جوان آنلاین: در سالیان پیش و به مناسبت سالروز رحلت حضرت علامه سید محمدحسین طباطبایی به طرح و طرد ادعاهای فرومایگانی پرداختیم که آن بزرگ را خارج از سپهر انقلاب اسلامی ایران میخواستند. امسال، اما بیش از این آلایش یادمان وی را به بافتههای عناصری، چون محسن کدیور روا ندیدیم. اکنون برآنیم که مخاطب را در متن کردار آن «حکیم دوران» قرار دهیم. چه این به خودی خود، بسا پیرایهها را از ساحت اندیشه و عمل وی خواهد زدود. متنی که پیش روی دارید، برشی است از یک پژوهش بلند که «اقیانوس آرام» نام یافته است. این نوشتار ازسوی محمدعلی عباسیاقدم و با اتکا به منابع قابل اعتنا در باب سیره علامه، به قلم آمده است. امید آنکه علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
مدرسی به مثابه یک معبد!
شبیه به دیگران نبود، خیلی فرق میکرد. «بزرگ» بود. بزرگیاش هم، اتفاقی حاصل نشده بود. سالها پای درس اساتید اخلاق و عرفان، زانوی ادب زده و پای بر فرق انانیت و منیت نهاده و نفس خود را کوفته و شیوه افتادگی آموخته بود. مدتهای مدید در محضر استاد کبیر، سید علی قاضی بزرگ، به تحصیل سکوت پرداخته و رسم کیمیاگری و مشی رندی و قلندری پیش گرفته بود. بله، با دیگران بسیار فرق داشت. گفتار و رفتارش و شیوه برخوردش، شبیه به سایر علما نبود. حتى نحوه درس و بحثاش هم، متفاوت بود. جلسات درسش بیش از آنکه محلی برای تعلیم باشد، محفلی برای تأدیب و تهذیب نفس بود. مدرساش معبد کوچکی بود که در و دیوارش بوی عرفان و رایحه توحید میداد. معبدی ساده و باشکوه که در آن شاگردان و سالکان، مشتاقانه به خوان با برکت معرفت النفس وی میهمان بودند و او ساقی جمع مستان بود. گاه با تازیانه سکوت تأدیبشان میکرد و گاه با لبخندی دلنشین، دلهایشان را میربود.
من «استاد» نیستم!
«من استاد نیستم!». این جمله کوتاه را بارها در جلسات درس خود تکرار میکرد. دوست نداشت شاگردان، با لفظ استاد از ایشان یاد کنند. از این قبیل تعارفات، خوشش نمیآمد. میگفت: «به من استاد نگویید. ما یک عدهای هستیم که اینجا جمع شدهایم و میخواهیم حقایق اسلام را بررسی کنیم و با هم کار میکنیم، من از آقایان خیلی استفاده میکنم...». راست میگفت، استاد نبود، «چراغ راهنما» بود. روشنگر راه بود و بیش از همه، «پشت و پناه» بود. برای مخلصین از شاگردان و ارادتمندان خود، ملجأ و پناهی بود که در حوادث روزگار، بدو روی میآوردند و او، چون چراغ تابان و روشنگر راه و مبین خطرات و مفرق حق از باطل، در کشف مسائل علمیه و رفع مجهولات، دستگیری و راهنماییشان میکرد. برای تدریس آداب و عادات قشنگی داشت که مخصوص خودش بود. پیش از شروع درس، حتی زودتر از شاگردان در کلاس حاضر میشد و دقیقهای تخلف نمیکرد و تا دقیقه آخر هم درس میداد. این برنامه دائمیاش بود. در جلسات درس، به طور مستقیم به صورت شاگردان نگاه نمیکرد. همیشه چشمهای آبی و آسمانی خود را - که بسیار جذاب بود- به پایین میدوخت و اگر شاگردی اشکالی و سؤالی مطرح میکرد، لحظهای سر خود را بلند و با لبخند ملیح به او نگاه میکرد و پاسخ میداد. در پاسخ به سؤال شاگردان، اهرم جواب را روی گره و نقطه حساس سؤال میگذاشت و پاسخ میگفت، آن هم با حذف همه مقدمات. گاهی اوقات در یک جمله مسائلی را حل میکرد که دیگران یک ساعت برای آن مقدمات میآوردند!
