اسدالله بادامچیان در بخش چهارم گفتوگو با «تاریخ شفاهی ایرنا» به مواردی چون ثروت حزب موتلفه، تفاوتهای فکری این حزب با فدائیان اسلام و دادگاه ضاربین حسنعلی منصور، نخست وزیر شاه میپردازد.
ایرنا: ممنون که برای بار دوم وقتتان را در اختیار ایرنا قرار دادید. برای شروع گفتوگو بفرمایید آیا مؤتلفه حزب ثروتمندی است؟
بادامچیان: طبعا وقتی یک حزب فعالیت میکند نیازمند تامین هزینه فعالیتهایش است. اولین هزینه هم داشتن دفتر و مرکز است. ما در ۳۱ استان دفتر داریم که پایگاه حرکت جمعی حزب است. خود این دفترها بخشی از ثروت حزب است. ما کمک مردمی دریافت میکنیم ولی هیچ وقت ردیف بودجه دولتی نداشتهایم و کمک دولتی نمیگیریم. البته بقیه احزاب هم همین طور هستند و ردیف بودجه دولتی ندارند. طبق قانون احزاب مصوبه سال ۱۳۶۰ هم فعالیت اقتصادی نمیتوانیم داشته باشیم، پس حزبمان کار اقتصادی انجام نمیدهد.
حزبها شرکت و کارگاه و کارخانه نیستند که بودجه مشخصی داشته باشند. احزاب چیزی مثل هیاتهای دینی و عزاداری و نتیجه یک کار مردمی هستند. همانطور که یک هیات دینی به نام محترم ائمه اطهار(ع) تشکیل میشود و خود مردم آن را میچرخانند و هزینه اطعام و جشن و عزاداری آن را میدهند، در حزب هم همین طور است. یک هیات در طول سال مبالغ زیادی خرج میکند اما این به معنای ثروتمند بودنش به لحاظ حقیقی یا حقوقی نیست.
موتلفه هم یک هیات مردمی است و هزینههای آن هم از طریق کمکهای مردمی تامین میشود. این حزب از نظر امکانات، یک حزب ولایی مردمی است ولی اموال آن متعلق به شخصی خاص یا مسئولان آن نیست. یعنی دبیرکل آن، صاحب اموال نیست. کل اموال موتلفه متعلق به این حزب است و در صورت انحلال، به ولی فقیه عادل زمان واگذار میشود و در اختیار ایشان قرار میگیرد. طبق اساسنامه موتلفه، پس از انحلال و پرداخت بدهیها و حقوق مردم، هر چه باقی بماند در اختیار ولی فقیه قرار میگیرد. پس این نوع ثروت، یک ثروت مردمی است نه شخصی.
اعضای این حزب، ثروتمند هستند یا خیر؟ مثلا اخوان عسگر اولادی؟
افرادی که در موتلفه حضور دارند برای معیشت خود، ممر درآمدی دارند. یکی استاد دانشگاه است و از دانشگاه حقوق میگیرد. دیگری روحانی است و از طریق وجوهات روحانیت زندگیاش تامین میشود. یکی دیگر کارمند است، یک نفر تاجر یا کاسب است، فرد دیگر کارگر یا کشاورز است و الی آخر. مبلغی هم به عنوان حق عضویت به حزب میپردازند.
در موتلفه چند نفر ثروت خوبی داشتند. یکی حاج اسدالله عسگر اولادی بود که کل درآمدش از ممر صحیح و حلالی درمیآمد. خودش هم مصاحبه کرد و گفت من سه ویژگی دارم. اول این که هیچ وقت واردات انجام ندادهام. لذا هر چه انجام دادهام، صادرات بوده و برای کشور ارز آورده و تولید مملکت را افزایش داده است. دوم این که هیچ وقت از بانکها وام نگرفتهام. و دیگر اینکه هیچ وقت در معاملات ارزی، خلاف قانون کاری نکردهام.
در گذشته گروههای مخالف موتلفه، کوشیدند علیه مرحوم حاج اسدالله عسگراولادی، مستمسکی گیر بیاورند. آنها تحقیقات وسیعی انجام دادند ولی از ایشان جز پاکی و سلامت و خدمت و بذل و بخشش به مردم محروم چیزی به دست نیاوردند.
مخالفان موتلفه، مخالفتشان با ما از نظر ارزشی نیست، چون موتلفه در خط فقاهت و ولایت و ارزش گرایی است. بلکه این مخالفتها بر اثر باندبازیها و دسته بندیهای سیاسی و برای دستیابی به مقام و مناصب است.
فرد ثروتمند دیگر موتلفه، مرحوم آقای محمدرضا اعتمادیان بود. ایشان تمام زندگیاش را وقف خدا کرده بود. خانهاش در محله گیشای تهران که ۱۰۰۰ متر مساحت داشت را به حوزه علمیه بانوان اختصاص داد. یک ساختمان هم در ابتدای این زمین برای خودش در نظر گرفت و وصیت کرد تا زمانی که همسرش زنده است اینجا زندگی کند و بعد از فوت ایشان، این منزل هم به حوزه علمیه واگذار شود.
