شناسهٔ خبر: 75836721 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

خودزندگی‌نامه‌نوشت نابغه سینمای جهان/ قسمت ۴۴

چارلی چاپلین: پس از ده سال نامه‌ای از دختری که روزگاری دوستش داشتم، به دستم رسید

با همان کشتی که ده سال پیش از انگلستان به آمریکا آمده بودم عازم انگلستان شدم. میان سفر ده سال پیش من و این سفر فرق زیادی بود. آن روز به صورت هنرپیشه گمنامی در دسته «کارنو» در زمره مسافران درجه دوم کشتی قرار داشتم، ولی حالا به صورت هنرپیشه‌ای میلیونر و سرشناس در درجه اول کشتی به سوی وطن خود بازمی‌گشتم.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهل‌وچهارم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ نوزدهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

روزی برحسب تصادف کودک خردسالی را همراه پدرش در نمایشی دیدم. استعداد و ذکاوت طفل بی‌اختیار توجه مرا به خود کشید. وقتی که به استودیو برگشتم فکری مثل برق در اندیشه‌ام جرقه زد. بر آن شدم که از وجود آن بچه در فیلمی استفاده کنم.

کسی به من گفت که کودک مزبور را که نامش «جاکی کوگان» است «آربو کل» مدیر یکی از استودیوهای دیگر همان روز برای شرکت در فیلمی به کار گرفته است. بی‌نهایت از این واقعه نگران شدم. با خود گفتم کاش همان ساعت که او را دیده بودم اقدام بدین کار کرده بودم. از کجا که «آربو کل» هم همان فکر مرا نداشته باشد؟ تا مدتی از اندوه این تاخیری که در تصمیم خود روا داشته بودم، ابدا فکرم کار نمی‌کرد. تا بالاخره یکی از کارکنان استودیو نفس‌زنان پیش من آمد و گفت:

- کسی را که «آربو کل» برای شرکت در فیلمی به کار گرفته آن کودک نیست بلکه پدر او به نام «جان کوگان» است.

از این مژده به هوا جستم. به هر ترتیبی بود دنبال پدر او فرستادم و او با شرکت فرزندش در فیلمی موافقت کرد.

با کوشش در صدد تهیه فیلمی از «جاکی» برآمدم. این فیلم به نام «کودک» بود و با وجود اشتیاقی که به تمام کردنش داشتم به علت ناراحتی‌های حاصله از رفتار «میلدرد» [همسر اول چارلی که در قسمت گذشته جریان جدایی از او را شرح داد] و رقابت کمپانی‌های فیلم‌برداری دیگر خصوصا کمپانی «فیرست ناشنال» کار تهیه‌اش به طول انجامید.

کمپانی «فیرست ناشنال» خیال داشت فیلم مزبور را در مقابل ۴۰۵ هزار دلار از من بخرد در حالی که برای خودم با صرف ۱۸ ماه وقت و هزینه‌ای ۵۰۰ هزار دلاری تمام شده بود. لذا به اتفاق همکاران خویش به شهر «سالت‌لک‌سیتی» رفته و فیلم مزبور را که ۴۰۰ هزار پا طول داشت در یکی از مهمان‌خانه‌های آن‌جا به‌زحمت تنظیم کرده و با پروژکتوری خودمان آن را تماشا کردیم.

آن‌گاه با قوت قلبی بی‌متها به لوس‌آنجلس برگشتم. اندکی بعد روسای کمپانی فیرست ناشنال با گردن کج و تواضع فراوانی به دیدار من آمده و گفتند که:

- تو برای این فیلم یک میلیون و نیم دلار می‌خواهی در حالی که ما هنوز فیلم را ندیده‌ایم.

دیدم حرف‌شان درست است و لذا ترتیب نمایش فیلم را دادم. هرچند «کودک» برای من فیلمی پر از موفقیت بود ولی هنوز همه مشکلات من حل نشده بود. من هنوز مجبور بودم که چهار فیلم دیگر تحویل کمپانی فیرست ناشنال بدهم...

در اتاقی که وسایل و لوازم کار فیلم‌برداری قرار داشت قدم می‌زدم و به اطراف خود نگاه می‌کردم تا شاید فکر تازه‌ای به ذهنم خطور کند و ناگهان با مشاهده چند چوب‌دستی کهنه «گلف» فکر نویی به خاطرم رسید و فیلم «طبقه بیکاره» را ابتکار کردم. پس از پایان این فیلم و شروع یکی دو فیلم دیگر فوق‌العاده احساس خستگی و یکنواختی کردم.