وقتی درس میداد، کمی جلوتر از دیوار مینشست. به چیزی تکیه نمیداد، تشکچه هم نداشت. شاگردان حلقهوار مینشستند و او از سر تواضع، جایی بین آنها مینشست و درس میداد! به تعبیر آیتالله سید محمد حسین حسینی طهرانی: «از قریب به ۴۰ سال پیش تا به حال، دیده نشد که ایشان در مجلس به متکا و بالش تکیه کنند. بلکه پیوسته در مقابل واردین مؤدب و قدری جلوتر از دیوار مینشستند و زیر دست میهمان وارده...». میگفت: «حتی یک وجب، بالاتر از شاگردانم نمینشینم!». موقع تدریس، هیچگاه حاضر نمیشد روی صندلی بنشیند، یا بالای منبر برود. به اصرار شاگردان وسط مسجد مینشست، تا صدای آرام و دلنوازش بیشتر به شاگردان برسد. شاگردان به صورت حلقهای مینشستند، ایشان هم بدون اینکه روی پتو یا تشکی بنشینند، تدریس میکرد. از انداختن پتو و تشک مانع میشد و میفرمود: «اگر همین مقدار جایم بلندتر از شما باشد، نمیتوانم حرف بزنم!». به احترام شاگردان خود، تمام قد بلند میشد. از شاگردان خود با لفظ «رفقا» یاد میکرد و آنها را مثل «فرزند» دوست میداشت. میفرمود: «من هر وقت در کنار رفقا مینشینم، مثل این است که همه دنیا در نظرم روشن میشود و واقعاً لذت میبرم». شاگردانش را مانند فرزندانش دوست داشت. آدم با تمام وجود، محبتش را احساس میکرد. خیلی مهربان و عاطفی بود. بسیار بردبار و بزرگوار و بسیار با محبت و عاطفی بود. از هیچ زحمتی در راه پرورش شاگردان، خودداری نکرد. آنها را مثل چشمان خودش دوست میداشت. به قدری نسبت به شاگردان مهربان بود که میتوان گفت کمتر پدری نسبت به فرزندان خود چنان محبتی دارد.
مدرسی به مثابه یک معبد!
شبیه به دیگران نبود، خیلی فرق میکرد. «بزرگ» بود. بزرگیاش هم، اتفاقی حاصل نشده بود. سالها پای درس اساتید اخلاق و عرفان، زانوی ادب زده و پای بر فرق انانیت و منیت نهاده و نفس خود را کوفته و شیوه افتادگی آموخته بود. مدتهای مدید در محضر استاد کبیر، سید علی قاضی بزرگ، به تحصیل سکوت پرداخته و رسم کیمیاگری و مشی رندی و قلندری پیش گرفته بود. بله، با دیگران بسیار فرق داشت. گفتار و رفتارش و شیوه برخوردش، شبیه به سایر علما نبود. حتى نحوه درس و بحثاش هم، متفاوت بود. جلسات درسش بیش از آنکه محلی برای تعلیم باشد، محفلی برای تأدیب و تهذیب نفس بود. مدرساش معبد کوچکی بود که در و دیوارش بوی عرفان و رایحه توحید میداد. معبدی ساده و باشکوه که در آن شاگردان و سالکان، مشتاقانه به خوان با برکت معرفت النفس وی میهمان بودند و او ساقی جمع مستان بود. گاه با تازیانه سکوت تأدیبشان میکرد و گاه با لبخندی دلنشین، دلهایشان را میربود.
من «استاد» نیستم!
«من استاد نیستم!». این جمله کوتاه را بارها در جلسات درس خود تکرار میکرد. دوست نداشت شاگردان، با لفظ استاد از ایشان یاد کنند. از این قبیل تعارفات، خوشش نمیآمد. میگفت: «به من استاد نگویید. ما یک عدهای هستیم که اینجا جمع شدهایم و میخواهیم حقایق اسلام را بررسی کنیم و با هم کار میکنیم، من از آقایان خیلی استفاده میکنم...». راست میگفت، استاد نبود، «چراغ راهنما» بود. روشنگر راه بود و بیش از همه، «پشت و پناه» بود. برای مخلصین از شاگردان و ارادتمندان خود، ملجأ و پناهی بود که در حوادث روزگار، بدو روی میآوردند و او، چون چراغ تابان و روشنگر راه و مبین خطرات و مفرق حق از باطل، در کشف مسائل علمیه و رفع مجهولات، دستگیری و راهنماییشان میکرد. برای تدریس آداب و عادات قشنگی داشت که مخصوص خودش بود. پیش از شروع درس، حتی زودتر از شاگردان در کلاس حاضر میشد و دقیقهای تخلف نمیکرد و تا دقیقه آخر هم درس میداد. این برنامه دائمیاش بود. در جلسات درس، به طور مستقیم به صورت شاگردان نگاه نمیکرد. همیشه چشمهای آبی و آسمانی خود را - که بسیار جذاب بود- به پایین میدوخت و اگر شاگردی اشکالی و سؤالی مطرح میکرد، لحظهای سر خود را بلند و با لبخند ملیح به او نگاه میکرد و پاسخ میداد. در پاسخ به سؤال شاگردان، اهرم جواب را روی گره و نقطه حساس سؤال میگذاشت و پاسخ میگفت، آن هم با حذف همه مقدمات. گاهی اوقات در یک جمله مسائلی را حل میکرد که دیگران یک ساعت برای آن مقدمات میآوردند!