بعد از فوت آقای اعتمادیان، تلویزیون با من درباره ایشان مصاحبه کرد. گفتم بروید دنبال اسلام و مکتبی که چنین افرادی را پرورش میدهد. افرادی پولدار و متمکن که به جای عیاشی و خوشگذارانی و تفریحات آنچنانی، همه وجودشان را صرف خدمت به مردم و رفع محرومیتهای محرومین میکنند.
مرحوم آل طعمه هم دیگر عضو ثروتمند موتلفه بود. هر جا کسی ورشکست میشد، برای کار خیری کمک میخواست، موسسه فرهنگی راه اندازی میکرد یا بیمارستان و مدرسه تاسیس میکرد، سراغ آل طعمه میآمد.
ما دوست داریم همه افراد دنیا ثروتمند باشند. ثروتی که حلال و مشروع باشد و اتلاف و اسراف و تبذیر و بخل و تکاثر در آن نباشد.
اما شخص آقای حبیب الله عسگراولادی که انسانی بود که ابتدای نوجوانیاش در یتیمی گذشته بود. او یواش یواش کاسبی کرده بود. مدتی در کار برنج بود و در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت، در کنار مرحوم آیت الله کاشانی فعالیت میکرد که دستگیر و زندانی هم شد. بعد هم در نهضت امام خمینی(ره) در خدمت ایشان بود.
از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۳ که دستگیر شد تمام شبانه روزش، صرف انقلاب و خدمت به امام شد. وی از نظر پاکی و سلامت و تقوا و تدین مورد توجه ویژه امام بود. از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۵ بیش از ۱۲ سال در زندانهای رژیم پهلوی بود. انواع زندانها را هم پشت سر گذاشت. زندانهای کمیته مشترک، شهربانی، اوین، قصر، مشهد و محبس بسیار سخت برازجان. در تمام این زندانها هم مقاوم بود.
آقای عسگراولادی در زندان که نمیتوانست کاسبی کند. از سال ۱۳۵۶ که از زندان بیرون آمد بنا به دستور امام، عضو شورای مرکزی تشکیلات مخفیای شد که جهت اداره جریانات سالهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷ به وجود آمده بود. این تشکیلات از اعضای موتلفه اسلامی، روحانیت و جامعه مدرسین تشکیل شده بود، ولی نام نداشت. خود من در شهریور ۱۳۵۶ از زندان بیرون آمدم. اولین جلسه این تشکیلات در باغ مرحوم باقر تحریریان، صاحب کارخانه خودکار بیک در چالوس تشکیل شد. در آنجا پشت سر آقای حبیب الله عسگراولادی نماز خواندیم و بنا به دستور حضرت امام، این تشکیلات مخفی راه اندازی شد. البته از این تشکیلات فقط من باقی ماندهام. بقیه یا شهید شدهاند یا به رحمت خدا رفتهاند. برخی از خاطرات آن دوران را هم در نشریه «شما» نوشتهام.
در این تشکیلات آقای عسگراولادی در ارتباط با امام، نقش محوری داشت و طبعا فرصت کاسبی نداشت. در دوران زندان هم زندگی ایشان از طریق اخویها و کمکهای موتلفه میگذشت. در هفته اول بعد از پیروزی انقلاب نیز، به دستور امام کمیته امداد را راه اندازی کرد. ایشان به عنوان نماینده حضرت امام در آن کمیته بود و از امام حقوق میگرفت. جالب است بدانید که امام ابتدای هر سال ۱۲۰ هزار تومان به آقای عسگراولادی بابت یکسال اداره کمیته امداد حقوق میدادند.
در فروردین ماه سال ۱۳۶۸، وقتی آقای عسگراولادی خدمت حضرت امام رفت و برگشت، گفت این دفعه که خدمت امام رفتم حقوقم را ۲۰ هزار تومان کرد و بابت یکسال ۲۴۰ هزار تومان به من دادند. از امام پرسیدم برای چه به من اضافه دادید؟ امام گفتند شاید نیازت شود.
آن زمان که امام ماهی ۱۰ هزار تومان برای آقای عسگراولادی حقوق تعیین کردند، حقوق یک فرد عادی حدود ۷ هزار تومان بود. امام هم به همان نسبت برای آقای عسگراولادی حقوق در نظر گرفتند. نگفتند چون وی خیلی کار می کند باید خیلی حقوق بگیرد. علاوه بر این، حقوق یکسالش را یک جا دادند. همانطور که سلمان فارسی در ابتدای سال، خرج یک سال خود را کنار میگذاشت و بعد از آن اگر درآمدی داشت آن را در راه خدا خرج میکرد.
وقتی امام در سال ۱۳۶۸ از دنیا رفتند در فروردین سال بعد یعنی ۱۳۶۹، آقای محسن رفیق دوست خدمت حضرت آقا رفت و سوال کرد در مورد حقوق آقای عسگر اولادی چه میکنید؟ امام به این صورت و این مقدار به وی حقوق می داد.
