صبحی را تصور کنید که حالتان خوب نیست. دلتان گرفته، بیدلیل احساس خستگی میکنید و تصمیم میگیرید کمی در شبکههای اجتماعی بچرخید. صفحه پشت صفحه، آدمهایی را میبینید که از صبح زود ورزش کردهاند، لبخند میزنند و با فیلتر نور طبیعی، زندگی بینقصشان را به اشتراک گذاشتهاند. چند اسکرول پایینتر، ویدئویی ظاهر میشود: بلاگری با لبخندی میگوید: «اگر دو نشانه از این سه مورد را دارید، افسردهاید...» و پیش از آنکه ادامه حرفش را بشنوید، شاید در ذهن خودتان تیک تأیید را زده باشید.
در سالهای اخیر، شبکههای اجتماعی به صحنهای تازه و رنگارنگ برای گفتوگو درباره سلامت روان تبدیل شدهاند؛ صحنهای پر از نمودار، جملههای انگیزشی و چهرههایی با عنوانهایی مانند «کوچ ذهن»، «درمانگر انرژی» یا «مشاور انگیزشی». کافی است واژههایی مثل «افسردگی» یا «اضطراب» را جستوجو کنید تا با انبوهی از صفحات روبهرو شوید که در ظاهر دغدغه سلامت روان دارند، اما در واقع مرز باریکی را میان آگاهی و اغراق طی میکنند. برخی از این صفحات با آزمونهایی چند دقیقهای، به شما میگویند چه اختلالی دارید؛ آزمونهایی که در ظاهر بیضررند، اما در زیر پوست این فضای پر زرقوبرق، پدیدهای نگرانکننده در حال رشد است، موج خودتشخیصی جمعی.
از خودآگاهی تا خودبیمارپنداری
در گذشته، برچسب بیماری روانی ترسناک بود و حتی شنیدن آن در میان مردم به معنی ضعف یا ناتوانی تلقی میشد. افراد ترجیح میدادند مشکلات خود را در سکوت تحمل کنند و درمان را نشانه ضعف شخصیتی میدانستند. امروز اما، تصویر کاملاً متفاوت شده است. در میان نسل جوان، داشتن یک اختلال روانی گاهی نه یک نقص که نوعی تفاوت یا حتی نشانه درک عمیقتر از خود تلقی میشود. در شبکههای اجتماعی، بخش نظرات پستها پر شده از جملاتی مثل «من هم این علائم را دارم، پس حتما ADHD دارم» یا «شاید من هم اختلال شخصیت مرزی داشته باشم». همین نمونهها نشان میدهد که خودتشخیصی به سرعت میان افراد فراگیر شده است.
این گرایش ممکن است از نیت مثبت شروع شده باشد، تمایل به شناخت بهتر خود، درک احساسات و پیدا کردن راهکارهایی برای مدیریت اضطراب یا افسردگی، اما به تدریج شکل خطرناکتری به خود گرفته است؛ خودبیمارپنداری جمعی. در این فرآیند، واکنشهای طبیعی و انسانی به ناراحتی یا استرس، به اختلالهای روانی تعبیر میشوند. اضطرابهای موقتی در جمع به عنوان اضطراب اجتماعی شدید و نوسانات خلق کوتاهمدت به عنوان اختلال شخصیت مرزی شناسایی میشوند. حتی خستگی یا کمبود انگیزه که ممکن است ناشی از فشار کار یا تغییرات زندگی باشد، به عنوان نشانهای از ADHD یا افسردگی مزمن تفسیر میشود.
پیامد این خودبیمارپنداری ملموس است، فردی که پیشتر ممکن بود با چند تمرین ساده، استراحت کافی یا گفتوگو با دوستان، حال خود را بهتر کند حالا احساس میکند بیمار است و تلاش برای بهبود واقعی را متوقف میکند. اعتماد به نفسها کاهش مییابد، فرصتهای رشد شخصی و اجتماعی از دست میروند و حتی تصمیمهای روزمره ساده نیز تحت تأثیر این برچسب قرار میگیرند. در نتیجه، فرد در چرخهای بسته گرفتار میشود که در آن احساسات طبیعی، به عیب شخصیتی یا بیماری روانی تبدیل میشوند و مسیر خودشناسی سالم و رشد فردی مسدود میشود.
