سرویس بینالملل خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - الهه شمس: نویسنده اهل تاسمانی، هدر رز، همزمان با انتشار دهمین کتابش، «یک عمل بزرگِ عشق» (A Great Act of Love)، در گفتوگویی صمیمی با گاردین از ریشههای عمیق خانوادگی، پیوندش با طبیعت و سوگِ ازدستدادگی در سرزمین مادریاش سخن گفته است. او که خانوادهاش هفت نسل در تاسمانی ریشه دارند، در این رمان حماسی، روایتهای پرآشوب نیاکانش را با تاریخ استعمار و حقیقتگویی محلی در هم میآمیزد.
رز، خبرنگار را به قدمزدن در مسیری جنگلی در جنوب هوبارت دعوت میکند؛ مسیری که به یک درخت خاص ختم میشود، درختی که او آن را «درختِ سپاس» مینامد. او توضیح میدهد که این مسیر در دورانی پرفشار از زندگیاش، به مکانی برای آرامش و تأمل تبدیل شده بود. «هر بار تا اینجا بالا میآمدم و لحظهای فقط سپاسگزارِ همهچیز میشدم،» رز در حین بالا رفتن از مسیر میگوید. «این مسیر کوچک، تبدیل شد به قدمگاهی هدفمند که به من فرصت اندکی آرامش و یادآوریِ خوشاقبالیهایم را میداد.»
این زیارتهای منظم حدود پانزده سال پیش، در دورهای آغاز شد که او همزمان مشغول نوشتن رمان برنده جایزهی استلا، «موزه عشق مدرن»، اداره کسبوکار و بزرگ کردن فرزندانش بود. «در زندگی شخصی و کاریام هم بسیار اتفاقها میافتاد،» با احتیاط میگوید. «میدانید، همه ما آن دورانها را گذراندهایم… و این قدمگاه، بخشی از مراقبه صبحگاهیام شد: پیادهروی روی صخرهها، رسیدن به درخت سپاس و لحظهای تأمل بر تمام چیزهای خوب.»
این چشمانداز، مشرف به رودخانه درونت، جایی است که نخستین اروپاییان به منطقه هوبارت رسیدند. رز میگوید هرگز نمیتواند این منظره را ببیند، بیآنکه به تاریخ خونین و پنهان آن بیندیشد. «من هرگز، حتی لحظهای، از آن داستان جدا نبودهام، چون پدربزرگمان همیشه آن را برایمان تعریف میکرد،» او به خاطر میآورد. «پدربزرگ به تودههای صدفِ باستانی اشاره میکرد و میگفت: “آدمهای دیگری اینجا زندگی میکردند، آدمهای دیگری اینجا را دوست داشتند.” و ما میپرسیدیم: “آنها حالا کجا هستند؟ ” و او میگفت: “رفتند. همهشان مردهاند.”»
رز ادامه میدهد: «در مدرسه هم همیشه همین را به ما یاد میدادند. تا دهه هشتاد طول کشید تا کاملاً روشن شود که آن روایت، بههیچوجه درست نبود؛ چون هیچکس نمیخواست با حقیقت جنگِ سیاه و تلاش برای نسلکشی روبهرو شود، یا بپذیرد که هنوز تبار شگفتانگیزی از مردمانی وجود دارد که دهها هزار سال است در اینجا زندگی میکنند. برای همین، من هرگز، هرگز نمیتوانم این چشمانداز را ببینم بیآنکه به هزاران و هزاران زندگیای فکر کنم که در این سرزمین زیستهاند.»
سرانجام به درختِ سپاس میرسند. رز با مهربانی به درخت سلام میکند: «سلام… مدتیست که ندیدمت!» او که اکنون در شمال تاسمانی زندگی میکند، توضیح میدهد که بسیاری از شخصیتها و ایدههای داستانیاش را درست همینجا پرورانده است.
رز از دو روایت اصلی خانوادگی میگوید که الهامبخش رمان جدیدش شدهاند: «ما فقط دو روایت داشتیم. میدانستیم از تبار کسانی هستیم که از انقلاب فرانسه گریخته بودند. داستان این بود که پدر و مادر در جریان انقلاب گردن زده شدند و فرزندان توانستند به اسکاتلند فرار کنند و بعد به لندن بروند. و همیشه گفته میشد نخستین نیاکِمان که به اینجا آمد، زنی به نام کارولاین بود که وقتی رسید، بیوهای جوان بود. ظاهراً شوهرش در سفر ماهعسل، از آبشار نیاگارا سقوط کرده بود. همین مرا از کودکی تکان میداد، چون واقعاً دراماتیک بود!»
او اضافه میکند: «خواهرم بعدها پیگیر داستان شد و روایتی بسیار تاریکتر پیدا کرد. بخشی از آن را در کتاب آوردهام البته. هرگز فکر نمیکردم روزی درباره آن بنویسم.» اما یک گفتوگوی اتفاقی درباره یک تاکستان تاریخی در نزدیکی محل زندگی نیاکانش، او را به نوشتن واداشت. «با خودم گفتم، این تصادف نیست، هماهنگیِ محضه — چیزی شگفتانگیز. و از همانجا شروع کردم به فکر بستنِ آن روایتها بههم.»
این غرق شدن در تاریخ، نگاه او به جهان امروز را عمیقاً تغییر داده است. «گذشته حالا از همیشه حاضرتر و بویاتر است،» رز میگوید، «و متأسفانه امروز با شدتِ تمام میدانم که زندگی پرندگان تقریباً تهی شده، حیاتِ حشرات هم همینطور… این سرزمین زمانی از زندگی لبریز بود.»
او به خاطر میآورد که در کودکی در رودخانهای شنا میکرده که امروز دیگر پاک نیست و با حسرت میگوید: «اکنون دیگر نمیتوان هیچچیز از آن رودخانه خورد. پدرم به یاد میآورد که آن رود چقدر زیبا بود و من بازیهایم را در آن به خاطر دارم. اما امروز، دیگر اینطور نیست.» با این حال، با وجود این حس فقدان، طبیعت همچنان سرچشمهی اصلی نیروی اوست. «در طبیعت بودن، جایِ خوشیِ منه،» با چشمانی درخشان میگوید. «آرومم میکند و دوباره زندهام میسازد.»
منبع: Theguardain, Fri 10 Oct 2025