وقتی درس میداد، کمی جلوتر از دیوار مینشست. به چیزی تکیه نمیداد، تشکچه هم نداشت. شاگردان حلقهوار مینشستند و او از سر تواضع، جایی بین آنها مینشست و درس میداد! به تعبیر آیتالله سید محمد حسین حسینی طهرانی: «از قریب به ۴۰ سال پیش تا به حال، دیده نشد که ایشان در مجلس به متکا و بالش تکیه کنند. بلکه پیوسته در مقابل واردین مؤدب و قدری جلوتر از دیوار مینشستند و زیر دست میهمان وارده...». میگفت: «حتی یک وجب، بالاتر از شاگردانم نمینشینم!». موقع تدریس، هیچگاه حاضر نمیشد روی صندلی بنشیند، یا بالای منبر برود. به اصرار شاگردان وسط مسجد مینشست، تا صدای آرام و دلنوازش بیشتر به شاگردان برسد. شاگردان به صورت حلقهای مینشستند، ایشان هم بدون اینکه روی پتو یا تشکی بنشینند، تدریس میکرد. از انداختن پتو و تشک مانع میشد و میفرمود: «اگر همین مقدار جایم بلندتر از شما باشد، نمیتوانم حرف بزنم!». به احترام شاگردان خود، تمام قد بلند میشد. از شاگردان خود با لفظ «رفقا» یاد میکرد و آنها را مثل «فرزند» دوست میداشت. میفرمود: «من هر وقت در کنار رفقا مینشینم، مثل این است که همه دنیا در نظرم روشن میشود و واقعاً لذت میبرم». شاگردانش را مانند فرزندانش دوست داشت. آدم با تمام وجود، محبتش را احساس میکرد. خیلی مهربان و عاطفی بود. بسیار بردبار و بزرگوار و بسیار با محبت و عاطفی بود. از هیچ زحمتی در راه پرورش شاگردان، خودداری نکرد. آنها را مثل چشمان خودش دوست میداشت. به قدری نسبت به شاگردان مهربان بود که میتوان گفت کمتر پدری نسبت به فرزندان خود چنان محبتی دارد.
بیشتر «گوش» بود تا «زبان»
بعضی اوقات که بحث و گستاخی شاگردان به حد اعلا میرسید، ایشان ابداً از آن خط مشی خود خارج نمیشدند و حتی برای یک دفعه، تن صدا از همان حد معمولی بلندتر نمیشد. آن ادب، متانت، وقار و عظمت، پیوسته به جای خود بود و جام صبر و تحمل لبریز نمیگشت. با طلبههای عجول و گستاخ، نرم و ملایم، مانند پدر بلند قامتی که خم میشود و دست کودک را میگیرد و پا به پای او راه میرود، استاد چنین میکرد. او با هر کدام از شاگردان، طبق ذوق و سلیقه و اختلاف شدت، حدت، تندی و کندی، راه میرفت و ایشان را تربیت میکرد. گوش شنوای عجیبی داشت. هیچگاه نمیگفت، من میگویم شما گوش بدهید. به عنوان یک خطیب، سخن نمیگفت. به عنوان یک فقیه هم سخن نمیگفت، مگر در فقه. اهل گفتوگو بود و دیالوگ. اصلاً این حالت با ایشان بیگانه بود که من یک چیزی میگویم و شما گوش کنید. به تعبیری در خانه نمینشست که دیگران به سراغ او بیایند و سخنانش را بشنوند. او بیشتر گوش بود تا زبان.
بعضی اوقات که بحث و گستاخی شاگردان به حد اعلا میرسید، ایشان ابداً از آن خط مشی خود خارج نمیشدند و حتی برای یک دفعه، تن صدا از همان حد معمولی بلندتر نمیشد. آن ادب، متانت، وقار و عظمت، پیوسته به جای خود بود و جام صبر و تحمل لبریز نمیگشت. با طلبههای عجول و گستاخ، نرم و ملایم، مانند پدر بلند قامتی که خم میشود و دست کودک را میگیرد و پا به پای او راه میرود، استاد چنین میکرد. او با هر کدام از شاگردان، طبق ذوق و سلیقه و اختلاف شدت، حدت، تندی و کندی، راه میرفت و ایشان را تربیت میکرد. گوش شنوای عجیبی داشت. هیچگاه نمیگفت، من میگویم شما گوش بدهید. به عنوان یک خطیب، سخن نمیگفت. به عنوان یک فقیه هم سخن نمیگفت، مگر در فقه. اهل گفتوگو بود و دیالوگ. اصلاً این حالت با ایشان بیگانه بود که من یک چیزی میگویم و شما گوش کنید. به تعبیری در خانه نمینشست که دیگران به سراغ او بیایند و سخنانش را بشنوند. او بیشتر گوش بود تا زبان.
کسی از او، «من» نشنید!