بازاری به نام سلامت روان
با گسترش شبکههای اجتماعی، سلامت روان به بازاری پررونق تبدیل شده است؛ بازاری که رنگ و لعاب علمی دارد، اما بیشتر وقتها پشت آن هیچ تخصص واقعی نیست. صفحات متعدد، دورههای آموزشی کوتاه و محصولات بهاصطلاح درمانی، با وعده «خودشناسی سریع» یا «آرامش فوری» به فروش گذاشته میشوند. کاربران، در جستوجوی معنا، آرامش یا راهکار برای مشکلات روزمره، به این چرخه وارد میشوند و گاه هزینههای مالی و روانی سنگینی میپردازند، بدون اینکه تغییری واقعی در کیفیت زندگیشان حاصل شود.
این ترکیب رنگ و احساس، اعتماد مخاطب را جلب میکند، اما در عمل، دانشی نادرست منتقل میشود و افراد را به مسیر خودتشخیصی و تصمیمگیریهای شتابزده میکشاند. گاهی کاربران بدون آنکه متوجه باشند، سرمایهای از وقت، پول و انرژی روانی خود را صرف مفاهیمی میکنند که بیشتر به بازاریابی و فروش خدمات و محصولات غیرعلمی تعلق دارد تا به ارتقای واقعی سلامت روان.
ایکنا برای بررسی بیشتر این موضوع به گفتوگو با مریم کثیری پرداخته است؛ روانشناس و فعال رسانهای که سالهاست تلاش میکند فاصله میان روانشناسی علمی و جامعه عمومی را پر کند. حوزه اصلی فعالیت او ارتقای سلامت روان فردی و اجتماعی است و ابزار کار او، رسانه و آموزش است. تمرکز او بیشتر روی آموزش مهارتهای زندگی، پیشگیری از آسیبهای روانی و اجتماعی و ترویج سبک زندگی سالم است. در کارنامه او تولید محتوای آموزشی، اجرای برنامههای رسانهای و برگزاری کارگاههای تخصصی دیده میشود. در ادامه مشروح این گفتوگو را با هم میخوانیم.
ایکنا ـ چرا برخی افراد بدون مراجعه به پزشک یا روانشناس، خود را دچار اختلال روانی میدانند؟
در بسیاری از موارد، تشخیص اختلالات روانی نیازمند مصاحبه حضوری و بررسی دقیق توسط متخصص است. تستها و پرسشنامهها میتوانند راهنمای خوبی باشند، اما وقتی معتبرند که در فضای حرفهای و با تفسیر یک روانشناس انجام شوند.
قبلاً، دسترسی به چنین تستهایی محدود بود و افراد مجبور بودند حضوری به کلینیکها مراجعه کنند؛ اما امروز با گسترش فضای مجازی، تقریبا همه چیز به شکل آنلاین در دسترس شده است. حتی تستهای هوش و پرسشنامههای روانشناسی را میتوان از خانه انجام داد و سریع نتیجه گرفت. این دسترسی آسان، گرایش به خودتشخیصی را تقویت کرده است. مثل همان جستوجوهایی که مردم برای درد جسمی در اینترنت انجام میدهند؛ با این تفاوت که اکنون پای ذهن و روان هم به میدان باز شده است.
ایکنا - خودتشخیصی چه پیامدهایی دارد؟
در کوتاهمدت، برچسبها میتوانند حس هویت یا حتی نوعی افتخار موقت ایجاد کنند. فرد با خود میگوید: «من متفاوتم» یا «این بخشی از من است» و حتی ممکن است از آن احساس برتری کند. روانشناسی این پدیده را «همانندسازی با علامت» مینامد؛ یعنی زمانی که فرد با مشکلاتی روبهرو میشود و حس میکند اوضاع از کنترلش خارج شده، به جای حل مسئله، علائم مشکل را بخشی از هویت خود میبیند و با آن هماهنگ میشود.
