به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ کتاب «با تو تا آسمان: رفاقتی میان زمین و بهشت روایتی نو از شهید هادی ذوالفقاری معروف به شخ هادی» شهناز آلوش توسط انتشارات حوزه مشق منتشر شده است. این اثر، رمانی است با نثر احساسی و معنوی که رفاقت میان یک نوجوان ۱۴ ساله و شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری را به تصویر کشیده است. نوجوانی که با بحرانهای امروزی تنهایی، شکست، انزوا و فقدان معنا مواجه است اما با آغاز رفاقتش با شهید ذوالفقاری همه چیز تغییر میکند.
محمد امین همان نوجوان ۱۴ سالهای است که در ذهن پر از سوال دارد. از آن جنس سوالهایی که معلم جوابش را نمیداند و پدر و مادر آن را به فردا موکول میکنند. او مدام با خودش فکر میکرد هیچ چیز خاصی ندارد. نه قهرمان بود، نه نابغه، تنها چیزهایی که داشت یک دل گرفته و صدایی درونی بود که مدام میپرسید: چرا من آنقدر تنهام!!
در شبی که محمد امین باز هم داشت به همین سوال فکر میکرد و در دغدغهها و بحرانهای هویتی خود غرق شده بود؛ ندایی را شنید «تو تنها نیستی. من اینجام». آن صدا، شهید هادی ذوالفقاری بود. او آمد تا به محمد امین نشان دهد که دیگر تنها نیست.
محمدامین نمیدانست چه کسی با او صحبت میکند، پس نامش را پرسید. فردای آن روز، هنگامی که به مدرسه میرفت، عکسی را دید که زیر آن نوشته شده بود: شهید محمدهادی ذوالفقاری.
وقتی به خانه بازگشت، اولین کاری که کرد جستوجوی نام او در اینترنت بود. «محمدهادی ذوالفقاری» را نوشت و عکسها، خاطرات و سخنان پدرش را یکییکی دید و خواند. اما در میان همه آنها، وصیتنامه شهید بیش از هر چیز دلش را لرزاند و چشمانش را پر از اشک کرد.
وصیتنامهای ساده و صادق که نوشته بود «نمیخواد روی قبرش نامی باشد. فقط بنویسید: العبد الحقیر المدنب. خواسته بود روی سنگ لحدش نام حضرت زهرا باشد، تا وقتی سرش به آن خورد، بگوید یا زهرا». محمدامین حس کرد با انسانی رو به رو است که به جای نمایش، به دنبال پاکی بود نه دنبال آنکه دیده شود.
از آن شب هر شب با شهید صحبت میکرد. کم کم زندگیاش رنگ تازهای گرفت. در مدرسه، دیگر فقط نمره برایش مهم نبود. دلهای همکلاسیهایش را میدید. وقتی کسی ناراحت بود سراغش میرفت. وقتی کسی تنها بود کنارش مینشست. بدون اینکه بداند؛ داشت شبیه همان مردی میشد که صدای تنهاییهایش را شنیده بود.
محمدامین تصمیم گرفته بود مثل رفیقش شهیدانه زندگی کند و این آغاز تحولی در زندگیاش بود. حالا مسیری آغاز شده بود، مسیری از جنس نور، از جنس دوستی آسمانی، که محمدامین هر لحظهاش را با دل طی میکرد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«شهید محمدهادی ذوالفقاری: وقتی سنگ به صورتم خورد، دردی عجیب به جانم افتاد. حس کردم صورتم شکافته شد زمین دور سرم میچرخید. افتادم روی زمین. خون از صورتم میآمد. همانجا که خون به زمین میریخت، چیزی در دلم شکفت. فهمیدم باید بخشید حتی همان دستی را که سنگ پرتاب کرده بود.
- محمد امین: بخشیدی؟
- شهید محمدهادی ذوالفقاری: بله، نه با زبان، با دل. شاید اگر آن ضربه نبود، این راه را نمیدیدم. آن سنگ به صورتم خورد، اما دلم را بیدار کرد. محمدامین دفترش را باز کرد و نوشت: گاهی یک زخم مسیر زندگی را عوض میکند. گاهی یک درد، چراغی میشود برای سالها راه رفتن در تاریکی.»
کتاب «با تو تا آسمان: رفاقتی میان زمین و بهشت روایتی نو از شهید هادی ذوالفقاری معروف به شخ هادی» به قلم شهناز آلوش در ۱۰۳ صفحه و شمارگان ۵۰۰ نسخه توسط انتشارات حوزه مشق چاپ و روانه بازار نشر شده است.