من از صمیم قلب پدر را دوست داشتم. آخر من بچهی اول بودم و دختر، بابا هم خیلی مرا دوست داشت. پدرم میخواست به اصفهان برود، مرا هم که دهساله بودم، با خودش برد. خیلی خوشحال شدم.
رانندهٔ اتوبوس با اینکه دید یک سید روحانی در بین مسافران است، نوار آهنگ گذاشت. پدرم بلند شد و گفت «نوارت را خاموشکن»، رانندهٔ مغرور: «گفت: خاموش نمیکنم».
پدر بسیار محترمانه گفت: «پس بایستید ما پیاده میشویم». راننده ماشین را نگه داشت: «بفرمایید». من ترسیدم. گفتم: «خدایا وسط این بیابان چهکار کنیم». من و پدر از جایمان بلند شدیم که کار خدا مردم همه با هم اعتراض کردند که چرا این آقا را با یک بچه میخواهی پیاده کنی. راننده کوتاه آمد و نوار را خاموش کرد.
راوی: سیده بیبی فاطمه هاشمینژاد دختر شهید
منبع: کتاب شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد، صفحه ۵۵ و ۵۶.
من از صمیم قلب پدر را دوست داشتم. آخر من بچهی اول بودم و دختر، بابا هم خیلی مرا دوست داشت. پدرم میخواست به اصفهان برود، مرا هم که دهساله بودم، با خودش برد. خیلی خوشحال شدم.
رانندهٔ اتوبوس با اینکه دید یک سید روحانی در بین مسافران است، نوار آهنگ گذاشت. پدرم بلند شد و گفت «نوارت را خاموشکن»، رانندهٔ مغرور: «گفت: خاموش نمیکنم».
پدر بسیار محترمانه گفت: «پس بایستید ما پیاده میشویم». راننده ماشین را نگه داشت: «بفرمایید». من ترسیدم. گفتم: «خدایا وسط این بیابان چهکار کنیم». من و پدر از جایمان بلند شدیم که کار خدا مردم همه با هم اعتراض کردند که چرا این آقا را با یک بچه میخواهی پیاده کنی. راننده کوتاه آمد و نوار را خاموش کرد.
راوی: سیده بیبی فاطمه هاشمینژاد دختر شهید
منبع: کتاب شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد، صفحه ۵۵ و ۵۶.