مسئله فقط فردی نیست. به ویژه میان نوجوانان و جوانان، نیاز شدیدی به تعلق و پذیرفتهشدن در جمع وجود دارد. وقتی فرد خود را عضوی از گروهی میبیند که برچسبهای مشابه دارد، احساس امنیت و پذیرفتهشدن میکند. همین حس تعلق اجتماعی، انگیزهای قوی برای برچسبزدن به خود فراهم میکند.
بسیاری از خودتشخیصیها از سر آگاهی یا نیاز واقعی به درمان نه، برای پر کردن خلأ هویتی و احساس تعلق اجتماعی اتفاق میافتند. مشکل اینجاست که فرد به جای مواجهه با احساسات و مدیریت واقعی آنها، با برچسب موقتی آرامش پیدا میکند و مسیر رشد، خودشناسی و تقویت مهارتهای مدیریت هیجان به تاخیر میافتد. در بلندمدت، این چرخه میتواند فرد را در نقش بیمار باقی بگذارد و فرصتهایی را که برای رشد و یادگیری وجود داشت، از او بگیرد.
یعنی اگر فردی ویژگی یا مشکلی در خودش داشته باشد که پیش از این شاید بابت آن احساس ضعف یا ناراحتی میکرده، حالا میتواند با زدن یک برچسب یا لیبل به خودش، آن را بهصورت هویتی قابل پذیرش و حتی افتخارآمیز درآورد. در واقع، از طریق این برچسب، خودش را عضوی از یک گروه خاص میداند که پذیرفته شده و به آن احساس تعلق دارد.
ایکنا ـ چرا این برچسبزنیها بیشتر در میان نسل جوان و نوجوانها دیده میشود؟
این موضوع قطعاً میتواند دلایل متعددی داشته باشد؛ از جمله دلایل روانشناختی، اما مهمترین عامل احساس تعلق و پذیرش در گروه است. زمانی که فرد از مکانیزم همانندسازی با علامت استفاده میکند، یا حتی دادهها و اطلاعات بیرونی را درونیسازی میکند، به جای اینکه سعی کند مشکلش را حل کند، ظاهر و صورتبندی آن مشکل را تغییر میدهد. به زبان سادهتر، به جای درمان، تلاش میکند مشکل را زیبا و قابلقبول جلوه دهد.
ایکنا – پیامدهای چنین رویکردی چیست؟
وقتی به جای حل مسئله، فقط به آن برچسب میزنیم یا آن را تبدیل به بخشی از هویت خود میکنیم، مشکل اصلی حل نمیشود. در روانشناسی، همه ویژگیهایی که در موردشان صحبت میکنیم الزاماً اختلال نیستند. بسیاری از افراد ممکن است تا حدی بیقراری، حواسپرتی یا ویژگیهای مشابه داشته باشند، اما این به معنی «اختلال» نیست. اگر این تفاوت را درک نکنیم و هر ویژگی را فوراً بهعنوان یک اختلال بنامیم، در واقع باعث میشویم که عوارض آن تشدید شود.
اگر این مشکلات درمان نشوند، میتوانند در آینده شدت بیشتری پیدا کنند. برای مثال، فردی که دچار حواسپرتی یا اضطراب خفیف است، اگر آن را نادیده بگیرد یا فقط با لیبل آن زندگی کند، ممکن است در مراحل بعدی زندگی مثلاً در نقش پدر یا مادر با اختلالهای جدیتری مواجه شود که درمانشان بسیار دشوارتر است. مشکل دیگر این است که امروزه بسیاری از افراد، این مسائل را شوخی میگیرند یا با آن با لحن طنزآمیز برخورد میکنند، در حالی که موضوع کاملاً جدی است و نیاز به توجه و درمان دارد.
ایکنا – نقش شبکههای اجتماعی در خودتشخیصیها چیست؟
شبکههای اجتماعی نقش دوگانهای دارند. از یک طرف، میتوانند منبع آگاهی و آموزش روانشناسی عمومی باشند و از طرف دیگر میتوانند منبع اشتباه و گمراهکننده برای خودتشخیصیها شوند. یکی از اتفاقاتی که در سالهای اخیر افتاده این است که اینفلوئنسرها و افراد فعال در شبکههای اجتماعی، برخی از این اختلالات را عادیسازی کردهاند.
