به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهلم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ چهاردهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
نیویورک با تمام زرق و برقش نتوانست غم تنهایی را از دلم بزداید. از هر آشنایی هم که برحسب تصادف به من میرسید اجتناب میکردم و این غم علتی جز کمرویی نداشت.
خوب که از نیویورک خسته شدم عازم «لوسآنجلس» گشتم، زیرا لازم بود که با استودیو «میوچوال فیلم» کار کنم.
در هتل «الکساندریا» ساکن شدم و همان روز اول کارت دعوتی از دوشیزه «ماد فیلی» هنرپیشه معروف برایم رسید که مرا به ضیافت شامی دعوت میکرد. قبل از رفتن به ضیافت از منشیام خواستم تا تلفنی از او سوال کند که آیا با لباس رسمی بروم یا نه؟
ولی او گفت که ضیافت خصوصی است.
ماد فیلی
پس از رسیدن به محل ضیافت که در هتل «هالیوود» بود مدت نیم ساعت با دوشیزه «فیلی» به صحبتهای خودمانی پرداختیم تا مهمانان فرارسند. ولی خبری از مهمانان نشد.
اندکی بعد «فیلی» از من تقاضا کرد که سر میز شام برویم و با کمال حیرت دریافتم که جز او و من کسی آنجا نبود. من قبلا «فیلی» را ندیده بودم ولی کارتپستالهای زیادی که با عکس او منتشر شده بود بسیار زیبا بود و من زیبایی او را تحسین میکردم. در هر حال سر میز شام همچنان حیرتزده بودم که این ضیافت دونفری چه معنی دارد و کوشیدم تا علت آن را کشف کنم و گفتم: «واقعا بامزه است که آدم دونفری با هم شام بخورد!»
ولی خنده سردی بر لبان او نقش بست و گفت: «متاسفم که امشب باید زود بروم، زیرا فردا صبح لازم است در تمرین فیلم ماکبث شرکت کنم.»
سکوتی دردناک میان من و او برقرار شد. میفهمیدم که اشتباهی پیش آمده ولی نه من و نه «فیلی» هیچکدام حرفی نمیزدیم. بالاخره معلوم شد که دعوت به شام مربوط به سه ماه قبل بوده و چون من در نیویورک بودم بدون توجه به کارت دعوت سه ماه دیرتر رفته بودم!
کمکم آماده میشدم که کارم را در استودیو «میوچوال فیلم» شروع کنم. اولین فیلم من به نام «راهنمای مغازه» با موفقیت زیادی روبهرو شد و اندک زمانی پس از آن فیلمهای دیگری نظیر آتشفشان، خانهبهدوش، در پشت پرده، علاج، مهاجر، حادثهجو، بیرون آمد.
اجرای قرارداد کمپانی «میوچوال» از موفقیتهای بزرگ من بود. ثروت زیادی به هم زده بودم و این زمان که در اوج شهرت و موفقیت خود بودم بیش از ۲۷ سال نداشتم. مردم اشتیاق زیادی به مجالست با من نشان میدادند و چنان در غم من و حل مشکلاتم شریک میشدند که پنداری از بستگان نزدیک من بودند.
چنین رفتاری در نظرم پرمداهنه جلوه میکرد و طبیعت من با چنین روحیهای آشنایی نداشت، زیرا من همانطور که موزیک را اگر حوصله داشته باشم دوست میدارم، دوستانم را هم همانطور دوست میدارم. این آزادخویی من در موارد مختلف به قیمت تنهایی و دلشکنی تمام شد.
یک روز هنگامی که دوران قراردادم با کمپانی «میوچوال» به پایان میرسید، برادرم با هیجان زیادی به خانه من آمد و گفت: «چارلی! تو دیگر در طبقه میلیونرها هستی. من معاملهای را برای تو صورت دادهام. بدین معنی که در مقابل ساختن ۸ فیلم کمدی برای کمپانی فیرست ناشنال یک ملیون و دویست هزار دلار دریافت میکنی.»
از این خبر هیجانانگیزی که برادرم به من داد چندان شاد نشدم. شیوه زندگیام بر همان منوال دیرین بود. من ثروتمند شده بودم ولی خود را در آن غرق نکرده بودم. در عین حال به خاطر ثروت هنگفتی که داشتم مایل بودم نشان دهم که میتوانم چگونه زندگی کنم. یک منشی، یک آبدار و یک راننده استخدام کردم و در صدد خرید اتومبیلی برآمدم. روزی هنگام عبور از خیابان اتومبیلی هفتنفره را در پشت ویترین فروشگاهی دیدم.
آن روزها داشتن چنین اتومبیلی نشانهای از اشرافیت بود. فورا وارد مغازه شدم و قیمت را پرسیدم.
- ۴.۹۰۰ دلار!
- برای من بفرستید.
فروشنده سخت دچار حیرت شد و کوشید تا با طرح سوالاتی مرا وادار سازد که در خرید آن تامل بیشتری نشان دهم ولی من تمام سوالات او را جواب داده و نشان دادم که نظرم صائب بوده و در انتخاب آن اتومبیل بصیرت دارم.
در آن روزها سرمایهگذاری استفاده زیادی داشت، زیرا خرید و فروش زمین در نقاط مختلف آمریکا که گاهگاه به معادن نفت برخورد میکرد ممکن بود در یک آن آدم را میلیاردر کند ولی من اصولا از این قبیل کارها سررشتهای نداشتم و با وجود اصرار بعضیها دست بدان نزدم...
۲۵۹
∎