از گفتن نمیدانم، هیچ ابایی نداشت. این کلمه را زیاد به کار میبرد، آن هم با صدای رسا و بلند. در کمتر مسئلهای از مسائل معارف و حکم قرآنی بود که تحلیل شایستهای نداشته باشد، ولی اگر احیاناً مسائلی رخ مینمود که ایشان جوانب آن را کاملاً بررسی نکرده بود، با شهامت کامل میفرمود: نمیدانم! زبانش با واژه نمیدانم بسیار مأنوس بود، اما هیچگاه از زبان او کلمه «من» شنیده نشد، به قول آیتالله جوادی آملی: «در طول ۳۰ سال که افتخار درک محضر ایشان را داشتم، هرگز از او کلمه من نشنیدم. در عوض بارها از ایشان و در پاسخ به سؤالات، لفظ نمیدانم را شنیدم. عبارتی که افراد کممایه، از گفتن آن عار دارند. این دریای پرتلاطم علم و حکمت، از فرط تواضع و فروتنی، آن را به آسانی میگفت و جالب اینکه به دنبال آن، پاسخ سؤال را به صورت احتمال، یا با عبارت به نظر میرسد، بیان میکرد.»
در ابطال آرای باطل دیگران و طرد نظرات ناصواب پیشینیان، ادب علمی را فراموش نمیکرد و عفت عقلی را نادیده نمیگرفت. سخن مخالف را میپذیرفت و تحمل میکرد. بسیار منعطف و نقدپذیر بود. به گفته آیتالله جوادی آملی: «هر سخنی که برضد ایشان گفته یا نوشته میشد، تحمل میکرد و به فکر انتقامجویی نبود. در سالیانی که به حضور علامه شرفیاب میشدیم، بیش از ۲۶سال حوادث توان فرسایی رخ مینمود که طی آنها، هرگز حلم و بردباری را از دست نمیداد...». بسیار مؤدب بود. سخن کسی را قطع نمیکرد و اگر سخن حقی را میشنید، تصدیق مینمود. از مباحثات جدلی، گریزان بود. اگر میخواست نظر فردی را رد کند، یا مورد انتقاد قرار دهد، از عبارات ملامت گونه و سرزنش کننده استفاده نمیکرد.
از گفتن نمیدانم، هیچ ابایی نداشت. این کلمه را زیاد به کار میبرد، آن هم با صدای رسا و بلند. در کمتر مسئلهای از مسائل معارف و حکم قرآنی بود که تحلیل شایستهای نداشته باشد، ولی اگر احیاناً مسائلی رخ مینمود که ایشان جوانب آن را کاملاً بررسی نکرده بود، با شهامت کامل میفرمود: نمیدانم! زبانش با واژه نمیدانم بسیار مأنوس بود، اما هیچگاه از زبان او کلمه «من» شنیده نشد، به قول آیتالله جوادی آملی: «در طول ۳۰ سال که افتخار درک محضر ایشان را داشتم، هرگز از او کلمه من نشنیدم. در عوض بارها از ایشان و در پاسخ به سؤالات، لفظ نمیدانم را شنیدم. عبارتی که افراد کممایه، از گفتن آن عار دارند. این دریای پرتلاطم علم و حکمت، از فرط تواضع و فروتنی، آن را به آسانی میگفت و جالب اینکه به دنبال آن، پاسخ سؤال را به صورت احتمال، یا با عبارت به نظر میرسد، بیان میکرد.»
در ابطال آرای باطل دیگران و طرد نظرات ناصواب پیشینیان، ادب علمی را فراموش نمیکرد و عفت عقلی را نادیده نمیگرفت. سخن مخالف را میپذیرفت و تحمل میکرد. بسیار منعطف و نقدپذیر بود. به گفته آیتالله جوادی آملی: «هر سخنی که برضد ایشان گفته یا نوشته میشد، تحمل میکرد و به فکر انتقامجویی نبود. در سالیانی که به حضور علامه شرفیاب میشدیم، بیش از ۲۶سال حوادث توان فرسایی رخ مینمود که طی آنها، هرگز حلم و بردباری را از دست نمیداد...». بسیار مؤدب بود. سخن کسی را قطع نمیکرد و اگر سخن حقی را میشنید، تصدیق مینمود. از مباحثات جدلی، گریزان بود. اگر میخواست نظر فردی را رد کند، یا مورد انتقاد قرار دهد، از عبارات ملامت گونه و سرزنش کننده استفاده نمیکرد.
نخبگانی نامدار که از محضرش برآمدند!