قبلا نوجوانها یا جوانانی که مثلاً به دلیل بیشفعالی یا مشکلات تمرکزی نیاز به مراجعه به کلینیک داشتند، تحت درمان و حتی دارودرمانی قرار میگرفتند. حالا، چون طیف وسیعی از جامعه خود را «بیشفعال» میدانند، این اختلال بهنوعی عادی و پذیرفتهشده جلوه داده شده است.
این عادیسازی گسترده باعث شده که بسیاری از افراد درمان را جدی نگیرند و با تکیه بر همین برچسبها وضعیت خود را نادیده بگیرند یا از مواجهه با واقعیت فرار کنند. به عبارت دیگر، شبکههای اجتماعی با تمام کارکردهای مثبتشان، در زمینه سلامت روان، اگر بدون نظارت و دانش تخصصی استفاده شوند، میتوانند باعث تثبیت خودتشخیصیهای اشتباه و تداوم اختلالها شوند.
ایکنا – چطور میتوانیم اینفلوئنسرها را ترغیب کنیم که به جای انتشار اطلاعات اشتباه و غیرعلمی، به سمت تولید محتوای علمی و مستند حرکت کنند؟ آیا اصلاً کاری از دست ما برمیآید؟
سالهای اخیر خودم دیدهام که برخی افراد، بهصورت مستقل و شخصی، شروع کردهاند به افشاگری درباره روانشناسی زرد و محتوای جعلی یا گمراهکنندهای که توسط برخی چهرههای مجازی منتشر میشود. این افراد سعی میکنند اعتبار علمی آن مدعیان را زیر سوال ببرند و به مردم آگاهی بدهند که بسیاری از این محتواها پایهی علمی ندارد. البته این فعالیتها هنوز «تکنفره» و پراکنده است.
اگر رسانه ملی، صدا و سیما و خبرگزاریهای رسمی کشور بهصورت جدی وارد این حوزه شوند و درباره پدیده روانشناسی زرد اطلاعرسانی کنند، میتوانند نقش بسیار مؤثری در آگاهیبخشی عمومی و اصلاح فضای روانشناسی مجازی داشته باشند. برای مثال، اگر رسانهها به مردم آموزش دهند که «روانشناسی زرد» چیست، چه تفاوتی با روانشناسی علمی دارد و چرا باید به منابع معتبر مراجعه کرد، آگاهی جامعه بالا میرود و مخاطبان کمتر فریب تبلیغات سطحی یا شعارهای احساسی را میخورند.
در حال حاضر، متأسفانه شاهد هستیم که بعضی از چهرههای معروف فضای مجازی فاقد سواد علمی و تخصص روانشناسی هستند؛ اما چون فن بیان قوی، ظاهر مناسب و توانایی اجرای نمایشی (شوآف) دارند، توانستهاند مخاطبان زیادی جذب کنند و در ذهن مردم به عنوان «روانشناس» جا بیفتند. در واقع، این افراد روانشناسان تجربی نیستند، بلکه بیشتر شومنهای روانشناسیاند؛ یعنی مهارتشان در «نمایش دادن تجربهها» است، نه در تحلیل علمی و درمان روانی.
وقتی رسانههای رسمی و نهادهای فرهنگی خود ما به چنین افرادی میدان میدهند و با دعوت از آنها به برنامههای مختلف، به شکل غیرمستقیم به آنها اعتبار میبخشند، طبیعی است که نمیتوانیم انتظار داشته باشیم اینفلوئنسرهای فضای مجازی به سمت علمی شدن حرکت کنند. تا زمانی که ساختار رسانهای کشور ما خودش آگاهسازی علمی را جدی نگیرد، جریان روانشناسی زرد همچنان رشد میکند.