به علاوه در دو ماه گذشته آرزویی خاموش‌نشدنی برای دیداری از لندن در من جوانه می‌زد. نامه‌ای که «جی – اچ – ولز» برایم نوشته بود بیش از پیش بدین آرزو دامن می‌زد. به علاوه پس از ده سال نامه‌ای از «هتی کلی» - دختری که روزگاری دوستش داشتم – به دستم رسید. به من نوشته بود که ازدواج کرده و در «پورتمان اسکور» لندن زندگی می‌کند و پرسیده بود که آیا اگر به لندن رفتم او را خواهم دید یا نه؟

لذا به همکارانم گفتم که استودیو را موقتا تعطیل کنند زیرا عازم لندن هستم. با همان کشتی که ده سال پیش از انگلستان به آمریکا آمده بودم عازم انگلستان شدم. میان سفر ده سال پیش من و این سفر فرق زیادی بود. آن روز به صورت هنرپیشه گمنامی در دسته «کارنو» در زمره مسافران درجه دوم کشتی قرار داشتم، ولی حالا به صورت هنرپیشه‌ای میلیونر و سرشناس در درجه اول کشتی به سوی وطن خود بازمی‌گشتم.

خیال می‌کردم که در کشتی «المپیک» می‌توانم راحت باشم و استراحت کنم ولی روی تابلوی اعلانات کشتی درباره تاریخ ورود من به لندن مطالبی نوشته شده بود.

هنوز به وسط اقیانوس اطلس نرسیده بودم که سیل تلگرام مبنی بر دعوت و تقاضا به جانب من سرازیر گردید.

بولتن کشتی «المپیک» مطالبی را تکرار کرده بود که جراید لندن نظیر «یونایتدنیوز» و «مورنینگ‌تلگراف» درباره‌ام نوشته بودند. پاره‌ای از مطالب به قرار زیر بود: «چاپلین چون فاتحی بازمی‌گردد! ورود او از ساوتامپتون تا لندن مثل یکی از فاتحان رومی خواهد بود...»

حقیقت این بود که من برای چنین استقبالی آمادگی نداشتم. به خاطر عظمت و شکوه بی‌منتهای آن مایل بودم که ورود را آن‌قدر به تاخیر بیندازم که بتوانم آماده قبول آن شوم.

آن‌چه را که آرزو داشتم دیدن جاهای آشنایی بود که خاطراتی از آن در قلب خود داشتم. دلم می‌خواست آرام و بی‌سروصدا در لندن بگردم. به خیابان «کنتیگتون»، «پومال تریس» خانه مسکونی سابق‌مان سری بزنم. به کارگاه چوب‌بری تیره و غمزده‌ای که روزگاری در آن کار می‌کردم نظری بیندازم. و بالاخره هرجایی را که اندکی با خاطرات گذشته من ارتباطی داشت ببینم، بو کنم و از نزدیک لمس نمایم...

بالاخره نزدیک شدیم! گارسون کشتی صبحانه‌ام را آورد و پاره‌ای از جراید انگلیس را هم روی میز گذاشت. نوشته بودند: «تمام لندن درباره چارلی حرف می‌زنند!»، «به پسرمان بنگرید!»

در بندر «ساوتامپتون» از طرف شهردار شهر مورد استقبال قرار گرفتم. سپس با عجله وارد قطار شده و عازم لندن گشتم. همچنان‌که به حومه شهر نزدیک می‌شدم هیجانم افزون می‌گشت تا جایی که از شدت هیجان و احساسات دیگر فکرم کار نمی‌کرد. سرانجام وارد ایستگاه راه‌آهن واترلو شدم. از دریچه قطار جماعت فراوانی را که به استقبالم آمده بودند دیدم. پلیس برای حفظ انتظامات جمعیت را از پیش آمدن بازمی‌داشت. همین که از قطار قدم به خارج گذاشتم فریاد شادی از جمعیت برخاست، اندکی بعد پسرعمویم «اوبری» مرا در اتومبیل سوار کرد و به‌سرعت عازم هتل «ریتس» شدیم. در مدخل هتل گروه بی‌شماری گرد آمده بودند و من سخنرانی کوتاهی ایراد کردم.

وقتی وارد اتاقم شدم تا مدتی بعد همچنان فریاد شادی و تظاهرات مردم خارج از هتل به گوش می‌رسید. عده‌ای از دوستان در اتاقم اجتماع کرده بودند ولی به آن‌ها گفتم که مایلم استراحتی کرده و بعد آن‌ها را ببینم.

۲۵۹