شاگرد پرور، یا به قولی نخبهپرور بود. آنقدر که با «شیخ نجمالدین کبری» مقایسهاش میکردند. نجمالدین، به «شیخ ولی تراش» شهرت داشت. معروف بود که شیخ کبری، حتی از چوب خشک هم ولی خدا میتراشد! همه شاگردانش، از عرفای نامدار بودند. علامه هم دست کمی از شیخ کبری نداشت، هر کدام از شاگردانش برای خود علامهای بودند! چه آیتالله سید علی خامنهای در این فقره فرموده است: «این چشمه جوشان و فیاض دانش و عرفان و تقوای اسلامی، در راه تعلیم و تربیت شاگردانی که هر یک در عالم اسلام دانشمندی برجستهاند، توفیقی کم مانند داشته است». در بین شاگردان خود، به «صائنی زنجانی» توجه بیشتری داشت. صائنی، از اعضای فعال حلقه اصحاب تأویل و جزو شاگردان طراز اول علامه بود. میگفت: «صائنی مدقق است و مطهری محقق». به تعبیر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی: «صائنی یک حکیم به تمام معنا بود». هرگاه صائنی حرف میزد، علامه با تمام وجود به ایشان توجه میکرد، خیلی به صائنی علاقه داشت. طوری که به خاطر ایشان، چند باری به زنجان محل زندگی ایشان رفت و میهمانش شد! با این همه، گل سرسبد شاگردانش، «مطهری» بود. رابطه و برخوردش با وی، جور دیگری بود. میفرمود: «مطهری هوش فوقالعادهای داشت و حرف از او ضایع نمیشد. حرفی که میگفتم، میگرفت و به مغزش میرسید. هر چه میگفتم، هدر نمیرفت و مطمئن بودم نمیرود. وقتی او در جلسه درس حاضر میشد، بنده از شوق و شعف حالت رقص پیدا میکردم! به جهت اینکه میدانستم، هرچه میگویم هدر نمیرود و محفوظ است». استاد مرتضی مطهری هم، احترام ویژهای برای علامه طباطبایی قائل بود و از ایشان با عنوان «روحی فداه» یاد میکرد و میفرمود: «علامه طباطبایی، مرد بسیار عظیم و جلیلالقدری است. مردی است که صد سال دیگر باید بنشینند و آثار او را تجزیه و تحلیل کنند و به ارزش آنها پی ببرند». آقای محمدتقی مصباح یزدی، هم شاگردش بود و هم دستیارش. در تألیف و تدوین تفسیر المیزان، به علامه کمک میکرد. علامه درباره وی گفته بود: «مصباح در میان شاگردان من، مانند انجیر در میان سایر میوههاست. چراکه فکر او هیچ چیز زائد و دور ریختنی ندارد». رابطه و دوستیشان، دو طرفه بود. مصباح میگفت: «در سیمای ملکوتی علامه، آثار عظمت روح و نورانیت دل و ارتباط با ماورای طبیعت، هویدا بود».
در میان دوستان، با آیتالله سید محمدهادی میلانی بسیار صمیمی و رفیق بود. با اینکه گنجینهای از معارف و معلومات بود، ولی در نماز مرحوم آیتالله میلانی، در صف آخر و میان مسافران به نماز میایستاد! به مشهد مقدس که مشرف میشد، آیتالله میلانی رفیق خلوت و جلوتش بود. میفرمود: «به نظر بنده، ایشان بسیار به معنویات عنایت داشتند و غالباً هم خلوت میکردیم و در اطراف همین معانی حرف زده میشد». آیتالله میلانی هم، به علامه ارادتی فراوان داشت. دوستیشان عمیق بود. میگفت: «لذت و خوشی من، تنها همین حضرت امام رضا (ع) و حضور شما در مشهد است. شما که در مشهد باشید، من معنای حیات را میفهمم!».
شاگرد پرور، یا به قولی نخبهپرور بود. آنقدر که با «شیخ نجمالدین کبری» مقایسهاش میکردند. نجمالدین، به «شیخ ولی تراش» شهرت داشت. معروف بود که شیخ کبری، حتی از چوب خشک هم ولی خدا میتراشد! همه شاگردانش، از عرفای نامدار بودند. علامه هم دست کمی از شیخ کبری نداشت، هر کدام از شاگردانش برای خود علامهای بودند! چه آیتالله سید علی خامنهای در این فقره فرموده است: «این چشمه جوشان و فیاض دانش و عرفان و تقوای اسلامی، در راه تعلیم و تربیت شاگردانی که هر یک در عالم اسلام دانشمندی برجستهاند، توفیقی کم مانند داشته است». در بین شاگردان خود، به «صائنی زنجانی» توجه بیشتری داشت. صائنی، از اعضای فعال حلقه اصحاب تأویل و جزو شاگردان طراز اول علامه بود. میگفت: «صائنی مدقق است و مطهری محقق». به تعبیر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی: «صائنی یک حکیم به تمام معنا بود». هرگاه صائنی حرف میزد، علامه با تمام وجود به ایشان توجه میکرد، خیلی به صائنی علاقه داشت. طوری که به خاطر ایشان، چند باری به زنجان محل زندگی ایشان رفت و میهمانش شد! با این همه، گل سرسبد شاگردانش، «مطهری» بود. رابطه و برخوردش با وی، جور دیگری بود. میفرمود: «مطهری هوش فوقالعادهای داشت و حرف از او ضایع نمیشد. حرفی که میگفتم، میگرفت و به مغزش میرسید. هر چه میگفتم، هدر نمیرفت و مطمئن بودم نمیرود. وقتی او در جلسه درس حاضر میشد، بنده از شوق و شعف حالت رقص پیدا میکردم! به جهت اینکه میدانستم، هرچه میگویم هدر نمیرود و محفوظ است». استاد مرتضی مطهری هم، احترام ویژهای برای علامه طباطبایی قائل بود و از ایشان با عنوان «روحی فداه» یاد میکرد و میفرمود: «علامه طباطبایی، مرد بسیار عظیم و جلیلالقدری است. مردی است که صد سال دیگر باید بنشینند و آثار او را تجزیه و تحلیل کنند و به ارزش آنها پی ببرند». آقای محمدتقی مصباح یزدی، هم شاگردش بود و هم دستیارش. در تألیف و تدوین تفسیر المیزان، به علامه کمک میکرد. علامه درباره وی گفته بود: «مصباح در میان شاگردان من، مانند انجیر در میان سایر میوههاست. چراکه فکر او هیچ چیز زائد و دور ریختنی ندارد». رابطه و دوستیشان، دو طرفه بود. مصباح میگفت: «در سیمای ملکوتی علامه، آثار عظمت روح و نورانیت دل و ارتباط با ماورای طبیعت، هویدا بود».