ایکنا – با توجه به این وضعیت، چه راهکارهایی وجود دارد تا نسل جوان بتواند ارزش درونی خود را تقویت کند و از وابستگی بیش از حد به تأیید بیرونی رها شود؟
امروزه بسیاری از افراد از درون احساس خستگی، فرسودگی و کاهش عزتنفس دارند. آنقدر تأیید بیرونی برایشان اهمیت پیدا کرده که مدام به دنبال تأیید، توجه و تعلق خاطر هستند؛ میخواهند در گروهی پذیرفته شوند یا مورد تحسین دیگران قرار گیرند.
این وضعیت نشان میدهد که جامعه ما از درون در حال تهی شدن است؛ شخصیت انسانها به جای رشد درونی، بیشتر بر پایه ظاهر و تأیید بیرونی شکل میگیرد و این موضوع بسیار خطرناک است، چرا که در ۱۵ سال آینده وقتی نوجوانان و جوانان امروز وارد دنیای واقعی بزرگسالی میشوند زمانی که دیگر جذابیتهای جوانی و نمایشهای ظاهری شبکههای اجتماعی را ندارند با نسلی روبهرو خواهیم شد که از درون تهی و گرفتار پوچگرایی و افسردگی گسترده است.
بنابراین، شاید مهمترین وظیفهی امروز جامعه و نهادهای آموزشی و فرهنگی این باشد که به سمت غنیسازی شخصیت و توسعهی فردی انسانها حرکت کنند. باید به نسل جدید یاد بدهیم که وجود و درونشان ارزشمند است و نیازی به تایید مداوم از بیرون ندارند.
در نظریههای پردازشی روانشناسی، ما از دو نوع پردازش صحبت میکنیم:
پردازشهای ادراکی (Perceptual Processing) که مربوط به ظاهر، شکل و ویژگیهای قابل مشاهده است.
پردازشهای مفهومی (Conceptual Processing) که مربوط به معنا، عمق و درک درونی است.
اکنون بیشتر افراد جامعه براساس پردازشهای ادراکی عمل میکنند؛ یعنی به ظاهر، جذابیت بیرونی و تأیید دیگران اهمیت میدهند. اما اگر جامعه یاد بگیرد که به سمت پردازش مفهومی پیش برود یعنی ارزش را در عمق، معنا و رشد درونی جستوجو کند. جوانان به جای آنکه بخواهند «ظاهر یک زندگی زیبا» را بسازند، تلاش خواهند کرد تا واقعاً زندگی زیبا و عمیقتری داشته باشند. این تغییر زاویه نگاه، شاید کلید نجات روانی و فرهنگی نسل آینده ما باشد.
ایکنا ـ آیا شعارهای «خودت را در اولویت بگذار» و «به خودت فکر کن» واقعاً به رشد شخصیتی و عزتنفس جوانان کمک میکنند، یا بالعکس خطر خودمحوری و فردگرایی افراطی را افزایش میدهند؟
این جملات انگیزشی در ظاهر مثبت به نظر میرسند، اما اگر عمیقتر نگاه کنیم، یک خطر روانی پنهان در پسِ آنها وجود دارد. در تعاملات بینفردی، تعادل بین خود و دیگری اهمیت زیادی دارد. وقتی بیش از حد افراد را به درون خودشان ارجاع میدهیم و مدام میگوییم «تو مهمی» یا «به خودت فکر کن»، در ظاهر داریم از خودباوری صحبت میکنیم، اما در باطن، خودمحوری و فردگرایی افراطی را ترویج میکنیم.
در واقع، دو نوع انسان در این میان وجود دارد:
نوع اول: کسی که مدام تأکید میکند «من مهمم» و به دیگران اهمیت نمیدهد. این فرد معمولاً اعتمادبهنفس پایینی دارد و تلاش میکند با تأکید افراطی بر خود، کمبود درونیاش را جبران کند.
نوع دوم: فردی که خودش را پذیرفته، عزتنفس واقعی دارد و نیازی به اثبات خود به دیگران ندارد. چنین فردی میتواند خطاهای دیگران را بپذیرد و نوسانات روابط انسانی را با آرامش مدیریت کند.