حضرت آقا هم فرمودند من این قدر پول ندارم. آقای رفیق دوست گفت آقای عسگراولادی زن و بچه و عروس و موقعیت اجتماعی دارد که کلی برایش خرج پیش می آورد.
داخل پرانتز عرض کنم که وقتی کسی پیش ما میآید، انتظار این نیست که به ما پول بدهد، بلکه میخواهد از ما پول یا هدیه ای بگیرد. چون وقتی شما شهرت اجتماعی پیدا میکنید خرج شما هم خیلی زیاد میشود.
آقا به آقای رفیق دوست فرموده بودند که چون امام این پول را دادهاند من هم آن را ادامه میدهم. مدتی این رویه ادامه داشت تا این که یک روز حضرت آقا به آقای عسگر اولادی گفتند چون در کمیته امداد هستید مانند بقیه کارمندان این کمیته برای خودتان حقوق منظور کنید. یعنی با دستور رهبر انقلاب، آقای عسگر اولادی حقوق بگیر کمیته امداد شد.
آقای عسگر اولادی زمانی که در زندان بود خانه ای در کوچه هفت تن، انتهای بازار چهار سوق بزرگ داشت. ما آن را فروختیم و با پول آن و مقداری همراهی دوستان، یک خانه در خیابان ایران برایشان خریدیم. نصف پول این خانه را حاج اسدالله عسگراولادی داد. نصف خانه به نام آقای حبیب الله عسگراولادی و نیم دیگرش را به اسم همسر ایشان شد. همسر حبیب الله هم در سال ۱۳۵۷ در حال وضع حمل دیر به بیمارستان رسید و از دنیا رفت.
این در حالی است که میلیاردها تومان پول متعلق به کمیته امداد امام در اختیار ایشان بود. سالانه میلیاردها تومان برای محرومین از بشاگرد گرفته تا سایر نقاط ایران، هزینه میکرد.
یک روز حاج آقا رضا نیری از روسای اسبق کمیته امداد امام خمینی، گفت: دیروز به شهرستانی در جنوب کشور رفتم و اتفاقی افتاد که لذت بی اندازهای بردم. دختر خانم چادری دیدم که به من گفت سلام پدر جان!
پاسخ دادم: من که دختر ندارم! گفت: اما تو پدر همه جانبه من هستی. بچه که بودم پدر و مادرم را در حادثهای از دست دادم. من بودم و خواهرم. کمیته امداد ما را سرپرستی کرد و من درس خواندم و پزشک شدم. الان هم شما را پدر خودم میدانم.
صندوق صدقات هم بود که سالانه چندصدمیلیارد درآمد دارد. امام بعد از انقلاب این صندوق را هم در اختیار آقای عسگراولادی قرار دادند. چون این صندوقها از ابتدا هم متعلق به دولت نبود و موتلفه خودشان راه اندازی کرده بودند. ما کمکهای ناچیز را به عنوان صندوق صدقات جمع میکردیم تا گداپروری را از بین ببریم.
علاوه بر این کسانی به آقای عسگراولادی مراجعه میکردند که از متمکنین بودند و به پول آن زمان مبالغ صد و دویست میلیونی در اختیار شخص ایشان قرار میدادند تا به دست فقرا و محرومینی که میشناسد، برسد. اختیار این پولها هم با آقای عسگر اولادی بود. این پولها در اختیار ایشان بود. نه محاسبه دولتی داشت نه ذیحساب و نه بازرسی.
بگذارید خاطرهای بگویم.
حبیب الله عسگراولادی
بفرمایید.
یک روز به دفتر آقای عسگراولادی رفتم. دیدم ناراحت است. گفتم چرا ناراحتید؟ گفت ولش کن. گفتم نمیشود. گفت پیگیری نکن، چیزی نیست. بغضش ترکید و گفت: خدا خجالت اهل و عیال را به شما ندهد. گفت چه شده است؟ گفت: مهدی پسرم!!
داخل پرانتز بگویم که آقای عسگراولادی یک پسر داشت به نام مهدی که چاق بود. این را بگویم که پسرهای ایشان هیچ کدام دولتی نیستند و این که میگویند رانت خوردند، درست نیست. یکی از آنها کارمند کارخانه یکی از اقوامش است دیگری هم که همان مهدی است هم کاسبی کرد که وضعش خوب نشد و کارش را جمع کرد.
آقای عسگراولادی گفت: مهدی پسرم بیماری قند داشت و زخم پا گرفت و پایش را از مچ قطع کردند. به من گفت من با این پا که راه میروم لنگ میزنم و مورد تمسخر دیگران قرار میگیرم. شما یک پولی به من بدهید که یک پای مصنوعی برای مچ به پایین خودم بگیرم. من هم به وی گفتم پولی ندارم که به شما بدهم. گفت یعنی چه که پولی نداری! گفتم من یک حقوق ثابتی از کمیته امداد میگیرم و با آن امورات زندگیام را میگذرانم و پول اضافهای بابت این کارها ندارم.