در میان دوستان، با آیتالله سید محمدهادی میلانی بسیار صمیمی و رفیق بود. با اینکه گنجینهای از معارف و معلومات بود، ولی در نماز مرحوم آیتالله میلانی، در صف آخر و میان مسافران به نماز میایستاد! به مشهد مقدس که مشرف میشد، آیتالله میلانی رفیق خلوت و جلوتش بود. میفرمود: «به نظر بنده، ایشان بسیار به معنویات عنایت داشتند و غالباً هم خلوت میکردیم و در اطراف همین معانی حرف زده میشد». آیتالله میلانی هم، به علامه ارادتی فراوان داشت. دوستیشان عمیق بود. میگفت: «لذت و خوشی من، تنها همین حضرت امام رضا (ع) و حضور شما در مشهد است. شما که در مشهد باشید، من معنای حیات را میفهمم!».
جلسه درس خصوصی، با محتوای «سکوت»
عالیترین مطالب علمی را با کمال سادگی در اختیار علاقهمندان و شاگردان قرار میداد. در بذل دانش، بسیار حریص بود. در تعلیم و تربیت، بخل نداشت. هر چیز تازه و بدیعی که داشت، در طبق اخلاص میگذاشت. وجودش، خیر محض بود. هیچگاه بین درس و بحث از ضربالمثل یا شعر و حکایت استفاده نمیکرد. میگفت: مطلب برهانی را باید با استدلال تفهیم کرد. در مباحث فلسفی از دایره برهان خارج نمیشد. هیچگاه مسائل فلسفی را با مسائل شهودی، عرفانی و ذوقی خلط نمینمود. گاهی کلاس خصوصی یک نفره برگزار میکرد! برایش تعداد شاگردان، اصلاً مهم نبود. شاید باور نکنید، یک دوره نهایهالحکمه را تنها برای یک طلبه تدریس کرد! پنجشنبهها برای گروهی از شاگردان برگزیده، جلسه درس خصوصی برگزار میکرد. موضوع جلسه هم، «سکوت» بود. یعنی ابتدا تا انتهای جلسه، تنها سکوت بود و سکوت شاگردان را با تازیانه «سکوت» تأدیب میکرد! این شیوه سالکانه را از استاد اخلاقش سیدعلی قاضی و سیدحسین بادکوبهای یاد گرفته بود. مخصوصاً در جلسات اخلاقی، ایشان سکوتهای طولانی داشت. بعضی مواقع، یک ساعت سکوت میکردند! یعنی اگر سؤال نمیکردی، یک ساعت حرف نمیزدند، تا زمانی که از ایشان سؤال شود.
عالیترین مطالب علمی را با کمال سادگی در اختیار علاقهمندان و شاگردان قرار میداد. در بذل دانش، بسیار حریص بود. در تعلیم و تربیت، بخل نداشت. هر چیز تازه و بدیعی که داشت، در طبق اخلاص میگذاشت. وجودش، خیر محض بود. هیچگاه بین درس و بحث از ضربالمثل یا شعر و حکایت استفاده نمیکرد. میگفت: مطلب برهانی را باید با استدلال تفهیم کرد. در مباحث فلسفی از دایره برهان خارج نمیشد. هیچگاه مسائل فلسفی را با مسائل شهودی، عرفانی و ذوقی خلط نمینمود. گاهی کلاس خصوصی یک نفره برگزار میکرد! برایش تعداد شاگردان، اصلاً مهم نبود. شاید باور نکنید، یک دوره نهایهالحکمه را تنها برای یک طلبه تدریس کرد! پنجشنبهها برای گروهی از شاگردان برگزیده، جلسه درس خصوصی برگزار میکرد. موضوع جلسه هم، «سکوت» بود. یعنی ابتدا تا انتهای جلسه، تنها سکوت بود و سکوت شاگردان را با تازیانه «سکوت» تأدیب میکرد! این شیوه سالکانه را از استاد اخلاقش سیدعلی قاضی و سیدحسین بادکوبهای یاد گرفته بود. مخصوصاً در جلسات اخلاقی، ایشان سکوتهای طولانی داشت. بعضی مواقع، یک ساعت سکوت میکردند! یعنی اگر سؤال نمیکردی، یک ساعت حرف نمیزدند، تا زمانی که از ایشان سؤال شود.