این موضوع یکی از آسیبهای جدی روانشناسی زرد است؛ روانشناسیای که به جای پرورش عمق درون و رشد شخصیتی، بر ظاهر خودباوری، شعارهای احساسی و فردگرایی نمایشی تأکید دارد.
در چنین شرایطی، وقتی تعارض یا دعوایی میان افراد پیش میآید، هوش هیجانی آنها کاهش پیدا میکند، زیرا فرد نمیتواند زاویه دید طرف مقابل را درک کند یا احساسات او را تحلیل کند. در نتیجه، توانایی فرد برای همدلی و مواجهه سالم با چالشهای زندگی کاهش مییابد. این روند در بلندمدت منجر به شکلگیری نسلی میشود که در ظاهر خودباور، اما در باطن تنها و شکننده است. در ۱۰ تا ۱۵ سال آینده، اگر این جریان ادامه پیدا کند، جامعه با بحران گسترده افسردگی، پوچگرایی و خودخواهیهای کاذب روبهرو خواهد شد.
نسلی که من آنها را «جنگجویان خودخواه» مینامم، افرادی هستند که مدام میخواهند خودشان را به خاطر ترس و ناامنی درونی اثبات کنند. اگر این جنگجویی برای اثبات لیاقت، شخصیت و تفکر سالم بود، ویژگی مثبتی محسوب میشد؛ اما آنچه اکنون میبینیم، بیشتر نبردی برای نمایش ظاهری است. بنابراین، لازم است تأکید کنیم که «مدیریت اختلافها» با «خودخواهی» تفاوت بسیار ظریفی دارد. در روانشناسی زرد، این مرز باریک بهراحتی از بین میرود، زیرا هدف عمقبخشی نیست و فقط نمایش قدرت و اثبات برتری ظاهری است.
از آگاهی تا افراط
انجمن روانپزشکی آمریکا اختلال روانی را «سندرومی میداند که عملکرد شناختی، احساسی یا رفتاری فرد را مختل کرده و باعث آسیب در زندگی شخصی و اجتماعی میشود». براساس این تعریف، بسیاری از احساساتی که ما به خود برچسب بیماری میزنیم، هنوز در محدوده تجربههای طبیعی قرار دارند.
اما در دنیای شبکههای اجتماعی، مرزها در حال کمرنگ شدن است. در گذشته، حرف زدن از بیماری روانی تابو بود، اما حالا در میان جوانترها، گاهی به نشانه آگاهی یا حتی تفاوت تبدیل شده است. کافی است نگاهی به بخش نظرات زیر پستها بیندازید؛ پر از جملههایی مثل «منم این علائم رو دارم، پس حتما ADHD دارم.»
بازار داغ احساس
واقعیت این است که سلامت روان در دنیای مجازی گاهی تبدیل به کالایی برای فروش میشود. از صفحات آموزشی تا فروش دورههای خودشناسی و محصولات شبهعلمی، همه از دغدغه روانی مردم برای سود استفاده میکنند. در حالیکه هیچیک از این آزمونها یا توصیهها جایگزین مراجعه به متخصص واقعی نیست.
برای بسیاری از کاربران، پیامد این روند بهوضوح قابل لمس است: از دست دادن اعتمادبهنفس، کاهش انگیزه برای رشد و نوعی باور به ناتوانی دائمی. وقتی خودمان را بیمار میپنداریم، دیگر تلاشی برای بهبود نمیکنیم؛ و در پایان...
هیچکس نمیگوید صحبت از سلامت روان اشتباه است؛ اتفاقاً آگاهی در این زمینه حیاتی است. اما باید میان «گفتوگو» و «خودتشخیصی» مرز گذاشت. گاهی غم، فقط غم است. نه بحران، نه اختلال. احساسات انسانی قرار نیست همیشه منظم و قابل پیشبینی باشند.
شاید وقت آن رسیده پیش از آنکه هر احساس زودگذری را برچسب بزنیم، یادمان بیاید که سلامت روان، یک ترند نیست؛ بخشی از زندگی است که نیاز به شناخت واقعی، گفتوگو و گاهی سکوت دارد.
گزارش از فاطمه برزویی
انتهای پیام