مهدی گفت: شما پول کمیته امداد را دارید و به تمام مستمندان کمک میکنید. من پاسخ دادم: این پول من نیست، پول فقراست و من اجازه ندارم آن را به پسرم بدهم! مهدی گفت: من هم الان یک مستمند و نیازمند هستم. گفتم: من حق ندارم پسرم را تحت پوشش کمیته امداد قرار دهم. مهدی گفت: نه از محل کمیته امداد، بلکه از پولهایی که بعضی افراد در اختیار شخص شما قرار میدهند به من کمک کنید. پاسخ دادم من اجازه این کار را ندارم، من این پولها را گرفتهام تا به فقرا و نیازمندان بدهم نه به پسرم. مهدی گفت: پس من با این وضعیت پایم چه کنم؟ جواب دادم: همان کاری که بچههایی که پدرشان پول ندارد، انجام میدهند. مهدی از دستم ناراحت شد و گفت: از عمو اسدالله برایم پول بگیرید. من گفتم: من از حاج اسدالله جز برای کار خیر پولی نگرفتهام و برای کار شخصی چیزی نخواستهام. خودت برو و از عمویت بگیرد. مهدی گفت: من نمیروم. در نهایت خودم مجبور شدم و به حاج اسدالله زنگ زدم و او هم بلافاصله پول را داد. از پریروز تا الان ناراحتم که چرا باید خجالت اهل و عیالم را بکشم.
این واقعیت زندگی مرحوم حبیب الله عسگراولادی است. این مطلب را که میگویم برخی افسانه میدانند. چرا که بعضی که دستشان به جایی بند میشود ابتدا جیب خود و سپس جیب دوستان و بستگانشان را پر میکنند و آنها را به پست و مقام میرسانند.
گفته میشود برخی اعضای موتلفه با این تحلیل که مبارزه سیاسی به تنهایی جواب نمیدهد به فکر مبارزه مسلحانه با شاه افتادند. اما بعضی اعضای شورای روحانیت موتلفه از جمله آیت الله مرتضی مطهری مخالف این تفکر بود. وی میگفت نیروها با اقدامات نظامی به زندان میافتند و در آنجا اسیر عقاید انحرافی میشوند...
این مطلب صحیح نیست. آقایان مطهری، بهشتی، مولایی به اذن امام عضو شورای روحانیت موتلفه شده بودند. آنها مانند شورای نگهبان ما بودند. کلیه موارد را ما خدمت این آقایان ارائه میکردیم و اگر آنها منع شرعی برای این کار نمیدیدند آن را انجام میدادیم.
مساله جهاد مسلحانه موتلفه بحث جدایی است. وقتی در سال ۱۳۴۱ خدمت امام رسیدیم و ایشان گفتند برای خدا با هم کار کنید و موتلف شوید ما حزب تشکیل دادیم. امام رهنمودهای جالبی به ما دادند و فرمودند:«حالا که شما حزب شدید، عضوگیری نکنید بلکه برادریابی کنید. وقتی هم رای گیری میکنید خطاب به اقلیت حزب نگویید رای، رای اکثریت است و شما باید ساکت باشید. بلکه باید اقلیت را اقناع کنید».
در موتلفه مبنای عمل ما، حجت شرعی است نه دستور حزبی. از این رو من در کتاب «آنچه درباره حزب باید دانست» که کتاب آموزشی ماست نوشتهام که دستور حزبی، حجت شرعی نیست. مگر این که شخص احساس کند که این دستور حزبی، از نظر شرعی وظیفه و تکلیفش است. لذا اگر یک عضو موتلفه، یک دستور حزب را مغایر با تکلیف شرعی خود دانست با اطلاع مسئول مافوق خود، آن را انجام نمیدهد. مسئول مافوقش هم چون میداند او به تکلیف شرعی خود عمل کرده است اجازه میدهد این کار را انجام ندهد.
مثلا حزب به یکی از اعضای خود میگوید امروز وظیفه حزبی شماست که در تظاهرات شرکت کنی. اما همسر این شخص بیمار است و باید روانه بیمارستان شود. اینجا وظیفه شرعی و اولویت نخست شخص، بردن همسر به بیمارستان است نه شرکت در راهپیمایی. لذا او مافوق خود را از این جریانآگاه میکند و به تظاهرات نمیرود. البته خیلیها در طول این سالها به ما گفتهاند با این رویه، انضباط حزبی در موتلفه از بین میرود.
شخص در موتلفه باید بابت انجام جهاد مسلحانه به تکلیف شرعی برسد و بعد آن را انجام دهد. جنگ مسلحانه را ما قبول نداریم. چرا که جنگ، عنوان عام است و جهاد یک عنوان اسلامی. تکلیف شرعی را امام خمینی و در غیاب ایشان، نمایندگانشان به ما میدادند.