صلاح کار کجا و من خراب کجا!
نوبت آخر، وقتی به خاطر بیماری پارکینسون در بیمارستان بستری شد، برای تهیه برخی داروها در مضیقه افتاد. به دکتر یا هر پزشک معالجش گفت: «قرض کنید و داروها را تهیه فرمایید. اگر از بیمارستان مرخص شدم، خودم قرض را ادا میکنم و اگر از دنیا رفتم، پیش از حرکت دادن جنازهام، ابتدا فرزندم دینم را ادا کند!». نای حرف زدن نداشت، فقط هر از گاهی لاالهالاالله میگفت. روزهای آخر عمر، همه نگران حالش بودند. یکی از همراهان آرام پرسید: آقا از اشعار حافظ چیزی به یاد دارید؟ چشمهای خستهاش را به سختی باز کرد و گفت: «صلاح کار کجا و من خراب کجا!». در روزهای آخر عمر، حالات و سکناتش خیلی فرق کرده بود، دگرگون شده بود، انگار آرامآرام این بیت را زمزمه میکرد و در خلوت خود میگریست:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی، چون باشی؟
لحظههای آخر حیاتش، حالوهوای دیگری داشت. دست از جهان شسته و چمدانش را بسته بود. دائم ذکر میگفت. به فکر پرواز آخر بود. دیگر به آب و غذا اصلاً توجهی نداشت. میگفت: دیگر میل به چای ندارم، گفتهام سماور را در جهان آخرت روشن کنند! لفظ «ابد» را بسیار بر زبان میآورد و در مجالس افادات خویش، چه بسا این جمله کوتاه، سنگین و وزین را القا میفرمود: «ما ابد در پیش داریم، هستیم که هستیم، انماتنتقلون من دار الى دار». حقاً در اینجا غریب بود، در غیبت آمد و در غیبت رفت، سربسته و مهر کرده، کسی او را نشناخت! بعد از تو باید همان جملهای را گفت که حضرت سجاد سر قبر پدر گفت: «الدنیا فبعدک مظلمه واما الاخره فبنور وجهک مشرقه».
روز خلقت در گل ما شوق دیدار تو بود
از همان آغاز ما را کم تحمل ساختند
و واپسین نفسها
بالاخره پاییز، این فصل برگ ریز از راه رسید و نفسهای محمدحسین، به شماره افتاد! لحظههای آخر به قدری ناتوان شده بود که حتی یارای نفس کشیدن هم نداشت! آنقدر خسته بود که دوست داشت برای همیشه آرام بگیرد. بین خواب و بیداری، صدایی به گوشش خورد. آشنا بود، همه توانش را جمع کرد، ذهن خستهاش را کاوید، صدای ربابه را شناخت، صدای مادرش را: آسید محمدحسین، فردای قیامت چه خواهی کرد؟ به دامان قرآن چنگ بزن... لبخند کم رنگی، در گوشه لبهای خشکیده محمدحسین گُل کرد. او در انتهای راه خوشحال بود که همه زندگیاش را «قربانی» قرآن کرده است. آسوده و مشتاق، چشمهایش را بست و به شوق دیدار راه ابد در پیش گرفت:
گرچه از هر ماتمی خیزد غمی
فرق دارد ماتمی تا ماتمیای بسا کس مرد و کس آگه نشد
مرگ او را مبدائی و مختمیای بساکس مرد و در مرگش نسوخت
جز دل یک چند یار همدمی
لیک اندر مرگ مردان بزرگ
عالمی گرید برای عالمی
لاجرم در مرگ مردانی چنین
گفت بایدای دریغا عالمی
در متن جاودانگی
در ختام سخن، حکایت جاودانگی او را در کلام رهبر معظم انقلاب اسلامی میجوییم. آنجا که فرمود: «هیچگاه مرگ یک عالم ربانی به معنای پایان حیات وی نبوده است و چه بسا عالمان که تأثیر تعلیمات آنان پس از مرگ آنان نیز همچون دوران حیاتشان - بلکه بیشتر خط و راه و جهت حرکت جامعه را به سوی تعالی و کمال هموار ساخته است و بیتردید علامه بزرگوار ما از این دسته است. فخر و مباهات بر اسلام و مسلمین که ذخیرهای این چنین عظیم و گرانبها به عالم بشریت ارمغان کردهاند...». نیز: «استاد علامه بزرگوار ما باید با گسترش میراث فرهنگی گرانبهایی که گرد آورده و اندوخته بود در جامعه حاضر و شاهد بماند و سرانگشت اشارت او راه درست را به همه راهروان بیاموزد...».
