شناسهٔ خبر: 75798403 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

در افسوس فؤاد شمس، روزنامه نگاری که کاش تاب می‌آورد

تهران- ایرنا- کم و بیش نیم قرنی است که در حال دویدنیم. بیش از آنکه برای خود دویده باشیم، عمر را صرف زندگی عمومی کردیم. برای جامعه ای بهتر، زیباتر، آرام تر، آزادتر. برای آرمانهایی که اوایل خیلی بلند بودند و تا آسمان هفتم هم می‌رسیدند.

صاحب‌خبر -

خیلی اوقات با مشت به سندان هم کوبیدیم.
واقعیتهای بیرون اما سخت‌تر از تصور، یا توهم ما بود.
در جدال با واقعیت کم کم دانستیم جهان آنقدر هم نرم نیست که مثل موم در دستان ما به هر شکلی که خواستیم درآید. اما فهمیدن چنین چیزی خیلی هم آسان نبود. سالها به پای آن رفت و ما اندک اندک سهم خود را از زندگی از دست دادیم.
دانستیم که زیاد هم نباید توقع داشت. 
ما که می خواستیم فرسنگ فرسنگ همه چیز بالا برود، قانع شدیم به اینکه قدم به قدم هم باشد خوب است. گذشت. دیدیم که قدم هم توقع زیادی است. وجب به وجب هم باشد باید شکرگزار باشیم. باز هم واقعه ها افتاد و رسیدیم به جایی که خب! پائین نرویم فعلاً تا بعد خدا بزرگ است. 
زورمان به جهان نرسید. کم نبودند از ما که زورشان به خودشان هم نرسید. ابراهیم می خواستند باشند، نمرود شدند. ابوطالب می خواستند بشوند، ابوجهل شدند. مصلح می خواستند بشوند، مفسد شدند. نمرود و ابوجهل و مفسد دست در دست آرزوها را به باد دادند و زندگی ها را به یغما بردند.

کم نبودند آنها که گفتند قبول! باختیم! از بازی بیرون رفتند و خلوت گزیدند و در حاشیۀ زندگی نشستند و حداکثر آنکه غصه ها خوردند.
بوده‌اند کسانی هم که نه حقیقت سنگ را باور کردند و نه واقعیت بازو را. نه سنگ تکان می خورد، نه بازو از کار می افتد. می خواهند دایرۀ بستۀ کتیبۀ اخوان را بشکنند که " کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند". می خوانند و فریاد می کشند که "آنچه می خواهم نمی بینم/ وآنچه می بینم نمی خواهم".

آنچه می بینیم نمی خواهیم. شاید رسیده ایم به سنگی که هر دو رویش یکسان است. اما نمی خواهیم این باور را به دیگران هم بگوئیم.  نمی خواهیم علم یأس و حرمان بلند کنیم که شاید دیگران راهی دیگر بیابند. چرا با بذر نومیدی انها را از رفتن و جستن بازداریم؟ هنوز ایمانمان این است که از این ستون تا آن ستون فرج است.

روح ما گیر آن سنگ است که دو روی آن یکی است. زبانمان اما دوست دارد سرود مستان بخواند. راه نشان دهیم و چاه بنمائیم. در کشتی کوران می خواهیم ستاره ها را به کشتی بان نشان دهیم تا راه را بیابد. کشتی بان و خدم و حشمی که فرمانش می برند اصلاً سر بلند نمی کنند که آسمان را ببینند. اگر هم گهگاه چشم به آسمان برند، چشمی در حدقه ندارند که چیزی ببینند.
کشتی روی موجهای دریای پر صخره تلو تلو می‌خورد، با آن ما هم تلو تلو می‌خوریم.

یک سیرک را تصور کنید. یکی بندبازی می‌کند. دیگری با شیر و خرس کشتی می‌گیرد. آن یکی شعبده می کند و از کلاهش خرگوش و دسته گل بیرون می کشد. دیگری میکروفون به دست آواز می خواند. یکی هم هست با تن رنجور، دل اندوهبار، آرزوهای بی سرانجام و تجربه زیسته ای که چیزی از آن حاصل نیست. او باید خنده به لبهای دیگران بیاورد. دور لبانش خنده ای به رنگ قرمز نقش می کند. خنده ای می بینیم که نیست. نقش است. می خواهد پیام امید و شادی بدهد. می خواهد بگوید با خندۀ من بخندید و ما به خندۀ او می خندیم. می دانیم که آن خنده ، نقش است، رنگ است، به مشت آبی شسته می شود و از بین می رود، می دانیم، اما باز هم با آن خندۀ می خندیم، به آن خنده می خندیم.

بازی تمام می شود. بازیگر جلوی آینه می ایستد. مشتی آب به صورت می زند، نقش رنگ زدوده می شود. به خود نگاه می کند. چشمها نوری ندارد. لبهای بی‌حرکت بغضی را فرو می خورند. می نشیند؛ خستگی در می کند و به نقشی فکر می کند که فردا باید دور لبهایش بزند. شاید هم به این می اندیشد که دیگر نه دهانی بماند که بغض را فرو می دهند، نه لبهایی که به نقشی برای خندۀ دیگران آذین شده باشند.
در این سیرک بعضی از ما به کار کُشتی با شیر و خرسیم، بعضی دیگر در کار رسم نقش خنده به دور لبها. پوست برخی نازک است زود از هم می درد. در این سیرک اما پوست کلفت اگر نباشی یا خوراک شیری و خرسی می شوی که به جانت می اندازند، یا خود به جان خود می اندازی.

آه! باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست...!
(مهدی اخوان ثالث)