لذا من این نقل قول شما را درست نمیدانم. در جریان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ شاه کشتار عام را انجام و به نیروهایش دستور تیراندازی کمر به بالا به تظاهرکنندگان را داد. من در آن روز سه بار تا مرز شهادت رفتم. وقتی امام از زندان آزاد شدند ما در فروردین ۱۳۴۳ خدمت ایشان رسیدیم. عرض کردیم دیگر نمیشود با شاه کار کرد. چرا که وی مصمم است اسلام را از بین ببرد. یا شاه باید برود اسلام. اسلام که از بین رفتنی نیست. اگر قرار است شاه برود و به جای آن حکومت اسلامی بیاید، آمریکا، انگلیس، دربار و شبکههای فراماسونری به این سادگی اجازه این کار را نمیدهند و طبعا کار ما به جهاد مسلحانه میکشد. بنابراین ضرورت ایجاب میکند که ما در موتلفه، شبکه جهاد مسلحانه داشته باشیم.
امام ابتدا فرمودند: شما کار خودتان را بکنید. دیگران هستند که این کارها را انجام دهند.
پس معلوم میشود که امام مخالف این کار نبودند ولی میگفتند دیگران این کار را انجام دهند و وظیفه موتلفه نیست. ما بعدا علت این حرف امام را فهمیدیم و آن این بود که گروه شهید قرنی دنبال این کار بود. اما بعدا که شهید قرنی و همکارانش نتوانستند این فکر را عملی کنند، نظر امام عوض شد. از این رو وقتی دوباره شهید امانی با امام ملاقات کرد و شرایط را به ایشان گفت، امام گفتند باشد، این کار را بکنید. مشروط بر این که از کسی اسلحه نگیرید و اسلحه را یا خود بسازید یا بخرید.
لذا جهاد مسلحانه ما به این طریق و زیر نظر آقایان بهشتی، مطهری، انواری و مولایی شکل گرفت. حکمش را هم امام دادند.
از طرفی چون جهاد مسلحانه متفاوت با مبارزه سیاسی است، قرار شد این دو طیف موتلفه جدا از هم عمل کنند. بنابراین اسم یک گروه را گذاشتیم مبارزه مثبت و دیگری را مبارزه منفی. در کیفرخواست دادستان شاه علیه ما هم به این موضوع اشاره شده است. مبارزه منفی همان مبارزه سیاسی و مبارزه مثبت هم مبارزه مسلحانه است.
این شبکه توسط شهیدان سیدعلی اندرزگو، مهدی عراقی و آقای محسن رفیق دوست و برخی از دوستان مانند شهید محمدصادق اسلامی اداره میشد. من هم در کنار آنها کارهای فرهنگی و سبک را انجام میدادم ولی خودم جزو گروه مسلح نبودم.
شهید اسدالله لاجوردی در خاطراتش که در سال های ۱۳۵۸- ۵۹ در مجمع تحقیقات اسلامی بیان شده است به صراحت میگوید: ما در موتلفه پنج هزار عضو داشتیم. آن ۶۵ هزار نفری که برای انتظامات کمیته استقبال از امام راه انداختیم، از این درآمد. وقتی روز ۳۰ دی ماه ۱۳۵۷ آقای مطهری گفت امام میخواهند به ایران بیایند و یازده روز بعد این عملی شد، چطور ۶۵ هزار نیروی انتظاماتی منظم را بدون نفوذی و پول آماده کردیم. آن هم در شرایطی که هنوز حکومت قبلی در مسند قدرت و ژنرال هایزر هم در ایران بود. البته این کار را با همکاری روحانیت و مدرسین حوزه علمیه قم انجام دادیم.

بازگردیم به قضیه حسنعلی منصور. نشریه اندیشه ناب در سال ۱۳۸۴ از شما نقل قول کرده است که « ما خواستار آن بودیم که شاه را اعدام کنیم ولی به دلایلی امکان نداشت. لذا تصمیم به ترور منصور گرفته شد. روز عملیات را هم ۱۷ رمضان مطابق با اول بهمن ۱۳۴۳ در نظر گرفتیم که سالگرد غزوه بدر بود و نام عملیات هم بدر گذاشته شد». صحت دارد؟
۴۷ سال است که از من مصاحبههای متعددی گرفته شده است. الان چیزی از آن مصاحبه در ذهنم نیست.
یک مطلب هم از آقای حبیب الله عسگراولادی هست که نشریه حضور با ایشان مصاحبه کرده و آقای عسگراولادی گفتهاند: پس از تبعید امام عمده برنامهها بر این شده بود که اگر کاری انجام نشود، تمام زحمات هدر میرود. هیاتهای مؤتلفه دو جا سراغ شاه رفتند اما موفق نشدند. از این رو در یک جلسه تصمیم گرفته شد که روی مقامات رده دوم رژیم کار کنند که مردم مأیوس نشوند. یازده نفر را برای این منظور در نظر گرفتند که در رأس آنها حسنعلی منصور بود. شاید از روزی که تصمیم گرفتند تا روزی که ترور انجام شد، پانزده روز بیشتر طول نکشید.
