به گزارش گروه رسانهای شرق،
وحید گودرزی
رمان باربارا کامینز فرم جالبی دارد؛ سوفیا قصه خودش را برای دوستش هلن تعریف میکند، هلن میرود خانه تا میتواند گریه میکند و شوهرش برای سوفیا ظرفی توتفرنگی میآورد و دوچرخه سوفیا را تعمیر میکند. دیگر خبری از هلن نمیشود تا پایان رمان که مجدد سروکلهاش در صفحه پایانی داستان پیدا میشود. روایت آشنایی راوی با هلن و قصهگویی برای او همهاش در یکی، دو صفحه پایانی اتفاق افتاده است. وجود هلن یک بهانه است برای شروع. شروع یک قصهگویی به زبانی ساده و صریح که با همین زبان پیشپاافتاده دردهای عمیق زندگی را روایت کند و مخاطب دچار کاتارسیس شود. باربارا کامینز در قالب شخصیت اصلی داستان، سوفیا راوی زندگی زیستۀ خودش است. کامینز بیشتر شیفته روایت و ماجراست.
همین باعث میشود خیلی به دیالوگ اهمیت ندهد و صحنهپردازی را هم تا جای ممکن موجز و مختصر رقم بزند. ماجرا اما با ریتم تندی پیش میرود با زبانی ساده و پیشپاافتاده اما موفق در بیان عمیقترین احساسات بشری. نظرگاه رمان اول شخص است و راوی عادت به پیچیده حرفزدن ندارد، همین امر کمک درخشانی به شناخت و درک سادهای از شخصیت میکند.
جایی از داستان راوی قراری با پرگرین در یک بار دارد، سوفیا که زن جوان خامی است در مقابل پرگرین دنیادیده بهسادگی میگوید، اسم هیچکدام از نوشیدنیها را نمیشناسد و نمیتواند از روی ناآگاهی پیشنهادی بدهد، مخاطب به همین سادگی دستگیرش میشود که سوفیا چیز زیادی از زندگی نمیداند و آمده است که تجربه کند و تاوان تجربهکردن را بپردازد. یکی از ویژگیهای داستانگویی مدرن این است؛ اتفاقاتی برای شخصیت میافتند که از قرار میبایست موجب خوشبختی او شوند اما تعادل شخصیت را بر هم میزنند و تا زمان برگشت مجدد به نقطه تعادل خود تاوان سنگینی میدهد. برای سوفیا نیز از این قرار است؛ سوفیا با ازدواج قرار است خوشبخت شود اما چارلز را همدمی بیرحم و بیتفاوت مییابد. به ارتباطی دیگر پناه میبرد تا ملال زندگیاش را فراموش کند و حضور در این ارتباط فجایعی برای او به دنبال دارد که شخصیت را تا مرز مرگ میکشاند. حتی ارثی به او میرسد اما بعد از تهکشیدن پول ارثیه به بنبستی میرسد که تهش خروج از زندگی با چارلز، پوشالیدیدن پناهگاهی به نام پرگرین و رفتن تا دم مرگ است. سوفیا با پناهبردن به مزرعه و مشغول به کار شدن در آنجا حاشیه امنی برای خود میسازد، اما ورود یک نقاش به آن روستا و آشناییاش با سوفیا کافی است که تعادل شخصیت مجدد بر هم بخورد و یاد و خاطرات زندگی گذشتهاش در لندن موجب رنجشش شود و زندگی روستایی را با آنهمه آرامش که نصیبش کرده، مهمل و پوچ بداند.
اتفاقات در پایان داستان و به شیوه رمانهای کلاسیک بهسرعت و خیلی ناگهانی پیش میروند. ورود رولو نقاش به دهکده و آشناییاش با سوفیا، بهوجودآمدن عشق میان رولو و سوفیا، ازدواج آنها، نقل مکان سوفیا به لندن و پیداکردن خانه رؤیاهایش و ساختن حوضی آبی با ماهیهای قرمزرنگ که تبلور رؤیاهای شخصیت است، و در ادامه رفتن به ماه عسل و احساس عمیق خوشبختی بعد از آن همه مشقت، تنها در چند صفحه پایانی اتفاق میافتد. آمدن رولو هیچ تمهیدی ندارد، آشناییاش با سوفیا سریع اتفاق میافتد و سرازیرشدن آن همه خوشبختی و گرهگشاییهای داستان به ناگهان و یکباره اتفاق میافتد. اما با وجود این خوشبختی و پایان خوش، ترس از گذشته بر روی سوفیا سایه انداخته است؛ ترس ازدسترفتن همسر و فرزندش مدام با اوست. با دیدن دوباره پرگرین سایه شوم زندگی گذشتهاش را مانند عنکبوتی میبیند که به طرفش میخزد. و این شومی و ترس است که بهانهای به او میدهد برای گفتن قصه زندگیاش به هلن، یا در واقع به ما.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.