نوبت آخر، وقتی به خاطر بیماری پارکینسون در بیمارستان بستری شد، برای تهیه برخی داروها در مضیقه افتاد. به دکتر یا هر پزشک معالجش گفت: «قرض کنید و داروها را تهیه فرمایید. اگر از بیمارستان مرخص شدم، خودم قرض را ادا میکنم و اگر از دنیا رفتم، پیش از حرکت دادن جنازهام، ابتدا فرزندم دینم را ادا کند!». نای حرف زدن نداشت، فقط هر از گاهی لاالهالاالله میگفت. روزهای آخر عمر، همه نگران حالش بودند. یکی از همراهان آرام پرسید: آقا از اشعار حافظ چیزی به یاد دارید؟ چشمهای خستهاش را به سختی باز کرد و گفت: «صلاح کار کجا و من خراب کجا!». در روزهای آخر عمر، حالات و سکناتش خیلی فرق کرده بود، دگرگون شده بود، انگار آرامآرام این بیت را زمزمه میکرد و در خلوت خود میگریست:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی، چون باشی؟
لحظههای آخر حیاتش، حالوهوای دیگری داشت. دست از جهان شسته و چمدانش را بسته بود. دائم ذکر میگفت. به فکر پرواز آخر بود. دیگر به آب و غذا اصلاً توجهی نداشت. میگفت: دیگر میل به چای ندارم، گفتهام سماور را در جهان آخرت روشن کنند! لفظ «ابد» را بسیار بر زبان میآورد و در مجالس افادات خویش، چه بسا این جمله کوتاه، سنگین و وزین را القا میفرمود: «ما ابد در پیش داریم، هستیم که هستیم، انماتنتقلون من دار الى دار». حقاً در اینجا غریب بود، در غیبت آمد و در غیبت رفت، سربسته و مهر کرده، کسی او را نشناخت! بعد از تو باید همان جملهای را گفت که حضرت سجاد سر قبر پدر گفت: «الدنیا فبعدک مظلمه واما الاخره فبنور وجهک مشرقه».
روز خلقت در گل ما شوق دیدار تو بود
از همان آغاز ما را کم تحمل ساختند
و واپسین نفسها
بالاخره پاییز، این فصل برگ ریز از راه رسید و نفسهای محمدحسین، به شماره افتاد! لحظههای آخر به قدری ناتوان شده بود که حتی یارای نفس کشیدن هم نداشت! آنقدر خسته بود که دوست داشت برای همیشه آرام بگیرد. بین خواب و بیداری، صدایی به گوشش خورد. آشنا بود، همه توانش را جمع کرد، ذهن خستهاش را کاوید، صدای ربابه را شناخت، صدای مادرش را: آسید محمدحسین، فردای قیامت چه خواهی کرد؟ به دامان قرآن چنگ بزن... لبخند کم رنگی، در گوشه لبهای خشکیده محمدحسین گُل کرد. او در انتهای راه خوشحال بود که همه زندگیاش را «قربانی» قرآن کرده است. آسوده و مشتاق، چشمهایش را بست و به شوق دیدار راه ابد در پیش گرفت:
گرچه از هر ماتمی خیزد غمی
فرق دارد ماتمی تا ماتمیای بسا کس مرد و کس آگه نشد
مرگ او را مبدائی و مختمیای بساکس مرد و در مرگش نسوخت
جز دل یک چند یار همدمی
لیک اندر مرگ مردان بزرگ
عالمی گرید برای عالمی
لاجرم در مرگ مردانی چنین
گفت بایدای دریغا عالمی
در متن جاودانگی
در ختام سخن، حکایت جاودانگی او را در کلام رهبر معظم انقلاب اسلامی میجوییم. آنجا که فرمود: «هیچگاه مرگ یک عالم ربانی به معنای پایان حیات وی نبوده است و چه بسا عالمان که تأثیر تعلیمات آنان پس از مرگ آنان نیز همچون دوران حیاتشان - بلکه بیشتر خط و راه و جهت حرکت جامعه را به سوی تعالی و کمال هموار ساخته است و بیتردید علامه بزرگوار ما از این دسته است. فخر و مباهات بر اسلام و مسلمین که ذخیرهای این چنین عظیم و گرانبها به عالم بشریت ارمغان کردهاند...». نیز: «استاد علامه بزرگوار ما باید با گسترش میراث فرهنگی گرانبهایی که گرد آورده و اندوخته بود در جامعه حاضر و شاهد بماند و سرانگشت اشارت او راه درست را به همه راهروان بیاموزد...».