اولا کلمه ترور، کلمه غلطی است. در جلسه قبلی هم این را گفتم اجرای حکم الهی است. بعد از تبعید امام، حسنعلی منصور مصمم بود کاپیتولاسیون را اجرا کند. کاپیتولاسیون یعنی عناصر مستخدم آمریکایی، تمام مبارزین ایرانی و غیر ایرانی را بکشند و ترور و سرکوب و کشتار کنند و هیچ چیز باقی نگذارند. مشابه همین کاری که اسرائیل الان دارد انجام می دهد. در مقابل این کار منصور ما باید چه کار میکردیم؟ تظاهرات که تاثیری نداشت. شما هر چقدر تظاهرات میکردید از غزه که بدتر نمی شد، میکشتند. بنابراین باید یک کاری میکردیم.
با آقای مطهری و دیگران صحبت کردیم. یک روز که ما به ابن بابویه برای مراسم تشییع جنازه حاج حسین بهفر رفته بودیم، شهید حاج صادق امانی و دو سه نفر دیگر از دوستان نیز بودند. شهیداسلامی که داماد ما بود هم به مراسم تشییع جنازه رسید. گفت خدمت آقای مطهری بودم، ایشان فرمودند وضع خوب نیست و مردم هم ترسیدهاند. باید چند نفر از رژیم به خاک بیفتند تا روحیه مردم تقویت شود.
پس حرف، حرف آقای مطهری بود که توسط شهید اسلامی به ما منتقل شد. بعدا در جلسات حزب هم چنین حرفی مطرح شد. شهید امانی هم که روی صندلی نشسته بود یک نفس عمیق و بلندی کشید و گفت الحمدالله که حکم را دادند!
منتهی برای اینکه، این حکم تضمین مرجعیت را داشته باشد و دچار مسائل روشنفکربازی یا تحجربازی نشود که بگویند چرا کشتید و این کار شما ترور است؛ قرار شد در این باره از مرجعت سوال کنیم. در بین مراجع هم کسی که بیش از همه ذهنیت مبارزه را داشت و مورد قبول همه بود و حتی روشنفکران هم ایشان را بسیار قبول داشتند، آیت الله محمد هادی میلانی بود. آقای سید تقی خاموشی پدر آقای خاموشی رئیس فعلی اوقاف، آقای عباس مدرسی و حاج اکبر دولابی با هم نزد آقای میلانی رفتند. ایشان حکم قتل شاه و منصور را صادر کردند و فرمودند هر دوی اینها مهدورالدم هستند و هر کس اینها را مجازات کند نزد خدا مصاب است. یعنی اهل صواب است و کار درست شرعی انجام داده است.
پس از این هم، آقای حیدری خدمت آیت الله میلانی رفت و ایشان بر اجرای حکم الهی تاکید کردند. حکم در شورای روحانیت حزب مطرح شد و آقایان مطهری و بهشتی و انواری آن را تایید کردند. سپس برای اجرای حکم برنامه ریزی شد.
چند بار سراغ شاه رفتند. حتی یک بار شهید بخارایی تا نزدیکیهای شاه در تعاونی ارتش رفت اما وقتی خواست اسلحه را بکشد دید سلاحش جامانده است. تقدیر الهی بود. البته در مبارزات مسلحانه این چیزها امری طبیعی است. شهید عراقی در زندان برایم تعریف میکرد که یکبار مرحوم سید مجتبی نواب صفوی و دار و دستهاش میخواستند موقع آوردن جنازه رضاشاه، محمدرضا را بکشند. این اتفاق قرار بود در محله سرچشمه بیفتد. وقتی شاه و جنازه پدرش به محل کمین رسید، آنها دیدند اسلحه را جا گذاشتهاند و با خود نیاوردهاند و نتوانستند شاه ر ا بزنند.
بگذریم. وقتی دیدیم شاه ترور نشد و زمان هم دارد سپری میشود و منصور هم قصد دارد کاپیتولاسیون را اجرا کند و بعد از شروع کاپیتولاسیون دیگر نمیشود جلوی آن را گرفت، تصمیم به زدن منصور گرفتیم. منصور زده شد و خیلی خوب هم زده شد. دست تقدیر الهی بود. شهید بخارایی (ضارب منصور) فرار کرد و به طرف مسجد مطهری دوید. تیم نجات با موتور آنجا بودند تا وی را نجات دهند. یکی از کسانی که با موتور آنجا بود اخوی من حاج علی اکبر بادامچیان بود که دوسال پیش از دنیا رفت. آقای بخارایی جلوی ستون مسجد مطهری رسید ولی زمین آنجا یخ زده بود. پای بخارایی لیز و وی به زمین خورد. محافظین یکی از نمایندگان مجلس روی سرش ریختند و او را بازداشت کردند و نجات میسر نشد.
سال ۱۳۴۳ که از زندان آزاد شدم و در سفری زیارتی به اتفاق خانواده به مشهد رفتم. خدمت آیت الله میلانی رسیدم و شب را به طور خصوصی نزد ایشان ماندم. برخی مسائل را درگوشی به ایشان گفتم که چگونه حکم منصور اجرا شد و چرا بچهها گیر افتادند. آقای میلانی فرمودند: دوستان شما رفتهاند و گفتهاند میلانی حکم داده است که شاه و منصور را بزنیم. آخر آنجا جای راستگویی است؟!
