضیح میدهد که سرسختی شناختی، ناتوانی یا امتناع ذهن از پذیرش ابهام، پیچیدگی و چندگانگی واقعیت است؛ ذهن به جای کاوش در خاکستریهای زندگی، به یقینهای سیاه و سفید پناه میبرد تا اضطراب را مهار کند. زمیگراد در کتابش با رویکردی علمی، نشان میدهد چگونه مغز انسان در برابر آشوب جهان مدرن، به سمت ایدئولوژیهای قطعی کشیده میشود. او تأکید میکند که این سرسختی نه یک انتخاب آگاهانه، بلکه یک مکانیزم بقا است.
مغز برای حفظ انسجام هویتی، واقعیت را فیلتر میکند و هر چیز متضاد را «تهدید» میبیند. در بنیادگرایی مذهبی، این مکانیزم به شکل چسبیدن به یک تفسیر واحد از متون مقدس ظاهر میشود. وقتی انسان با این چهار تجربهٔ طاقتفرسا روبهرو میشود، سرسختیشناختی به قول زمیگراد، «مغز ایدئولوژیک» را فعال میکند و تنها راه نجات را یک پاسخ یقینی، کامل و تغییرناپذیر میبیند:
دکتر مصطفی سلیمانی
۱. آشوب و بیمعنایی زندگی مدرن: همهچیز سریع تغییر میکند: ارزشها، شغل، روابط، هویت. زمیگراد میگوید این سرعت، مدارهای شناختی مغز را مختل میکند و اضطراب هویتی را شعلهور میسازد. مذهب بنیادگرا پاسخ میدهد: «همهٔ جوابها در همین کتاب و این قانون است؛ دیگر لازم نیست بگردی.»
۲. تجربهٔ تحقیر و دیدهنشدن: فقر، مهاجرت، شکست تحصیلی، طرد خانوادگی، تحقیر قومی یا طبقاتی. کتاب «مغز ایدئولوژیک» توضیح میدهد که این تحقیرها، حس «من ناکافیام» را در مغز حک میکنند و بنیادگرایی عزت کاذب برمیگرداند: «تو عضوی از امت برگزیدهٔ خدایی؛ دیگران گمراهاند.»
۳. نیاز به پدر یا مادر مطلق: کودکانی با والدین غایب یا غیرقابلپیشبینی، در بزرگسالی به مرجع مطلق نیاز پیدا میکنند. زمیگراد توصیف میکند چگونه خدا در روایت بنیادگرا، نقش پدر همهچیزدان، همیشه ناظر و حمایتکننده/مجازاتکننده را ایفا میکند؛ اشتباهی، خیانت به این مرجع است.
۴. ترس از آزادی: آزادی یعنی مسئولیت انتخاب، و مغز سرسخت از این مسئولیت وحشت دارد. بنیادگرایی میگوید: «فقط اطاعت کن؛ فکر کردن با ماست.» زمیگراد این را «آغوش شناختی» مینامد: یک پناهگاه موقت برای ذهن مضطرب.
این چهار عامل چرخهای خودتقویتشونده میسازند: جهان پیچیدهتر/ اضطراب بیشتر/ یقین شدیدتر/ چسبیدن به تفسیر واحد/ دشمنی با مخالفان/ تعلق گروهی قویتر/ و تکرار. بنیادگرا با کوچکترین اختلاف، روابط را قطع میکند؛ چون ابهام، زخم قدیمی را باز میکند.
در مقابل، زمیگراد در کتابش بر «انعطافپذیری شناختی» تأکید دارد: توانایی مغز برای همزیستی با تضادها، پذیرش «ندانستن» بدون وحشت، و دیدن انسانیت در مخالف. این انعطاف با تمرینهایی چون سؤالبازی («آیا ممکن است من اشتباه کنم؟») یا درمان شناختی/رفتاری رشد میکند. راه بیرون آمدن از چرخه، پذیرش تدریجی ابهام است: فهمیدن که «ندانستن» ترسناک نیست، انسان بدون همهٔ جوابها باارزش و امن است، و التیام تحقیرها و تنهاییهای قدیمی.
زمیگراد نتیجه میگیرد: تا زخم «من کافی نیستم» و «جهان خطرناک است» درمان نشود، مغز به ایدئولوژی بسته پناه میبرد؛ وعدهای کاذب که «اگر دقیقاً همینطور باشی، دیگر تنها و تحقیرشده نخواهی بود». التیام واقعی، در انعطاف نهفته است.
۲۱۶۲۱۶
∎