منظورشان در جلسات بازجویی بود؟
بله. آیت الله میلانی گفتند که سه نفر افسر حقوقی از دادگاه نظامی به منزل من آمدند و گفتند این آقایان اعتراف کردهاند که شما حکم اعدام شاه را دادهاید. صحت دارد؟ گفتم بله، من دادهام. افسران گفتند شما اینطور نگویید. زیرا طبق قانون «اقدام کنندگان علیه مقام سلطنت»، باید شما را دستگیر کنیم. من هم پاسخ دادم: اشکالی ندارد. من مفتی هستم و باید فتوا بدهم. هر کسی از من حکم خدا را بپرسد نمیتوانم نگویم. اگر شما هم از من سوال کنید الان حکم شاه چیست؟ میگویم وی مهدورالدم است.
افسران گفتند اگر اینجور باشد ما باید شما را بازداشت کنیم. من هم پاسخ دادم وقتی مرا بگیرند مردم میپرسند فلانی را چرا دستگیر کردهاند و همه میگویند به این دلیل که گفته است شاه را باید کشت و این یک تکلیف شرعی است. لذا مردم هم میروند و این حکم خدا را اجرا میکنند زیرا حکم خدا معطل نمیماند.
افسران مانده بودند چه کار کنند. رفته و به خود شاه گفته بودند. شاه هم جواب داده بود اگر این موضوع علنی شود قطعا مردم این کار را میکنند، پس با او کاری نداشته باشید.
البته ما در بخش مسلح موتلفه اعلام آمادگی کردیم که حاضریم حکم الهی را در مورد شاه هم اجرا کنیم که حکم خدا معطل نماند. اما آیت الله میلانی فرمودند الان جایز نیست. گفتیم چرا؟ گفتند برای این که آن زمان ما تشکیلات داشتیم و اگر شاه را میزدیم امکان این را داشتیم که حکومت اسلامی داشته باشیم. ولی الان دیگر تشکیلات نداریم. در نتیجه اینها یک مهره ناشناخته را سر کار میآورند و مشکلات کار زیادتر میشود. ولیکن الان کشتن شاه جایز نیست. به همین علت اجرای حکم الهی در مورد شاه، چون آقای میلانی و هیچ کدام از مراجع حاضر به تایید آن نشدند، اجرایی نشد.
از نظر فکری و ایدئولوژی، مؤتلفه چقدر به فدائیان اسلام نزدیک بود؟
هر دو گروه اسلامی هستند. منتهی آنها معتقد به اجتهاد شرعی خودشان بودند. یعنی در پی حکم مرجع تقلید نبودند. لذا با آیت الله العظمی بروجردی اختلاف پیدا کردند. البته آقای بروجردی فرمودند آیت الله کاشانی اینها را تایید میکنند و ایشان مجتهد و مصابند. در نتیجه اجرای حکم الهی نسبت به حاجی علی رزم آرا با تایید آیت الله کاشانی بود. اما بعدا بین خود فدائیان به خاطر اقداماتی که انجام دادند، اختلاف افتاد. موضوع اختلاف هم این بود که حجت شرعی شما چه کسی است؟ آقای بروجردی که شما را به آقای کاشانی ارجاع داده است و الان با ایشان هم مشکل پیدا کردهاید. آنها جواب دادند آسید هاشم حسینی. آقایان گفتند اما آقای حسینی که فقیه و جامع الشرایط نیست. البته یک روحانی فاضل و قوی و مبارز است اما حکم ایشان نمیتواند حجت شرعی باشد. از این رو آقایان شهید عراقی، هاشم امانی، اکبر پوراستاد و ... از فدائیان اسلام جدا شدند. آقای پوراستاد هم در روزنامه یک آگهی داد که ضمن حفظ ارادات و احترام حضرت سیدمجتبی نواب صفوی ما از این به بعد عضو فدائیان اسلام نیستیم.
بر عکس آنها، موتلفه دربست و همواره در خدمت ولایت و مرجعیت و فقاهت بوده است و در مسائل شرعی هر چه امام خمینی و حضرت آقا فرمودهاند را اجرا میکند. برای همین من گفتم دستور حزبی برای ما حجت شرعی نیست، حجت شرعی زمانی است که ولایت آن را تایید میکند.
متهمین به قتل منصور در دادگاه
از دادگاه ضاربین منصور اطلاعی دارید. چه خبر بود؟
بیدادگاه بود. خیلی محرمانه و سری بود و آن را پخش نکردند. روح بلند این دوستان به گونهای بود که همه چیز را حساب کرده بودند و از قبل برنامه داشتند. آنها میدانستند شکنجه میشوند و در نهایت هم شهید خواهند شد. قبل از دستگیری با هم صحبت کرده بودند. شما عکس بخارایی را در روزنامه ببینید. در دادگاه دارد به سمت بالا نگاه میکند. این علامتی بود بین آنها. یعنی اگر به چیزی اعتراف نکردهای، سرت را بالا بگیر. این تصویر در روزنامه کیهان یا اطلاعات آن زمان هست. آنها تصمیم گرفته بودند تا جایی که امکان دارد اطلاعاتی به رژیم ندهند.
سوم این که مراقب باشند شورای روحانیت موتلفه گیر نیفتد. یعنی گرفتاری برای آقایان مطهری و بهشتی که دو محور اصلی انقلاب بودند، ایجاد نشود. از طرفی از همان آغاز در دادگاه قاطعانه حرف بزنند و ضعف از خود نشان ندهند. دقیقا هم بگویند که ما این کار را کردیم. قرار بود بخارایی و نیک نژاد و هرندی که حکمشان قطعا اعدام بود، قاطعانهترین حرفها را بزنند. آقای امانی پخته و با یک سری ملاحظات صحبت کند. آقای عراقی هم با همان شجاعت صحبت کند ولی زیاد اعتراف نکند.
بعد که به زندان رفتند هم همین روش را ادامه دادند. دادستان در دادگاه نظامی به بخارایی گفت تو جوان به این رعنایی و خوش تیپی چرا خودت را به کشتن دادی؟ دنبال چه بودی؟ بخارایی گفت: من هر سال در ماه رمضان خواندهام: «وَ أَسْأَلُکَ أَنْ تَجْعَلَ وَفَاتِی قَتْلا فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رَایَةِ نَبِیِّکَ مَعَ أَوْلِیَائِکَ؛ و خدایا از تو میخواهم مرگم را کشته شدن در راهت، در زیر پرچم پیامبرت، همراه با اولیایت قرار دهی». من الان دارم به آرزویم میرسم.
این حرف خیلی جالبی بود که بخارایی در دادگاه زد.
دادستان پرسید اگر الان آزاد شوی چه کار میکنی؟
او گفت: شاه را به درک میفرستم. وقتی حکم مرجع تقلید هست و مسلمانها هم هستند. شاه اگر مثل موش شود و داخل سوراخ قایم شود، مسلمانها این حکم را اجرا میکنند و او را میکشند.
آنها قرار بود در دادگاه طوری حرف بزنند که رژیم شاه و آمریکا را بلرزانند.
آقای امانی در دادگاه، مظهر آرامش بود. وقتی شکنجه گر شهربانی و دادستان بیدادگاه از او سوال کردند چرا با این قیافه دست به این کار زدی؟ گفت: مجتهد جامعالشرایط به ما فرمود: والله، گناه کبیره کرده است هرکس فریاد نزند! ما هم دیدیم با اعلامیه و بیانیه و ... کار به جایی نمیرسد. باید فریادی در مقابل کاپیتولاسیون بزنیم که صدای آن تا کاخ سفید برسد. این صدا هم تنها از دهانه تفنگ در میآمد.
۴ نفر به اعدام محکوم شدند. بعد حاج هاشم امانی و آقای عراقی هم به آنها اضافه شدند. عراقی میگفت شب ۲۶ خداد ۱۳۴۴، من و حاج هاشم را آوردند. سرهنگ محرری رئیس زندان شهربانی گفت به شما مژدگانی میدهم که مشمول عنایات اعلیحضرت همایونی قرار گرفتهاید و با یک درجه تخفیف از مرگ نجات یافتهاید.
عراقی پاسخ داده بود: میشود اعلیحضرت این عنایت را از ما بگیرند و اجازه دهند ما شهید شویم؟ محرری به او گفته بود شماها دیوانهاید! من دارم به تو میگویم از مرگ رها شدهای! عراقی گفته بود نگاه من با نگاه تو فرق دارد. تو عمر خود را در این دنیا میبینی و پایان عمرت را پایان همه چیزت میدانی. اما من این دنیا را ابزاری برای آخرت خود میدانم. شهادت برای من افتخار است و از مرگ هراسی ندارم.
من آن زمان در زندان عشرت آباد زندانی بودم. روز ۲۷ خرداد ۱۳۴۷ سربازی نزد من آمد و گفت تو فامیل بخارایی هستی؟ گفتم نه، قوم و خویش امانی هستم. گفت: دیروز کار آنها تمام شد.
این سرباز جزو نیروهایی بود که آنها را در محل اعدام مستقر کرده بودند. گفت: این ها وقتی به میدان تیر حشمتیه آمدند. همگی شاد و سرحال بودند. حاج صادق از مامورانی که او را آورده بودند، حلالیت طلبید. آنها نماز خواندند و به محل اعدام رفتند. نیک نژاد به حاج صادق گفت: بدو داریم میرسیم. آنها الله اکبرگویان میرفتند و ما سربازها گریه میکردیم. شاد و سرحال بودند.
قسمت اول، دوم و سوم مصاحبه تاریخ شفاهی ایرنا با اسدالله بادامچیان را بخوانید.